- محمود طياري - http://tayari.ir -

گزارشی در باب هنر و فرهنگ گیلان:


محمود طیاری
ریشه و سیر قصه‌ی امروز در گیلان(۱)
با یادِ : م . ا . به آذین
خیلی اتفاقی تو سالهای ۳۶- ۱۳۳۵ برخوردی دست داد با مجید دانش‌آراسته و حرفی رفت در زمینه‌ی قصه، که حضرتش می‌نوشت و من‌هم … گپی و خدا حافظ!

بعدش تنهایی بود و یکی دو سالی کار ( به معنای نوشتن ) و در این فاصله، با محمد عاصمی سردبیر (امید ایران) آشنایی‌مان شد : یعنی مناسباتِ چاپی و این حرفها ( یاد باد و ادایِ دینی سیر! )
در آن زمان مومنی به نام «حسین فرزام صفت»  بود که روشن بود و می‌نوشت و هوای رفاقت داشت – که دست داد و از رفیقی گفت که داستان می‌نوشت. ُپرس و جو شدیم،کاشف به عمل آمد که همان مجید دانش‌آراسته است !
[1]
( هم زمان یک نهضت چند نفره‌ی گیلک در تهران: اکبررادی‏، معروف در داستان، سیروس طاهباز: در نقد و نظر، .محمد رضا زمانی: در فلسفه و حسین زنده رودی : در نقاشی بود که احمد آذرهوشنگ را با کتاب اخیرش «محراب» و ابراهیم رهبر را با قصه و نمایشی تک پرده (باغ ) و مقاماتش در ماهنامه‌های این زمان (۴۲-۴۷)  باید بر آن افزود؛ که در آشنایی با اکبر رادی تصویرپردازِ خطه‌ی (باران )- که قصه ای است از او به همین نام- این دو چشم‌انداز در هم ادغام شد. و دیگر عزیزی به نام محمد حسن جهری.
.ما ( من و مجید و جهری ) می‌نوشتیم، حسین فرزام صفت،  نگاه می‌کرد. یعنی گپ و نظر و این حرفها.. بعد خودش هم افتاد تو خط ، که جدل بود ، یک الف هم آمد روش، شد جدال!
بعد ما رفتیم تو نخِ ( خسرو مرادی – اسماعیل ) و کشفِ. حضرتش که تو خط فاضل بود و حاصل (یعنی با عبور از آن ) : دو سه تا قصه تمیز، که چل‌گیاه و چاووشی‌اش در مرزِ حافظه است و دیگر نه . «محمد آقازاده» ای هم بود که آدمهای پلاستیکی‌اش را بعد درآورد و یک « هادی جامعی» ، که از همراهان بود و داستانهایش –  خاصه (داستان خانه‌ها) ، رنگی به چشم و زنگی به گوش داشت؛ و یک نزدیکی به چخوف، که مجید به گورکی!
جهری، امایش بیشتر بود ( اما نه بیشتر از صفایش) چون زنی داشت و بچه‌ای و این حرفها …
«مجید» یالقوز آدمی بود، مثل من؛ می‌نوشت و کلک عجب تاسی هم می‌انداخت!

بعد احمدخان مسعودی آمد: گل بود به سبزه نیز آراسته شد! حضرتش شیرین کاشت! ( یادش گرامی‌باد، که هست.)  با یکی دو طرح و قصه ( از قصه هایش ) تو کتاب هفته .و یکی دو گذر و نظر تو بازار : ( ویژه هنر و ادبیات – رشت ) که به همت تنهایِ تنهایِ محمد تقی صالحپور ( خدایش حفظ کناد – که دستی بگرفت و پا به پا برد ، تا شیوه‌ی ویژه در آوردن را در این مُلک، به پاره‌ای از اعاظم آموخت! ) درمی‌آمد. حضرتش جهدی تمام در معرفیِ چهره‌های این سامان داشت .« احمد» خان نمایشی‌هم نوشت ( خر با بار نمک ) نامی، که نمکش شکر است و فی الحال در دست تمرین، گویا با «خجسته کیا» ، به تماشا باد !
هم زمان، توفیق زیارت عباس‌حاکی دست داد  با ( روح مقدس ) اش در کتاب هفته و (بوته‌های‌گرم) اش تو قفسه‌ی کتاب طاعتی- (که خدایش عزت بدهاد که نیک مردی است به جامه‌ی نظر آراسته:که یعنی سخت نگاه کننده و با حال! چونان که به یک نظر، شاملو از نصرت (رحمانی ) باز شناسد ، که در خبر است صابونش به جامه‌ی این هر دو سیاحانِ شعر پارسی خورده ! )- که یحتمل به همت ( طاهر غزال ) و با مقدمه‌ای از وی چاپ شده بود.
گفتم طاهر، ( نی لبکِ طلایی- رباعیات ) اش بر من نازل  شد ، که مال همان سالهاست و حرف از قصه است و جنابش در آن زمان چندتایی قلم زده بود در زمینه‌ی داستان کودک، و باقی …که«غزال» وار رمید و رفت به ژاپن و همین امشب «حسام» (‌که بعد وصفش می‌آید به تمام )  به من می‌گفت که (هفت جزیره جادو) اش در آنجا ( ژاپن ) به نام (سه شاهزاده و سه گنجینه گرانبها ) جزو بهترین ها – یک همچه چیزی – ترجمه شده است .( که این خودش کلی کار است که شده و شبی می‌خواهد و لبی و باقی قضایا !).
و اما مجید دانش آراسته ( نویسنده‌ی صندلی لهستانی و چراغ نیکلایی ) کلی در این بحث سرش مثل من بی‌کلاه مانده : نه به نام بزرگِ فامیلی‌اش اشاره شده؛ و نه به کتابش که ( استخوانهای تهی ) نام دارد؛ و تو سالهای ُگمِِ چهل یک – چهل دو، چاپ شده و بعدها تازه‌هایش در «بازار-  ویژه‌ی هنر و ادبیات» و خوشه و پرچم خاور میانه و پیام نوین. بعدش هم محمد فرزندی که سبیلِ ُپر پشتی داشت و ( تا قرار گاه ) می‌‌نوشت! .
برمی‌گردیم به حسن حسام که با قصه‌ی ( لوط ) اش « در بازار- ویژه هنر و ادبیات»  خوش رقصی‌ی ادبی‌اش را شروع کرد؛  و این مرحله‌ی تازه و لحظه ی بازآمده‌ای است توی زندگی‌ی هر قصه نویس؛  و لازم است که ثبت بشود.. من خودم با ( در پای درخت نارنج ) شروع کردم.  مسعودی با ( علامت سئوال ) و ( دندانه ششم ) ،‌ دانش آراسته با ( رویای یک سرباز ) . حضرتت نمی‌دانم با چی ؟ «حمید قدیمی حرفه» با ( مارگارت آستور) ش،  و جهری و کی، نمی دانم با «کبری» و چی‌شان !
اصلا این ( حسن خان حسام ) هیچ شانس ندارد ما دو سه کلمه در باره‌اش حرف بزنیم . این مومن (‌مصفا خانه) ای دارد که به شوخی ( هتل حسام ) اش نامیده ام و خانه‌ی پدر معظم‌شان است !  و ما ازچهارگوشه‌ی شهر درآن جمع می‌شویم و گپ می‌زنیم و یک جور مناسبات ادبی با هم داریم: «حسن» ، حالا برای خودش دستکی به هم زده و مثل هرکدام مان ُدنبکی می‌زند!
که : بزن ای دل ، بزن ای دل ، تو از ما می‌زنی، ای دل !
و ( سیران ) ی زیر چاپ دارد در مایه‌های سورریالیزم. ( این طور دیده‌ایم: با فضای جداگانه و خاص و چشمگیر …)
می‌ماند قدیمی‌حرفه، که همان حمید،  برادرِ مجیدِ خودمان است؛  و بهمن سنجرخانی ( که – پاانداز- ش در« لوح ، دفتر قصه آمده» .که داستانهای حسام و مسعودی هم ( و ناصر شاد منفعت و محمد‌علی معتدل و علیرضا روشندل و اردشیر صابر معاش و ادیب مقدم و علی رکنی و محمود مسعودی و« م . طاهر نوکنده» ( که آشنایی دست نداد، مگر با قصه‌ای در لوح و طرحی، گویا در بازار ) که هرکدام می‌آمدند با چوبی زیر بغل،  و یک ساز دهنی، که مال بعضی‌هاشان قشنگ کوک شده بود ، در مثل قدیمی‌حرفه! .
دیگر از آنها که دستی به قلم می‌برند: علی غمگسار و رضا حیاتبخش‌اند- که این دو از آگاهان‌اند و علی، همان (کاکا) ی خودمان است؛ که وصفش در کتاب کاکا (‌مجموعه‌ی داستانی به همین نام و قلم –  به سال ۴۶ ) آمده: اغذیه فروشی و آب ارمنی و این حرفها : « کاکا، دل داری؟»
«سرخ کرده دارم!»
با مقادیری خط مشی و شعر، موزیک و یک جیگر به تمام معنی! .
در این جا از محمود بدر طالعی(۲ ) و محسن حسام و صادق شعبانی نام می‌برم که پی‌گیر می‌نویسند تا به رسیدنی… و بازگشتی متواضعانه می‌کنم به حسین فرزام صفت(۳) که کهنه مردی بود میان ما و بدین مهم اشارت که: برای همه‌ی ما – خاصه برای من – آشنایی با اکبر رادی، نمایشنامه‌نویسِ این زمان و داستان پرداز آن زمان و سیروس طاهباز، موهبتی بود و نیز با یادی از ابراهیم رهبر، دست به قلم خوب قدیم و ندیم و محمد رضا زمانیِ ( cosmopolit ) که رابطه‌اش با ما، همان سابقه‌ی پشت لب است، با سبیل! -: که هریک نامی و بامی دارند؛ و مباد که در این کلام : برخی بنشانیم و السلام !                     رشت : تیرماه ۱۳۴۷ – محمود طیاری
—————-

۱)این گفتار به پیشنهاد و اهتمام کامبیز فرخی برای «آیندگان ادبی» در سال ۱۳۴۷ گرفته شد و پیشانی نوشتی در چاپ دارد.-
۲)    سی-چهل سال بعد، فهمیدم: جناب فرامزر طالبی- هم پالکیِ حالای ما- هم عرضِ و مرز این قبیله بوده؛ و کلاهِ ادبی‌اش گویا کمتر از مال « محمود» پشم نداشت!
۳)    –  و من یکم‌بار حرف‌های ادیبانه و روشنگرانه را، از دهان « زنده یاد / حسین» شنیدم..پس خدایش به راستی بیامرزاد و زادگانش را که چون او به راه اند؛ حفظ کناد!.
-: ) گزارشی در باب هنر و فرهنگ مردم گیلان