- محمود طياري - http://tayari.ir -

رزماری


دو سه سالی از جنگ می گذشت و حسرت صلح به دل مان بود.
بخشی از شهرهای جنوب ، سوخته و پرِ کاهی از آن نمانده؛ روغن کرمانشاه از پیه و گوشت آدمیان، به خیک و گالن… شهرها تخته کوبِ موشک ؛ با مین و آر. پی . جی ، تا ارابه ی توپ و بالن!
شمال، با هتل ها و سالن ها، مهمان پذیرمردم جنگ زده؛ که پیاده سوار، می آمدند با چهارپا و ماشین؛ صنایع بازارمشترک که آمد روی کار، تلویزیون گرم نمایش ” اوشین “! این سرزمین شمالی، فقط یک ژاپنی کم داشت، که تخمه ی بوداده اش زیر دندان بود!
اما تلویزیون هم ، با دستی به پاچین وعادتی مظنه یاب، نمی گذاشت”ریوزو” تنها بماند با ” اوشین”!
با این همه، بچه های شهر، نا سازگار با بخشی ازبریدگی فیلم ، دم و بازدم شان بود:
” اوشین شنا می کنه ،
ریوزو نگا می کنه.
کارمردم شب ها درپشت بام ها، بالون تماشا بود؛ با بلیط دو سره
بغداد – رشت ؛ و سفر بی رفت و برگشت! مثل یک برنامه ی نور و صدا: “سامیه جمال” به رقص با عصا و “فریدالاطریش” آواز بی صدا! کله معلق بالون سه لامپه عراقی، با اگزوز ترکیده درهوا؛ در میان کف زدن ها و هورای بچه ها !- : با یک نقطه اختلاف، منهای حماس و اسرائیل و ساف… بگیر رشت هم شده بود نوارغزه : کربلایی به شال و کلاه ؛ عرب به دستار؛ اخبار جنگ و بی بی سی و صدای امریکا، شنیدن داشت از رادیو” رد استار” !
دنگ و دنگ و دنگ !
اینجا مرکز دروغ و دلنگ!
زن خانه به قهر گذاشته رفته، ظروف آشپزخانه شکسته؛ این بو گندو برنج تایلندی، کجا بود بگذاریم روی چشم مان!
دچار افسردگی شده ، ما را بردند به مطب تاریک یک روانپزشک!
حالا نه من روح به بدن دارم ؛ نه دکتر رنگ به چهره. از بد، بدتر- روپوش سفید هم پوشیده؛ در وضعیت قرمز!
آژیر و ضدهوایی به صدا، پرستارگوشه ی میز قایم شده؛ دکتر هم یک ضربدر با “پیتوپلاست” زده روی شیشه عینک خود! قیافه اش مثل من درب و داغان؛ از بند گریخته ، موهایش فرفری؛ حرف سبیلش را بعد می زنم!
وضعیت که سفید شد؛ دیدم رنگ همه مان پریده؛ انگار زرد کرده ایم!
دکترok داد و پرستار شماره! من رفتم تو، نشستم. جا به جا چکش خورد به زانویم ؛ پایم بلند شد . یک جور که نزدیک بود بخورد به چانه ی دکتر!
پرسید:” چی یه؟ ”
گفتم : “می ترسم.”
دکتر چشم هایش گرد ؛ و تفش انگار خشک شد:
” می ترسی؟ از چی می ترسی؟ خب جنگه بنده ی خدا … آدم عاقل باید بترسه!”

گفتم : ” به آن معنی نه آقای دکتر. زنم گذاشته رفته؛ از تنهایی می ترسم!”
نمی دانم درست شنیدم یا نه.اما به نظرم آمد که گفت:
” کوری عصا کش کور دیگر بود!”
پرسیدم:” چی؟” گفت: ” هیچی …” بعد پرستار را صدا کرد؛ پچ پچی و او رفت ؛ و با تلفن مشغول گرفتن شماره ای شد:
اگر به ناحیه انتظامی زنگ نمی زد؛ لابد برای بردنم به تیمارستان ، مامور می خواست!
دکترگفت :” خیلی خلاصه ، بی طول و تفصیل بگو چی شده؟”
گفتم: ” خود خود ، هر که خانه ی خود!”
دکتر خنده اش را روی لبش جمع کرد؛ گفت:
” یعنی چه ؟ ”
گفتم:” سر جدا ، بالش جدا…”
دکتر صدایش درآمد:
” گفتم خلاصه ، اما دیگه نه این قدر! آمدی با ما نسازی…چه کاره ای؟”
“بازنشسته ”
” قیافه ات نشان نمی ده!”
“یعنی سر دولت را کلاه گذاشته ام؟”
” دولت سر هزار تا مثل تو را کلاه می ذاره ! خب؟”
” روز ها زندگی نمی کنم.”
” یعنی چی ، می خوابی؟ ”
” کاش می تونستم.”
” خب پس، خواب هم که نداری!”
آهسته گفتم :” تنهایی خوابم نمی بره!”
دکتر چنگی به موهایش زد و گفت:” پوه! جنگ ، همه را روانی کرده …”
بعد راه رفت؛ راه رفت ؛ راه رفت. کمی به خودم امیدوار شدم! و
به پرستارکه آمده بود بگوید: “فقط الکل سفید داره.” نگاه کردم:
یک جفت گوشواره کلئوپاترااز گوشش آویزان؛ النگوی ماری با سه پیچ طلا به مچ؛ روسری فقط یک توسری کم داشت! نمی دانم زرورق بود ؛ یا فرمینکا…
دکتر گفت: ” خوبه، بگو سر راهش چند تا seven up هم بگیره”
پرستار با نگاه من رفت تو هال! گفتم:
“آخرین چیزی که داشتیم؛ یک حلقه ی ازدواج بود؛ که آن را فروختیم، خرجِ حدایی مان کردبم!”
دکتر گفت: ” شیرت بسته؛ یا دلار آمده پایین؟ چرا مثل کارگر های شرکت نفت ، اعتصاب کردی حرف نمی زنی! نکنه زیز زبانی می خوای؟”
گفتم : ” فعلن که باید یک چیز دستی بدم.”
دکتر گفت: “پاشو!” گویا معاینه تمام شده بود.
گفتم:” در هر حال تنهایم آقای دکتر! خیالات می زنه به سرم. راه می روم با خودم حرف می زنم.”
دکتر گفت: ” کی با خودش خرف نمی زنه!”
بعد مثل کارشناسی که می خواهد ببیند چاهش به نفت رسیده؛ به فحش رسیذم یا نه؟ که گفتم :” نه ” و ساکت شدیم.
دکتر با یک سیزده سال سبزه، که پشت لبش بود ؛ مرموز ، اما کمی خمار به نظر می رسید: یعنی سیاسی است؟ آب ارمنی و چیپس و خاک اره یعنی پیپ ، که رو شاخش است ! اگر نه او را چه به الکل سفید و seven up .
یاد زن خانه و پریموس و باد هرزویل، با آن سبیل دسته بیل خودم، وقتی او تازه عروس بود؛ افتادم! که با دلبری از مادر زنم، کله سر خوری می کردم!-:
“آه ، رزماری!”
دکتر زد به شانه ام و گفت:
” حالت خوب می شه!”
نمی دانم من نفر آخر بودم ؛ یا در اتاق انتظار کسی نبود؟پرستار هم انگار سایه اش، روی در شیشه ای اتاق دکتر، پرچ شده بود:
مثل وقتی که سایه کبوتر صلح ، با دست های گورباچف ، روی دیوار برلین افتاده بود!
دکترنسخه نوشت و دل مشغولی سفارش کرد:
” تنها نمان ؛ اگه تونستی زن بگیر!”
نیشم باز، کبوتر جا به جا شد ؛ با لبهای پرستار بال زد؛ اما نرفت!
دکتر سرآخر پرسید: ” نقطه ی اتکا چی داری؟ ”
گفتم :” جز یک متکا ، هیچی ! ”
ویزیت را دادم و زدم از کلینیک بیرون.با خودم راه آمدم!انگار یک
وقت ، شعر می گفتم و هزینه اش از نفقه ی زنم کمتر بود؛ و نطفه ی آن ، زیر شهریور بیست، روی تشک سه گوش جنگ، به
پادرمیانی روزولت بسته شده بود!
آب دهانم که خشک شد؛ در خانه بودم و در می زدند. از پنجره ی آپارتمان نقلی ام نگاه کردم:
گشت انتظامات ، نیسان پاترول بود؛ آن وقت ها پاترول ، این جور بی باندرول نشده بود!
دلم هری ریخت؛ هرچه شعر بود ، چپاندم زیر کابینت. چون جای زنم در آشپزخانه بود؛ من با او تمام کرده بودم ؛ و با شعر شروع!
صدایی شنیدم : یک غلغله ی زنانه بود.
مدتی طول کشید تا ارتباط فامیلی پاترول ، با پیردختر باند رول شده ی طبقه پایین آشکار شد؛ و این زمانی بود که “رزماری” مثل
فشنگ، داشت خودش را، در راه پله ی ساختمان، به طرف من شلیک می کرد!
۲۳ آبان ۱۳۷۴