- محمود طياري - http://tayari.ir -

یادمان شاملو



مردانی تندیس – سوار
در شأن و شناخت شاملو


محمود طیاری

اواخر دهه‌ی سی، از مجلات ادبی، سخن و صدف بود و چندتایی که گوش مان به نام شان نمی‌رسید؛
یا بعد‌ها رسید مثل “پیام نوین” و“ اندیشه و هنر”؛ و دیر تر “جگن ” و آرش و لوح و طرفه … حمید میر مطهری، در آژنگ ” می‌نوشت، با تأکیدی روی کارهای همینگوی . آنالیز داستان و رفتن به
نیمه‌ی پنهان آن .
بامشاد“پور والی” تغییر قطع داد و ادبی شد.به سردبیری زنده‌یاد احمد شاملو.به لحاظ نگره‌های اجتماعی و ادبی، در وضعیتی بودم که “ الف . بامداد ” را با “الف صبح” و شاملو را با هردو عوضی می‌گرفتم!
چه، شاملو بت عیاری بود، در کار چالش با شعر، هرلحظه به شکلی در می‌آمد و تخم سخن به نام خود
می‌پراکند.
می‌توانم ادعا کنم در گیلان فقط “طاهر غزال” بود که سنگ شعر سپید را به طلایه داری شاملو به سینه
می‌زد . او از پیش، جایگاه و منزلت شاملو را می‌شناخت . بچه‌های دیگری هم هستند که شهادت
بدهند: “طاهر غزال ” شاعر بود و پرنسیب ادبی داشت و خلوتی با کتاب‌ها و جنگ شعر و داستان و
ردیف کتاب‌های پوشکین و لرمانتف و چخوف را در گنجینه و فراز‌هایی از آن را در سینه .
“نی لبک طلایی” مجموعه‌ی ترانه‌هایش را در پرداختی مینیاتوری درآورده بود . از شاملو می‌خواند و با
پیچ زبانش، شعر شاملو را تقطیع می‌کرد. او نفس این کار را داشت و مارا تا پشت دروازه‌های طلاییِ
شعر او می‌برد.

شاملو بی نیاز تر از آن است که شعری از او به‌یادتان بیاورم، چه بهتر همین جا طاهر غزال را با زمزمه‌ی شعری از خودش برای برای آن سال‌ها تحسین کنیم:
“‌های، آهای …
جلاد پیر
که می‌گیری جون منو
نگو که …
نگو که نمی‌شناسی رو تبرات
خون منو … ”
طاهر بعدها جلای وطن کرد.پاگیر زن و ژاپن و باقی چیزها شد(صرف نظر از‌یکی دو زمینه‌ی ترجمه
و تألیف کتاب کوچک) شاید حالا دارد مثل قهرمان‌یکی از داستان‌های من، تخمه ژاپنی می‌شکند!
حرف از شاملو است .شأن و شناخت او در هرچه. حضور او به نظرم زلزله ای با تکانه‌های شدید در
ادبیات نوی ایران، به لحاظ شاخصیت “زبان ”و“ کلمه” بود. او همه مرز‌ها را به هم زد و هنر ما را در هفت شکل متحول کرد. قفل زبان ما را با کلید ترجمه‌هایش بازکرد. لورکا زیباست اما از نگاه
شاملو. “پابرهنه‌ها” اجتماعی و“دن آرام”مردمی‌است اما در پروسه‌ی دید شاملو. طغیان را در موج
شعر و زبان محاوره ای شاملو، با وامی‌از زبان کوچه، بهتر می‌شود دید.
او چراغش در این خانه می‌سوزد. در خانه‌ی زبان ما . چرب و چابک و پرفروغ:
“ پس متبرک باد
نام تو
و ما همچنان دوره می‌کنیم
شب را و روز را و هنوز را …”
شاملو آفرینشگری خلاق بود، با درک و احساسی عمیق و کیمیا، همیشه عاشق و جوان و پویا، در
شکارلحظه وجذب راز و زبان طبیعت، روحی مکنده داشت. زبانش را به هرچه می‌زد، شعر می‌شد
و به شعر که می‌زد، ناب می‌شد:
“ برو ماه، ماه، ماه!
سپیدی آهاری ام را،
مچاله می‌کنی”
و‌یا “ بر آب غرناطه اما، تنها آه است، که
پارو می‌کشد . ”
و چه بی نیاز، که جایی را خیال نداشت فقط برای خودش بگیرد . برای همین اسمش کنار منوچهر شفیانی
هم در می‌آید . زنده‌یاد بیژن کلکی هم . و توی شبهای شعر خوشه، که عطر شعر خشم را، با آواز

دروگران آمیخت و شاعران را منزلتِ آن است.
باری، اگر پای نوول “ چل منبر ” را، سی و هشت، امضا گذاشته باشم، باید ۲۱ سال ام بوده باشد.
می‌فرستم برای “بامشاد ادبی”به سردبیری شاملو . در کمتر از ده روز چاپ می‌شود:
شاملو متن شناس بود. پز چندانی ندادم؛ چون خیلی او را نمی‌شناختم . اما او همه را می‌شناخت. بخصوص
اهل را!
حالا ده سال می‌آییم جلو.‌یعنی به سال چهل و هشت . در این فاصله من خانه فلزی (مجموعه داستان‌های کوتاه) را درآوردم .(یعنی در پاییز ۴۱) و جذبِ آرش زنده‌یاد “ سیروس طاهباز ” شده ام. طرح‌های شهری و روستایی زیادی در جنگ‌ها و ماهنامه‌ها چاپ می‌کنم . مرداد‌یا شهریور چهل و هشت است .
شاملو گذاری به گیلان و رشت دارد . مدیر کل وقت، در فرهنگ و هنر،گویا از شاملو وقت گرفته . مثلا
دعوت به چای در خانه‌ی خود. جرئیاتش را مرد میدان ادب، محمد تقی صالحپور، بهتر می‌داند.
چند نفری به همراه شاملو، وارد کوچه ای می‌شوند که خانه کوچک من در انتهای آن بود. گویا حضرت صالحپور، در چند قدمی‌خانه من می‌گوید: “ آنجا خانه طیاری است.”حالا دروازه‌ی خانه‌ی آقای زنگنه
باز است و آنها به طور خانوادگی به استقبال شاملو، بر درگاه مانده اند. شاملو چیزی می‌گوید. صالحپورو بقیه شاید تعجب می‌کنند. معنی حرفی که شاملو زده، این است: “ اول به خانه طیاری می‌رویم! ”
و با تکان جمعیِ دست و اشاره ای که برمی‌گردیم، از جلوی دروازه می‌گذزند و به خانه من می‌آیند.
شاملو آمده بود به من افتخار بدهد و هر چیز اداری حتی در پوشش فرهنگی اش را پشت سر گذاشته بود.
به لحاظ پروسه نگری و آنالیز داستانی، او همانجا ارج خود را‌یافته بود: چون“ آزاده کوچولو”خواهر زنم که حالا خود دختر ۱۷ ساله ای دارد؛ روی زانوی شاملوی مهربان نشسته بود و شعر“پریا” را برای اوخوانده بود.
همین جا بگویم مراسم معارفه و بزرگداشت و آشنایی با بزرگان را، نوآمدگان خالی از ذهن نباید برگزار کنند . چون چیز زیادی در باره آنها نمی‌دانند . خوانده‌ها به جای خود، اما شناختِ آنات و بار عاطفی و سرشاری تجربه در زندگی و کشفِ حالات شهودی و گم‌یک شاعر،‌یا هر هنرمند بلند آوازه، بخصوص آنجا که درگیر موقعیت می‌شود؛ بازدهی و رفلکس آن چیز دیگری است،که تاریخ ادبیات ملتی را با آن می‌شود بدنه سازی کرد. اگر نه آثار وی، همیشه در دسترس و تأویل پذیر است.
باری، هیچکس از توی شکم مادرش نمی‌تواند روزنامه بخواند بخصوص پاورقی آن را نصرت رحمانی با عنوان “مردی که در غبار گم شد ”در “ امیدایران ” سال‌های ۳۶ و چه، بنویسد!-:

“ آخرین عابر این کوچه منم، سایه ام له شده زیر پایم…”و‌یا در نفس تنگیِ سیاسیِ آن سال‌ها،“پیاله ای دوره گردانه،از سقاخانه نبش خیابان سید نصرالدین بگیرد و بخواند:
“ قفل‌یعنی که کلید
قفل‌یعنی که کلیدی هم هست ”
نصرت زمانی حرف اول را در شعر معاصر ایران می‌زد؛ افسوس که از نردبام زبان افتاد .
شاملو را‌یکی دو بار در“خوشه” و دو سه باری در“کتاب جمعه”دیدم: ترجمه ای دستم داد و گفت:“ ببین مشکل نداشته باشه!” بعد از انقلاب بود و موضوع داستان، به‌یک کشیش مربوط می‌شد!
در شماره ۲۹، نمایشی تک پرده از من زده بود وحالا کار مفصل تری برده بودم پیشش . این بار خیلی به نظر تکیده اما با آن موهای نقره ای،همچنان دوست داشتنی می‌آمدودغدغه تعطیلی کار راداشت.
یادداشت‌های زیبا ومستدلی از زنده‌یاد “محمد مختاری” سرمقاله‌ی شماره پیشین کتاب جمعه بود. وقتی خبر قتل محمد مختاری را شنیدم؛ توی دلم گفتم: “ با آن ریسکی که او می‌کرد! ”
و اما دیگر شاملو را ندیدم. خبرش را اگر چه از“آدینه” و بیانیه‌ی پروفسور جراح که افتخار عمل شاملو را در آمریکا از آن خود کرده بود؛ و پای بریده و چکامه اش داشتم .
از فاصله‌ی تعطیلی کتاب جمعه تا مراسم تشییع پیلواره تنی در آفتاب نیمروز مقابل بیمارستان مهر، آنچه می‌دیدم،‌یک جمعیت‌یا گروه سمپات نبود؛ بلکه ملتی شعر خوان و چکمه کوب و خچسته آوا، به تشییع پیکر
“شیرآهنکوه مردی ” آمده بود با گلهایی به قرمزی تاج خروس، دست به دست مردان و کوکبی‌های سفید چسبان، به گوش دخترانی که آوازشان در کنار پرچین، به استقبال مردانی تندیس – سوار می‌آمد:
“ کنار پرچین سوخته / دختر / خاموش ایستاده
و دامن نازکش در باد / تکان می‌خورد.
خدایا خدایا / دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی‌که مردان / نومید و خسته
پیر می‌شوند.
تهران‌یکم مهر ۷۹