- محمود طياري - http://tayari.ir -

پشت صحنه ی رمان سینما

پشت صحنه ی رمان سینما ( گفت و گویی با محمود طیاری، نویسنده رمان سینما، چاپ شده در کتاب هفته شماره ۲۵۳ تاریخ شنبه ۲۵ تیر ماه )

به راه خودم می روم

محمود طیاری، پنج مجموعه داستان، سه مجموعه شعر، هشت نمایشنامه بلند و دوازده نمایش تک پرده، در کتابی به نام (پس گل من کو؟ از انتشارات میر کسری) و آثاری نیز در زمینه ادبیات کودک و شعر و داستان گیلکی دارد و سابقه خلق این آثار، به اواخر دهه سی (۱۳۳۸) می رسد که با انتشار اولین مجموعه داستان های کوتاه او با عنوان خانه فلزی در پاییز ۱۳۴۱ عینیت پیدا می کند.
“قهرمان تا نویسنده” مجموعه ای در نقد و نظر و (چهار دهه) گفت و گو آماده چاپ است و قریبا به ناشر سپرده می شود.
“کولی و ماه” مجموعه تازه ترین شعر های او بعد از دو مجموعه شعر “نارنجستان” و “همیشه برفی” از جمله آثار در دست چاپ این نویسنده شمالی است.
لازم به یادآوری است “آن سال برفی” (مجموعه ۲۰ داستان نو) از انتشارات روزبهان، “عروس زره پوش” (مجموعه سه نمایشنامه، تریلوژی) از انتشارات هاشمی تهران و “رمان سینما” از نشر قطره است.
محمود طیاری علاوه بر این رمان با دو اثر جدید به نام های “ئی موشته سرخ آلوچه ” و ” پیله برفی سال” در نمایشگاه بین المللی کتاب اردیبهشت ۱۳۸۳ حضور داشته است.
به بهانه انتشار ” رمان سینما” که به باور ما و عقیده نویسنده از مهمترین آثار منتشر شده اوست، گفتگوی کوتاهی با محمود طیاری انجام شده که می خوانید.

فاصله نوشتاری و طول و عرض چاپ “رمان سینما ”، به چه زمان می رسد؟
دو سالی بست نشستم و کتاب “رمان سینما ”در پاییز۸۳ به آخر رسید، نفس اما هنوز باقی است. ممدِ حیات، ای! اما مفرح ذات، نه!

عیار مردی از تبارِ نسیم، شیرینی چاپ آن را، از طریق نشر قطره، درگلویم چکاند.
آن کس هیچ نبود، جز بهزاد فراهانی، که در این دارالاجانب، خود مردَستانی است، خوش نقش و بی نگار، پُر صولت بی بدیل آدمی راه گشا، راه پوی هنر تئاتر، با سفارش من به مدیر این نشر، بانیِ چاپ این کتاب شد و ما را به دینی ادا نشده رساند.

تقسیمات بُرشی “رمان سینما” چگونه است؟ منظورم به فصل بندی کتاب شماست.

اگر خنده تان نمی گیرد، می گویم برای تمام فصول کار شده! در ۳۲ بخش، ۲۰۸ ص، با ملحقات نشر و یک پیشانی نوشت:
“جسم بیچاره،
دهشت خاکی ات تو را بس!
در مماس خارج سه دایره:
تولد، ازدواج، مرگ.”
و ازهرچه درآن، لایه های زیرین جهنم، تا بهشت زیر پای مادران، که با بوی نان تازه، کشف می شود: دورکمر یا زیر پای کسی نیست، یاد شده؛ و مرگ و زندگی آدم، به عبرت در آن، ورق خورده!
از بخش یازدهم:
آق سالار، آجودان رضا خان، که بخشی از خاطراتش را بالا می آورد:
“جنگلی های زیادی را توی میتینگ های میدانی شان، زده ناکار کرده و سنگ یک منی به بیضه ی بعضی هاشان بسته. در سفر رضاخان به رودبار، آجودان یک روزه شاه بوده و وقتی او تریاک می کشیده، چون عادت به سرپا کشی داشته، اما پایه و کتلی برای تکیه گاه آرنج چپش نبوده، او افتخار این را داشته که چهار چنگولک روی زمین بماند، تا شاه یک پایش را روی پشت او بگذارد و یکی از مدال هایش را، نه بابت پارتیزان کُشی، که مدیون بست و گل آتشی است که شاه به سوراخ وافورش، در جوار ماتحت وی چسبانده است! ”
تا بخش بیست و دوم -:
“گفتم: “مهسا، شوخی نمی کنم! توی ذهنم یه چیزی ولو شده، دارم جمعش می کنم. می شه کمکم کنی؟ تو هیچ وقت زیر یه بته گل سرخ، یه کبوتر سفید چال نکردی؟”
مهسا خندید و گفت: “یه حلقه ی نامزدی به نوکش نبود؟”
گفتم: “اوه، چرا!”
“و نامه ی عاشقانه ای به پاهاش؟”
“اوه بله، اوه!”
مهسا تخت سینه ام زد و گفت: “برو دیوونه، این کارت عروسیِ خودمونه، که داری به خاطرش می آری!”
تا بخش بیست و چهارم:
“مهسا شکل زنم، یا زنم شکل مهسا، خطای دیدمان را که به آن اضافه کنیم، همه قاشق شکسته توی آب هستیم!”
زمان، در این اثر شناور و بیانِ روایت به گونه ی “رقص پا با زبان” است!

در رقص پا، این نیرو در زبان متمرکز، به سوی مخاطب شلیک و حریف زمین گیر می شود!

می شود کمی بیشتر در مورد “ رقص پا با زبان ” توضیح دهید؟
کلمات، با تراشی که می خورند، باردار و جهنده می شوند، و در انتقال مفاهیم، متناسب با تم عمل می کنند، معادل گیری و ظرفیت، پیوند شان را ابدی، یا تقابل شان را آسان می کند:
صدف راز دل سنگش به من گفت
دو مرواری به چشم بنهاده،
خفتم!
در بار معناییِِ طرفه، کلمه، مثل نخ ابریشم در متن عمل می کند و حس آمیزی با آن، ممکن می شود:
“بیرون افتاده ام از تو
نیم سوخته اما،
با دهانه ی خاموش، هنوز دود می کنم!”
در رقص پا، این نیرو در زبان متمرکز، به سوی مخاطب شلیک و حریف زمین گیر می شود!

منظورتان از حریف، همان مخاطب است؟

انسان در چالش با خود، حربه ای جز زبان ندارد. بوسه بر زمین ادب، پیش فرضِ درکِ بالاست!
ما با خاکی شدن خود، شأن می گیریم: هر ذره از غبار، اگر روزنه ای در کار نباشد، چگونه نیزه دارِ آفتاب می تواند بود. در تن شویه های مان، سنگ پا هم، اگر چه بی مقدار، اما با منفذ و روزنه اش، به کار می آید و چرک زدا ست!

روزنه را به چه معنا می گیرید؟

تراش دادن، زدودن و کاستن کلمات یا ترکیب آن، عبوراز کلمه و نور دهی متن، که در شکار لحظه ممکن است.
مثل تلاقی دو نگاه در گردنه ی عشق، که دامنه اش بهمن گیراست، یا دو جرقه خشم در چشم، که دشنه را در دل کلمات می نشاند!

زبان شما در “رمان سینما ” از همین جنس است؟

در باره آن، بعد ارجاع می دهم! اما در نگاهی محتوایی، انباشت درد عام و روزگار به سر شده، سوته دلی و تنهایی، سالیان سال روزنه می جست، که به فوران رسید. با نقبی که از پس پنجاه سال، به “حجم تمرگیده زمان” زدم، در میان مویی کلام، به “رقصی چنین میانه میدان” رسیدم!

اما انگار دغدغه های زیادی دارید؟
بله، دغدغه “بدل کار”ها را دارم. انبوه پاورقی نویسان که از مرده ی خود بی خبرند! روغن کرچک را به شیوه جامد، لای کاغذ۸۰ گرمی سوئدی می پیچند و جای کتاب – داستان، خورد خلق اله می دهند!

اینها از چه دست آدم هایی هستند؟

کیلویی خوان هایی که در خدمت کیلویی نویس ها هستند! از پیشینه ادبی خود چیزی نمی دانند یا آن را به خاطر نمی آورند.
از “گلهای گوشتی” چوبک، درس نمی گیرند و خود را در “آینه شکسته” ی هدایت، نمی بینند! بی خبر از “لهستان جنگ زده” در“یه ره نچکا ”ی علوی، و بی خیال رکوع در“بعداز ظهر آخرپاییز” گلستان، نه به جام مسین آب از “سقاخونه” جمال شهران نوشیده، و نه اشکی بر تندیس قدیس شده ی “ hamid is finishd ” ناصر تقوایی (در: تابستان همان سال: چاپ آرش) ریخته، خالی از ذهن، به کار دهن پرکنی با مشتی ادبیات بدل اند!

تعریف تازه ای از رمان می دهید؟

هزاران گره ی حسی، که نام دیگر آن، بُغض های فرو خورده است؛ کشف منزلت و جایگاه انسان در مرورِ خود به تنهایی؛ در یادمان ها؛ در پرش های موضوعی و تراژیک زمان: آنجا که سینه ات، کوره تنهایی و گلویت تنوره ای است بر آتشی که هرگز نمی گیرد و خاکستری جز “زمان گم شده” ندارد!


و این تعریف را حالا از آخرین اثرتان “رمان سینما ” به دست دهید.

پوسته ی روایتی تلخ که ناگفته می آید، اما در زمانی شناور بازی های کلامی آن به مفهوم می رسد!
سازه های آن، نه بتن، که به تاری موئین است، اما نگاهِ عنکبوتی نشسته در هسته ی مرکزی آن، به کار شکارِ هر مگسی نیست!
علاوه بر پس زمینه ها، فراز و فرود، بحران بلوغ و هویت فردی، با سه چهار موضوع عاشقانه ی تو در تو، که به هم گره خورده روبه رو ایم:
به طوری که گاه، برای تشخیص موقعیت ها و تمایز شخصیتیِ معشوقه های خیالی اما رقیب، که به حدوده ی یادمان ها و خط زندگی راوی می آیند، دچار وهم و تردید می شویم: که از حسن کار، این تمرکز شیرین، به رازوارگیِ رمان نو کمک می کند.”

به ساده ترین شکل، و به زبانی بی رقصِ پا، ممکن است خلاصه ی “ رمان سینما ” را برایمان تعریف کنید؟

این زبان، از آنجا که در دهانک من است و پنجاه سالی است، ریشه در خیال و پیشه ی تصویری دارد، در عادات مزمن اش، بی التفات به مضمون، نمی چرخد:
“سه معشوقه ی خیالی، که کشتن هیچ کدام شان آسان نیست، هرسه با یک نام، اما نشان های متفاوت، بازتابی درچهره ی همسر راوی دارند، که موجب اخلال در رابطه و تشدید بحران زناشویی شان می شود.
پریشیدگی خاطر و دغدغه ی بی پایان راوی، پس از جدایی، کار یادمان های همسر راوی را، در وضعیت معکوس، به چهره ی معشوقه ها (سه مهسا) می کشاند و صدای آنان را در بزنگاه های رمان در می آورد!
نکته اینجاست که نام همسر راوی نیز، انگار مهسا است! وما در این روایت، که طیفی منشور وکریستال (این همان بیان استتیک و ارجاع به زبان، مورد پرسش شما در بالا است!) دارد، رد پای همه ی مهسا ها را، برای یافتن مهسای اصلی، در بازتابی می جوییم که تراکمِ ابرِ یادمان های گمشده، مجال دیدن او را به ما نمی دهد.”

چیزی به این زبان ساده تان نمی خواهید اضافه کنید؟

چرا، یکبار هم قبل از شما، جناب زند! صدای آقای ابوالحسن مختاباد را، با این گونه تعلیقات، درگفتگویی درهمشهری درآورده ام! اما از شما چه پنهان، می گویند: در جهنم مارهایی است، که آدم به افعی پناه می برد:
این زبان ساده را چه بهتر به همان محدوده ی “رقص پا با زبان” ببرید!
چه کنم گوش ها، به میمنت این میلاد، تا پایان هزاره سوم گرفته است!

کتاب های تألیفی شما، در گونه های متفاوت، اعم از نمایشنامه، شعر، طرح و داستان کوتاه، نقد و نظر و گفتگو، ادبیات کودک (شامل شعر و داستان ) به بیست و چهار – پنج جلد رسیده، چه مقدار سابقه و چه حس خاصی در این باره دارید؟
از حال و حس ناب، جای دیگر می گویم: سال تولدم اسفند ۱۳۱۷، سابقه ی ادبی ام، به زمان دخول قمر در عقرب، یعنی به نیمه اول قرن ماضی، می رسد:
اولین اثرم، جدا از مقوله شعر، یک رمان در سه دفتر فنری صد برگی با نام “بیداد فقر” به سال ۱۳۳۶ بنوشتم و دو کس از آمرزید گان (سردبیران بامشاد و امید ایران، – عاصمی و پوروالی – دیدندش. تفتیدنی آن چنان، که تا امروز، کوره مان هنوز گرم و آتشخوار است!
الف آدمی، با هیجده بهار پیش رو، که راه تهران، هیچ، مسیر خیابان ها را ( تا کوچه طبس: توپخانه: دفتر مجله ) نمی دانست و ترس گم شدن، بااو بود.
هر دو مردان، تاری سبیل از خود و مقادیری شرف از من به گرو، که جز قلم به تخم چشم، مباد به راه و جای دیگری بزنی و بماند! نمی دانستند اگر نه که مردم، طوفان ۳۲ نیز فرو می نشیند و “خواب در هر چشم تری” با زبان نیما می شکند! پس زمانی می رسد که سنگ ساب ها، کتاب ها را بر صخره ها می کوبند، تا یک پارچه آب نرود!
آن رمان چاپ نشد، چون عاصمی را عقیده بر این بود، فحش خور- اش ملس نیست و طلوع من پیش از غروب آفتاب خواهد بود! اما، با این همه روضه، از شما چه پنهان، به دو گندم آنچه من دارم، نبرند؛ که “روزگار غریبی است، نازنین!”
آن سردبیران، کوچیدند، مُرد و مُردار، اما نه به غضب خدا گرفتار! کار ما، اما – به دریوزگی پیش ناشران نکشید، و به همان چاپ اول کتاب ها از ۱۳۴۱ تا کنون بسنده کرده ایم! و تعداد آن به ربع قرن می رسد! چه کنم گوش ها، به میمنت این میلاد، تا پایان هزاره سوم گرفته است!

چرا اسم کتاب تان را “رمان سینما ” گذاشته اید؟
ظرفیت درونی کار، به طور نمایان! بافت توأمانِ روایت وتصویر و دیالوگ، پارادوکس حضور سه “مه سا ” ( معشوقه های خیالی ) در شخصیتی متبادر و نمایشگر، کاربرد فرهنگ ملی ونمایش باورها، خرس گردانی، تعرض جنسی “سرباز-روس” زمان اشغال شهرهای شمالی، شکار جنگلی ها و مهار خیزش آن، چالش های سیاسی و میتینگ خیابانی زنان، نمایش جایگاه در پروسه زن- معشوق-مادر؛ وبازی های نمایشی این سه شخصیت دربیان خلاء عاطفی کودک- مرد- پدر؛ که در زمانی شناور به یک مفهوم می رسد و حضورغایب راوی، در برش طولی زمان و انبوه یادمان ها، به شیوهء رایانه ای،کشف و بازسازی می شود! مجموعه ی این غوغا و طنز تصویری درون پرداز، با لنزی که انگار نک زبان راوی است، نام “رمان سینما” را، نه چون تخم لقی، در دهان ام شکست! اگرچه در لحظات باز خوانی پایانه اثر، نوعی ناگزیری از انتخاب این عنوان یافت می شود، اما آنها که نمی خواهند بُر بزنند، شاید یکی از دو عنوان “بازجویی سیاه” یا “باران تمشک سرخ” را که در بخشی از دیالوگ پایانی نیز آمده و همانند “نخ ابریشم” راه گشای“ تم” پنهان این اثراست و قابلیت تأویلی و تعمیم پذیری آشکاردارد؛ و تا اینجا از آن حرفی به میان نیامده، جای “رمان سینما ” به کار گیرند!

پیام حسی کوتاهی برای انبوه مخاطبان ما دارید؟

سورچی تنهای درشکه ی تک اسبه ای هستم، که در خیال انگیزترین حالت، و به گواه آنچه در چهل واندی سال پیش، در نمایشی تک پرده “پیامبر” نوشته ام، به راه خود می روم:
هوا صاف
وبام خانه ها خیس
ز باران شب پیش
کبوتر های وحشی، بر لب جو
طنین چرخ های یک درشکه:
– درشکه!
– تئاتر َمه، خیابون ستاره!
حالا حکایت ما است و“ رمان سینما” وبی بساطیِ دُردی کشان آن، که از پی بی حرفی، چیزهایی بالا می آورند