آبان ۱۶

اپیزود اول

گوسفنددوخان*

———————-

نقش ها:

میرزا

پسر بچه ی روستایی

اشباح مهاجم (دزدان)

چوپان

———————-

صحنه

صبح گاه؛ کوهپایه ی جنگلی. صدای زنگوله ی رمه های پراکنده. صدای بره ای تک افتاده، دور و غریب. چوپان به دنبال بره ی گمشده، به هر جا سرک می کشد.

چوپان: کجایی حیوان، بیا ااا. ]به شیوه معمول چویاپانان[ حیوان زبان بسته کجایی، بیاااا. آی حیوان خداااا. ]صدای بره خاموش و شبح میرزا با تفنگ و پاتاوه، از پشت تخته سنگی دیده می شود[ هوس قند و آینه کرده ای، می دانم. اما اگر گم بشوی و گذارت به شهر بیفتد، مرا به حنا بندانت راه نیست!

میرزا: های ! ]او با تفنگ، راه بر چوپان بسته است. چوپان ترس خورده می ایستد[ کیستی؟ بمان!

چوپان: از پی بره ی گمشده ام می ایم. چوپانی بی نوا در این جایم. اما تو که ای؟ این میانه در کوه و کمند! آشنا، یا بیگانه ای قداره بند؟

میرزا: اگر زهره ی آن داری بدانی و به آنی آن را نترکانی، با تو بگویم. من میرزایم.

چوپان: م … م … میرزا؟ ]در حال فرار [ سرم بر باد، خانه ام آباد! سر در پی بره گذاشتم، ندانستم به جان خطر می کنم.

میرزا: بمان، کارت ندارم.

به پشت تپه ای رفته و با بره ای در آغوش، آفتابی می شود.

میرزا: می بینم ترسیده ای. ماتم چه داری؟

چوپان: ماتم جان خود!

میرزا: هر که را بر نان و آب تو طمع نباشد، جانت از او در امان است. مرا باز شناختی؟

چوپان: می توانم بنشینم؟ زانوانم از قوت افتاده است.

میرزا: بنشین و اگر چاشت نخورده ای، میهمان من شو.

بره را به طرف او می گیرد.

– بگیر، این هم بره ی گمشده ات.

چوپان با اختیار نزدیک می شود، بره را می گیرد، می نشیند و ریسمان برگردنش حلقه می زند.

چوپان: بره را که آزاد کرده ای؛ اما نمی دانم عاقبت من چه خواهد شد؟

میرزا: عاقبت تو در عافیت من است. دانی که هستم؟ باز شناختی ام؟

چوپان: آری، باز شناختم ات. بیم آن دارم حرفی با تو بزنم.

میرزا: ]دلجویانه[ چاشت با تو نخواهم نخورد، مگر آن چه را از من پنهان داشته ای، آشکار کنی. حرف دلت را بزن چوپان!

چوپان: شیر گوسفندانم بر تو حلال. تو بر شاهان شوریده ای. زنده ات ارزانی هر که بادا، مرده ات نیز بر من گران است!

میرزا: ]کول باره و تفنگ به کناری می نهد[ دمی بنشینیم. آتشی بیفروز تا پیاله ای چای کنیم.

چوپان: اگر دمی با تو بنشینم، دمار از روزگارم بر آید. ماه بی چادر شب با تو به سر نمی کند! سرکردگان و غلامان همه جا آفتابی اند. پوستی انباشته از کاه، گوسفندانی بر چاه! این است سرنوشت چوپان بی پناه. راه خود گیر و برو تا کسی تباه نشود.

با چرخش چوب دستی اش، طعم علف را به دهان بره تلخ می کند!

میرزا: ]بره را در آغوش می گیرد[ به کجا بروم؟ آیا تو خود این بره را این جا می گذاری جایی بروی؟ گرگان شبانگاهی را چه می کنی؟

چوپان: آن ها را می کشم.

میرزا: من نیز آنان را.

چوپان: کدامان ؟

میرزا: غلامان.

چوپان: از برای چه؟

میرزا: یرکردگان شاهی، همان گرگان شبانگاهی اند. علوفه خوار مردم اند، اما تیغ بر گلوی شان می گذارند. میشان تو و خویشان من از آنان در امان نیستند.

چوپان: شباهتی نمی بینم.

میرزا: بین چه و که؟

چوپان: سرکردگان شاهی و گرگان شبانگاهی.

میرزا: پس من چگونه فهم ماه و چادر شب کنم؟

چوپان: ماه، بانوست و خلوت اش با تو بی حجب، میسر نیست!

میرزا: گمراه من – که تو را چه ساده پنداشته ام – با تو از هر دری می شود سخن گفت. حنا از ساهی شب!

چوپان: حال که چنین است، پس کمی بیش با من سخن بگو. من نیز شاید درویشی باشم به لباس مبدل.

میرزا: ]لبخند می زند و سر تکان می دهد[ هر چه باشی، قسی یا سخی، ایستاده بر دروازه ی شهر، با شکمبه ی گوسفندی بر سر، در طمع چیزی نیستی. نه جبه ی شاه، نه زر و جاه و دختر پادشاه!

چوپان: رخت و پخت شاهی از آن تو باد. نصیب من جز گرگ بیابان نیست، که لایق آنم و با چارپایان در یک آغل. پشکلی بیندازیم و نان و ماست خود خوریم. پوستین و کلاه مان اگر باشد، پشمش از آن گوسفند است!

میرزا: از گرگ و گوسفند و لباس مبدٌل، به دانایی گفتی. بگذار شعری بر تو بخوانم.

چوپان: اگر فهم آن آسان نکردم، آن را برای من معنا کن.

میرزا: اگر معنایی در کار باشد، آن را می گیری.

چوپان: از دهان تو، حرف، بی معنا بیرون نمی آید. آب چشمه، همیشه سرد و گواراست!

میرزا: ]با انگشت به او اخطار می کند[ گاه از تو کم می آورم!

چوپان: بخوان.

میرزا: ]بره را نوازش می کند[ نمی دانم چه کس آن را گفته …

چوپان: خفته حرف نمی زند! هر که گفته بیدار است. بخوان.

میرزا و چوپان در آخرین میزانسن و حالت سنگی خود، فیکس می شوند. شعر یا آوازی – از پیش ضبط شده – پخش می شود.

پوست از بزغاله ای بگرفت گرگ

چون شبان را دید،ر آن را جامه کرد

یک دو چندش بود همره بره ای

پس شبان را خون، اندر خامه کرد

گفت عمری من شبانی کرده ام

خامه ی گلگون، که در صبحانه کرد

پرده چون افتاد، شیر ِ خفته را

از جفای تیزِِ ِدندان، نامه کرد

گرگ، زان پس در لباس میش رفت

کس نمی داند، کجا او خانه کرد

چوپان: ]لبخند می زند و با تکان سر – متفکرانه – بازی را پی می گیرد[ جامه کرد … بله بله عجب حکایتی. شبان پاچامه ندارد بپوشد. بعد گرگ بدکردار، از پوست بره، برای خودش خرقه و قبا می دوزد!

میرزا: ]با تعجب به او زل می زند[ معنای شعر این نبود!

چوپان: ]سر تکان می دهد – حق به جانب[ می فهمم، می فهمم. راستی هم که چه حکایتی.

میرزا: حکایت نیست، شعر است.

چوپان: گوینده اش معلوم نیست؟

میرزا: نمی دانم به دنیا آمده، یا از دنیا رفته!

چوپان: شاید در حال آمدن به دنیاست!

میرزا: شاید.

چوپان: هر چه هست راست است. بی راه نیست. فهم آن آسان است.

میرزا: تو نیز چیزی بگو. هنر چه داری؟

چوپان: زنی در خانه دارم، نی نواز و بی نیاز. چون در نی بدمد، دزدان را با آن رد می گیرم.

میرزا: من نیز با تفنگ ردیاب آنانم.

چوپان: دزدان؟

میرزا: بدتر از آنان، قشون شاهی!

چوپان: سرم با تو بر باد نباشد. خیالم از آن آزاد نیست! بیعت با تو، دل شیر می خواهد. هنگامه ای به پا کرده ای و خود نمی دانی!

میرزا: تو بدانی کافی است.

چوپان: لبان ام اگر چه با نی آشناست، اما دهان تو بوی خیزران دارد!

میرزا: تو راه از چاه می شناسی. اعتبار چوب دستی ات کمتر از تفنگ من نیست.

چوپان خرده آتشی می افروزد و سفره ی چاشت را پهن می کند.

چوپان: بنشین و بخور.

هر دو می نشینند.

میرزا: هراس ات از من بیهوه بود. من از مردمانم، نه مرده ی نان!

چوپان: بسیار از تو شنفته ام. آوازه ات در کوه پیچیده است. اما دم سازی ات با تفنگ ناساز است. راز در چیست؟

میراز: چون گرگان از هر سو به گله زدند، خواهی دانست!

چوپان: از تجاوز بیگانه چیزی شنیده ام. تو چرا با داخله می جنگی؟

میرزا: من در داخل می جنگم، نه با داخله!

چوپان: در داخل با که؟

میرزا: با خارج!

چوپان: به قلب جنگل زده ای. آن جا خارج است؟

میرزا: آن جا خارجی است. قشون های بیگانه، روس و انگلیس مثل گرگ به ما زده اند.

آوای نی شنیده می شود که بخش زیادی از آن را باد با خود می برد.

چوپان: ]با گوشی سپرده، به ته مانده ی صدای نی[ پنیرش تازه است. زنم توشه ی راهم ساخته. بخور، تو چیزی نمی شنوی؟ بخور.

میرزا: ]گوش می دهد[ نه جز صدای باد چیزی نمی شنوم. خانه ات کجاست؟

چوپان: کومه ای دارم بی شباهت به آغل گوسفندان نیست. با زن و بچه هایم در آن سر می کنیم.

میرزا: نزدیک است؟

چوپان: نزدیک است اما در امان نیست. پایین تپه نیزاری است . پشت آن نیزار باد اگر بگذارد از احوال خانه با خبر خواهم شد ]با سر و گوشی به باد[ حال لقمه ای بگیر تا دودمانم به باد نرفته است!

میرزا: دسترنج او بر من مبارک است. خواهم خورد. ]لقمه ای می گیرد [ تو را نی و نام نیست؟

چوپان: من بی نی و تو بی تفنگ، هر دو گمنامیم!

میرزا: ]دستی بر آتش نیم سوز می گیرد[ دمی بر آن بدم.

چوپان: بر چه؟

میرزا: بر نی!

چوپان: سرکردگان شاهی اگر بشنوند؟

میرزا: نام مرا بر آوازت بگذار. آنان با چادر شب خواهند گریخت.

چوپان: مرا بره ی گمشده ای نیست.

میرزا: برای بره های گمشده ی من بخوان.

چوپان: گمشده داری؟

میرزا: یاران، آری. مدتی است بی شوکت و حشمت شده ام!

چوپان: پس برای این به کوه زده ای؟

نا به هنگام بادی سرد، و لوله در کوه می اندازد.

میرزا: ]با نگاهی به آسمان[ ابرها … اشترانی با بار پنبه، به هر سو می روند!

چوپان: ]در صدای تند باد[ زمستان سختی در پیش است!

نی اش را با دهانی چون مار ماهی و فلسی نقره کوب، از پر شال در می آورد. آن چه در نی می دمد، آهنگی است که لحظه ای پیش، از آن سوی تپه ها شنیده می شد. اما باد آن را به سویی دیگر می برد. لحظه ای بع،د آواز فولکلوریک زیر، با اجرای کر پخش می شود. آواز مهاجم است و صحنه و سالن را زیر سلطه خود دارد.

در این جا، امکان باز سازی صوتی – تصویری، با استفاده از شیوه ی تئاتر چند رسانه ای – پس از کشف خط داستان و درک جنبه های فولکلوریک آن – نیز هست. صحنه ی غارت و چپاول دزدان در کلبه ی چوپان و باژگونه آویزی یک پسر بچه با سایه نشان داده می شود.

میرزا…

آی میرزا…آی میرزا… آی میرزا…

دزدانا بامونا**

دٌرانا خوٌرانا

سبیلانا تیزانا

چشمانا هیزانا

زاکانا*** ترسانا

زهره نا ترکانا

خانه نا سوجانا

میرزا …

آی میرزا … آی میرزا… آی میرزا …

د بیا … د بیا … دبیا …

خندانا

رقصانا

دستانا چوبانا

پاهانا کوبانا

شیرانا دوشانا

ماستانا خوردانا

گله نا بردانا

میرزا میرزا

آی میرزا … آی میرزا… آی میرزا …

د بیا … د بیا … دبیا …

پسر بچه ی روستا یی: ]سراسیمه ظاهر می شود[ عموجان اوی عموجان. دزد به خانه تان زده. به داد زن عمو جان برسید. همه مان خانه خراب شدیم. چپاول کردن مان. هیچ بر جای نمانده، اوی عمو جان!

چوپان هول کرده به هر طرف می رود. میرزا با غرشی رعد آسا، به آن سوی تپه می رود و صدای چند تیر پیایی شنیده می شود.

——————–

*نام آهنگی است فولکلوریک در مناطق کوهستانی شمال که با نی چوپان نواخته می شود و گوسفندان را با آن جمع می کنند.

**آمدند

*** کودکان، بچه ها

رشت / پانزدهم آبان ۱۳۷۱

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید