درخت غار
———————-
نقش ها:
میرزا
پسر بچه ی روستایی
قزاق
چوپان
———————-
صحنه
صبح گاه؛ جنگل. میرزا با گیسوان جنگلی، پاتاوه و تفنگ، زیر درختی با تنه ی غار خفته است. درخت، بقعه و نذری است و ریشه در باور و سنت و حالتی نمادین دارد. پسر بچه ی روستایی گوش به آواز پرندگان جنگلی، با بار هیمه و داسی در دست، از میان درختان می گذرد. شیهه ی اسبی شنیده می شود. میرزا نیم خیز می شود. سراسیمه به شکاف میان درخت نگاه می کند و با پوزخندی، آرام می شود. پسر بچه او را می بیند و پشت درختی قایم می شود. او با دست جلوی دهانش را گرفته تا از ترس و حیرت فریاد نکشد، چون میرزا را شناخته است. میرزا خمیازه می کشد و بر می خیزد.
میرزا: آی مردک! بیداری؟
صدا: آب، آب. یه چکه آب.
میرزا: ]خمیازه می کشد[ عجب خوابی … ]به خودش می آید[ چیزی می خواستی؟ آی مردک، آی آدمکش!
صدا: آب آب … ]ناله ای شنیده می شود[ من آدمکش نیستم. آب.
میرزا: ]قمقمه را به داخل درخت غار می برد[ بگیر. ]دست های قزاق با دست بندی از طناب آن را می گیرد و به دهان می برد[ خواب بعد از نماز صبح عجب می چسبد. ]به قزاق[ توانستی چشم بر هم بگذاری؟ ]می خندد[ جایت راحت هست؟ آهای قزاق شاهی، با توام!
قزاق: ]قمقمه را پس می دهد[ قربان لب تشنه ات یا ابی عبدالله.
میرزا: ]با غضب نگاهش می کند[ می دانی آخرین نفری را که کشتی، نام اش عبدالله است؟
قزاق: من کسی را نکشتم. به اسم ات قسم میرزا؛ به همان نماز صبحی که خواندی.
میرزا: تو چه؟ تو هم خواندی؟
قزاق: من نمی دانم نشسته باید بخوانم یا شکسته؟
میرزا: ]بهت زده – با لبخند[ نشسته را می دانم، اما شکسته برای چه؟
قزاق: ]جدی[ خب من از دیارم دورم، مثل یک مسافر.
میرزا: ]با پوزخند[ مسافر آن دنیا. آه، حق با تو است!
قزاق: جایم ناراحت است. دست و پایم نیز بسته است. چهار ساعت است که این تو انداختیام. عین لبوی تنوری کنجله شده ام. دست وپایم خواب رفته است.
میرزا در حال بستن پاتاوه ی خود است. پسر بچه ی روستایی مدتی است کولباره به زمین گذاشته، بهت زده، ترسیده و کنجکاو سرک می کشد و نگاه می کند.
قزاق: با این دست و پای کنجله شده معلوم نیست چطور باید راه بروم. گیرم که آزادم کنی.
میرزا: آزادت کنم؟ برای چه آزادت کنم؟ با چه دلی؟ با چه رغبت و بهانه ای؟
قزاق: یک چیز را می دانم . تو رأفت ات زیاد است، مرا نمی کشی.
میرزا: ]عصبی[ نمی کشم؟ تو را نمی کشم؟ پوست ات را می کنم. شکم ات را از کاه پر می کنم.
تفنگش را بر می دارد.
قزاق: ]ترسیده[ این درخت نذری است. مرا پناه داده. تو مرا نمی کشی.
میرزا: خودم انداختم ات آن تو، برای این که فرار نکنی.
قزاق: آن وقت من یک قزاق بودم!
میرزا: یک آدمکش، این را بگو. ]می خندد[ خب، حالا چه هستی؟
قزاق: هر چه هستم، آدمکش نیستم. همان طور که تو نیستی.
میرزا: تو شنیده ای میرزا دل رحم است، اما رحیم نیست!
قزاق: کریم که هست.
میرزا: کریم شیره ای را که نمی گویی!
قزاق: نمی شناسم اش.
میرزا: یکی از همان دلقک های درباری بود. مثل وثوق الدوله که سرش را کرده زیر برف استبداد و پای وطن دوستی اش هواست. انگلستان برایش بشکن می زند، پشت هم اندازی اش را برای ما می کند و پر و پاچه ی سیاسی اش را از توی شلوار کوتاه صدارت به ما نشان می دهد. زیر جامه می گفتم بهتر بود. چون این گونه آدم ها را دربار، زود به زود عوض می کند!
قزاق: مرا چه به دربار.
میرزا: فرمانده قشون شما یک روس است. ژنرال باراتوف را می گویم. دائم وضعیت شما را به پترزبورگ مورس می زند! این را می دانستی؟ مملکت در اشغال این آشغالهاست!
قزاق: هر چه آت و آشغال در خانه دارم، همه را خیال دارم دور بریزم. از جمله یک سماور روسی را!
میرزا: خیلی حاضر جوابی. بچه ی کجایی؟
قزاق: لشت نشاء.
میرزا: ]مدتی نگاهش می کند[ لشت نشاء که آزادیخواه زیاد دارد.
قزاق: من هم ازادیخواه هستم.
میرزا: آه، نه. تو فقط آزادی خودت را می خواهی، آن هم از این جا.
قزاق: ]سرش را از دهانه ی غار بیرون آورده، با نگاهی به چپ و راست و صدایی آرام، انگار رازی را با کسی پچ پچ کند. [من یک لا اله الا الله گو در راه دارم!
میرزا: ]نمی شنود[ چه گفتی؟
قزاق: ]صدایش را کمی بالا می برد[ من یک لا اله الا الله گو در راه دارم!
میرزا: ]با خنده[ لا اله الا الله گو در راه داری؟ هه هه. خب به من چه؟
قزاق: یعنی همین روزها پدر می شوم.
میرزا: قدم اش مبارک!
قزاق: اسلام خواهی ات زبانزد خاص و عام است. این را گفتم تا مرا نکشی.
میرزا: تو را نکشم که مردم را بکشی؟
قزاق: گفتم که من دیگر یک قزاق نیستم.
میرزا: نیستی ؟ پس چه هستی؟
قزاق: یک توبه کار.
صدایی از پسر بچه ی روستایی شنیده می شود.
پسربچه: توبه ی گرگ مرگ است.
توجه آن دو به طرف صدا جلب می شود. میرزا به هر طرف می نگرد. قزاق نیز با نگاه.
میرزا: تو چیزی نشنیدی؟
قزاق: بع بع گوسفندانی چند می شنوم. صدای زنگوله می آید. ]به ناگهان[ میرزا! میرزا! امان می خواهم. امانم بده. ]گریه می کند[ چوپان سر برسد مرا می کشد. ما ساعاتی پیش به کومه ی او شبیخون زده ایم. زنش را به طناب بسته ایم. بچه هایش را واژگون آویخته ایم. ماست و شیر و پنیرش را خورده، گوسفندانی را از او برده ایم. ]هول کرده به هر طرف می نگرد[ میرزا، میرزا. آزادم کن. من به این درخت التجا کرده ام. به آن ایمان آورده ام. اگر حاجت ام برآورده نشود، ایمانم را به آن از دست می دهم. ]به سکسکه می افتد[ من نماز صبح را نشسته خوانده ام!
میرزا: زیاد حرف می زنی. کلت ات را بگیر تا وامدار تو نباشم. خود در این جا بمان. من می روم. اگر عمری به دنیا داشتی زنده خواهی ماند. با قضا ستیز نشاید!
قزاق: برای چه کلت را به من می دهی؟
میرزا: آن را به تو پس می دهم تا چاره ی کار در آخر کنی.
قزاق: بی آب و غذا. لابد باید خودرا بکشم. نه نمی خواهم اش. آن را نشانه ی ایمانم بردار!
میرزا: ایمان ات را در این جا می گذارم تا به دست اهلش بیفتد!
کلت را کنار قفل ها و تریشه پارچه های رنگی و فانوس دو دزده از شاخه می آویزد.
قزاق: ]با خوف[ چوپان را بر من مسلح می کنی.
شیهه ی اسبی شنیده می شود.
میرزا: یک چماق تو را کافی است. از اسبم غافل شدم. باید به کوه بزنم. زمستان بر من خشم نگیرد، بهار را به تهران خواهم برد. ]می رود[
قزاق: ]با فریاد پر خشم و معترض[ میرزا! میرزا! میرزاااا
در صدای پرنده و زنگوله و بع بع گوسفندانی چند، پسر بچه از مخفی گاه خود بیرون می آید و به درخت غار نزدیک می شود.
پسر بچه: مرا می شناسی؟
قزاق: آه، نه. می توانی کمک ام کنی؟
پسر بچه: ]خونسرد و خشن[ پرسیدم مرا می شناسی؟
قزاق: ]بهت زده[ نه.
پسر بچه: ]بار هیمه را زمین می گذارد[ پس بشناس! ]کلت را از شاخه بر می دارد[ من پسر عبدالله ام که تو کشتی اش. آن چوپان هم عموی من است که حالا سر می رسد. اما پیش از آن ]کلت را به طرف او نشانه می رود. قزاق خودش را می دزدد[ تو را هم خواهم کشت!
قزاق: ]با فریاد[ نه. نه نه!
پسر بچه به میان درخت غار شلیک و کلت را به همان جا پرت می کند.
آواز: : ] ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار [ شنیده می شود. چوپان سر می رسد.
چوپان: این جا چه می کنی؟ صدای تیر را شنیده ای؟ می گویند میرزا این طرف هاست!
پسر بچه: این طرف ها جز من کسی نیست!
رشت / شانزدهم آبان ۱۳۷۱