- محمود طياري - http://tayari.ir -

هشت و نیم



آن وقت ها، خانه بزرگی در اجاره ی ما بود؛که اتاق های پشتی اش واگذاربه غیر بود و خانه، در‘قرقِ خانم مستأجرو بچه ها و مهمان ها!
خانم، چندتا خواهر داشت، آلا‘مد و دم بخت و توئیکی! تابستان از گرما ، می زدند به شمال و پلاسِ این خانه بودند :
یکی با تکیه به نازبالش، در سایه می نشست، و حباب آدامس بادکنکی اش را ، َپقی می ترکاند.یکی با پاهای آویزان ، روی نرده تاب می خورد و با سبیل گربه بازی می کرد. با حیا ترین شان، حصیر می آورد، پهن می کرد زیر درخت گلابی؛ می افتاد یک ور، بوردا ورق می زد !
من با نگاهی عاشق پرور، و نه جلوتر از‘نک دماغم ، بهداشت یار بودم ؛ صبح ها در آنوفل ستیزی به کار سمپاشی و تهیه آمار و لام خون؛ و بعد از ناهار، چرتکی و به گشت وگذار؛ نواله ی ساندویج و سینما!
عصر یک روز ، رخساره – خانم مستاجر- سطلی زد به چاه و روی آب را ، با صدای خنده اش شکست! نباید پاپیچِ نگاهش می شدم:
“آقا سعید، آقا سعید!”
“ بله ”
“آقا سعید، این بلاوارث افتاده تو چاه ، چنگک می خوام، دارین که؟”
“ نه ”
“ جدی نمی گی! ”
“ به خدا…”
“ وای ، پس چیکار کنم؟”
و با گدازه های نگاهش، خیال به جهنم فرستادن مرا داشت!
گفتم : “ سه لنگه انگار دارین ، با یه لنگه جوراب ، ببندین به چوب چاه، راحت درش می آرین!”
قاه قاه خندید و گفت:
“ وای ، اصلا یادم نبود. بی زحمت رویا رو صداش کن ، بیاره.”
بعد خودش صدا زد:
“ رویا، رویا! ”
یک صدا آمد: “ هان؟ ”
“‌ اون سه لنگه رو اجاقه ، بیار برایم که …”
“ اینجا نیستش که ، کجاست؟”
“ الساعه جلو چشمم بود، ببین کنار کباب پز نیست؟ دستم شکست؛ پیداش کردی ؟ بجمب که! ”
“ الان پیداش می کنم ، می آرم. صبر کن! ”
نگاهم به بازیِ النگوهای دست رخساره بود؛که با گردش چوب چاه، حلقه های هولاهوپ را به خاطر می آورد!
صدای پا می آمد و بعد، گربه ی سفیدی از روی بام سفال ، سایه به سایه با رویا…! و تا سه لنگه ی آهنی به توی چاه برود و سطلی بیرون بیاید؛ ته دلم چند بار خالی شد!

رخساره خانم پرسید:
“ آقا سعید، فیلم چی نمایش می دن؟ ”
گفتم: “ هشت و نیم ، فدریکو فلینی…”
پرسید: “ خوبه ؟ ”
گفتم : “ یک کم سنگینه. ”
چطور شد رویا مزه پراند؛ نمی دانم! شاید به رخساره می خواست بفهماند بی تفنگ هم می شود به شکار خرس رفت! اما من که با همه ی مگس وزن بودنم ، عطر هیچ گلی وسوسه ام نمی کرد؛ و خیال مکیدن عصاره ی هیچ گل پنج پری را نداشتم !
گفتم : “ اختیار دارین .”
“ کدوم سینما ؟”
“ ایران ”
“ حتما می خوای بری؟”
“ ببینم چی می شه !”
رویا یک جور که انگار چیزی بارم می کند؛ گفت:
“ تنهایی می چسبه؟
گفتم : “ چه فراوونه چسب…!”
کاش دهنم می سوخت چیزی نمی گفتم. رویا گریه کنان ، دوید طرف خودشان. رخساره هم ، سطل و سه لنگه از چاه درآورده ، درنیاورده ؛ دنبالش. فقط شنیدم که گفت:
“ ایشه ، آقا سعید!”
صدای گریه می آمد. مادرم چادر گذاشت رفت به آن ور. چی شده، چی نشده ؟ هیچی ! -: “ آقا سعید می خواد بره سینما، به رویا تعارف نکرده ، هیچ! زخم زبان هم بهش زده.”
مادر مثل برج زهرمار برگشت:
“ پسر، سعید! تو چی به رویا گفتی؟ ”
“ به خدا هیچی مامان!”
“ پس اون مرض داره گریه می کنه، یا تو کرم گذاشتی مثل پدرت تلخ زبانی می کنی؟!”
“ مامان ، به خدا…”
“ اجازه نداری امروز بری بیرون! یک تعارف توی دهانت نیست؟ دل دختر مردم را می شکنی!؟”
“ خوب مادر، برو بگو ساعت هشت بیاد جلو سینما ایران. بمونه من می آم، بلیط می گیرم می برمش تو.”
مادرم رفت و با صدای خنده شان برگشت:
“ تو بهشون گفتی فیلم سنگینه؟”
“ خوب هست دیگه مادر، مال فلینی یه …”
“ تو مال کجایی؟ ”
“ چی ”
“ به رویا چی گفتی؟ فیلم هشت و نیم شروع می شه؟”
“ نه مادر، نام فیلم ، هشت و نیمه ! ”
“ نام تو چی یه؟ بلبلِ درختٍ نارگیل!”
از خانه زدم بیرون ؛ پرسه ای و بلیط گرفتم و منتظر رویا ماندم. تابستان بود؛هوا گرم، درصدٍ رطوبت بالا،“آرتاباس” درش باز،زنک با کفش چوبی و پیش بند و غازه مالیده، گربه سیاهی را
گوشه ی حیاط، زیر درخت نارنج، نوازش می کرد:
هنوز تا نواله ی ششلیک وحواله ی آب ارمنی، راه درازی بود!
روشنای عصر به خنکای غروب می زدکه رویا، با هفت سانت پاشنه، و هفت قلم آرایش، از پیاده رویی به پهنای نگاه من گذشت؛ با مردمی در حال تردد؛ با عصا و پوشت!
و چقدر مینی بوس؛ و تک و توکی مینی – ماینر! میدان مرکزی پر بود از ماکسی و، واکسی و ، تاکسی!
آرام و کورمال ، رفتیم به ردیفی که چراغ شمعی روشن بود.
چیزی از شروع فیلم نگذشته بود ؛ که رویا وول می خورد و به نظر ناارام می رسید:
“آقا، آقا سعید…”
نه، انگارعوضی می شنوم. به رویا نگاه کردم؛ مات و سنگین، با نیم رخ سرخ و تیغه ی دماغ کفتری، حواسش به فیلم بود.
“ آقا، آقاسعید…”
نگاهم مثل قرقی چرخی زد ؛ و توی دامچاله ی لپ های او افتاد!
بهت زده پرسیدم:
“ هان، چیه؟ ”
رویا ، ‘نک زبانی گفت:
“ دستت رو بده من !”
تا به خودم بیام ، دیدم دستم توی دست خودم نیست؛ همان طورکه، دلم توی سینه ام!
آذر ۱۳۷۴