تراس ِکافه ژاله
فیلمنامه: محمود طیاری
این پرده،که بالاش بلند است هنوز
با دلبرکانش، نه به چند است هنوز
چون تیغ به دستِ زنگیِ مست افتد
در بازیِ نرد ، از آن گزند است هنوز!
تیتراژ فیلم: [در یک ُدورِ تند و پرداختِ فانتزی]
سعید در گریز از دست مادر ، با پرتکردن بستهی روزنامه، گربهسان و به تندی، روی پنجههای دست و پا، از درخت انجیر بالا میرود!
خورشید در حال غروب از لای شاخ و برگ درخت انجیر، انعکاسی نارنجی در شیشهی پنجرهی اتاقِ زن صاحبخانه دارد؛ شعاعی از آن به شیشهی اتاق پایین که کفشدوز جوان، با مادر پیرش در آن مینشیند؛ میافتد.
مرد، چکمههای بلندِ سرخِ ستارهکوبی دارد و در گوشهای از هره، به کار واکس آن بوده و نگاهی نیز به کتابِ جلد سفیدِ نیمه باز خود دارد؛ و از چایی که پیرزن برایش آورده، و به اتاقش رفته، میخورد.
سعید از لای شاخ برگها، با اشراف به او و زن صاحبخانه، که او نیز تو نخِ کفشدوز جوان، و به کار بزکِ خود، در تالار سراسری با گلدانهای شمعدانی است؛ نگاه تعقیبگرانه و شیطنتآمیزی دارد.
زن، در شیطنتی آشکار، لولهی ماتیکاش را نخ بسته؛ به پائین، به توی بساطِ کفشدوزِ جوان ُسر میدهد.
او نیز غافلگیرانه، اما با پوزخند میگیردش؛ و ضربدری با آن به تهی چکمهی خود میزند.
زن با خشم لولهی ماتیک را بالا میکشد و در خندهی بلندِ سعید، سطل آب را از کنار شمعدانیها برداشته و به روی او، میان شاخ و برگ درخت میپاشد!
یک
میدان مرکزی شهر (۱)، با چهار بنای سنگیِ سفید، باغ و آبنما، بُرج ساعت و پیکرهی بُرنزی در هُرم آفتاب مرداد. گنجشکان به میان شاخ و برگ درختان؛ نرخیز و ماده گریز؛ دُم چکان در باد! هتل ساوی، با دو پنجرهی باز، میزی چهارگوش و رومیزی سفید، پذیرای مردی چاق و پاپیون زده، با پیپ و یخ و لیموناد و مجله خارجی است و تراسِ کافه ژاله، با نردههای سفید و سقفی از آسمان؛ دست نیافتنی و متروک. (۱- رشت.)
دو
درحاشیه میدان، درشکهای در گذر و شلاق سورچی در هوا پیچان؛ گاری تک اسبهای در سایه؛ باربری در حال چرت، با تکیه بر پالان!
دکهی کتاب، با پیشانیی آجری و سایبان پارچهای با خطوط رنگی و موازی، در اشغال روزنامه فروشان؛ به کار توزیع خبرهای نفتی است؛ با عکس و کاریکاتورهایی از مردان سیاسی، به روی جلد چند مجله؛ و سعید، پسرک دستفروش، به کار تحویل و دستهبندی، برای بازاریابی است.
سه
با گردش دوربین، نگاه از چهرهی مصدق، به پلاگاردِ شعارِ دستهی پراکندهی جمعیت، از یک میتینگ سیاسی، به نردههای باغ سبزهمیدان میرسد.
مردی با تکیه به نرده، و روزنامهای تا شده به زیر بغل، رویِ پایهی سیمانی ایستاده، به حالت ترس و گریز، نطق میکند.
او کفاش دست دوزِ جوانی است، بالا بلند و چهارشانه، با تن و بدنِ پُر، و موهای سیاهِ پارافین زده، که با مادر پیرش، در زیر اتاق خانهای دو اشکوبه، با تالار سراسری، زندگی میکند؛ و ما یک بار او را، با کتاب و مجلهای کناردست، روی هره در حال واکس زدن، به چکمههای بلندٍ سرخِ ستاره کوبش دیده یا میبینیم!
از زاویهای دیگر، سعید را میان جمعیت، در حال عبور و نگاه به ناطق جوان، به حالت بهتزده داریم؛ و کفش دوز جوان را، که با اخطار انگشت و چاشنیِ لبخند، پسرک آشنا را دعوت به سکوت میکند؛ انگار بگوید: “ هیس! صداش رو درنیار. پیش خودمان بماند. به خانه که میروی، چیزی در بارهی نطق من به کسی نگو!”
چهار
چند کامیون پراز جمعیت، با شعار “یا مرگ، یا مصدق” به طرف میدان فرهنگ میرود:
سردرِ شهربانی، در دیدرسِ ماست؛ و ترکیب رنگ آبی با متن سفید دیوار آن، به آب دوغ خیاری میزند، که ظهرها در خانه، با نان میخوردیم!
پاسبانها در گوشهای از حیاط شهربانی، بی روحیه و محتاط، ابتکار عمل از دستشان خارج شده، حرف آخر را جمعیت بیرون میزند. تلفن و مُرس و بیسیم به ِخِرخِر افتاده، آخرین خبرها در راه است: رادیو، هنوز دست مصدقیهاست.
واکسیها، پای نردههای کوتاه و سبز بلوار کوچک، که مثل دو تیغهی یک قیچیٍ زنگ زده است؛ رو به روی شهربانی، بیکار نشستهاند.
یک واکسی، عکس مصدق را با کارد چرمبری، انگار که دور کفشی را می ُبرد درآورده؛ با سریش جلوی بساط خود، (یک میزکوچک، با قالب چوبیِ کف پا) میچسباند؛ و نگاه ما پس از عبور چند کامیون از تظاهر کنندگان، دوباره به روی آن، مکث میکند.
پنج
همزمان، با پخش خبر سقوط دولت مصدق، از یک رادیوی قدیمی لامپی، که دست رئیس شهربانی، موج آن را چرخانده؛ پاسبانها از حیاط شهربانی، با شلیک چند تیرهوایی، بیرون میریزند؛ و چند کامیون آماده، عدهای از بیکارهها، و بچهها و پاسبانها را بی یونیفرم، سوار میکند؛ و از پشت ساختمان زندان، با ساز و نقاره و دایرهزنگی، و رقاصهای (که مردک زنپوشی در لباس قاسم آبادی است) به طرف میدان فرهنگ، حرکت میکنند؛ و صدای بزن و بکوبشان بلند است. مردم در دستههای مخالف و موافق، بهتزده در حاشیه پیادهروها، نگاه میکنند. کامیون دستهاول، با چهرهی مردمی، و شعار “یا مرگ یا مصدق”، میدان فرهنگ را دور زده؛ در جهت مخالف، به کامیونهایی با آدمهای کرایهای، که “زنده باد شاه” میگویند، میرسند؛ برای لحظهای موازیِ هم مانده، از درون کامیونها، با تکرار شعارها، در مقابله باهم ، چنگ و دندان بههم نشان میدهند.
تماشائیتر از آن، مردک زنپوش رقاصی است که به تلافی “یامرگ، یامصدق”، چند بار باسنش را به طرف شعار دهندهای جنبانده؛ فریاد “شاه، شاه، شاه.” سر میدهد!
شش
چند تیرهوایی، زیر مجسمهی برنزی، در میدان شلیک میشود. جوانی که به کار براندازیِ مجسمه بوده، از بالای آن، به میان آبنما سقوط میکند. جمعیت پراکنده میشود.
مرد واکسی، ترسیده در حال کندن عکس مصدق، از بساط خود است.
کامیونهای مصدقی، با تشدید صدای تیراندازی، نرسیده به میدان، به سرعت تخلیه میشوند. پاسبانها، بخشی از بچهها و مردم بیکاره را، به زور سوار آن میکنند و با شعارِ “جاویدشاه”، میدان را دور میزنند. حالا، همه کامیونها یک دست، شعار “جاوید شاه” میدهند.
هفت
راستهی زرگرها، که با قیصریه و چند بزازی، به مسجد “کاسه فروشها” میرسد؛ پژواکِ صدای سعید: “به سوی آینده، روزنامه!” و ”فرار شاه و ملکه، به بغداد!” رُعبآور است؛ و هشدار زرگرها و حیرتِ بخشی از مردم را در پی دارد:
“آهای پسر، بزن بچاک . قایم شو… گاردیها میکشنت!”
پسرک، جوخهای از سربازها را، که با سرنیزه تفنگهاشان، مهاجم پیش میآیند؛ و مردم را که از هرسو میگریزند؛ میبیند.
سعید پس از درک خطر، روزنامهها را به زیر بغل زده؛ و از کوچههای نا آشنا، بهسوی خانه میگریزد؛ و هراسان به در میکوبد.
هشت
مادر، با خشمی آشکار، و ناخنی آماده از برای گوشِ سعید، در را باز میکند:
“ کجاهستی، پدرسگ! جانم از دستت به لب رسیده! صدای گلولهرو مگر نمیشنوی؟ بیرون ماندهای چهکنی؟ مردم توی هزار تا سوراخ قایم شدهاند!”
و چشمش به انبوه روزنامه میافتد: “این چیه تو دست ته؟” میگیرد و اوراقش میکند.
مادر پیر کفشدوزِ جوان، از اتاقش بیرون میآید؛ با صدای لرزان میپرسد:
پیرزن: “بیرون چهخبره، پسرجان، ناامنه؟”
پسر: “آخ آخ،افتضاح! گاردیها با سرنیزه، آخ … افتادهن به جان مردم.”
پیرزن: “ کجا؟”
پسر: “ آخ آخ. توبازار … ولم کن گوشم رو، مادر!”
پیرزن: “راستهیکفاشها چی؟”
پسر: “آخ همه جا، آخ گوشم… وای!”
زن صاحبخانه به تالار میآید. او پیچ رادیو را تا آخر باز کرده، خبر شلوغیها را میگیرد:
زن صاحبخانه: “چی شده انیس خانم؟ کندی گوش بچهرو !”
انیس خانم: “ میبینی تو رو خدا؟ روزگار ندارم از دستش. همهش هول و تکان…”
زن صاحبخانه: “ چشمهای شما روشن، شاه برگشته!”
انیس خانم: “فدایسرم، تو هم دلت خوشه. برای سرمایهدارها برگشتهجانم!”
زن صاحبخانه: “سایهاش بالای سرمان باشه، کافییه. نمیبینی مردم همدیگر رو دارند پاره میکنند؟!”
انیسخانم: “تو یکی کاری به ما نداشتهباش، مردم کاری بههم ندارن!”
زن صاحبخانه: “شماها نمیخواین یک سایه بالاسرتون باشه؟”
انیسخانم: “بیشتر از یکی، نه. همون سایه خدا بر سرمونه، بسمونه!”
زن صاحبخانه: “گوشٍت به در باشه هر پینهدوزی، بی سرفه و یاالله، تا دم در اتاقت نیاد. وقت کردی یک واکسی به کفشت بزن!”
انیسخانم: “خودت برای یک راسته از کفاشها، کمیکه”
زن صاحبخانه: “حرف دهنت رو بفهم. بیخود کنایهاینا، نزن!”
انیسخانم: “لولهی ماتیکمرو، به تهٍ کفش مردم، نمیزنم که، خانم!”
زن صاحبخانه: “کدام مردم؟ اینهایی که من میبینم، کفش شون ته نداره. یک مشت پابرهنهاند!»
انیسخانم: “پیادهشو باهم راه بریم. از سایه بیا تو آفتاب، که ضرر نکنی!”
زن صاحبخانه میخندد: “چنگ و دندان نشان میدی…”
انیس خانم: “دندان آن بالاییها تیزتره!”
زن صاحبخانه: “فعلن که تو ناخنت رو، توی گوش بچه، فرو کردهای!”
انیس خانم: “این که بچه نیس، بلای کوچهست!”
زن صاحبخانه: “ولش کن بره حالا، من که گفتم: میخوای از شرش راحت بشی، شیطنت رو بذاره کنار، سر به راه و آدم بشه، بفرستش مدرسهی شبانهروزی»
انیسخانم: “همیناش مانده. چارهی دیگه ندارم. بچهای که شب و روزش معلوم نباشه؛ بیخواب و ناآرام؛ نه خط باباش رو بخوونه، نه به حرف من گوش بده؛ برای خوردن یک لیوان آب، به تهی چاه بره؛ شام و ناهارش رو با گربهها، روی پشت بام بخوره؛ بپیچه به شاخ گاو و سوار گوسفند بشه؛ همون بهتر جاش اونجا باشه! اقلکم درست تربیت میشه. حالا خرج غذا و لباس و درس و کتابش، تواین اوضاع و احوالِ قرضهی ملی و بیکاریٍ باباش، به جای خود!”
زن صاحبخانه: “بدهش آنجا و خودت رو راحت کن! معطل چی هستی؟”
مادر، درحالی که بهپشت ِدست ِسعید میزند؛ اشارهای به روزنامهها دارد:
“ برو این اسباب شر رو، بریز دور!”
روی به زن صاحبخانه میکند:
“دلم نمیآد، خدا شاهده! اما میدونم آخرش مجبورم میکنه بیندازمش آنتو؛ غربت شبانهروزی، آدمش کنه!”
نُه
در باز میشود؛ کفشدوزِجوان، با ساکی پر از مجله و کتاب، درحالی که لباسش خاکیاست؛ و دستمالی با یکی دو لکه خون، به مُچ دستش بسته؛ وارد خانه میشود.
نگاهِ زن صاحبخانه، به اعتبار سُرمهی چشم و روژ لب، در هوای این کفشدوزِچکمهپوشِ جوان، آتشی بیدود است!
دهم
در یک فضای بسته، ماشین چاپِ دستیِکوچکی، به کار است. تکه کاغذی که بیشباهت به تراکت یا شبنامه نیست؛ با دستهای مردی تکیده و لاغر، جابهجا میشود. دوربین، چندبار دست او را، که تکه کاغذها را با سنجاقِ تهگرد، در صفحهی چاپ، میزان میکند؛ پی میگیرد. اتاق، بیشباهت به پستو نیست. فضای آن مرموز است. در گوشهای از آن، زنی جوان و لاغر، با دو بچه ضعیف و کمخون، و سعید را با خطِ سبز پشت لب، در نگاهی گذرا داریم. صدای تق و تقِ ماشین کوچک چاپ، یادآور فعالیت مخفی یک گروه سیاسی است. اما، متنِ یک برگهی چاپ شده، جز از فقری پنهان در بازارِ کار، هیچ نمیگوید: «سالم، طبیعی، با نشاط، آبلیموی اعلاء!“ تعداد زیادی شیشهی آبلیمو، در میانه اتاق چیده شده؛ تشتکی و تفالههای لیموترش، و برچسب و درپوش فلزی، کنار آن به چشم میآید. حالا ماشین چاپ متوقف شده؛ آن دو، به کار زدنِ برچسب، به روی شیشههای آب لیمواند! سعید: – ”آقاجمال، تصنیفهای بختآزمایی را کی چاپ میکنی؟“ آقا جمال:- ”اونارو هم بعد میزنم.“ سعید دستهای پاکت بختآزمایی را، که گوشههای آن به بند شده، برمیدارد و آماده رفتن میشود. آقاجمال:- ”برو ببینم. بخت و اقبال مردم دست توئه!“
سعید:-”همهاش که پوچه، چه فایده.“
“هر چیزی به قاعدهش. همهاش نمیشه که شانس باشه. بعدش هم، دوزار پول، دیگه این حرفها رو نداره! ”
“مفتی هم که نمیشه از مردم پول گرفت.”
” مفتی چرا، تصنیفٍ توش پس چییه؟”
” اون که همهش قدیمییه. شاپور نیاکان و گلپری جون!»
«تو کارت به این حرفها نباشه!»
“حرف مردمه، بهانه میکنن و پول نمیدن! کتکش رو هم من باید بخورم!”
“اون دیگه از بیعرضگیِ خودته. حالا برو ببینم چیکار میکنی؟ مثل دیروز دستخالی برنگردی!”
یازده
سعید، از پلههای زیر شیروانی، دوتا یکی پائین میآید، و به کوچه و خیابان میزند: “بخت آزمایی، شانسییه! شانس!“
پس از طی چند مسیر، از کوچهای به میدان مرکزی، و از آنجا به راستهی واکسیها، مقابل در و عمارت متروک و مدور کافه ژاله میآید. مردک واکسی، پاکتی از بند کشیده، آن را باز میکند. تصنیف و کارتی در آن است: ”چی نوشته؟ واسهی من بخوان”
سعید سرک کشیده، به تندی، آن را میخواند:
“از در نیاوردن شانس، دلگیر نشوید. با برداشتن پاکتی دیگر، شانس خود را بیازمایید. جایزهی بزرگ در انتظار شما است!»
مردک، با لب و لوچه آویزان، پاکتی دیگر برمیدارد،آن چه شنیده، دوباره تکرار میشود:
“همهش که پوچه، حالا جایزه بزرگش چیه؟”
سعید: ”پنجاه ریال، پول نقد!“
واکسی: ”یعنی پنج تومن! تو گفتی و من باور کردم. تو اصلن پنج تومن پول داری؟“
سعید: ”ببین تو اصلن شانس داری!“
واکسی: ”راستی همکه ! خب، راه برو!“
چهار ریال به سعید میدهد:
“بگیر، برو دیگه این طرفها پیدات نشه ”
دوازده
حالا سعید، در حال خوردن واویشگاه، توی یک دکهی جگر فروشی است. او تند تند، و با ولع، لقمهها را میبلعد:
سعید: “چای داری؟“
جگرکی: “چای مای، خبری نیست، اون چی یه؟“
سعید: “بخت آزمایی، شانسی!”
جگرکی: “جایزهش چقدره؟“
جگرکی: “از دو ریال، تا پنجاه ریال جایزه نقدی!“
سعید: “پاکت چند؟“
سعید: “دو ریال، یک تصنیف هم توش هست!“
جگرکی: “حالا تصنیفش چی یه؟“
سعید: “گل پری جون!”
جگرکی: “اون که مال زمان دختریِ ننهی منه“!
جگرکی وسوسه میشود:
“یا شانس، یا اقبال!”
پاکتی برمیدارد. سعید، کنجکاو سرک میکشد:
“بازش کن!”
جگرکی: “من میخوام ببرم، تو چرا دستپاچهای؟”
بازش میکند. تصنیفی و برگهای. میخواندش:
“از درنیاوردن شانس، دلگیر نشوید! با برداشتنِ پاکتی دیگر…“
مدتی به کارت خیره میشود سعید، به ترفندی پاکتها را پیش روی او میگیرد:
“دوباره امتحان کن!“
جگرکی چشمهایش را میبندد؛ با ورد خوانی و فوتی به خود، پاکت دیگری برمیدارد. اما همه چیز در حال تکرارشدن است. سعید، بی خیال دسته پاکتها را، پیش میبرد:
” یکی هم به شانس من بردار!“
جگرکی، که جوش آورده، فریاد میزند:
“جگرت رو که خوردی؛ برون بیرون!“
سعید، سرتق و حق به جانب :”مفتی که نخوردم؛ چار زار پولش رو دادم!“
جگرکی، پرسنده و بهت زده:
“تو پول دادی؟“
سعید اشاره به کارت و تصنیفی میکند؛ که توی دست جگرگی است:
“پس این ها چیه برداشتی؟ مفتکی میخواستی شانست رو امتحان کنی؛ بگو!”
سیزده
حالا ما او را در بازار میخ فروشها، زیر نگاهمان داریم: بی صدا، و بدون دیالوگ.پ اکتهایی فروخته؛ چند سکهای نیز گرفته. او، به داخل کاروانسرایی میرود. خروارها گونی برنج، کشمش، روغن، در باکها و خرما در سبدهای حصیری؛ تا زیر شیروانی و بام حجرهها چیده شده. یک حمال که باد فتق دارد، گاریچی با شالکمر و عرقچین سیاه، و دالاندار، که در سایه نشسته، چپق میکشد سعید، به لانه گنجشکها، به زیر سوراخهای آجری بامها، و دم چکانیهاشان در باد و آفتاب؛ و به تاریخ آجریِ کنگره، پیشانی نوشت حجرهها، نگاه میکند مردی، با کت و شلوار نازک سفید، و کلاه سبدی لبهدار، مقابل حجره در ایوان نشسته؛ از بالا به پایین، اشارهای به سعید دارد:
«اینا چیه، بیا جلو ببینم!»
سعید، دو سه پله آجری، بالا میرود: “بخت آزمایی، آقا!”
مرد تاجر، پشت یکی از پاکتها را، با صدای بلند میخواند:
“بختآزمایی. از دو ریال تا پنجاه ریال، جایزه نقدی. با تصنیفهای روز. بها: ۲ ریال“
لبخندی میزند؛ پاکتی برمیدارد؛ باز میکند:
“مبلغ بیست ریال، جایزه نقدی خود را، از فروشنده پاکت، نقداً دریافت نمائید.”
تمام موجودی سعید، از دستی به جیبی، تا جیبی دیگر، به میان دستهای بزرگ مرد، ریخته میشود؛ و تاجر، در بُهتِ چشمهای از حدقه درآمده و دستهای لرزان و به جلو آورده شدهی سعید، از برداشتن پاکت دیگر، امتناع میکند.
چهارده
سعید، بُهتزده از پلهها پائین میآید. از کنار تاچههای برنج میگذرد؛ و به هزارتوی دالانی تاریک و ترسناک، که آبریزگاه قدیمی در انتهای آن است؛ میرود؛ و در یک چهاردیواری، با آجرهای پوکیده و شبکهی چتری تارها، با چند عنکبوت درشت و مگس سیاه، مینشیند؛ و با ترس و اکراه، خودش را، از بالای چاهک مستطیل و سرگشاده، روی موشهای طاعونی و گندهی فاضلاب، تخلیه میکند!
پانزده
صحنهی موشهای فاضلاب، به روی خوابِ پسرک، درحالی که برگههایبختآزمایی (لاتاری) وسیله یک موش جویده میشود، بازسازی میشود. تا آنجا که دندان موش به ُنک ِانگشت ِدست وی میرسد. پسرک پس از چند بار غلتیدن بیدار میشود. دسته بختآزمایی، بالای سر او کنار متکاست.
شب است و ماه، مثل ناخنی به زیر پوست ابر میرود. پدر و مادر خوابیدهاند. چهره پدر، بیشباهت به چهره مرد واکسی، که در شورش های خیابانی، صبح روز کودتا، عکس دکترمصدق را به بساطِ کارخود، چسبانده؛ و به موقع کنده است؛ نیست!
دورتر سر و صداست. جایی را انگار دارند میکنند. پسرک گوش میخواباند؛ صدا مدتی قطع شده، و باز شنیده میشود. سعید (پسرک) که در مهتابِ هره (ایوانکوچک، همکف حیاط) خوابیده، نیم خیز میشود. ابتدا به ماه، که مثل کرجی وارونه است، و بعد به گوشهای از حیاطِ کافور زده، نگاه میکند.
شانزده
کفشدوزجوان، جایی از زمین، کنار درخت انجیر، نزدیک لانهی مرغ ها را، دارد میکند.
لحظاتی بعد، انگار کارش تمام شده؛ آهسته به طرف اتاق خود میرود؛ و با چند بسته کتاب برمیگردد .
سعید دراین وقت، متوجه سایهای میشود که در تعقیب سینا است؛ و طرح اندام زن صاحبخانه را دارد!
سینا، کتابها را چال کرده؛ رویشان را با برگ و خاشاک میپوشاند.
پسرک بخشی از حواسش، پیشِ زن صاحبخانه است. لحظاتی بعد، که سپیده زده، او در بستر ِخود، به آنچه دیده فکر میکند.
درِ ِخانه آهسته باز میشود؛ و زن صاحبخانه، مثل گربهای خاکستری، به بیرون از خانه میزند. او چادری سفید، با خالهای بنفش ریز، که سپیدیِ پشت پایش را نمیپوشاند؛ به سر کرده است!
هفده
آفتاب هنوز پهن نشده، جیپِ شهربانی به داخل کوچه میپیچد؛ و مقابل درِِِ خانه میایستد.
چند پاسبان و افسر، در وضعیتهای مختلف، موضع میگیرند. پلیس در میزند.
زن صاحبخانه، اولین کسی است که در را به روی مأمورین باز میکند؛ و پس از گفتگویی کوتاه، اتاق کفشدوزجوان و محل چالِ کتابها را نشان میدهد.
لحظاتی بعد، در حملهای غافلگیرانه، سینا دستگیر؛ و روی سنگفرش تا نزدیک درختانجیر، کشیده میشود!
مامورین، زمینی را که زن صاحبخانه نشان داده، میکنند؛ و بستههای کتاب و مجله را به عنوان مدرک ضبط، و به همراه بازداشتی بیرون میبرند .تمام این مدت، تنی چند از مردم، با تأثر و تأسف، به تماشا ایستاده؛ و پیرزن با دستی پیچیده به پای او، روی زمین کشیده میشود.
همسایهها، پس ازدستگیری کفشدوزجوان، که چکمههای بلندٍ سرخِ ستاره کوبی به پا دارد؛ در یک موضعگیریِ آشکار، درحالی که سعید را در میانِ خود دارند؛ با خشم و نفرت، زن صاحبخانه را، زیر تیغهی نگاه ِخود میگیرند.
هیجده
پسرک با برگههایبختآزمایی، وصدایی بازاریاب، به قهوهخانه میآید.
چند آدمٍاهل ِدم ودود، شاخکهاشان تیز شده، ُقل ُقلِ سماور، جایش را به غرولند ِعلاف و دورهگرد میدهد.
“اینا چییه؟”
“شانسییه.”
“ما اگه شانسمون بود، مادر نمیزائیدمون!”
“مادر هم که نمی زائیدمون، خاکِ گلدونش رو، بالاخره یکی باید عوض میکرد!”
“هیچ باغی بیباغبون نمیشه. باباهه، دسته بیلش که نباید زنگ میزد؛ از بیکاری بود جانم!”
ممدسبیل، آجان ُِپست، با دو نشان پوست باقلا به اونیفورم، مزاح میکند و پاکتی برمیدارد .
کارت او پوچ است. اما با برداشتنِ چند پاکت دیگر، و زمزمهی تصنیفهای روز، سرگرم میشود.
انگار تاوانی در کار نیست. پسرک نگران ِآخرِ ِکار است؛ و حسابِ پولهایی را که باید بگیرد؛ میرسد.
“این هم که پوچه!”
“پوچ نیس بابا، تو چشمت لوچه!”
“کو؟”
“بیا، اینجا نوشته با برداشتنِ پاکتِ دیگر، شانسِ خود را بیازمائید!”
ممدآجان، دستی به زیرِشکم ِ سعید میبرد؛ و باد دهانش را خالی میکند:
“ خودت رو گیرآوردی؟”
پاکت دیگری برمیدارد، بازش میکند؛ لجش درمیآید :
“به به، ببین چی درآمده. تصنیف گلپریجون! پول هم میخوای لابد؟”
سعید ته دلش ریخته است. بوی ناسازگاری و دبه، به دماغش خورده:
“پول تصنیفشو داری میدی خب!”
همه میخندند. از قهوهچی و پادو، تا آبحوضی و شاگرد بنا. ممد آجان، قری به کمرش میدهد .
چندنفری دست میزنند؛ و به موقع دم میگیرند.
سعید هاجواج است. آخرِکار چه میشود، نمیداند. جوابِ اوستا، “مردِ آبلیموی دستساز” را چه باید بدهد؟
با این پاکتهای پاره؟ چه خوب که دشت کرده و هفت، هشت برگی فروخته! ممدآجان بشکن میزند و با کرشمه میخواند :
” گلپریجون …”
همه دم میگیرند:” بله …”
“این جایی جون؟ ”
همه: “بله …”
” منو میخوای؟”
همه: “نمیخوام …”
“زنم میشی؟”
همه: “نمیشم!”
یکی ضرب میگیرد و بقیه در حال رقص : «وای، وای، وای … ”
آجان: “چقدر اطوار میریزی …”
همه: “چه پُررو و چه هیزی…!”
آبحوضی: “مُردّم واسهت، ای دلبر ِمه پیکرِ من…”
آجان، دستی به سر و گوش ِسعید میکشد:
“ای بیحیا، کمتر بذار سر به سر ِمن …!”
همه باهم : “لای ل للای، لای لای ، لِ لای للای، لای لای لای لای، لِ لای لای… لای لای، ل لای لای!”
دست میزنند و سکوت میشود.
آجان: پاکت دیگری برمیدارد: “حسابمون چقدر شده؟”
سعید: (با دلشوره) “چهارتومن!”
آجان: “مگه با آبجیام خوابیدی، چه خبره؟ این که همهش پوچه!”
سعید: “تو شانست…”
آجان: “تو کونخر رفته، هان؟ این رو میخواستی بگی؟”
سعید:”نه بخدا! میخواستم بگم شانست رو، سگ خورده!”
آجان تصنیفی درآورده، کارتِ درون آن را میخواند:
“از درنیاوردنِ شانس، دلگیر نشوید؛ با برداشتنِ پاکت دیگر… ”
کارت را پاره میکند و بُهت زده، متوجه تصنیف میشود:
“به، به، به! اینجا رو … آهای مردم!”
قهوهچی با، لُنگ ِروی شانه، هوا را میشکند و همه را میتاراند:
” چی شده؟”
“یارو، گاوش زائیده!”
” ِکی؟”
آجان: “این پسره!”
قهوهچی: “مگه چیشده؟”
آجان: “بهبه! (از روی تصنیف میخواند) زندهباد دکترمصدق، دولت ایران!” چشممانروشن! (از پسرک فاصله گرفته، فِرزی سوتکش را به صدا درمیآورد) خرابکار… این یه خرابکاره!”
چیزی در گوش قهوهچی گفته وخود به بیرون میرود.
نوزده
“خرابکار؟ نه بابا… کی، این؟”
آبحوضی، پسرک را رو به دیوار و دست به بالا، نگاه داشته؛ فریاد میزند:
“تکاننخور!”
“یارو آجانه، کجا رفته؟”
قهوهچی: “رفته تلفن کنه؛ نفربر بیاد، این رو ببره!”
شاگرد بنا: “بد شد. گرفتاری براش درست شده.”
پادو: “اعدامش نکنن، خوبه!”
آبحوضی: “آب از سرچشمه گِلآلوده. ببین با کجاها رابطه داره. آخه تو رو چه به مصدق. اون که ورافتاده؛ سر و تهش کردهن! میفهمی؟”
قهوهچی: “ولشکن، اذیتش نکن. دولش رو که نمیبُرن!”
سعید در بُغضی آشکار، صدای گریهاش، میشکند!
بیست
افسر نگهبان: “موضوع چیه؟”
سعید: “هیچی!”
افسر: “چطورهیچی؟ مدرکِ جُرم هست. این تصنیف چیه؟”
سعید: “این یه تصنیف قدیمی یه. لایی ِبخت آزمایی یه. ده تا یکی در میآدش.”
افسر، ویکی دوآجان، چندتا پاکت برمیدارند. توی اغلبِ پاکتها، تصنیفِ “گلپریجون” و ” لبِ کارون” از “بهرام ٍسیر” است. اما آخرین پاکتی که افسر برمیدارد؛ باردیگر تصنیف “زندهباد دکترمصدق دولتایران” به چشم میآید.
افسر:” این رو چیمیگی؟”
سعید: “گفتم که، ده تا یکی است!”
بیست و یک:[ بازسازی و مواجهه با اوستا و پس و پیش کردن زمان واقعه و فروش پاکتها در گزارش]
[درپیِ دلشورهی تاوانِ به اوستا، یک آن به ذهنش میرسد: همهی فروش قبلی، با برگههایی که پاره شده؛ به نفع جیبِ او تمام میشود!
لبخندی گوشه لبش مینشیند: با فروشی که داشته؛ میتواند دوچرخه زینت (۱) کند و چند شبی به سینمای دو ریالی “شرق” برود!]
بیست و دو
” می خوای بگی تو خرابکار نیستی؟ یا با جایی در ارتباط، چه؟”
“ارتباطِ چی؟ نه جناب سروان. این ها بخت آزمایی یه. بردارین پاره کنین ببینین. بردارین!”
و خود چند پاکت کنده، توی جمع پخش میکند .افسر پاکتی را برداشته؛ همان برگهی مصدق را میبیند .
“پس این تصنیف چیه؟ زنده باد، مرده باد ِچی…؟”
“ خب گفتم که. این یه تصنیف قدیمی یه. توی لاتاری بوده، مال یک دورهی سیاسی ِدیگهست!”
افسر خندهاش را از او میدزدد!
سعید: “یکی هم این که …”
افسر: “هاه، خب. حرف بزن! چی؟”
“راستش همهی اینها، به خاطر نُخاله بودنِ اون آجانه است. پول شانسیها رو میخواست نده؛ دبه درآورد! شانسش رو میخواست مجانی امتحان کنه. هی از پاکتهای بختآزمایی پاره کرد. بعدش هم این تصنیف رو بهانه کرد؛ برام پاپوش دوخت!”
افسر: “درهرحال باید به فرمانداری نظامی گزارش کنم.”
و پچ پچ کرد: “این رو به تیمسار بگو!”
سعید: “اینها هیچ! آجان هم مگه “گلپریجون” میرقصه؟”
افسر: ( آرام ) –” این رو نگو!”
و زنگ میزند. آجان دیگری میآید و او را به زیر زمین، اتاقِ بازداشتی هایموقت میبرد .
بیست و سه
پس از چند تغییر حالت، از مکالمه تلفنی و بازتابِ ذهنیت پسرک که رویاگونه چندبار مادرش را با چادر و فانوس، سرکوچهشان به انتظارِ خود میبیند، یک جیپِ روباز فرمانداری نظامی، مقابل کلانتری ایستاده، سرگُردی پیاده میشود؛ پس از اعلام حالت فوقالعاده، و شنیدن گزارش افسرنگهبان، و رؤیت پسرک و درکِ موقعیت به فراست، درحالی که بهش دل میدهد که نترسد؛ وی را با دو دژبان همراه، سوار جیپِ روباز میکند؛ وت حتالحفظ در صندلیعقب، پس از طی چند خیابان، در مقابل چشمانِ بُهت زده مردم، که دو طرف آن و در میدان مرکزی به تماشای پسرک ایستادهاند؛ (۱)
او را به مقرِ فرمانداری نظامی برده؛ و حضورا در مقابل تیمسار، گزارش نظامی میدهد.
بیست و چهار
۱)- (پسرک در حال عبور از میدان اصلی، با نگاهی ُپرحسرت و مغلوب، از درون جیب – تحت الحفظ نشسته، میان دو ژاندام مسلح – به پروازِ آزادِ چند کبوتر در آسمان، برفراز تراس کافه ژاله، که تنها یادگار متروکِ دورهای پر نشاط و محل برگزاری کنسرت و اجرای جشن و سازهای ملی بوده، مینگرد! )
بیست و پنج [ادامه]
پلههای مفروش باکناره قرمز، پرچمِ سه رنگ ِ پایه بلند ِکنارِ تمثال، و صولت تیمسار که درانتهای سالن اختاپوسوار نشسته؛ مراتب گزارشِ نظامیِ ِسرگرد درحالت “ایست خبردار”، در حالی که پسرک با نیم وجب قد تا زیر زانوی سرگرد ایستاده؛ به یک تابلوی بدون قاب “تیرباران” اثر ”مونه” شبیه است!
تیمسار که گزارشِ سرگُرد را – با نظر مساعد، به نفع پسرک – شنیده، میگوید:
“پس از گرفتن تعهد، از توزیع کنندهی لاتاری، هردو را آزاد کنید.”
بیست و شش
جیپ مجددا به کلانتریِ محل اعزام، پس از جلبِ مردِ آبلیمو ساز، که در کار ِبا ماشین چاپ دستی است؛ و به کمک زنش برچسبِ “آبلیموی فردِ اعلاء” را به شیشههای آبلیمو میزند؛ – و اخذِ تعهد از وی، موضوع مختومه اعلام؛ همان جیپ، پسرک را تحتالحفظ به خانه برده؛ و پس از گفتگویکوتاهی با انیس خانم و پدر، که تا دیرهنگامٍ شب، سرکوچه با فانوس، نگرانِ آمدن سعید بودهاند؛ او را تحویل میدهند.
بیست و هفت
هم زمان، زن صاحبخانه نیز، با دخالت در ماجرا، و مایهآمدن برای سعید، طیِ چند دیالوگِ کوتاه، لزوم سپردنِ سعید را به مدرسه شبانه روزی، به عنوانِ آخرین چاره کار، به انیسخانم یادآور میشود، بی آن که از خوابی که سعید، با زدن ِدوچرخه [در خیال–۲] به او، برایش دیده؛ خبر داشته باشد! پایان
۱) کرایه دوچرخه، تمام وقت.
۲) این سکانس پایانی با استفاده از زوم روی چهره و دیالوگ زن صاحبخانه :[ زن صاحبخانه: “ولش کن بره حالا، من که گفتم: میخوای از شرش راحت بشی، شیطنت رو بذاره کنار، سر به راه و آدم بشه، بفرستش مدرسهی شبانهروزی»: [(در سکانس هشت) با پس زمینهی بازشدن درهای بزرگ چوبیِ مدرسه شبانهروزی و بسته شدن آن پشت سر سعید، که به زور و با تبانیِ زن صاحبخانه و مادر، به آنجا آوردهشده، و مقاومت و بی تابی های او ] گرفته می شود.
اخطار:- هرگونه برداشت [صوتی – تصویری – نشر و غیره ] از این اثر، موکول و مشروط به کسب مجوز کتبی از نویسنده است.