سرپوش
———————-
نقش ها:
خسرو
خانم کیا
———————-
صحنه
اتاق پذیرایی با چند قاب از عکس های خانوادگی که به گوشه های مختلف دیوار نصب شده است. تلفن روی میز است و قاب شیشه ای دیگری بالای سر بخاری که تصویری از یک چهره نمکین و غمگین پسرانه دارد.
زمان
شب: پرده در تاریکی اتاق کنار می رود.
سن اول
خسرو. سکون و خلوت تلفن لحظه ای در نور به هم می خورد. اما نور در حرکت است: روی فرش، میز عسلی. سپس روی پاهای خسرو می خزد: پشت گردن، سر. بعد در نقطه ی فرضی نگاه وی، روی یک عکس می افتد. حرکت آهسته و صدای خفیف ماشینی ذهنش را پر می کند. آن گاه سر و نگاه او کمی به راست منحرف می شود. نور در تعقیب اوست. یک قاب دیگر. صدای ماشین صریح تر و بیشتر می شود.
نقطه اوج
درآخرین انحراف سر و نگاه خسرو، و سنگینی نور روی قاب شیشه ای، انعکاس تصادم دو فلز، دو چرخ و دو ترمز، متعاقب هم است. خانم کیا تو می آید.
سن دوم
خسرو – خانم کیا
خانم کیا: ]کلید برق را می زند. اتاق روشن می شود[ خسرو، خسرو جان. هیچ خوشم نیومد. این کارت هیچ معنی نداره. درسته که یه کم معطلت گذاشتم، یه کم دیر اومدم؛ چون مجبور بودم به بچه ها شام بدم. ولی تو نبایستی سر پا می موندی، اونم تو تاریکی. ]مکث[ اصلا تو مثل بیگانه ها با ما رفتار می کنی و این بیگانگی هات منو یاد دعوایی می اندازه که همیشه ی خدا، با پسر خودم، دکتر نازنینم دارم. ]خسرو در سکوت به چیزی خیره شده است[ خب، بیا. بیا بشین. د چرا نمی شینی. هی ببینم، نکنه باز هم با پدر ت دعوات شده. باز هم همین طور هوایی سر گذاشتی اومدی این جا.
خسرو: نه، طوری نشده. چیزیم نیست.
می نشیند.
خانم کیا: نه، تو بایستی یه چیزیت شده باشه؛ یعنی مامان یه دکتر ]با اشاره به قاب عکس[ این قدر می تونه کودن باشه، که نفهمه تو یه چیزیت هست؟ ]می آید و می نشیند[ راستی خسرو جان، تازگی ازش نامه ای، پیغومی، هیچی نداشتی؟ ]مکث و لبخند[ من، یکی داشتم.
خسرو: ]مضطرب[ اوه، کی . تازگی؟
خانم کیا: آه، بله. دیروز.
خسرو: عجیبه، خیلی عجیبه. دیروز؟
خانم کیا: ]مدتی مشکوک نگاهش می کند[ چه طور مگه؟
خسرو: ]با تظاهر به عادی بودن[ هیچ، هیچ. فقط به دوستی خودمون خنده م می گیره. به رفاقت مون. اوه، دو هفته چی … آره، دو هفته بیشتره که، برا من نامه ننوشته.
خانم کیا: ]با لبخند[ خب، نبایستی هم بنویسه. فقط شیطون می تونه با اون زبون سیاهش با تو حرف بزنه.
خسرو نگاهی سریع به قاب شیشه ای می اندازد و می لرزد.
خانم کیا: ]می بیندش – مضطرب[ آه، خدایا. چی شده؟
خسرو: ]دستپاچه[ هیچی. خب، نوشته چی؟ از مریم که …
خانم کیا: ]آسوده[ اوه، نه. دیگه نه. دیگه مدتیه که از اون، از مریم چیزی نمی نویسه. انگار نه انگار. خیال می کنه نه اون رو دیده، نه می شناسدش، نه یه بار ورش داشته برده بابلسر و نه تو لوتکه جلو رو من اونو بوسیده! به کلی همه چی یادش رفته. ولی تا بگی، تا بخوای، برات از جسد مرده، وقت تشریح، فشار و تجزیه خون می نویسه.
خسرو: خب نباید این کار رو بکنه. شما دیگه حالا طاقت تون کجاست که به این حرف ها گوش بدین.
خانم کیا: آی گفتی . به خدا از بس با نامه هاش منو ترسونده، از صدای زنگ پستچی ترس برم می داره. با این همه، همچین که از موعد نامه هاش می گذره، سراپا چشم می شم و خودمو می دوزم به در.
خسرو: اوه البته.
خانم کیا: ]به چشم های مرطوبش دست می کشد[ آه، خیلی اذیتت کردم. پاشم برم یه چیزی، چای میوه، بالاخره یه چیزی بیارم بخوری. ]پا می شود[ می دونم دکتر نیست، تو خیلی بهت بد می گذره. ]آه می کشد[ کاش آدم به هیچی خو نمی کرد.
بیرون می رود.
سن سوم
خسرو
خسرو: ]در خیال – با سر تایید می کند[ به هیچی. نه به خوبی و نه به بدی. نه به مادر، نه به پسر و نه به دوستی هاش. ]به قاب شیشه ای نگاه می کند[ کاش، کاش، کاش … همه زندگی ما از کاش شروع می شه، به افسوس ختم.]قاب شیشه ای را بر می دارد؛ به دور از خودش، توی دستهایش می گیرد و مدتی نگاهش می کند[ کاش نمی اومدم. افسوس که رفت. کاش می موندی. افسوس که رفتی. کاش امروز آفتاب بود. افسوس که شب شد. ] آهسته و ملتمس[ کاش یه اتوبوس می رسید. افسوس که جا نیست. افسوس که جا نیست. افسوس … که … جا … نیست. نیست. نیست. نیست! ]عکس را به سینه اش می فشرد[ دکتر … چه طور، چه طوری بهش بگم! این کار خیلی شهامت لازم داره. آه، دکتر … دکتر …
خانم کیا تو می آید و یک سینی قهوه دستش است.
سن چهارم
خسرو – خانم کیا
خسرو: ]مایوس و شکننده[ دکتر …
خانم کیا: ]دستپاچه – مضطرب[ اوه، نه، نه.[با عجله سینی قهوه را روی عسلی می گذارد، به طرف خسرو می رود و قاب را از دستش می گیرد و به قلبش می فشرد.] نه، نه، نه. برا چی داری منو می ترسونی؟ ]بلندتر[ برا چی؟ ]آهسته[ تو نبایستی این شکلی به پسرم ]عکس را بیشتر به خودش می فشرد[ دکتر قشنگم نگاه کنی.] می خواهد برود[ اگه یه وقت دیگه ای بود، اگه دیروز بود و من یه نامه از دکترم نداشتم، این کارت زهره مو آب می کرد.
خسرو: ]سرافکنده[ متأسفم، بهتره که شما …
خانم کیا: بله، بهتره که من اول این رو ]با اشاره به قاب[ پسرمو، دکتر قشنگ مو، ببرم پیش خودم، تو اتاق خودم. چون دلم یه جور بدی داره می زنه. ]به گریه می افتد[ هیچوقت دیگه ای مثل امشب نبودم. جاش حسابی پیشم خالیه. اصلا شما امشب خیلی منو ترسوندین.
تلفن به شدت و به طور مداوم زنگ می زند. خسرو و خانم کیا وحشتزده به هم نگاه می کنند. خسرو لب هایش را می گزد. و خانم کیا به طرف تلفن می رود. حالت مچاله شده ای دارد. کوفته و بی رمق، بی نگاه، با دست پی گوشی می گردد. او همه ی وجودش در نگاه و همه ی نگاهش به قاب است. قاب مثل بچه ای در بغلش است و وحشیانه آن را به خودش می فشرد.
نقطه اوج
زنگ ممتد تلفن حر کت گوشی و معلق ماندن آن رو به پایین در دست خانم کیا و صدای خشن و مضطرب ]الو، الو[ ان گاه خانم کیا، ناخودآگاه گوشی را به طرف خسرو می گیرد.
خانم کیا: ]در خیال[ اوه، دیوونه م کردی. نمی تونم. آقا، آقا بگیرین. ]گوشی را می دهد[ بگین دکتر نیست. دکتر خیلی وقته که نیست. رفته. هر کی می خواد ببندش بره تو سالن تشریح! آقا، آقا مگه نه؟
خسرو: ]گوشی از دستش آویزان است[ بله، اوه بله.
خانم کیا: ]در یک شوک دارد بیرون می رود. به قاب روی سینه اش[ لا لا لا لا، پیش پیش پیش پیش. لا لا لا لا …
بیرون می رود. صدا از گوشی آزاد: الو، الو خانم کیا. این جا بیمارستان …
خسرو گوشی را در دستش می گیرد و با تمام قوت می خواهد آن را در هم بکشند!
رشت / فروردین ۱۳۴۱