آبان ۱۶

داس

———————-

نقش ها:

مشدی

زن

ارشد

کوچک خان

———————-

صحنه

چشم انداز: یک خانه ی گالی پوشی در روستای خاموش شمال. تالار کنام. شب. چراغ نفتی روشن است. در ضلع شرقی صحنه پله ای است و به چشم نمی خورد؛ با یک در کوچک ورودی. روبرو نمای بیرونی یک اتاق و مقادیری ریزه کاری. همین قدر شمال در صدای سگ و اسب و رعد و یحتمل باران. بو . بو و رنگ. این مهم است. در سقف می شود کار گذاشت؛ تارهای تنیده ی عنکوبت و هر چه که ناشناس است: دود گرفتگی، ریسه های سیر و پیاز، بابا گندم، کلش و تخم جو. فضای صحنه می تواند کمی هم خرافی باشد: با نقش ها و خطوطی در هم و آجری، طلسم مانند به دیوار. نرده‌ای ایوان با چند ضربدر چوبی. ردیف شمعدانی ها در سطل و کوزه و پیت روغن و گلدان. اتاق در سوگ ایوان است و دو بر دارد. زن، تنها نشسته است. مشدی از پله ها بالا می آید.

زن: چه قدر دیر کردی.

مشدی: ]برزخ است[ ول کن تو هم!

زن: چی شده ؟

صدای ارشد: ]از پایین[ افتضاح!

زن: نه، حرف تون شد؟ زدیش؟ یا امام رضا، بچه م.

صدای کوچک خان: ]از پایین[ تو پسیخان کسی نیست که ندونه.

مشدی: سفره پهن کن، گشنه م. ]به پایین[ اسب ول نباشه.

صدای کوچک خان: بسته ام.

صدای ارشد:‌یه چیزی بریز جلوش.

صدار کوچک خان: برو بالا، می ریزم.

زن: تو زدیش؟

مشدی: دنده ش نرم! تا چشمش هم چار تا. می خواست با من درشتی نکنه.

زن: ]عصبی[ به فرض هم که بکنه؛ یعنی تو باید می زدیش؟

مشدی: پدرش هم که بود می زدم. سگ کی باشه. قابل نیست.

زن: قابل نیست که زدیش؟ دلت برا بچه ت نسوخت؟

مشهدی: بچه م؟

ارشد: ]بالا می آید[ گشنه مونه بابا. ]به اتاق می رود[ چیزی نیست پام کنم؟ خیس شدم.

زن: ]تو لبی – با خودش[ شبانه بیرونش نکنه خوبه. وای که دلم چقدر شور می زنه. دیدی چه خاکی به سرم شد؟ ]آه می کشد[ بچه م امشب توی غربت کتک می خوره.

مشدی: حرف مفت نزن! مگه من مرده م؟ نمرده م که. چوب تو هر چه بدترش می کنم. می تونه دیت بهش بزنه. هوم، تو منو نمی شناسی!

صدای کوچک خان: ]از پایین[ آبی چیزی نمی خواین؟ می خوام بیام بالا.

زن: می زنه و خیلی خوبم می زنه. ]تو لبی[ پریشب با دخترت این جا بود. دیدی درشتی می کنه، می زدیش. جلو زنش نمی خواستی، خب به من می گفتی یه جوری دختره رو دست به سرش می کردم، صداش می زدم پایین. می گفتم ببین چه خبره؟ این کیه بی تابی می کنه؟ این چیه زده به بجارمون؟ کیه که با فانوس از لا به لای درخت ها می گذره؟ اسب برا چی سم می کوبه؟ گاو برا چی ماغ می کشه؟ یه نگاه به مرغ ها بکن. چه می دونم، یه چیزی بهش می گفتم. ]مکث[ مهمونت بود، جهنم. می خواست بی ادبی نکنه. توی خونه می زدیش، خیلی هم به جا.

ارشد با پیژامه می آید می نشیند. مشدی تمام مدت نشسته با نگاهی رو به رو، مچاله روی زیلو. کوچک خان بالا می آید.

کوچک خان: گفتم پس شام خوردین.

داخل اتاق می رود.

مشدی: ای!

صدای کوچک خان: بله.

مشدی: توتون مو بده بپیچم.

کوچک خان: باشه، خب.

زن: ]دلواپس و مغموم[ این چه کاری بود کردی؟ هر چی باشه دامادته. تو هم مثلا پدر زنشی! اون چشمش به دختره ست و تیکه ش به تو. دختر به زنی گرفته، به اسیری می تونه بفرسته. تو مردم عار و ناموس داره. اون وقت تو می زنیش. تو بازار …

مشدی: ]در ررق! می خواباند در گوش زن[ لال شو!

ارشد: ]نیم خیز می شود[ پدر!

کوچک خان از اتاق بیرون می آید. برزخ و عصبی کیسه ی توتون را برای مشدی پرت می کند.

زن: ]با گریه[ بزن! بزن که بد کردی! خودتم می دونی که بد کردی. تو می زنی، دخترت می خوره. ]با تاکید و سرکوفت[ می خوره، می خوره، می خوره! ]بغض اش را فرو می دهد[ خدایا بچه م …

مشدی: چپ نمی تونه بهش نگاه کنه. ]سیگاری می پیچد[

زن: اون می زنه. می دونم دستش هرز و سنگینه. می زندش.

کوچک خان: ]می نشیند[ یه چموشیه اون.

ارشد: دو سالی باغ شاه مونده. شوخی نیست. باید هم باشه.

کوچک خان: قبل از خدمت، باز یه چیزی.

مشدی: اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه. دسن به بچه م بزنه به امامزاده ابراهیم، پایین همین رود، پخی بی جونش می کنم. سرش رو می برم!

زن: خب دیگه تو هم. مملکت همچین بی صاحب نیست.

مشدی:خفه شو!

زن: مرده ت رو جلو چشمت می آرن. آویزونت می کنن!

مشدی: بکنن! می تونه دست به بچه م بزنه. حالا ببین.

زن: اون می زنه.

ارشد: می زنه.

مشدی: نمی زنه.

کوچک خان: می زنه.

مشدی: ]با فریاد[ نمی زنه. ]بلند می شود[ این فانوس کوش؟

همه ساکت می شوند.

زن: چه کار می خوای بکنی؟

مشدی: ]با خشم و تهدید[ گفتم فانوس کوش؟

ارشد: این می خواد بره.

کوچک خان: می خواد بره.

مشدی: ]تولبی – با خودش[ نمرده م که، مرده م؟ تو مخش می کوبم بچه مو ازش پس می گیرم. ]قدم می زند و می ایستد[ بشینه توی خونه. نمی میره که، می میره؟ ما گل می خوریم، اون علف بخوره. ]مکث[ خرجش می کنم. گوشه ی ناخنش رو هم نمی گذارم ببینه. ]فریاد می زند[ گفتم فانوس!

زن: نفت توش نیست!

مشدی: نفت بریز!

زن: چه کار می خوای بکنی؟

مشدی: ]تو لبی – با خودش[ نمی رم زیارت. واجب نیست که! چند سال؟ اگر نیت بود یا وظیفه، نذر بود یا نیاز، تموم شد. بس مه. ]ناآرام و بی قرار راه می رود[ می نشونمش تو خونه، خرجش رو می دم. باد برام خبر بیاره این ها همدیگه رو دیده ن، جفت شونو می کشم. کاری می کنم سایه شو با تیر بزنن.]به خودش می آید[ گفتم دیگه مذهبته ها، فانوس!

کوچک خان: حالا خیلی دیره.

زن: نصف شبی آخه کجا؟ به سرش زده والله!

ارشد: نمی شه رفت، بنشین! دیدی که به چه زحمت اومدیم. آب رودخونه بالا اومده. اگه بشه رفت، خودم می رم. ]پا می شود[ اصلا خودم می رم . ]به مادر – با فریاد[ فانوس کوش؟

زن: ]ملتمس[ ای خدا. تو دیگه چه مرگ ته؟ بشین!

کوچک خان: ]نیم خیز می شود[ منم باهاش می رم.

زن: ]با بغض و گریه[ نصف شبی، این راه خراب! این رودخونه! ]با فریاد[ شماها جنگلی یین! من خودم رو می کشم!

مشدی: لعنت بر شیطون، این فانوس رو می دی یا نه؟

ارشد: یه چیکه نفت بریز توش بده به من.

کوچک خان: ]پا می شود[ خودم می ریزم.

زن:] جلو او را می گیرد[ اگه منم، فانوس بهتون نمی دم. توی این شب و ظلمات ]با دست فضا و محیط را ترسیم می کند[ با فانوس هم نمی شه به کوره راهی رفت.

کوچک خان: داس مم ور می دارم.

زن: می خواین بی فانوس برین، بسم الله! ]با اشاره به راه[

مشدی: ]پرسنده[ بچه مون چه طور می شه زن؟

زن: چه طور می خوای بشه، هیچ طور!

مشدی:‌ غریب کشش می کنن زن!

زن: نمی کنن. ]با خودش – تو لبی[ یا ضامن غریبان، خودت بچه مو حفظ کن!

مشدی: ]با خودش – مغموم[ اگه درشتی نمی کرد، زبان به کام می گرفت، نمی زدمش. دست کم توی بازار نمی زدمش!

زن: بد کردی! بد کردی!

مشدی: فکرم پیش دختره ست. می ترسم یه طوریش بشه.

زن: هیچ طوریش نمی شه.

کوچک خان در غفلت صحنه پایین می رود.

مشدی: یه چموشیه اون. با چه حرصی هم رفت. گفت منو می زنی؟ معلومت می کنم.

ارشد: لابد رفت که دق و دلی شو سر دختره خالی کنه.

زن: اون هیج غلطی نمی تونه بکنه. بشین. خودم صبح می رم پسیخان، جلو یه شن کش رو می گیرم منو ببره رشت. دو  سه روزی همون جا می مونم، بلکه بتونم یه جوری از دل پسره در بیارم.

مشدی: من می دونم اون چه جونوریه!

زن: دو من برنج می برم با دو  سه تا هم کبابی …

مشدی: ]ناآرام[ با چوب کبابش می کنه. می چزونه بچه مو.

زن: ]نرم و ملایم[ اون ها دو ماه بیشتر نیست عروسی کرده ن. نو عروس، شیرینه. هیچ گبری نمی زندش. داماد که جای خود داره.

ارشد: اون ها مدت ها با هم بودن؛ حتی قبل از خدمت. با چه ترفندی از پادگان جیم می شد و برای دیدنش می اومد.

مشدی: پادگان، خدمت. من می دونم اون چه جنس جلبی داره. می دونستم آدم بشو نیست. از سربازی که برگرده، بدتر هم می شه. گیل مرد جماعت، یه لحظه هم نباید از زمینش غافل بمونه. بی خود گذاشتم ببرنش. یارو می گفت: اگه یه چیزی بسلفه، درستش می کنم. من پشت گوش انداختم. می گفت: یه هفته در جا بزنه، همیشه خبردار می مونه. من باورم نبود.

زن: بشین سفره بذارم. تو که می گفتی گشنه ته.

مشدی: بچه م امشب گرسنه می خوابنه.

زن: نمی خوابه.

مشدی: کتکش می زنن، صداشو می شنفم.

زن: ]به گریه می افتد[ بسه، این قدر خون به دلم نکن! چند دفعه بهت بگم کاریش نداره، نمی زندش؟

مشدی: شبانه از خونه بیرونش می کنه. می زندش.

زن: نمی زندش!

ارشد: می زندش!

کوچک خان بالا می آید. فانوس روشنی در دست و داسی به زیر بغل دارد.

زن: ]ترسناک و متعجب – با اشاره و فریاد[ داس، داس!

و بی هوش می افتد.

کوچک خان: این هم فانوس. من آماده ام، بریم؟

ارشد راه می گیرد و پایین می رود. بعد مشدی. بعد کوچک خان. با نگاهی به پس و دلواپس مادر. حالا صحنه خالی است.

رگبار می گیرد:

پای کوب و شوینده . ترسناک. نفس حبس کن!

می ماند و در می گیرد. تا سه بار.

۹ / اسفند ۴۵


نوشته شده توسط admin


نظر بدهید