- محمود طياري - http://tayari.ir -

دست‌بندِ مینا

دست‌بندِ مینا

یادمانِ شیرین آل احمد و خانم دانشور

از همان‌وقت‌ها، از‌هر سه دختری‌ که ازخانه بیرون می‌زدند، دوتاشان بوی بهار‌نارنج می‌داد و سومی دل
پائیزی‌ات را می‌شکست؛ دل‌من در هوای یار و دنبال یک جفت چشم بیمار بود! اما آن دیوار شکسته که دلم بود؛ به سایه‌ی کدام صنم باید تکیه می‌داشت؟ یک روز تابستان، من “پروانه” را از روی جلد کتاب پالتویی‌اش شکار‌کردم!-:
این آشنایی، در بازار سیاه چشم او، که پر از شعرِ خام بود؛ اتفاق افتاد.وقتی دید ما هم دل و مایه‌ی این کار را داریم؛ و سر به پای یار گذاشته‌ایم؛ دوتا سگ هار، انگار توی‌چشم هایش داشت؛ که رهاشان‌کرد: هرکدام، با استخوان ترقوه‌ی عشقی به دهان!-
نفسم ُبرید تا آن خال هندو، از گوشه‌ی‌لب قهرمان داستانش پاک شد: از “مادام بوواری” و ” افعی در مشت”، تا “مرجان مرجان ، عشق تو مرا کشت ” با ” طلب آمرزش” حرف زدیم؛ رسیدم به “جلال”، که حلالی نطلبیده، گفت:”جگرشو برم!
حالا بیا حالی اش کن که رسم زمانه این نیست. هر “جا آبله‌ای” سالک روی، و هر سیاه دانه‌ای، خال ُکنج لب یار نمی‌شود! -:تو مگر “هندجگرخواره ای“.هزاری هم که دل داده باشی به آثارش؛ اما تو که نباید روی دست”سیمین“بلند بشوی!


آن وقت‌ها، پانکی کم بود؛ یانکی زیاد! در و دیوار ُپر بود از”امپریالیسم با ایران چه کرد.”، امریکایی به خانه‌ات برگرد!”
کجا مثل امروز می شد کرد حال، که “جاکسون” و “سناتور” معروف به دو نوع  زغال! به “پروانه” گفتم:
“سبکت رو‌عوض کن. کمی به مردم نزدیک شو.” گفت:” من همان جورمی‌نویسم که زندگی می کنم.انگار شما هم همین کار رو می کنی.”به موهایش نگاه کردم ، موج و تابی داشت؛ و شکن در شکن تا روی شانه اش می ریخت. گفتم:” مثلا رو جلد کتابت، آدم رو یاد “سپیده” می اندازه!”
“کی هست؟”
“پاورقی نویسه.”
“باید دید موضوعش چی یه. سکس با رمانس فرق می‌کنه.”
“زن و مردی و پچ پچه ای در اتاق، سرِ بزنگاه کسی سرمی رسه؛ بقیه در شماره آینده!”
“چرا نمی گی “ربکا”؟ چرا نمی گی”پر”؟ این جور که معلومه، شما نه “دافنه دو موریه” خواندی؛ نه
“ماتیسن”!-”
آن زمان، ماتیک دخترانه این قدر کم رنگ نبود!نگاهم را تا روی لبش پایین آوردم و گفتم:
“مارگارت آستورِ “حمید” رو می دم بخوان.”
“منظورت “قدیمی حرفه” است؟”(۱)
“آره.”
گفت:”ما درس مونه بلدیم!” بعدش اخم کرد و پرسید:” عیب داستان من چیه؟”گفتم:”سکسه!”
“یعنی شما هیچ وقت به سکسکه نمی افتی؟”
کار در حرف داشت بالا می گرفت. باید کوتا می آمدم.
چند روز بعد، باز خوردیم به ُپستِ هم . یک دفتر مسافربری بود. جا  رزرو می کرد. با بلوزبنفش، و
سنجاقک نقره‌ی مو وعینک آفتابیِ ِبالای سر، دیدمش. سر و ته که کرد، به متصدی فروش گفتم:”یک
صندلی، بغل دست!” گفت :”قدغنه!” پرسیدم :”از کی دستور داری؟” گفت :”شهربانی” گفتم:”
از این   ساعت،لغوه!” و خندیدیم.
با این ترفند، با پروانه همسفر‌شدم. تمام راه با خودش می‌گفت:”عجب تصادفی.” و رو‌دست خورده بود!
شکلاتی با طعم صدایش برایم پیچید و ‌گفت:” انگار یک ذره از من دلخوری.”گفتم:”از تو، نه. اما ازهند
جگرخواره، چرا!”
“اتللو برات سلام رسونده؟ خب من جلال رو دوستش دارم. می‌میرم واسه کار‌هاش.”
جاده باران زده بود و اتوبوس تیز‌می‌رفت. راه، گرما زده با آب سفید رود، پاشورا می‌کرد!
گفتم: “حالا که اینجوره ، تورو به ایشون معرفی می کنم.”
ُبهتش زد: “به آل احمد، مگه می شناسی ش؟”
” اوهوم!”
” قسم بخور!”
گفتم: ” به همین امام زاده!”
و نگاه به حرمخانه‌ی چشم او داشتم؛ که روح من انگار، با شمدی سیاه، درآن خفته بود؛ و شعله ای کنار آن به باریکی شمع می سوخت!
به دارالخلافه رسیدیم؛ و با قراری برای شام ازهم جدا شدیم. او رفت چمدانش را در‌خانه بگذارد و من
به مخبرالدوله رفتم: در‌نگاهی به ویترین کتاب های تازه، ناباورانه شبحی از “آل احمد” دیدم.نه، اشتباه
نمی کنم. خودش است. روی سنگینی ادیبانه ام ایستادم،  و با خوشحالی پنهان، سلام گفتم.
جلال برایم سنگ تمام گذاشت؛ دستی به شانه ام زد و پرسید:
“اینجا چه می کنی؟”
“آمدم تهران.”
خندید:” چه وقت می ری ایران؟”
خواستم بگویم :” ایران آبستن است!” اما دیدم ممکن است خیال کند منظورم به حوادث‌ش است؛ آن هم
از نوع سیاسی‌اش؛ و می افتد با من به بحث! من هم که موتورم، مونتاژ “دروازه قزوین” است و می افتم به دست انداز و کم می آورم! باز پرسید:
“کی آمدی؟”
“تازه، الان.”
“تنهایی؟”
” نه! یک کسی عاشق سینه چاک شما، معروف به هند جگر خواره، با منه!”
خندید و گفت: “هرکی هست با خودت بیار. طاقت دو تا مهمان رو د اریم. با “سیمین” شام می خوریم.
نه و نیم ، کافه نادری!” و با یک سیبیل دیزلی، مثل سندباد رفت!
زدم به فروشگاه فردوسی، بخش صنایع دستی؛ از آنجا به محل قرار؛ با یک دستبند میناکاری نقره.
حالا با “پروانه”، زیر نور آباژر، در “ریویرا” نشسته بودیم” و نسکافه می‌خوریم.
گفتم:” تو امشب به آنچه دلت می‌خواد، می ر‌سی!”
گفت: ” من فقط دلم می‌خواد آل‌احمد رو ببینم .”
گفتم:: “ما امشب باهاش شام می خوریم. تو کافه نادری. تازه خانم سیمین دانشور هم هست!”
گفت: ” هرچی دستم انداختی ، بسه!”
طرحی از پروانه زدم، روی دستمال کاغذی حریر لیمویی، می خواست نگاه کند، نگذاشتم! بعد دستبند
مینا را درآوردم. “پروانه” از شادی جیغ کوتاهی کشید؛ اما با صدای آن پروانه، روی کاغذ! و دستش
را جلو آورد:”به بند!”
از دل بستن آسان تر بود!
با چه پزی بلند شدیم و به نادری رفتیم.
پروانه وقتی دیدآل احمد، تمام قد برای من بلند شد؛ ما با هم سبیل به سبیل کردیم؛ و شانه به شانه‌ی هم نشستیم؛ و”سیمین” به تعارف یا جد، او را جای دختر‌خوانده‌اش گرفت؛ خیال خامِ خوردن ِجگر‌گوشه‌  کرد!
اما من خیال نداشتم “برباد رفته “را، با صدای “مارگارت میچل”با او بخوانم!
اسفند۱۳۷۲
) حمید قدیمی حرفه .داستان نویس. که در سال ۱۳۷۲ درگذشت.