مرداد ۲۵
چاقو ضامن آهو است!
[نمایش روستایی در هشت تابلو]
دختر مثل کفتره.بگیرش زود، وگرنه میپره!
در این نمایش، دختری به خاطر دلبستگی به مادر، با درک بالندهای از کار در روستا، به پسری نه دوره گرد، اما عاشق آب و بندر، که هفت سالی هم او را نشانده و راهیی آبادان است، “نه!” میگوید :
“مادرم دلش به دو چیز خوشه . به من و این چوب بستی که باهاش حصیر میبافه. اگه خیال میکنی حرفت به من کارگره، در اشتباهی. ولش نمیکنم بیام ، دق مرگ شه!”
“چاقو، ضامنِ آهوست!” نوشتهی محمود طیاری، که بیست و سومین اثر نمایشیِ اوست، به تأکید نویسنده و لابد به خاطرِ”رویکردِ کارگردانها به متونِ اقتباسی یا مندرآوردی“، سالهاست معطلِ اجرا مانده است!
Print This Post
مرداد ۲۳
خوفِ راه
آنک
کسی در پناه داس می آمد:
-ایست!
و راه های دریایی محاکمه می شد…
دراین فاصله که آنها، میان راه در صدای پرنده، تمشکی بچینند؛ دختر با یک کلاه آبی، مثل یک قایقِ کوچک بادبانی، آمد کنار پل و نگاه به آب داد؛
تابستان بود:
“همهش سهتا؟”
“چی؟”
“ماهی…”
آب چین برداشت؛ و دختر تندی گفت:”بکش.”
پسر گفت :”آه. ”
و چوب ماهیگیری را کشید. هیچ نبود؛ خندید:
“حالا بیاین شما “…
دخترگفت:” نه، مرسی.”
“روزخوبی یه، نه؟”
“برای ماهیگیری، خب بله “.
“شمام که توکارِ پرسه و شکارین؛ بدتون نمیآد یکی رو تور کنین ! ”
“هاه ، هاه…از کجا می دونین آقا ! “
“دونستنش آسونه. کافیه برگی از دفتر خاطرات تون، رو سبزه های یک پارک، ورق بخوره! ”
دخترگفت:”چه بامزه کنایه میزنین. اگه حرف تون حسابی نیس، عوضش لحن تون کتابییه! می تونم تعجب کنم؟” ادامه مطلب
Print This Post
مرداد ۲۱
پرویز حسینی
اینهمانیِ موشها و آدمها
در باره «مسترموش» تازه ترین نمایشنامهی محمود طیاری
نشر افراز/ چاپ ۱۳۸۸
«مسترموش» و بیشتر نمایشنامههای طیاری، ویژگی خاصی دارند و آن این است که «متن»هایش را باید «دید» و« اجرا»هایش را باید «خواند». به دلیل این که ظاهرش فریبنده است و باطنش هزارتویی است با لایههای تو در تو؛ و همیشه رازی در میان است که باید به کشف آن بروی و ترفندهایی که طیاری در پنهان کاری ِ این راز به کار میگیرد که مثل سراب مدام مریی و نامریی، رخ مینمایند که اگر به زبان و تکنیک نویسنده آشنا نباشی، چشمه دیده به آب نخواهی رسید.
طیاری با طنز سیاهی که دارد جهان ابزورد را به نمایش میگذارد.جهانی که خودش نوح وار در صدد نجاتش است اما چه حاصل؟ جهانی که پوچ و پوک است و در آن گربهها و موشها و آدمها در منش و کنش یکسان عمل میکنند. بی سبب نیست که نویسنده میکوشد تا ما را از جهان فاضلابی که پلشت و پست است ، بیرون بکشد و هر روزه در کار دامگذاری است تا شاید با حیله و تدبیر ، موشها را که دیگر گربه سان شده اند، به چنگ بیاورد، اما در نهایت خود به موش استحاله میشود و بکتاش [که نام با مسمایی است و به عمد انتخاب شده- به معنای امیر قبیله]، تبدیل به مسترموش میشود و این همان طنز سیاهی است که به پوچی و بیهودگی میرسد.
به لحاظ دیگر، نمایش در لفافهی کمیک – تراژیک پیچیده شده است. به صحنهی به دام افتادن بکتاش [چسب موش] دقت شود و به سرنوشت رویا، که دلخوش به هوای تازه در پیوند با بکتاش به شمال آمده اما باز به سراب اردبیل باز میگردد، دست خالی و سامان نیافته. و نام او هم عالمانه برگزیده شده است. زندگی رویا به رویا میگذرد. ادامه مطلب
Print This Post
مرداد ۱۶
مدالِقرمز
بهار
با شانههای زخمی
به پیشوازِِ تابستان میآید
–
روی سینه
مدالهایی از آلوچهی قرمز
دارد !
–
عمرِمن
در کجایِآن ایستاده؟
بیگریز از شاخْ ُبنِ پاییز!
–
قلههایآبی
شانههایشان خاکی است
وآتشِ دلشان را ، تنها آه هایِ زمستانی، فرو مینشاند!
Print This Post
مرداد ۰۲
یادش با ما و، او در کنار باد.
حرف از شاملو است، شأن و شناخت او در هرچه. حضور او به نظرم زلزلهای با تکانههای شدید، در ادبیات نویِ ایران، به لحاظ شاخصیتِ ”زبان“ و جایگاه ِ”کلمه“بود.
او همهی مرزها را به هم زد و هنر ما را در هفت شکل متحول کرد. قفل زبان ما را با کلیدِ ترجمههایش باز کرد:
لورکا زیباست اما با متهی الماسِِ نگاه شاملو. ”پابرهنهها“ اجتماعی و ”دنِ آرام“ مردمی است،ا ما در پروسهی دید و درکِ دیالکتیکِ شاملو. طغیان عاطفه را در موجِ شعر و زبان محاورهای شاملو، با وامی از زبان کوچه، بهتر میشود دید.
او چراغش در این خانه میسوزد. در خانهی زبان ما. چرب و چابک و پُر فروغ:
”پس مُتبرک باد
نام تو
و ما همچنان دوره میکنیم
شب را و
روز را و
هنوز را …!“
شاملو آفرینشگری خلاق بود، با درک و احساسی عمیق و کیمیا، همیشه عاشق و جوان و پویا، در شکارِ لحظه و جذبِ راز و زبانِ طبیعت، روحی مکنده داشت.
شاملو زبانش را به هرچه میزد، شعر میشد؛ به شعر میزد، ناب میشد:
”برو ماه، ماه، ماه!
سپیدیِ آهاریام را،
مچاله میکنی!“
و باز:
”بر آب غرناطه، اما …
تنها آه است، که
پارو میکشد!“ (لورکا به روایت شاملو)
و چه بینیاز، که جایی را خیال نداشت فقط برای خودش بگیرد.
برای همین، اسمش کنار ”منوچهر شفیانی“ هم در میآید. زنده یاد ”بیژنکلکی“ هم در جوانی.
و توی شبهای شعرِ خوشه، که عطرِِ شعرِ خشم را، با آوازِ دروگران درآمیخت؛ و شاعران را منزلتِ آن است!
یادش با ما و او در کنار باد.
مردانی تندیس -سوار (قهرمان تا نویسنده:بهار ۸۸)
Print This Post
خرداد ۱۵
محمود طیاری با حضوری شوقآمیز در دانشگاه پیام نور رشت:
نور هرکجا که بشکند،
گوشهی دیگری روشن میشود!
در بارهی مجید دانشآراسته و بخشی از آثارش
من به کسانی که مجید دانشآراسته را درک میکنند، درود میفرستم.او چونان من، با بیش از پنجاه سال به کارِ نوشتن، در عین پیرسالی، بُرنا و توانا است؛ و مثل روح «آکاکی آکاکویچ»، قهرمان «شنلِ» گوگول، داستانسرای شهیر روس، به جای برداشتن شنل از دوشِ اشراف و ژنرالها، در خیابانهای سردِ شب، در شهر سن پترزبورگ، پرسه در خیابانهای شهر ِمهگرفتهمان، رشتِ نجیب و زیبا، میزند؛تا طعمهای مردمی از نیرویِ کار، یا بینوا را، از دهانِ گرگ گرفته، در معبر تاریخِ قسی و نانوشتهمان،زندگی ابدی به آن ببخشد. ادامه مطلب
Print This Post
خرداد ۱۰
زبان ورزی های یک متن داستانی
غلامرضا مرادی
طیاری نویسنده دغدغه روستاست. بخصوص پس از فاصله گرفتن از نگاه رمانتیک خانه فلزی، در طرح ها و کلاغ ها ( ۱۳۴۴ ) کاملا نگاه خود را به روستا معطوف می کند و کشت و درو و معامله و بده بستان ها به شکلی تمثیلی مضمونِ غالب آثار اوست.
برخورد او با روستائیان و ارتباط شغلی با مناطق دور از شهر، مایه های اصلی آثار او را به خود اختصاص داد و از طیاری نویسنده ای آفرید که با هر لحظه روستا، خیال پرداخت طرحی در -ذهنش شکل می گرفت. شکل نمایشی این آثار، نویسنده را سرانجام به نمایشنامه نویسی کشاند و ناگفته های داستانی او مدتی در این قالب شکل گرفت. ویژگی عمده داستان های اولیه طیاری خست در بکارگیریِ کلمات است که ضمن دستیابی به زبانی شاعرانه، گاهی سخن او در نوعی ایهام فرو می رود و گنگ می نماید.
با این همه او از چاشنی سمبولیسم در هوای ادبیات اقلیمی شمال تنفس می کند و با نگاهی شیفته وار به روستا، جنبه های مختلف زندگی مردم این نقاط را به تصویر می کشد.
تک داستان های او که پس از ۳۵ سال در مجموعه آن سال برفی (۱۳۷۹) چاپ شده است، کم و بیش همان تمثیل وارگی وفضاهای اقلیمی را با خود دارد – اگرچه تم غالب داستان های او نیست – اما نویسنده را کمتر در این داستان ها درگیر ماجراهایی می بینیم که به ناگزیر درونه و متن هر اثر داستانی با آن ها پرورده شده است.حتی درآخرین اثر داستانی طیاری – رمان سینما – ماجرا، حرف اول داستان نیست و شاید هم با میلان کوندرا در اینجا می توان همصدا شد که ماجرا به شبه ماجرا بدل شده است.با این حال طیاری را در رمان سینما فراتر ازهمه آثار قبلی او می بینیم و دست آورد جدید او را جدی تر از آن می یابیم که بتوان به آسانی از سر آن گذشت.
رمان سینما اگرچه حادثه غیرمنتظره ای در رمان امروز ایران نیست،اما آنقدرفرازمندوشاخص است که می تواند درمقابله باامثال و اقران خود وانگشت شماررمان هایی که درسال های اخیر چاپ شده است فراتر بایستد وببالد و آوازه در افکندکه چیزی بر حیثیت رمان فارسی افزوده است.این امتیازالبته نه در فرم وشکل ساختاری اثر جدید طیاری،که در مضمون وخلق لحظات ناب یک زندگی، در شکل داستانی نیز، قابل تأمل است.
ادامه مطلب
Print This Post
خرداد ۰۸
اپرای پیاز، صدای نسلِ از دست رفته …
پرویز حسینی
اپرای پیاز، حدیث دو نسل بر باد رفته است، نسل گذشته و نسلی که در راه است.
نمایشنامه جدید طیاری با لایههای پنهانی که دارد، ما را به تماشای رمانی مفصل از شکاف دو نسل،نسلی که روشنفکر و بازنشسته است و نسلی که جوان است و در راه،تا به جای او بنشیند، میبرد.
نمایش، رمانی تراژیک است هرچند گاهی گریزی به طنز میزند.روشنفکر باختهای که خانهاش را چوبِ حراج میزنند، خانهای که سیل، آن را درهمکوبیده؛ آرزو و نقطه انتخابش
“بیست” بوده است:از آن هنگام که در کودکی بیست ضربه شلاق خورده است، و آخرین
شلاق،جدایی و از هم پاشیدن کانون خانوادگی اوست؛ که این هم به شکلی تمثیلی بیانگر فروپاشیِ جامعه است .جامعهای که در آن، (به علل گوناگون )تفرقه ایجاد شده و نسلی که آمده تا وارث خانهی سیلاب برده و درهم ریخته باشد، زیر پایش سست است ، بیهویت است .نمیداند در کجای زمین ایستاده است.پسر دلش میخواهد “پیش از چهلسالگی، حقِ کار، حرف، عشق و زندگی”داشته باشد.همه اینها را “روشنفکر- نویسنده” مینویسد تا آخرین کلامش را گفته باشد :
ادامه مطلب
Print This Post
اردیبهشت ۱۱
خط داستانی ِمسترموش/نمایش نامه
موشها در پروژهی گاز رسانی، حفر و نصبِ اگوی فاضلاب شهری، با نفوذ در منازل و انبارها، بیشترین سهم را از آذوقه و خواربار میبرند؛ و از آنجا که در فرمول مرگ موش، از ُقرص تا اسپری و … دست ُبرده شده، با هیچ تمهیدی نمیشود از بین ُبردشان؛ و چون یک رنگ و هم شکلِ اند، تا زمانی که دیده میشوند، امر برما مشتبه؛ یک، برابر جمع و، جمع، حضوری غایب و نمایشی دارد!
مرگشان توهّمی بیش نیست؛ کافیاست برای چند لحظه، عبوری منفرد، در گذر از لانه کنند؛ یا از بزنگاه خود بیرون بزنند! تا ما گیج و حیران به انکارِ مرگشان بنشینیم؛
و بازی تله – موش را از سر بگیریم! ادامه مطلب
Print This Post
اردیبهشت ۰۱
آثار تازهی محمود طیاری در نمایشگاه کتاب تهران عرضه میشود.
به گزارش خبرنگار بخش کتاب خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، دو نمایشنامهی «اپرای پیاز» و «مستر موش» و کتاب «قهرمان تا نویسنده» از آثار این نویسنده هستند که در نمایشگاه ارائه خواهند شد.
به گفتهی طیاری، «قهرمان تا نویسنده» کتابی شبه پژوهشی – تئوریک است در پنج دفتر ۳۲۸ صفحهیی شامل «گفتوگو، نقد، نظر» و یادمانهای تلخ و شیرین و سوگمان چهرههای مطرح ادب و هنر معاصر از دههی ۴۰ تاکنون.
او همچنین گفت، در این کتاب بر گونهای از «مینیدایرهالمعارف» بودنش که قابلیت تدریس در دورههای آموزش آکادمیک ادب و هنر را دارد، تأکید دارد.
«اپرای پیاز» هم برندهی جایزهی اول نخستین دورهی انتخاب متون برتر ادبیات نمایشی ایران در سال ۸۴ و «مستر موش» جزو پنج متن برتر دورهی دوم جایزه در سال ۸۶ است.
طیاری در توضیحی دربارهی «اپرای پیاز» گفت: این اثر که به فاصلهی هفت سال از انتشار داستان کوتاه «شیروانی در باد» نوشته شده، دو زمان از مقاطع سنی و تجربی آدمها، بنمایهی قصه و نمایش میشود. قصه چیزی را در حال فروپاشی نشان میدهد؛ اما نمایشنامه تأثیرات جنبی و عملکنندهی آنرا بیان میکند. جنگ فضای غالب هر دوست؛ اما در نمایشنامه حالت پسزمینه دارد. کودک در قصه فقط پنج سال دارد. در رؤیاست و با یک کودکستان تنهایی، آواز میخواند و با یک اسب چوبی به دریا میزند و سوار قایق میشود و در موج پارو میزند و به جزیرهای زیبا میرسد؛ اما افسوس که از خواب میپرد! او هفت سال بعد، در نمایش «اپرای پیاز» پرداخت میشود. حالا بخشی از واقعیت را دریافته؛ عوارض جنگ و فروپاشی را دیده و به دنبال تکه زمینی میگردد که زیر پایش سفت باشد! او در جستوجوی تاریخ و یادمانهای خود است و نمیخواهد آنرا از این پس، در جغرافیای درد جستوجو کند.
وی همچنین عنوان کرد: به آن دسته از «بدلنویسهای خبری رسانهها» میخواهم این توجه را بدهم که خبرهایی از این دست را پوچمغز نکنند و اولویت درج خبر را به دوستداران «کمند» خود، که نه کماند، ندهند!
آثار یادشده از سوی نشر افراز در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران توزیع میشوند.
محمود طیاری متولد نوزدهم اسفندماه سال ۱۳۱۷ در رشت است و از آثار پیشین او به «خانهی فلزی»، «طرحها و کلاغها»، «کاکا» و «پس گل من کو» میتوان اشاره کرد.
به نقل از
isna.ir
Print This Post
فروردین ۲۶
نمایشنامه اپرای پیاز، ۸۶ ص، نشر افراز، نوشته محمود طیاری
(برنده جایزهی اول نخستین دورهی انتخاب متون برتر ادبیات نمایشی ایران)
نمایشنامه مستر موش، ۹۶ ص، نشر افراز، نوشته محمود طیاری
Print This Post
اسفند ۲۳
﷼﷼درمجموعه اخیر کاکا، طیاری چند اثر خیلی خوب دارد و نشان می دهد که او با همه جوانی از خیلی از نام آوران ( بند و بست چی) تهران موفق تر است و حالا چه باک که در جریده های ماهانه و هفته نامه و سه ماهنامه اسمش را چون دیگر جوانان با بسم الله میبرند و رم کردن و نگفتنی.شاملو /مجله خوشه ۱۳۴۶
﷼﷼محمود طیاری، تنها آدمی است که به مسئله خانواده ساده و حسابی رسیده است. خانواده امروز، در شهرستان. گرفتاری ها، غم و غصه ها و جدایی با نسل ها. بالزاک بازی و فاکنر بازی و فلسفه زوال و این حرفها نه.اختلاف ساده و محسوس پدر و فرزند.ریشه کینه ها و اختلاف ها.در قصه”از هیچ شروع شد” قدرت او را در بیان ساده و قوی و تحلیل و پیش بردن حادثه و پایان دشوار می بینید.م.آزاد/آرش شماره ۷ زمستان ۱۳۴۲
﷼﷼پیش از هر چیز باید گفت که طرح نویسی در نثر فارسی کاری است به کلی تازه و سابقه یی دیرینه ندارد. و آنچه در این کتاب آمده کوششی است برای توفیق در این راه.محمود طیاری بدرون زندگی مردم گیلان رخنه کرده و چیزهاییرا که چشمهای مسافران زود گذر شاید هرگز نمی تواند مشاهده کند، دیده و بادقت و تیزبینی در قالبی ساده و موجز بیان کرده است.- ه .پارسا – پیام نوین.شماره ۸ شهریور و مهر
۱۳۴۲
ادامه مطلب
Print This Post
اسفند ۰۹
آخ…
آهسته،
پرستار!
مثلِحیاطِ خلوتِبیمارستان
با ُبرجِآبِقدیمی
پله و انبار
سرنسخههایباطله
کپسول
طشتکِ ادرار
یار و دیار و زن
دلتنگیی ُسرنگهایخالی و-
سرسوزن ! ادامه مطلب
Print This Post
اسفند ۰۴
فانوس دریایی
دریا ُپشته
کولاک است و ،
آب درخطٍ آتش، به پیشروی !
=
سپید رود،
با دهانی آغشته بهبویِ ودکایروسی
دریا را به ساحل میریزد .
= ادامه مطلب
Print This Post
بهمن ۲۳
دو برش از جاده آرامگاه / فیلمنامه :
( کار برای صحنه یا بازی در سینما )
۲۴
زندان ، صبح .
آگل در کارِ بازی با یک قایق کاغذی روی یک
ظرف پر آب.
زندانی یک : دیگه مرخص شدی ، تمومش کن!
زندانی دو : فرستادن دنبالت … ُجل و پلاست رو جمع کن، برو.
زندانی یک : انگار جا خوش کرده.
زندانی دو : شانس تو ، هی! آگل با شمام.
آگل با انگشت قایقش را باژگون میکند.
همان وقت:
یک مأمور در آستانه در.
مأمور: رئیس زندان می خواد ببیندت. پاشو همراه م بیا.
آگل نگاهی بیتفاوت به دو همبند، و بعد
به مأمور میکند، بلند میشود.
زندانی یک : انگار دستی هم میخواد. آزاد شدی مرد، برو!
زندانی دو : اولِ گرفتاری شه ، زکی!
آگل برای آن دو، دست تکان میدهد.
با مأمور می رود. ادامه مطلب
Print This Post
دی ۲۱
دستبندِ مینا
یادمانِ شیرین آل احمد و خانم دانشور
از همانوقتها، ازهر سه دختری که ازخانه بیرون میزدند، دوتاشان بوی بهارنارنج میداد و سومی دل
پائیزیات را میشکست؛ دلمن در هوای یار و دنبال یک جفت چشم بیمار بود! اما آن دیوار شکسته که دلم بود؛ به سایهی کدام صنم باید تکیه میداشت؟ یک روز تابستان، من “پروانه” را از روی جلد کتاب پالتوییاش شکارکردم!-:
این آشنایی، در بازار سیاه چشم او، که پر از شعرِ خام بود؛ اتفاق افتاد.وقتی دید ما هم دل و مایهی این کار را داریم؛ و سر به پای یار گذاشتهایم؛ دوتا سگ هار، انگار تویچشم هایش داشت؛ که رهاشانکرد: هرکدام، با استخوان ترقوهی عشقی به دهان!-
نفسم ُبرید تا آن خال هندو، از گوشهیلب قهرمان داستانش پاک شد: از “مادام بوواری” و ” افعی در مشت”، تا “مرجان مرجان ، عشق تو مرا کشت ” با ” طلب آمرزش” حرف زدیم؛ رسیدم به “جلال”، که حلالی نطلبیده، گفت:”جگرشو برم!”
حالا بیا حالی اش کن که رسم زمانه این نیست. هر “جا آبلهای” سالک روی، و هر سیاه دانهای، خال ُکنج لب یار نمیشود! -:تو مگر “هندجگرخواره ای“.هزاری هم که دل داده باشی به آثارش؛ اما تو که نباید روی دست”سیمین“بلند بشوی!
– ادامه مطلب
Print This Post
دی ۱۰
خونابهیانار
بامِ جنگل، سپید و مٍه آلود
راهْ سنگین و برف :
بار و بار
=
چرخ ریسک، ُدم چکان در باد
چرخبالِ کلاغ :
قار و قار
=
شاخه ها در غلافِ برف، سفید
برسپیدار ، فوجِ :
ُسهره و سار
=
ادامه مطلب
Print This Post
دی ۰۳
تعمیرگاه عشق
وقتی با زنم رفته بودیم تعمیرگاهِ عشق
شمع و پلاتین مانرا عوض کنیم
یک ماشین را ، چهارتا آقا، آورده بودند اوراق کنند.
آن ماشین ، یک “مرسدس” بود
چراغ بادامی ، با جلوبندیِ خورده شده
و آن چهارتا آقا ، به نظر صافکار میرسیدند!
سردفتر ما را روی چال ُبرد
آچار انداحت ؛ تا یک ُمهره ی بیست ساله را
باز کند!
ادامه مطلب
Print This Post
آذر ۲۵
طرح صحنه یکم-:
نور از بالا، روی میزگرد شیشهای، با پنج پایه چوبی، از جنس بامبو، که در نقطه مماس، چند شاخه میشود: با سه شاخه گل تزئینی روی میز، و چهار صندلی با کفیِ گرد، و روکش مبلی از همان جنس، که بدنه آن نیز منحنی است:
بازی:
بکتاش، چیزی در لیوان پایهدار سر میکشد، و بلند میشود. نور، او را تا میز تلفن باگوشی سیار، میبرد.
شماره میگیرد:
– الو…
حالا ما فقط صدای او را داریم. آن سوی خطِ سیم، نوری مشابه از بالا، پسربچه را، که گوشی را برداشته؛ میگیرد.
پسر بچه:- الو، بفرمایید.
در یک خط مستقیم نور، با دایره روشن، مرد و پسربچه، در مکالمهاند:
:- بفرمایید.
بکتاش:- اگه آقای، چیه این… اسمش، دکتر… هست، میخوام باهاش صحبت کنم.
پسربچه:- اگه ممکنه… فرمایشتونو بفرمایید.
بکتاش:- فرمایشم برای شما سنگینه!
پسربچه:-یعنی چی که سنگینه…
بکتاش:-یعنی این که شما موتورت نمیکشه! برای شنیدن حرفهای من، بابات هم…
مکث میکند.
پسربچه:- بابام هم چی؟
بکتاش:- به سن قانونی نرسیده!
پسربچه:- چی؟
دکتر:- موشی، کییه؟
پسربچه:- نمیدونم بابا. یه آقاههست، میگه شما به سن قانونی نرسیدین!
دکتر:- بذار تلفن رو روی بلندگو، ببینم چی میگه. ادامه مطلب
Print This Post
آذر ۱۳
راه رفتن مور ، روی گوی بلور
محمود طیاری نویسنده ی نمایشنامه و داستانکوتاه و شاعر گیلانی ایران زمین است. او نوزدهم اسفند ۱۳۱۷ در رشت به دنیا میآید. از سال ۱۳۳۴ به شعر، ۳۶ به نوشتن داستانکوتاه و در سال ۳۹ به نمایشنامهنویسی روی میآورد. اولین “مجموعه داستان” با دو نمایش تک پرده ، به نام “خانه فلزی- پاییز ۱۳۴۱″را در رشت منتشر می کند. از او کتاب های بسیاری در زمینهی نمایشنامه ، شعر ، داستان کوتاه و آثاری در زمینهی ادبیاتکودک انتشار یافته است. پای حرف های خالق آفرینه های مانای ادبیات معاصر”طرحها و کلاغها” می نشینیم.
گیلان امروز- ۷ دی ۱۳۸۱
علی رضا پنجه ای : آقای طیاری از آثار تازه تان در خصوص “ شعر ” و “ داستان ” بگویید.
طیاری : “ کولی و ماه ” نام آخرین و تازه ترین مجموعه ی شعرهای من در فاصله سال های ۷۴ به بعد است ، که برای چاپ آماده شده ؛ و حس و زاویه دید و نگاه ویژه ای دارد و هفت سالی روی آن کارشده و تا آنجا که راه میداد، تراشخورده و به گزینیِ واژه ها، به راه رفتنِ مورچه ، روی یک گویبلور میماند:کلمه از هر طرف که برود به خودش می رسد. جنسِ زبان کریستال است : نهکرباس ، که خیلی ها به کمر ، یا بندناف شان می بندند! کار چند داستان کوتاه را هم ، با تقطیعِ بخشی از “رمان سینما ” به آخر رسانده ام. مثل“ تراس کافه ژاله ” یا “ تاریخِ آجریِ کنگره ” یا “ بازداشت نظامی” و“گل پری جون” و غیره . که بعضیهاش چاپ شده و بعضی نه ! که لابد می شود و می خوانید . انشاء اله !
نشر گیلکان هم در تدارک چاپ مجموعه داستانهای گیلکی من است که اگر عنوان را تغییر ندهند :” تی دستا مرا فادن” خواهد بود! از جمله چیزهای آماده برای چاپ ، مجموعه شعرهای گیلکی من با عنوان “ ئی موشته سرخِ آلوچه ” است. که ناشری باید آن را خوابنما بشود ! بختِ نشر “گیلکان” را اما ، بلند نمی بینم! کار آمادهی بعدی ، مجموعهی“ گفتگوها و نقد و نظر” هایِ من ، در طول چهار دهه است ، که یکی دو ناشر در تهران در حال زدنِ “ پیچا لاس ” با آن هستند؛ و بماناد! دو کتاب هم در زمینه ی شعر و داستان برای کودکان دارم با دو عنوان “سایه ی بابا مال من” و“ آفتاب و مورچه ” که تاکنون به هیچ نتابنده ناشری نشانش نداده ام و کسی هم خیالِ پیشنهادِ چاپیدن آن را به ما نمیدهد ! – …
پنجه ای : از شما داستانهایگیلکی زیادی در مجله “گیله وا” دیده ایم ، آیا شما در هنگام آفرینش داستانی ، گیلکی می اندیشید و کلمات گیلکی به ذهن تان خطور می کند و یا فارسی ، که بعد به گیلکی برگردانده می شود . چون در شق دوم ، شما نویسنده ای خواهید بود که فارسی مینویسد و آثار خود را ترجمه می کند ؟ ادامه مطلب
Print This Post
آذر ۰۸
کلک/ ۱۳۸۰
انتشارمجموعه ۱۲نمایشنامه تک پرده از محمود طیاری نویسنده پرسابقه تئاتر ایران فرصت مغتنمی است برای اهلنمایش و کوشندگانِ این راه و خطه ، اعم از بازیگر و طراح صحنه تا چهره پرداز و کارگردان، بویژه آنها که بخیه بر چشم و چسب بر دهان دارند و ساحتِ تئاتر ملی را با هویت باختگی شان آلوده اند .طیاری در اشاره به کارُبردِ متن ، جایی گفته است :
( اینها” بدل کارها”خویِ متن گریزی شان را به متن ستیزی کشانده و در پستو و پسِ پشت، یا خود ” سری دوزیِ” نوشتاری میکنند ، یا متون آشنای ادبیات نمایشی غرب را با اجرا های بی رمق و اقتباسی و مسروقه ی خود بی اعتبار می سازند وبا سازهای زهی و بادی، انگشت اشاره به جایگاهِ انگشت شمارِ چند نمایشنامه نویس حرفه ای و قدیمیتئاتر میگیرند و در کارِ حذفِ آنان و الگو سازیِ خودند :
” بله ، ما نمایشنامه نویس نداریم ” نه که خودمان بلدیم بچاپیم ! ” )
ادامه مطلب
Print This Post
آذر ۰۴
ایلجار :
مجموعه شعر : محمد بشرا
“محمد بشرا ” را سی و چهار – پنج سالی است می شناسم . ‘طرفه آدمی است “درویش” به همین نام و مرام! و شعر محلی، تحفهی حس ِِغریب اوست : برگ سبزی در پوششِ ِِگیاه و زمین .”ُدلفکی ” است در پردهای از مه و ابر و برف. علفچریزیبا و سبز قبا با ُکره اسبانی سرخ و گله گوسفندانی و مرغانی در زمین و هوا و دریا . نیِ چوپانی در کوه ، با خرقه و چوقا و سینه درآتش. سپید رودی غلطان ، سیاه رودی پیچان ، در دره هایخاموششمال !
او الوغِ شعر ِگیلکی است. در سالهای نشرِ ویژه نامه های“بازار ادبی”، قلعهی شعرِگیلکانرا به توپ بست!
ادامه مطلب
Print This Post
آذر ۰۳
یادمان همیشه ی او
دوستی استوار، که نام “بهزاد موسایی” را در مرتبتی با خود دارد؛ چند سالی است در مساحتی بالنده، به کار ادب و پژوهش است و از عِلیین! چترش در اقصا نقاط ، کار بر طاووسان تنگ آورده؛ انگشت به لانهی زنبوران می کند؛ شاید از برای ذائقهی شیفتهگانِ حیطهی ادب و هنر، عسل فراهم آورد؛ که جز خلق آثارِ نه الساعه نیست!
به همین نظر، با پیام های پسین، ُطره از قلم موئین ما چیده، از پی ِپاسخ است!
این بار وارسته مردی را نشانه رفته ؛ که حمد و حیات بیش ازپیش بر او باد، حضرت” محمود اعتماد زاده ” دانای کل در روایت و زبانِ ترجمه به آبِ ” دن آرام” شسته” ؛ م.ا.به آذین است!
بهزاد از من خواست ، در این باره چیزی اگر دارم رو کنم؛ می خواستم بگویم چیزی که ندارم” رو” است!
اما او به شیوه ی موسی ، با افکندن عصایش بر زمین؛ از من انتظار معجزه داشت!
گفتم چیزی از دارالایام، از ایشان ته خورجینمان است؛ که بی مالکیت واگذار می کنیم؛ و آن دست خطی است که سفارش اداری من، به غیر برده و شأنِ خود، بی قصد و منظور، به والایی در آن باز تابانده:
ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
پشت صحنه ی رمان سینما ( گفت و گویی با محمود طیاری، نویسنده رمان سینما، چاپ شده در کتاب هفته شماره ۲۵۳ تاریخ شنبه ۲۵ تیر ماه )
به راه خودم می روم
محمود طیاری، پنج مجموعه داستان، سه مجموعه شعر، هشت نمایشنامه بلند و دوازده نمایش تک پرده، در کتابی به نام (پس گل من کو؟ از انتشارات میر کسری) و آثاری نیز در زمینه ادبیات کودک و شعر و داستان گیلکی دارد و سابقه خلق این آثار، به اواخر دهه سی (۱۳۳۸) می رسد که با انتشار اولین مجموعه داستان های کوتاه او با عنوان خانه فلزی در پاییز ۱۳۴۱ عینیت پیدا می کند.
“قهرمان تا نویسنده” مجموعه ای در نقد و نظر و (چهار دهه) گفت و گو آماده چاپ است و قریبا به ناشر سپرده می شود.
“کولی و ماه” مجموعه تازه ترین شعر های او بعد از دو مجموعه شعر “نارنجستان” و “همیشه برفی” از جمله آثار در دست چاپ این نویسنده شمالی است.
لازم به یادآوری است “آن سال برفی” (مجموعه ۲۰ داستان نو) از انتشارات روزبهان، “عروس زره پوش” (مجموعه سه نمایشنامه، تریلوژی) از انتشارات هاشمی تهران و “رمان سینما” از نشر قطره است.
محمود طیاری علاوه بر این رمان با دو اثر جدید به نام های “ئی موشته سرخ آلوچه ” و ” پیله برفی سال” در نمایشگاه بین المللی کتاب اردیبهشت ۱۳۸۳ حضور داشته است.
به بهانه انتشار ” رمان سینما” که به باور ما و عقیده نویسنده از مهمترین آثار منتشر شده اوست، گفتگوی کوتاهی با محمود طیاری انجام شده که می خوانید.
فاصله نوشتاری و طول و عرض چاپ “رمان سینما ”، به چه زمان می رسد؟
دو سالی بست نشستم و کتاب “رمان سینما ”در پاییز۸۳ به آخر رسید، نفس اما هنوز باقی است. ممدِ حیات، ای! اما مفرح ذات، نه! ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
اشاره : گفتگوی زیر حاصل نشستی کوتاه با محمود طیاری نمایشنامه نویس و پیشکسوت تئاتر ایران است که عمده آن به بررسی آثار مهم نوشتاری وی درحوزه نمایش اختصاص یافته است. نمایش های طیاری ساختاری بومی دارند با زبان و نثری که فخامت و سلامت از آن می بارد و یاد آور نثرهای متون کهن ایرانی است .در این زمینه می توان گفت که نثر آثار وی
به نثر بیضایی پهلو می زند . بازی های زبانی وی در گفت وگوهای نمایش هایش و نیز ساختار دراماتیک آثار که از افت و خیز های مناسبی بهره می برد ، از ویژگی های نمایش های طیاری است. طیاری در این گفتگو نیز نتوانسته خود را از چالش های زبانی و آرایه های نثرش رهایی بخشد و علیرغم اصرار ما بر ساده گویی ، وی بخش هایی از گفته هایش را در لفافه ای از طنز و مطایبه پیچانده است ، اگرچه این پیچیدگی برای اهالی تئاتر که سال ها است نمایش های وی را می خوانندبسیار آشنا است.
گفتگوی :
سید ابوالحسن مختاباد با محمود طیاری
ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
نقدی بر رمان سینما اثر محمود طیاری به قلم پرویز حسینی
پرویز حسینی
رمان، زندگی است. زندگی همچون فیلمی است که در تاریکخانه ی ذهن آدمی پیوسته باز خوانی می شود ؛با بازبینیِ پلان به پلان تصویرهای از یاد رفته،هرلحظه زندگانی دکوپاژ تازه ای به خود می بیندو برداشت های تازه وکوتاه از سکانس های طولانی وغبارگرفته، فیلمنامه ی نانوشته ای را موجب می شود برگرفته از رمانی که سرانجامی آشکار ندارد و بیننده نمی داند در پایان به اندوه می رسد یا به لبخند!
راوی رمان،حدیث نفس می کند.معشوقه های خیالی در تار عنکبوت ذهن او درهم می تنند و زن راوی که نام معشوقه ها را، راوی بر او نهاده و “ مهسا ” صدایش می کند، سرآخر در رؤیا به دست راوی از میان می رود، بیانگر تمی نهفته در هزارتوی رمان است. یعنی در لایه ها زیرین ژرف ساخت رمان، پی می بریم که راوی شخصیتی ضد زن misogynistدارد. علی رغم این که مادرِ راوی با خاطرنشان کردن “ دو پیچ فرِ موی فرق ” سر او، معتقد است فرزندش دو بار ازدواج می کند. با درهم تنیدگیِ رؤیای چهار زن در لابیرنت زندگی و ذهن راوی، ما در می یابیم که در واقع “زن گریز” است، و این پارادوکسِ حضور چهار زن به موازات تنهاییِ گلادیاتوروار راوی، ما را به مفهوم پاراگراف آغازین بخش یکم و سطرهای پایانی بخش سی و دوم با طنین صدای زن راوی، می رساند که میان “ دو شیر ترس و اندوه ”، راوی باید “ تاج تنهایبی ” را برداشته و همچو تاج خار مسیح بر سر بگذارد.
“ رمان سینما ” با آنکه حدیث نفس است اما “ فردی ” عمل نمی کند و ما پا به پای راوی به کوچه های تاریخ و رخداد های اجتماعی – سیاسی، سرک می کشیم، با بازخوانی خاطرات “ آق سالار ” آجودان رضاخان در دوره مشروطیت، و تماشای تصویرهای “سبزه میدان” تا “ صیقلان ” در دوره “جنگلی” ها،و تجاوز قزاقان روسی به خان و مان مردم شمال در زمان اشغال، وحتی به وسیله کاربرد زبان در طول رمان که با پرش های آن،به ویژگیهای دوره های متفاوت اجتمایی، پی می بریم وحتی به طور فرعی وغیرمستقیم با یادآوری حالات ظاهری و رفتاری راوی و شباهت آنها با شخصیتهای فیلمهای سینمایی که درچند دهه پیش، دغدغه های راوی بوده اند و به طور گذرا با ذکر نام آن فیلمها، راوی، حالات روحی خودش و اطرافیانش را باز می نمایاند، فیلمهای “ توت فرنگی های وحشی ”، “ اتوبوسی به نام هوس”، “ شکوه علفزار”، “ به راه خرابات در چوب تاک ”، “ کنتس پابرهنه ” و اشاره ضمنی به گلادیاتور های “ اسپار تاکوس ” و “ بن هور ” و سقوط امپراتوری رم ” و …که اگر این فیلمهارا دیده باشیم (که نگارنده تقریبا همه را دیده است) بخوبی می توان رد پای شخصیتها و رخدادهای آنها را در آدم های“رمان سینما ” بازیافت ؛ و شاید گزینش نام رمان بی ارتباط با این نکته نباشد که طیاری، به شیطنت و زیرکی، آن را لو نمی دهد.
نکته ای که کشف آن برایم دلپذیر است “ رؤیا پرستی آرمانیِ ” راوی است.گویی او نمی خواهد به رخداد های واقعی، اعتنایی بکند و مایل است در جهان دست نیافتنیِ رؤیاهایش، زندگی کند تا خود خالق همه چیز باشد. هرگاه اراده کرد زنها را بکشد یا به آنها دست بیابد یا جایشان را و حتی نامهایشان را تغییر دهد و به میل خودش با آنها رفتار کند.کاری که در عالم واقع و“ عین”، قدرت آن را ندارد. و اینهمه بارِ روانشناختی به اثر می دهد. آدمی گاهی از جهان دلگیرِ “عین” به دنیای دلپذیر “ ذهن ” پناه می برد تا از روزمرگی و مرگ در عین حیات، رهایی یابد و تن به زندگی کسالت بار ندهد. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
نقدی بر رمان سینما اثر محمود طیاری به قلم داریوش معمار
۱ یکی از مطالب بسیار جالبی که اخیرا خواندم، مقاله فیلم به مثابه زبان از“ جان ام. کارل” است ۱٫کارل در این مقاله سعی کرده تا یکی از مسائل مهمی که در هر دوره از رشد و دگرگونی سینما مورد بحث صاحب نظران بوده یعنی استعاره “فیلم به مثابه زبان ”را از زاویه های مختلف مورد بررسی قرار دهد. او در همین رابطه ابتدا این مسئله را مطرح می کند که آیا چنین موردی را باید به مثابه آنچه متفکران و فیلم سازانی مانند بالاش، آیزنشتاین، پودوفکین، نیلسن و اسپاتیس وود مطرح کرده اند جریانی صرفا نظری دانست، یا نه با درک اینکه چنین موضوعی به دلیل بیش از حد کلی بودن در دل خود ناقص می ماند استعاره “ فیلم به مثابه زبان ” را فرضیه ای روش شناختی باید به حساب آورد. که در آن صورت در برابر دو وضعیت که می توان آن ها را مرتبط با بستر های “ بازنمایی ” و ” وانمایی ” دانست قرار می گیریم.
اما آنچه به نظرنگارنده این متن در این بین دارای اهمیت زیادی در رابطه با این بحث است صورت دیگری از بررسی و برخورد با استعاره فوق می باشد که آن را به عنوان “ سینما به مثابه ادبیات / به مثابه زبان ” جمع بندی می کنیم. این شرایط و استدلال دیگر در وهله اول از طریق طرح نگرش هایی مطرح شده که طی این سالها از توجه جدی و تلاش داستان نویسان و شاعران مختلف برای به کارگیری پاره ای از امکانات فنی سینمایی در آثار خود مانند انواع برش ها، حرکت های زوم، حرکت ها و چرخش های دوربین در رابطه با موقعیت مکان و زمانی، قاب بندی شخصیت ها و روایت ومواردی از این دست ناشی شده و البته همین تلاش از سوی فیلم سازان مختلف برای وارد کردن امکانات و انگیزه های زبانی که نمونه های مهم ادبیات داستانی و شعر به صورتی پر کشش و سرشار از ستیزندگی و دیگر خواهی بروز یافته است نیز بارز می باشد. ضمن آنکه ساخته شدن نسخه سینمائی پاره ای از آثار مهم داستانی و بهره های فراوانی که فیلم نامه نویسان از تکنیک ها و امکانات عناصر داستانی در آثار خود برده اند نیز تاثیر بسیار زیادی در ایجاد این شرایط داشته است ۲٫ اما این جریان و نگاه را همانطور که در مورد سینما نیز از جهات مختلف می توان به بحث گذاشت در ادبیات نیز می توان از زوایای مختلفی بررسی کرد. اول اینکه آیا هدف از وارد کردن سینما در جایگاه ادبیات و به کار گرفتن امکانات دراماتیک و فنی آن در این بستر صرفا فعال کردن وجه نمادینی می باشد که از نظر فیلم سازانی مانند پائولو پازولینی نقطه اتکا و محور توجه آن صرفا به صورت جدی بر ماهیت ارتباطی و بازنمائی فضاها استوار است که اگر اینطور باشد باید گفت به نظر می آید اشتباهی رخ داده که این اشتباه نتیجه در نظر نگرفتن عوامل مهمی مانند تعلیق و طرح چالش با هماهنگی و جابه جائی در یک داستان، رمان و یا شعر به عنوان پیش فرض جریانی واحد از یک رخ داد در برخورد اول است که آن را از حضور و بازنمائی صرفا نمادین خالی کرده و به سمت درک زمینه ها و پس زمینه هائی می برد که اصولا در نظر نگرفتن آنها خود اولین جدی ترین نقض کننده استعاره “ سینما به مثابه ادبیات / به مثابه زبان ” به حساب می آید برای اینکه این موضوع روشن تر شود با یک پرسش نوشته را به پیش می بریم تفاوت طرح رخداد ها و وقایع در یک داستان، رمان و یا شعر با وقایع نگاری از آن دست که مثلا در تاریخ نویسی، گزارش نویسی و خاطره نویسی مد نظر است، چیست؟ البته شاید یکی از مهمترین تفاوت های آنها در این است که طی گزارش نویسی و خاطره و تاریخ نویسی ما چیزی با عنوان دیگری و تأویل وگرایش دیگری به سوی آن جریان خاموش و به غیاب افتاده که احتمالا بتوان آن را زبانیت زبان دانست نداریم. اما در داستان و رمان یا شعر همان ابتدا نه یک بازنمائی که وانمائی مطرح است وانمائی از آن دست که خود را طی حرکت و جابه جائی مداوم لایه های زیرین اثر و برش های مختلف نوشته به صورت کتبی و شفاهی به پیش می برد. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
شلیک از رو به رو به مخاطب
نقدی بر رمان سینما اثر محمود طیاری به قلم مجید روانجو
مجید روانجو
سپیدیِ موج با واژه هایی که بر خیزابِ تیره دل می زد، درآمیخت.
جیمزجویس / اولیس
۱) “رمان سینما”تازه ترین اثر منتشر شده محمود طیاری ( متولد ۱۳۱۷ ) پیش از آن که برخورداراز اعتبارهای زیبایی شناختی و ارزش های رایج یا از سکه افتاده ی تبیینِ متن ادبی باشد ، گواهِ معاصر و بی واسطه ای است بر زیستِ چهل و اندی ساله ی بی قراری های بی نام و نشان و هنوزشکل نیافته ی درون ، نقش بازی ها وخلجان های نفسانی و آسیمه گی های خیال انگیزِ نویسنده ای که امروز درگرماگرم هفتمین دهه ی زندگی بیش تر از آن که به نوشتنِ“ اثر بهتر ” و “ جلب توده های مخاطب ”بیاندیشدو اهمیت دهد ، در کار تدارک توش و توان های ذهنی خود و تجربه ها و تمرین های پیچیده ی اندیشه گی و باز پروریِ قوایِ تخیلی – زبانی اش برای آزمودن و پیش رفت در راه های ناشناخته یا کم تر شناخته شده ی بیانی –روایتیِ ادبیاتِ داستانیِ معاصر ایران می باشد ، و مسلم است که این برای او – یا هر نویسنده ی دیگری – مقدور و میسر نیست جز با طرح تازه و باز آموزیِ هر باره ی حقیقتِ پراکنده ی دل ، و خود را – همه ی خود را – عرصه ای بی مقام و میدان گاهی بی مجال گرداندن برای برافروختنِ هر چه سرکش تر شعله هایی که در بالایی و رسایی شان کشمکش تراژدیک و ابدی زمان و انسانِ در معرض زوالِ معاصر با همه رنجها و جراحت های روح پاره پاره گشته اش آن چنان عجین و نهفته است که حالا دیگر عجیب تماشایی و بیش تر از معمول باورکردنی است .
ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
در باره خسرو گلسرخی
محمود طیاری
آشنایی با “خسرو” به سال های آغازینِ دهه ی چهل برمی گردد. خسرو تا آن زمان که در زادگاهش بود، چهره ای حاشیه ای و دست چندم بود. به تفنن شعر می سرود، سستی در وزن و اشتباه در قافیه داشت.
اما اوکه بختی بلند و سرنوشتی ققنوسی داشت، راهِ قله در پیش گرفت و از آن پس، سیمرغی بود که تنها در دورها بال می زد:
به تهران کوچیده بود. نمی دانم با کیان حشر و نشر داشت، اما به راستی از او و آوازه اش در عجب بودم و چه بی باور! -:
که چگونه خُردک آدمی که در شعر، لنگ می زد و دلتنگی از برای کوچه داشت، چنین دشخوار در عمل و تئوری، بینشی زمانه ستیز و اندیشه ای پیل ورز دارد؟
این مهم آسان نیامد مگر با حضورِ زمانه سازِ وی در جُنگ ها و ماهنامه ها و سفری که به قصدِ دیدار و گفتگو با من به زادگاهش – رشت – داشت:
آنچه از او می شنیدم و می دیدم: تحول و تهور بود. نگاهی ارج گذار و باور مدار نسبت به پیرامون خود، به ویژه آثار مردمی و “طرح های روستایی” من داشت.
به راستی تا آن زمان، چیزی را که او آن همه بهایش می داد، که مردمی و آرمانی بود، به آن پایه، نه در خود و نه در کسی دیگر دیده بودم.
نمی دانم کدامین ماه از پاییزِ سال چهل و هشت بودکه او با اتکا به وجهه ی مقبولِ خود، از طرفِ آیندگان ادبی، به جهت گفتگو به خانه من آمد. شبی را تا صبح به کارِ گِل و شکارِ دل نشستیم!
آن شب نازکایِ نگاهِ دیگری هم بود، که در سربالاییِ گفتگوی مان، جای”کمک دنده ” می نشست! -: سراپا حُسن، باطبعی شوخ، که بعدها از شیوخ شد: با سری تا پایِ دار و بر بالای آن، نه! که را می گویم؟ نویسنده ی ” بعد از آن سال ها “: حسن حسام. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
از پدر چیزهایی که می شنیدم؛ بعدها در زبان بزرگ علامه فقید، دهخدا می یافتم. پس بزرگی پدر را، این چنین برای خود رقم می زدم:
او از برفی سنگین، در زمان پیش از کودکی خود، گویا به سال ۱۲۷۰ می گفت. به کنار امامزاده ای،در شهر قزوین ، با تیر چراغ کوچه، به کنار. که خاطره ای بوداز برای مردم آن دیار؛ازسالیان دور،به نزدیک:
به سال هفتاد/ یه برفی افتاد/
به قد این تیر / به حق این پیر !
حال حکایت کودکی من است ؛ از خاطره ی برفی به سال
۲۳ یا ۱۳۲۷ ؛ که جان مایه آن ، داستان کوتاه “آن سال برفی است”؛ که به دو زبان نوشته شده است و می خوانید.
دو سه روزی بود آسمان ، با شکم برآماسیده، روی زمین افتاده بود؛ و هوا مثل تفنگ سر پر، برای شکار مرغابی، با چاشنی سرما، آماده ی شلیک! باد سردی، پاچه خیزک، از روی چنار، به روی سفال ها می رفت؛ از ناودان به پایین می سرید؛ می زد به لانه مرغ ها، مرغ کرچ، جوجه هایش را از سرما، به زیر پر و بال می گرفت.
از پر و دانه ی پلو،و گل سیاه و فضله ی مرغ، زیر درخت لجنی بود و نمی شد بگذری. باد، یخ زده، مثل گربه سیاه، به درخت آزاد یورش می برد؛ولوله کنان از آن،بالا می رفت و آشیان کلاغ ها را برشاخه، مثل ننو تاب می داد.
با باز شدن در، سوز سردی به درون اتاق ریخت. برادر کوچکم فریاد زد:
” ببندش ، مادر!”
مادر که برای چند لحظه تو می آمد، با نوک دماغ قرمز، و لچک سفید و چادری با گره ضربدری به شانه و پشت گردن؛ گفت:
” باد نمی بردتان، خب!”
در را بست و گرما به جای اولش برگشت. اما، مادر دیگر بیرون بود.
پدر از صبح رفته بود پی کم و کسری. چون هوا برفی بود وحوصله ی نق زدن های هیچ کدام مان را نداشت؛ بخصوص مادر که می گفت:
“یک پر زغال نیست بمالیم به صورت مان،سیاه زمستان بگذرد!”
پدر می گفت: ” خدا بزرگه زن! کمی دندان به جگر بگذار، هرچه بخواهی فراهم می کنم.”
مادر می گفت: ” این حرف ها را بگذار برای وقتی که وضع از این هم بد تر شد!” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
از تو جنگل صدای تبر میآمد. بوتههای کیش پر از مارمولک بود؛و کناره ی آب، با جلبکها و لاک پشتهای خفته، دیدنی!
مرد با چهره آفتاب سوخته، کلاه حصیری لبه دار، دست از کارِ پرچین برداشت؛ و بی تفاوت، مرا تا کناره ی ایوان، که برای رویت کارت مالاریا – که به دیوار نصب بود- و اعلام بازدید ماهانه ام میرفتم، زیر نگاه خود گرفت:
آنها یک قرص نان را، به صدها بسته قرص پیشگیری، که آن هم به ازای تهیه لام خون، از سرانگشتان بی خون شان گرفته میشد؛ ترجیح میدادند.
زیر سنگینی آن نگاه، گفتم:
” عجب آفتابی…”
مرد گفت:”آفتاب مرده تعریف نداره!”
و یک تشر به دخترکش که به کناری ایستاده بود، زد:
“وایستادی نگاهم میکنی؟”
دخترک گفت: ” چیکار کنم. ”
و پشت درخت توت، با رگ برگهای بهم بافته ی رز، قایم شد.
مرد گفت:” چرا نمیری علفت رو ببری. مأمور دولت که زیاد میبینی.آب میره، برق میآد. برق میره، اجرا میآد!”
و تو چشمهایم زل زد:
” بعدش هم یک ژاندارم، کت بسته تحویل پاسگاه میدهدت! ”
گفتم:” پاسگاه دیگه واسه چی؟”
مرد گفت: ” خیال میکردم من فقط بی خبر از دنیا م!”
و به دختر گفت:” هنوز که نرفتی… ”
گفتم: ” نه خب، میره.”
مرد گفت: ” یه نگاهی به گاو بکن، پشت خونه بسته مش؛ ول نباشه واسه ما درد سر درست کنه. میبینی که همه جا قرقه!”
دختر گفت: “نه. ” و رفت.
نازکی اش به شاخه ی درخت میرفت؛ سبزی اش به دامنه.
گفتم: ” خیلی میزان به نظر نمیرسه.”
مرد گفت:” مریضه.”
” جدی؟ ”
” داشت میمرد. رو دست بردمش شهر. در خونه ی یارو. ”
” یارو؟ ”
چیزی نگفت.انگار هرکس میتوانست باشد؛ جز نزولخواره ای که هفت پارچه آبادی رادر سندی منگوله دار زیر بالشک خود داشت!
“یه لنگه پا موندم؛مهمونی داشت؛ تمام چراغهای خونه روشن.آقازاده ش از خارج برگشته بود؛ بالاخره اومد. گفتم:” دستم به دامنت!” “پرسید: ” چی شده؟ “گفتم:. ” نذار بمیره، درستش کن!”
نگاهی توی صورت بچه کرد؛ با حرص خندید:”این که چیزیش نیس؛ آت و آشغال خورد؛ رو دل کرده. نمیمیره. خوب میشه. برگرد ده.”
گفتم:” فکر کن بچه خودته. ”
گفت:” بچه خودم هم که بود، ولش میکردم به امون خدا! باورت نمیشه؟ ” گفتم: “حالا دیگه چرا. چون از زبان خودت شنیدم!”
گفت: ” خب پس! معطل چی هستی. مرد که نباس از بیل وحشت کنه. خیال کن هیچی ش نیس! برگرد ده، بیلت رو بزن!”
مرد مژه هم نمیزد. سینه اش پر از هوا بود. آه کشید:
” اگه… بیل همراه م بود! ”
پرسیدم: ” چیکار میکردی؟ ”
مرد چیزی نگفت. منهم. از تو جنگل، هنوز صدای تبر میآمد!
بهار ۱۳۴۴
Print This Post
مهر ۲۹
به قلم محمود طیاری
افول کنایه ای از یک جرقه بود. جنبشی که فرو نشست. صدایی در تاریکی؛ و سکوت!
و اما، “ افول ” یک طلوع است. و سکوت هرچه بیشتر حضرات؛ احترام انگیزاست! توطئه ای در کارنیست:
لحظه ی طلوع را در لطافت “سکوت” بیشتر می شود حس کرد؛ و فهمید!
حاشیه:
افول زیر چاپ بود. به“ اکبرخان”نوشتم: “ خیلی دلم می خواهد “افول” ترا ببینم!”
نوشت: “ هنوز خیلی مانده“ افول” مرا ببینی!”
محمود طیاری. رشت. زمستان ۴۳
چاپِ‘جنگ آرش، دوره دوم،شماره دوم: زمستان ۱۳۴۳
یک
حرف از “سپیده دمی” است و“بیلچه ای خون آلود”،“ مرگی هولناک”و“نگاه نگران” مردی“کنار پنجره”و “ مسافرت ناگهانی” همان مرد ؛ و شک! شک به آن که رفته؛ چه دستپاچه؛ و آن “ نگاه ” چه مخفی؛ و آن بیلچه، چه خون آلود… و برگشتی بی صدا؛ و دفاعی ساکت…
آه، محکومیت آن مرد، حتمی است: جنایت با دستهای غیر!
در اینجا مردی که پاگون از روی کول امنیه می کند؛ مردی که معتقد است:“ آنها، نارستانی ها ، سرنوشت شان توی دست من است؛ کافی است سرشان را بالا بگیرند، تا خوشبختی آنها را ترک کند.” و یک وقت تنها به خاطر یک خانه پوسیده اش، ته یک خیابان کج درآمده؛ یعنی غلامعلی کسمایی،مالک ۴۵۰ جریب زمین، و ، و، و…در شرایط ناباوری مورد شک وقضاوت“فرخ” برادر زاده اش قرار می گیرد:“من نمی توانم آن بیلچه خون آلود، مسافرت ناگهانی شما در آن سپیده دم، آن مرگ ظالمانه را…”
بله او نمی تواند هیچ یک از اینها را – سوای عمویش – فراموش کند:“ حس می کنم به دست های من یک لخته خون چسبیده…”
عدل در اینجاست. فرخ به عمویش پشت می کند؛ و در این برگشت“ انگشتر” ی پرت می شود.
کسمایی می ماندو دخترش؛ زبانی تلخ و حرفی دردناک، از برای فرخ:“ من می توانستم از گرده ات کار بکشم. می توانستم یک انبار نمناک و بدبو را به ات بدهم که اول جوانی پاهایت ورم کند.”
و یک تأسف، تأسف: “ می توانستم برای همیشه توی چشم هایت نگاه نکنم.”
ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
در باره اکبر رادی و بخشی از آثارش
در باره اکبر رادی و بخشی از آثارش
من حضرت رادی را ازسال های دور می شناسم. از همان وقت که با داستان کوتاه “باران”، نفر اولِ مسابقه داستان نویسی آن روز ایران ( به سال یک هزار و سیصد و سی و هشت) شد:
با‘کت قهوه ای جیر، و دوربینی تسمه دار، روی شانه؛ در سفر به زادگاهش؛ از یکی از خیابان های رشت می گذشت. یکی از حواریون، او را در آن سوی خیابان، به من نشان داد. گفته بود:“ رادی …” و من این اشاره را در هوا زدم؛و با آن که، گاردِ بازی برای هرکه نداشتم؛ به آن سمت رفتم؛ و به قول شهریار:“ با غزلی، صید غزالی کردیم!”- :
پرسیده ام:“ شما آقای رادی هستید؟” و گفتم: “ من فلانی ام” و کار نزدیک به پنجاه سال، به لب و دهن رسید؛ که با آن حرف می زدیم و؛ گلوی کوزه در شعر خیام به زاری می فشردیم…
خب، ایشان امروز متولیان زیادی دارد؛و کار موعظه شان، رسا و معجزه شان ، بی عصا ست. آب چشم ،دریا می کند و به نهیبی آن را می خشکاند! کشته مرده ی قلم زیاد دارند. ما هم این گوشه کنارها،‘سک و سویی می زنیم؛ و کارهای ریز و درشت که نه، آثار بی بدیل شان را بی اغماض می بینیم.
راستش تا چندی پیش، خطبه خوان معرکه ی نمایش، به نظراین مستطیع، بهرام بیضایی بوده ؛ اما ایشان( رادی)در روندٍ آخر بازی، که صحنه گردان آن، این روز ها، دوست دارانِ کمندٍ ایشان اند و نه کم اند؛ با اوشان ( بیضایی ) به حرکات مؤزون در زبان رسیده؛ و به ساحت شان ، مساحتی دریایی داده اند ؛ و من، جز زبان موئین خودم، قلمی بیرون از نیام نمی بینم؛ که آن هم، راه پویِ پوست آهویی است؛ که جز به خونابه، حکایتی برآن نمی رود؛ و از عترت خود، و فطرت بلند او نمی گوید.
آشکار تر از این بگویم، جناب رادی، از دل ها کعبه ساخته، و زائران حرم آثاراو، ثوابی بیش از قرائت آثار، به چند لحن و زبان می برند. نیات شان، هرچه باشد، در مذهب قبیله ای شان، کفر است: قبای خود را، بی نخ ابریشمِ مقامات او، بدوزند!
منزه خواهی در او، آنقدر زیاد است، که از آثارش بیرون زده، و شما را بدهکار نماز قضایی می کند؛ که با خود، بجا نیاورده اید!
ما ساعت ها را،در کنار هم، کم می آوریم؛ و حرف که به چهار صبح از خانه ، به کوچه می کشد؛ گزمه ی کوشک، کنار دولت سرای “هدایت”واز درون “بوف کور” ، مشکوک و غافلگیرانه ، با کالسکه، به سوی ما می آید؛وقتی با دو سپید موی بیدار چشم و برافروخته؛ در سرمای بی پیر، رو به رو می شود ؛ خنزرپوش، به تهی گاه شب می رود؛ و نفسی دوباره به ما می دهد !
در آثار رادی،دو زمان تاریخی جاری است: قبل و بعد از انقلاب: خٍرد، بر این حرف گواه است که می رفت آن زمان غولی بشود: با لبخند با شکوه آقای گیل … با ارثیه ایرانی، با از پشت شیشه ها، با هاملت با سالاد فصل،با مرگ در پاییز،با صیادان،با افول. اصلاً از همان اول با روزنه آبی …!
آقا! روزنه آبی، بی نیاز از فتوا است. این متن در دهه چهل، عصمت تئاتر بود، اما بعضی ها بد قٍلقی کردند و آن را ، به بهانه اجرا ، زیر ضرب بردند: حتی و به تدریج، از چشم نویسنده هم انداختندش؛ و این یک جور متن‘کشی بود؛ که آرام و بی صدا ، در محدوده تفکر رادی، برای سالیان بعد اتفاق افتاد .
اجرای روزنه آبی، کارِ“آربی آوانسیان” را من هم دیده ام. کنار شیوخ آن زمان، از جمله آل احمد، در سالن روابط فرهنگی ایران و امریکا ! میزانسن ها، معرکه بود . طراحی صحنه زیبا و مدرن. بازی ها مینیاتور و ریز بافت. یک چتر در فضای آبی صحنه، در صدای باران … و دری که لحظات پایانی نمایش، کوبیده می شود؛ و “پیربازاری” پشت آن است؛ و صدای “خانمی” ( مهتاج نجومی ) : “ اومدم … اومدم … مگه تو این خونه کسی نیس؟”
همین جا بگویم؛ تئاتر این روز ها، با کمی استثناء، فله ای شده. مثل آبگوشت نذری که سالی یک بار، با نخود و لوبیای جشنواره، در سالن های کم سو، برای چهل پنجاه مهمان، بار گذاشته می شود ، و نفخ آن مدت ها، در شکم بی هنر پیچ پیچ می ماند!
نقدی بر “افول” زده ام و در“ آرش دوره دو ، شماره دو ، زمستان چهل و سه ” آمده، که بماند. اهمیت این اثر، در این بس، که همه مشایخ تئاتر امروز، از شوالیه عزت ا… انتظامی تا علی نصیریان چهره ی ماندگار، و محمد علی کشاورز و جعفر والی در اجرای آن نقش آفرینی داشته؛ و نام خود تا به امروز، بر تارک آن نشانده اند.
و اما، قیامتٍ اکبر رادی، از بعد انقلاب؛ و پس از طی یک دوره کمون، البته نه از نوع چپ اش؛ شروع می شود: با این که عادت ندارم، به کسی استاد بگویم، چون خودم بی بته تر از این حرف ها هستم؛ استثنائا جنابِ کبیر شان مدت زمان طولانی، از سال های اولیه انقلاب را، در محاق کامل، و یک جور عاق والدین شده بوده اند؛ البته از طرف زعمای قوم و حارسان قبیله ی تئاتر: متون پیشنهادی چنان سلاخی و بودجه اجرایی، چنان و به چند پولِ سیاه، داده و گرفته می شد؛که حضرت شان، فریاد شان از این دست، بلند؛واز موشی که در گنجه، خیال جویدن دست نوشته ها شان را داشت؛ به ترس و در واهمه بود؛ و به ناشران، پیشنهاد و شرط چاپ سری آثارش را، یک جا می داد؛ و با تک باز کتاب ها، از درِ دوستی وارد نمی شد!
تا آن که، حضرت مرزبان، “ آهسته” و شاید “با” یک شاخه “گل سرخ”، از“پلکان” سرمایه بالا رفت؛ و با دَمِ گرمِ اکبر رادی، به کوره تفتان خود دمید! از “آمیز قلمدون” ( که نقدی مثبت، در آدینه، سال ها پیش برآن زده ام) تا “شب روی سنگ فرش خیس”، و “باغ شب” (که افزون بر زیباییِ اجرا، متن آن بر کلامی سحرآمیز استوار بوده ) و “بوی باران، لطیف است”را پشت سر گذاشت؛ رسید به“پایین گذر سقاخانه” و با دست مریزاد، به ساحتٍ ایشان و خانم فرزانه کابلی، آنچنان علم و کتل و دسته ای راه انداخته؛ که به ذبح متن،پیش پای زائران در عید مبارک قربان ، بی شباهت نیست!
من خود ، متن را از زبان جناب رادی ، در برنامه نمایشنامه خوانی در خانه هنرمندان شنیده ام. آرام وشمرده می خواند؛و ادبیت متن را،اصلا قربانیِ لمپنیسم پنهان در بخشی از اثر،-که بی آن هرگز نمی شد به باورِ پوریای ولی؛و داش آگلیسم و حضورِغایبِ عیاران، که دیگر نشانِ آتشی، پای دیوار تاریخ آن نیست، رسید؛- نکرد.
بر این باورم ، اگر همه گوسفند ها را کاه به پوست شان نمی کردند؛ و تحفه ی دیگری، از راه می رسید؛ جناب مرزبان، خطبه ی مستطاب “ نصرت” را، نه بدین گونه می خواند؛ و آب خنک تری از “جام مسین و به زنجیر” کشیده ی پایین گذر “سقاخانه”،به راهیانِ تشنه کام “تئاتر مردمی و ملی” می نوشانید.
همه ما، سال هاست که کلاه، به احترام اکبر رادی از سر برداشته ایم.ایشان در جایگاه خود، هنرمندی والا است. در مجموعه آثارش، دریایی خفته است، با جزیره های مرجان و صدف، تا که را، به کار و شکار آید؛ و از پسِ سال ها،و شبِ هول، “پیرمرد و دریا ” را به خاطر بیاورد؛ با قایق و ابزار و بلندایِ نام همینگوی؛ اگرچه از“ نهنگ ماهیِ” نمایش، اسکلتی بیش نمی ماَند؛ و گوشت اش را، سفره اندازانِ تئاتر، پیش از ما می برند!
به هادی مرزبان ، به تنها یارِغار، بی مدعا و سخت کوش، و به خانم کابلی نیز، که به فرزانگی حرکات موزون می نویسد؛و پیشانی نوشت ازالهه رقص در آسمان دارد ، عذر کلام می آورم .
باشد رگِ راهرو های هر تماشاخانه،آکنده از عطر خون لورکا و چخوف؛و در ضلع شرقی تالار وحدت، و اصلی ، و بتهون،شعله هایِ نمایش ما،به طلایه داریِ اکبر رادی ، زایشی ققنوس وار داشته باشد.
تهران- بهمن ۸۵
Print This Post
مهر ۲۹
بازار روز
محمود طیاری
صبحگاهان،
چه شلوغ و پر آدمک است ،
بازار روز:
یک تاکستان چشم ، یک نگارستان ابرو
یک بهارستان دست ، یک نیستان آرزو
تیغ آنجا دست مستان؟
– نه،
کافرستان است!
بازار روز
انبوه زنان محجبه ، با النگوهای نمایشی
مردان سفید و زاغ، با چوقای تالشی
راه بندان ؟
– نه ،
حنابندان است !
بازار روز.
برگ کاهو،
سیب ُترش و انار
کلم و گوجه ، بادرنگ و خیار
مرغ و ماهی ، دنبلان و جگر
چشم حسرت ، هر طرف در کار
استخوان ، لای زخم
پنهان است…
بازار روز
هرکه را ، دست و پا
به چوب و فلک
زن در آنجا، شکسته بینی و فک
گر شکایت کند از آن تنه لش…
می زند مرد ، خانه را آتش
جای او بی گمان، زندان است.
بچه بیمار:
“ آتش تب او؟
وای ، خاکم به سر …!” پشیمان است :
“ بوی کافور می دهد ، بازار
کاش می شد زد ،
یکی را دار!”
مردک غول،
نشسته در خانه
زنِ بی پول ، رفته تا بازار
پسرک راهِ مدرسه ، ناشتا
دخترک مانده بی ناهار ، آنجا
گریه درمان ؟
– نه ،
درد چندان است.
بازار روز
آن بی نوا ، به ساز
به آوازِ حزن
می گوید از نیازِ به خرما و عطر نان
او با تلاوت قرآن
سوگند می خورد ، آه در بساط که نه ، چه دارد
در خانه جز دستی دراز و –
چند دهان باز!
در پیش رو ، زنبیلِ پر ز کاه
زن پا به ماه
چاقوی تیغه ُکند و ، خونِ دلمه شده
سرکنده ، مرغِ گردن لختِ پاکوتاه ، در بازار سیاه
مرغ بریان …
بر سفره ی خان است .
بازار روز.
درویش ،
با تفاله ی مو ، آبشار ریش
هو حق کنان ،
می جست رزقِ خویش
انگار داشت جای پول ، به کشکول ، نان خشک
بی روی خوش
آماده ی فرود تبرزین
بر فرق نوشکافته ی پرده دار پیر!
یک مارگیر
موش ، به قفسِ مار می بَرَد
آنجا نمایشی است ، نفس گیر
دندان مار و
پوزه ی موش پیر
کار دعا ، به صاحب قرآن
گداییِ صلوات ، بعد از حشیشِ فراوان است!
صبحگاهان
چه شلوغ و پر آدمک است
بازار روز
یکه تازان ، خشم . بی نیازان ، مشت!
خالبازان، رو. ترکتازان ، پشت!
نان و ریحان ، آفت جان
مرگ …
ارزان است!
بازار روز
رشت / ۶۵- ۱۳۸۵
Print This Post
مهر ۲۹
ناشتایی
پدر بود که می گفت. ما هیچ نمی گفتیم. فقط زیر چشم می دیدیمش؛ که عصبی و مهربان بود؛ نان بیات می خورد ؛ و به مادر می گفت:
“ چای رو شیرینش نکن.”
مادر می گفت: “ آخه خب چرا ، بذار یه قاشق شکر توش بریزم.”و می ریخت ؛و او نمی خورد ؛ می گفت:
“ حالا نمی خواد برای من دل سوزی کنی!گفتم که شیرینش نکن، نمی خورم! بهتره بریزی واسه بچه ها…”
و مادر می گفت:“ می ریزم. واسه اونام می ریزم. پس چیکار می کنم …”و می ریخت و به پدر می گفت:
“ تو هیچ کارت به آدمیزاد نمی مونه! آدم خوب نیس ناشتا بمونه . نون تازه که هست ؛ خب بخور دیگه . ما زیادمونه !”
و پدر می گفت : “ باشه می خورم … ”
و هیچ نمی خورد!
١٣۴۶
Print This Post
مهر ۲۹
مردانی تندیس – سوار
در شأن و شناخت شاملو
محمود طیاری
اواخر دههی سی، از مجلات ادبی، سخن و صدف بود و چندتایی که گوش مان به نام شان نمیرسید؛
یا بعدها رسید مثل “پیام نوین” و“ اندیشه و هنر”؛ و دیر تر “جگن ” و آرش و لوح و طرفه … حمید میر مطهری، در آژنگ ” مینوشت، با تأکیدی روی کارهای همینگوی . آنالیز داستان و رفتن به
نیمهی پنهان آن .
بامشاد“پور والی” تغییر قطع داد و ادبی شد.به سردبیری زندهیاد احمد شاملو.به لحاظ نگرههای اجتماعی و ادبی، در وضعیتی بودم که “ الف . بامداد ” را با “الف صبح” و شاملو را با هردو عوضی میگرفتم!
چه، شاملو بت عیاری بود، در کار چالش با شعر، هرلحظه به شکلی در میآمد و تخم سخن به نام خود
میپراکند.
میتوانم ادعا کنم در گیلان فقط “طاهر غزال” بود که سنگ شعر سپید را به طلایه داری شاملو به سینه
میزد . او از پیش، جایگاه و منزلت شاملو را میشناخت . بچههای دیگری هم هستند که شهادت
بدهند: “طاهر غزال ” شاعر بود و پرنسیب ادبی داشت و خلوتی با کتابها و جنگ شعر و داستان و
ردیف کتابهای پوشکین و لرمانتف و چخوف را در گنجینه و فرازهایی از آن را در سینه .
“نی لبک طلایی” مجموعهی ترانههایش را در پرداختی مینیاتوری درآورده بود . از شاملو میخواند و با
پیچ زبانش، شعر شاملو را تقطیع میکرد. او نفس این کار را داشت و مارا تا پشت دروازههای طلاییِ
شعر او میبرد. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
در پرداختی مستقیم به مقوله نمایش، شاید لازم باشد ضلع جنوبی پارک دانشجو (مجموعه تئاتر شهر) را نشانه برویم؛ چون ضلع شرقی آن مدتهاست که به تسخیر “لعبتکان” درآمده است. شاید خیلیها هنوز نمیدانند آنجا هم بعضیها خودشان را گریم میکنند و اکران و پشت صحنه دارند!
البته این یک بیان پارادوکسیکال، به شیوهی ادبیات ژان ژنهای بود؛با اجرای حاشیهای شبهای دو هزار تهران؛ در قالب دست کاریهای ژنتیک!
حالا شما که میزان “IQ”تان بالاست و پشت دست ایستادهاید؛ نباید زیرآبِ زبان ما را بزنید. گرچه دیوار حاشا بلندتر از این حرفها ست و مقوله “گریم ”، که همان پنبهکاری روی صورت است؛ جای خودش را به چهره آرایی به کمک “روژ” و“مداد سایه” داده و هیچ“آکتور” و “رژیسوری” آبشان این روزها،با نویسنده بهیک جوی نمیرود. با این وصف، پیاله اول را، سهم “بخت برگشتهای” میکنیم، که خیال به حجله فرستادنِ عروس تئاتر ایرانی را، با آلات و ابزار فرنگی دارد!:-
تا معضل تئاتر، به کمک مهرههای پشت و گردن وا کرده؛ خلقی را به تماشای “دکترین” خود، بر بام کند! ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
شهر تیپا خورده ی سبزم ، کنار کوه ، بنشسته؛
باغ هایم باژگونه،
از عجایب، راه ها بسته…
مردمانم ‘مرده ، نانم خورده ، دردا دم فرو بسته
به کس آیا توانم گفت: نانم کو؟
آبم کو؟
حجابم کو؟
=
در شبی اینگونه، سر بر باد و ، بادی در…
ای غرائب بوم و بر
بومی بر ِ بام و، بو – می، بر!
خوابکم از چشم ، افتاده ؛ شگفتا ! گاوکم زاده…
زمین لرزیده؛
آیا ، کس تواند گفت به کس، دیده؟
– آهم کو؟
راهم کو؟
پناهم کو؟
=
گندمم بر خاک افتاده، چنگکم در باد بگشاده…
دهانم خشک، چشمم تر!
می توانی خفت آیا، در حصار خود ؟
می توانی جفت شد آیا؟
می توانی ‘برد، بار ِ خود؟
اسبم کو؟
بارم کو؟
برگ زیتونم، صابونم، انارم کو؟
=
رودباران!
با تو دارم گریه ، ایمن باش
باغ زیتونت ، به چشم دخترانت ، سبز…
سد ترک برداشت؛
آبش ارزانیت، به وقت کاشت!
رخشت کو؟
درفشت کو؟
ابر چشمت، ناز خشمت، آذرخشت کو؟
مهر ۱۳۶۹ محمود طیاری
Print This Post
مهر ۲۹
آنها تو گاراژ بودند؛ و گاراژ تو سایه بود. دختر گفت:“این جوری که نمی شه؛ ما که نمی تونیم اونقدر صبر کنیم تا هوا تفتش بشکنه ؛ بعد راه بیفتیم.” مرد گفت: “ اگه خیال مون اینه بریم خونه ی آبجی بزرگه م، دست کم باس دو ساعت صبر کنیم. ما که نمی تونیم خوابِ بعد از ناهارش رو ببریم.” دختر گفت: “ ما می ریم هیچ طوری هم نمی شه.” پسر گفت: “ خیال می کنی!” مرد گفت:“ اون یه خورده حالی بحالی یه. ما نمی تونیم تو گرما بکشیمش دم در.” دخترگفت: “ ما یه مهمونِ دو شبه ایم.ما از یه عالمه راه می آییم. اون یه ذره هم نمی تونه کج خلقی کنه .” مرد گفت : “ اون تو چشم هاش پرده نیس!” پسر گفت : “ تو که باس بشناسیش! ”
بعدش، داشت سکوت می شد؛ که دخترگفت:“ خب می ریم خونه عمه کوچکه مون…” پسر گفت:“چی؟” مرد گفت: “ ما نمی تونیم. ما هیچ وقت نمی تونیم این کار رو بکنیم.” دختر گفت : “ برا چی؟” پسرگفت:“ اون شوورش خونه س!” مرد چیزی نگفت. دختر گفت: “ بهتر بود نمی اومدیم.” پسر گفت: “ آره.” و طرف تلمبه رفت ، تا گلویی تر کند.
بعدش صدای تلمبه بود ؛ و بوق سمجِ ماشینی که آن گوشه ی تعمیرگاه بود؛ و شفق هوا، روی اسفالت ترک خورده ی خیابان؛ و صدای آب یخی …
Print This Post
مهر ۲۹
دختر نشسته بود آنجا در شبِ کافه، بی حرف و نگاه . و گنگ بود ؛ و در تعارف قهوه گفت:“نه ”
پسر گفت : “ پس چی ؟ ”
دختر گفت : “ هیچی ”
پسر گفت : “ همیشه که هیچی !”
دختر گفت : “ خب چیکار کنم ”
پسر گفت : “ کاری که من می کنم ”
دختر گفت : “ تو هیچ کاری نمی کنی جز این که چیزی دستت بگیری بشینی یک گوشه بخوونی و گاهی هم به یکی قهوه تعارف کنی ! مسئله اینه … ”
پسر گفت : “ مسئله ای نیس که حل نشه . می خوای پیشنهادی بهت کنم ؟ ”
دختر گفت : “ لابد به اولین پسری که برخوردم … اینو می خوای بگی ، درسته ؟ ”
پسر گفت : “ خب بله . فقط مواظب باش کتابی ، چیزی دستش نباشه ! ”
دختر نگاه به شهر برد . شب در چشمش می شکست ؛ و چراغ های “ بیسترو”(۱) روشن بود:
گفت : “ فقط سعی می کنم تو نباشی. ”
در به هم خورد ؛ و بعدش چیزی بهم !
۱۳۴۶
(۱) جایی شبیه کافی شاپ امروز، اما با آبجو،
و گیلاس های پایه بلند
Print This Post
مهر ۲۹
آن در وقتی با آن همه طول باز شد؛ من به خودم گفتم : “ مهمان ناخوانده ”
و دیدم نگاهش یخ زد. گفت : “ خب حالا ، بیا تو ! ”
گفتم : “ نه ، برمی گردم. ”
گفت : “ چه برزخ …”
من چیزی نگفتم .
گفت: “ میل خودته… ”
و می رفت در را ببندد ؛ که یکی با صدای آب ها ، گفت :“ کی می تونه باشه ، عزیزم ؟ ”
آن مرد گفت : “ هیچکی …”
و از من پرسید :
“ نمی خوای باهاش آشنا بشی ؟ ”
گفتم : “ درست وقتی که ما با هم بیگانه شدیم ! ”
گفت : “ تقصیر خودته . تو منو دربست می خواستی ؛ حال آن که یکی هم بود که می خواست ماه عسل شو با من بگذرونه ! ”
گفتم:“ تو خودت رو اجاره دادی؛و من مثل درختِ برف زده ای، باید خودم رو تو تاریکی بتکونم . ”
آن در، مثل پرِ کلاغی بهم خورد؛و من به یک کوچه ی پر از شب پیچیدم!
۱۳۴۶
Print This Post
مهر ۲۹
آنچه
در کنار نیست
تنها،در خیال می تواند باشد.
پرده
آبستنِ باد …
ابر سیه چرده،
ساقدوشِ داماد است.
آن که در سراپرده
با خیال تو به کنار آمده
جوجکانِ ناشمرده بسیار دارد.
با من،
به کنار شو…
خیال خام،
خوشتر از جام شراب ، بی عکسِ رخِ یار است!
تهران۳۰ فروردین ۸۶
Print This Post
مهر ۲۹
سالها پیش، دربُهتی شیرین، پدر قصهی عاشقانهای برایم گفت که خود، قهرمانِ آن بود. از او، و آن قصه، اسکلتی بیش نمانده است. یادش به ناز و نیاز باد!
اتاق خاموش و بهم ریخته بود؛ با دریچهی بسته و پردهی افتاده؛ و تِلی ازخُرده ریز و زباله. آن گوشه، قوری کنار منقل، تازه از غلغل افتاده بود. کَُپههای آتش، با لایهی خاکستری، مثل پلکهای نیم خفتهی گربهای سفید ومُردنی بود.
جا هنوز پهن بود و از بیرون صدای پا و سرفه میآمد. در صدا کرد. هزارپایی از حاشیه گلیم به طرف دیوار رفت. مرد، تکیده و سوخته به اتاق آمد؛ با پیراهن و جلیقهی چرک و ریشی چند روزه و خطهای درهم توی چهره. یادش رفت ویا نخواست در را کیپ کند. انبر را برداشت و سرما زده، آن را توی منقل چرخاند. ذرات خاکستر، رقص کنان بالا رفت، چشمهای آتش سو گرفت. مرد وقتی انبر را زمین گذاشت، سر و شانهاش برفکی شده بود!
بیرون نمنم باران میآمد. مرغها توی باغچه کِز کرده بودند. آسمان سیاه و گرفته بود. گربهای بغ زده روی هِره چُرت میزد. صدای باد میآمد و شاخهها خیس بود. برگها با دُم برگهای بریده، در خِش خِش و معلق در باد؛ تیرِ چوبیِ چراغ برق، خیس و خاموش، نبشِ کوچه مانده بود. دو کلاغ بر حباب و قرقرهی سفید آن، روی تیر نشسته بود. مرد، از لای در نگاهشان میکرد. سرما را حس نمیکرد. قوری دوباره به غلغل افتاده بود. اتاق بوی چای کهنه و جوشیده میداد. فنجان چایِ سرد شده، جلوی رویش بود.
چیزی توی حیاط صدا کرد. گربه پلکهایش بهم خورد. مرغها به صدا در آمدند. مرد نگاهش رااز روی درخت چنار گرفت؛ توی حیاط ریخت: یک کلاه پرهدار بود. با لبهی سیاه و براق، روی سنگفرشِ کنار چاه افتاده بود.
شانههایش را بالا داد: ”به من چه.” و دستی به فنجان زد. سرد بود. توی قوری خالیاش کرد، دوباره ریخت. یک حبه قند برداشت، یکی دوقُلپ از چای خورد. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
چلچراغ شعر شاملو با کریستالهای شعر فروغ بایاد و احترام محمد تقی صالحپور “روزنامه نگار برجسته گیلانی” که جانش ناآرام ادبیات وقلم بود!
چلچراغ شعر شاملو با کریستالهای شعر فروغ
محمد تقی صالحپور: دریک مقایسه فرضی بین شعر، ادبیات داستانی و نمایشی، نقد و ترجمهی دو دههی اخیر(بویژه دههی هفتاد) با دورههای شکوفایی آن در دورههای سپری شده از جمله دههی چهل:
۱ – چه فصول افتراق و اشتراکی میبینید؟
۲ – گسست میبینیدیا پیوستگییا جهش؟
۳- نقش نقد و تئوری و بطورکلی عقلانیت انتقادی مکمل بودهیا تعاملییا نقشی جدا افتاده؟
۴ – چشم انداز ادبیات ایران در دهه هشتاد را چگونه ارزیابی میکنید؟
طیاری: این جور چیزها را هرکه از ما میپرسید به ساحتِ ملوس شان توصیه میکردیم دیوار مان رایک آجربلندتر از این حرفها بگیرد،یاگزینه ای (که همان چهارجوابی است)عمل کند. در این صورت ما هم بایکی دوهجا که دربوق میدمیدیم تکلیف وجوه فوق را تبیین و جای ممد بوقی را دریک مقایسه فرضی در هندبالِ کلمه که مشخصهی بخشی از گفتمانها است میگرفتیم. اما حسابِ کلنل محمد تقی خان صالح پور، با آن نازکای خیال، که جز عاشقی در بلاد ادب دلمشغولی دگری ندارد جداست. پس گردن مینهیم و زبان به فال وکرشمه میگیریم:
دههی چهل، نقطه عطفی است به لحاظ تاریخ، برای ادبیات داستانی، اعم از شعر و داستان و نمایش وتالیف و ترجمهی پایه ایِ متون نو: پایگاههای ادبی، جنگها و ماهنامهها باز تولیدِ سنگینی داشتند و حجم وسیعی از آفریدههای هنری زمان را، با توضیحِ ویژگیهای فرم و تم غالب و شاخصیتِِ زبان، بارم گیری میکردند. که فرآیند آن، نظریه پردازیهای ما و نسلهای بعد را در شعر و رمان، به نقطه اهتمام میرساند.
بیگانه کامو، با آن فشردگی در حجم، تازگی در نگاه وطراوت در فلسفه و زبان، آبستنِ رمان نوی امروز بود، که نه در ایران، در اروپا. و کوندرا و فوئنتس، بیشترین بهره را به لحاظِ جاخالی دادنِ کلامیدر بیان روایت، از آن گرفته اند.
آن سالها ما از وولف، جویس، بکت و پروست نمایههای زیادی داشتیم. خشم و هیاهو، به ترجمهی بهمن شعله ور، تو در تویی زبان را، به ابزاری در کشفِ حجم، در خط زمان بدل کرد و جایگاه بلندی به انسان در خطابه نوبل فاکنر بخشید.
در بخش ادبیاتِ داستانی، به پشتوانهی آثار نویسندگان پیشرو، مثل هدایت، چوبک، بزرگ علوی و گلستان، شکل نوی داستان کوتاه، با قلمه زنی و پرداخت، به بار نشست، وجوه بیانیِ آن، بارِ عاطفی کلمات را به زبانِ ایما و نمایه و لحن و ریتم شاعرانه پیوند زد.که نشانههای جمعیِ آن را میشود در منتخب قصههای آن روزها و بعدها در شازده احتجاب گلشیری دید.
چشم اندازهای شعر، در قلمرو شاعران نوپرداز بود. هر که بازیِ زبان میدانست و آسی داشت، به زمین میزد. حساب نیما جدا بود ، شهریار هم. نصرت رحمانی رند و کهنه کار، بیشترین سهم زبانِ پایه را از آن خود کرده بود. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
آپارتمان نقلی و نوساز بود، با لوستر و دیوار کوبهای سنگی،یکی دو تابلوی نقاشی و چند گلدان پر از برگهای تزیینی، و دو پوست برهی سفید، که بر زمینهی سبز و پرزدار موکت، هوایی کوهپایه ای از تابستان داشت.
مرد هر از گاه میآمد، زمانی کوتاه مغموم مینشست روی مبل چوبی منبت، زن چای و سیگار میآورد، با احتیاط در حرف و نگاه، به انتظار میماند، تا مرد خود چیزی بگوید و مرد گاه هیچ نمیگفت:
«بشین میافتی …»
پسر که پنج سالش بود، با شیطنت گفت:
«نمیافتم بابا جون.» ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
آن وقت ها، خانه بزرگی در اجاره ی ما بود؛که اتاق های پشتی اش واگذاربه غیر بود و خانه، در‘قرقِ خانم مستأجرو بچه ها و مهمان ها!
خانم، چندتا خواهر داشت، آلا‘مد و دم بخت و توئیکی! تابستان از گرما ، می زدند به شمال و پلاسِ این خانه بودند :
یکی با تکیه به نازبالش، در سایه می نشست، و حباب آدامس بادکنکی اش را ، َپقی می ترکاند.یکی با پاهای آویزان ، روی نرده تاب می خورد و با سبیل گربه بازی می کرد. با حیا ترین شان، حصیر می آورد، پهن می کرد زیر درخت گلابی؛ می افتاد یک ور، بوردا ورق می زد !
من با نگاهی عاشق پرور، و نه جلوتر از‘نک دماغم ، بهداشت یار بودم ؛ صبح ها در آنوفل ستیزی به کار سمپاشی و تهیه آمار و لام خون؛ و بعد از ناهار، چرتکی و به گشت وگذار؛ نواله ی ساندویج و سینما!
عصر یک روز ، رخساره – خانم مستاجر- سطلی زد به چاه و روی آب را ، با صدای خنده اش شکست! نباید پاپیچِ نگاهش می شدم:
“آقا سعید، آقا سعید!”
“ بله ”
“آقا سعید، این بلاوارث افتاده تو چاه ، چنگک می خوام، دارین که؟”
“ نه ”
“ جدی نمی گی! ”
“ به خدا…”
“ وای ، پس چیکار کنم؟”
و با گدازه های نگاهش، خیال به جهنم فرستادن مرا داشت!
گفتم : “ سه لنگه انگار دارین ، با یه لنگه جوراب ، ببندین به چوب چاه، راحت درش می آرین!”
قاه قاه خندید و گفت:
“ وای ، اصلا یادم نبود. بی زحمت رویا رو صداش کن ، بیاره.”
بعد خودش صدا زد:
“ رویا، رویا! ”
یک صدا آمد: “ هان؟ ”
“ اون سه لنگه رو اجاقه ، بیار برایم که …”
“ اینجا نیستش که ، کجاست؟”
“ الساعه جلو چشمم بود، ببین کنار کباب پز نیست؟ دستم شکست؛ پیداش کردی ؟ بجمب که! ”
“ الان پیداش می کنم ، می آرم. صبر کن! ”
نگاهم به بازیِ النگوهای دست رخساره بود؛که با گردش چوب چاه، حلقه های هولاهوپ را به خاطر می آورد!
صدای پا می آمد و بعد، گربه ی سفیدی از روی بام سفال ، سایه به سایه با رویا…! و تا سه لنگه ی آهنی به توی چاه برود و سطلی بیرون بیاید؛ ته دلم چند بار خالی شد! ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
دو سه سالی از جنگ می گذشت و حسرت صلح به دل مان بود.
بخشی از شهرهای جنوب ، سوخته و پرِ کاهی از آن نمانده؛ روغن کرمانشاه از پیه و گوشت آدمیان، به خیک و گالن… شهرها تخته کوبِ موشک ؛ با مین و آر. پی . جی ، تا ارابه ی توپ و بالن!
شمال، با هتل ها و سالن ها، مهمان پذیرمردم جنگ زده؛ که پیاده سوار، می آمدند با چهارپا و ماشین؛ صنایع بازارمشترک که آمد روی کار، تلویزیون گرم نمایش ” اوشین “! این سرزمین شمالی، فقط یک ژاپنی کم داشت، که تخمه ی بوداده اش زیر دندان بود!
اما تلویزیون هم ، با دستی به پاچین وعادتی مظنه یاب، نمی گذاشت”ریوزو” تنها بماند با ” اوشین”!
با این همه، بچه های شهر، نا سازگار با بخشی ازبریدگی فیلم ، دم و بازدم شان بود:
” اوشین شنا می کنه ،
ریوزو نگا می کنه.
کارمردم شب ها درپشت بام ها، بالون تماشا بود؛ با بلیط دو سره
بغداد – رشت ؛ و سفر بی رفت و برگشت! مثل یک برنامه ی نور و صدا: “سامیه جمال” به رقص با عصا و “فریدالاطریش” آواز بی صدا! کله معلق بالون سه لامپه عراقی، با اگزوز ترکیده درهوا؛ در میان کف زدن ها و هورای بچه ها !- : با یک نقطه اختلاف، منهای حماس و اسرائیل و ساف… بگیر رشت هم شده بود نوارغزه : کربلایی به شال و کلاه ؛ عرب به دستار؛ اخبار جنگ و بی بی سی و صدای امریکا، شنیدن داشت از رادیو” رد استار” !
دنگ و دنگ و دنگ !
اینجا مرکز دروغ و دلنگ!
زن خانه به قهر گذاشته رفته، ظروف آشپزخانه شکسته؛ این بو گندو برنج تایلندی، کجا بود بگذاریم روی چشم مان!
دچار افسردگی شده ، ما را بردند به مطب تاریک یک روانپزشک!
حالا نه من روح به بدن دارم ؛ نه دکتر رنگ به چهره. از بد، بدتر- روپوش سفید هم پوشیده؛ در وضعیت قرمز!
آژیر و ضدهوایی به صدا، پرستارگوشه ی میز قایم شده؛ دکتر هم یک ضربدر با “پیتوپلاست” زده روی شیشه عینک خود! قیافه اش مثل من درب و داغان؛ از بند گریخته ، موهایش فرفری؛ حرف سبیلش را بعد می زنم!
وضعیت که سفید شد؛ دیدم رنگ همه مان پریده؛ انگار زرد کرده ایم!
دکترok داد و پرستار شماره! من رفتم تو، نشستم. جا به جا چکش خورد به زانویم ؛ پایم بلند شد . یک جور که نزدیک بود بخورد به چانه ی دکتر!
پرسید:” چی یه؟ ”
گفتم : “می ترسم.”
دکتر چشم هایش گرد ؛ و تفش انگار خشک شد:
” می ترسی؟ از چی می ترسی؟ خب جنگه بنده ی خدا … آدم عاقل باید بترسه!” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
دو سه روزی بود آسمان، با شکم برآماسیده، روی زمین افتاده بود و هوا مثل تفنگٍ سرپُر، با چاشنیِ سرما، زمینهسازِ برف و کولاک.
باد سردی از روی چنار، پاچه خیزک به روی سفالها میرفت؛ از ناودان به پایین میسُرید؛ میزد به لانهی مرغها و، مرغِ کُرچ، جوجههایش را از سرما، به زیر پر و بال میگرفت!
از پر و دانهی برنج و گِل سیاه و فضلهی مرغ، زیر درخت لجنزاری بود و نمیشد بگذری. باد یخزده، با یورشی به چنار، وِلِولهکنان از آن بالا میرفت؛ و آشیانه کلاغ را بر شاخسار بلند آن تاب میداد.
با باز شدن در، سوز سردی به درون اتاق زد؛ و این صدای حامد بود:
“وای، ببندش… مادر!”
مادر که برای چند لحظه تو میآمد، با نوک دماغ قرمز و لچک سفید و چادری با گره ضربدر، به پشت گردن و سرشانه، گفت:
“باد نمیبردتان، خب!”
در را بست و گرما به جای اولش آمد؛ اما مادر دیگر بیرون بود!
پدر از صبح رفته بود پیِ کم وکاستیِ آذوقه، چون هوا برفی بود؛ و او حوصلهی نق زدنهای هیچ کداممان را نداشت:
“یک پر زغال نیست بمالیم به صورتمان، سیاه زمستان بگذرد!”
“خدا بزرگه زن! کمی دندان به جگر بگذار؛ هرچه بخواهی فراهم میکنم.”
مادر میگفت: “این حرفها را بگذار برای وقتی که وضع از این هم بدتر شد!”
“دهنم را باز نکن؛ یک چیز بارت میکنم ها! خیلیها با سیلی صورتشان را سرخ میکنند. دولت با آن همه اهن و تلپ، با قرضهی ملی اموراتش می گذره!” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
یکه زنی مرد شکار و بی افسار؛ مثل قزلآلا، گاهی به کم آبه میزد و سر از خشکی درمیآورد! مردک بور و دمق، مگر با قلاب از آب میگرفتش!-:
دهاندوخته و دلسوخته، فک و فامیلهایش را با صدای زن، از داربستِ فحش میداد بالا! مگر میشد به زن حرفی زد؛ یا گفت بالای چشمت، چه!-:
“دیگه نبینم زاغ سیاهِ منو چوب بزنیها…! پای چپت از پای راستت پنج انگشت کوتاهتره! سایهات که به من میافته، سردم میشه. دوست دارم مردم خیال کنند هنوز دخترم!”
“اقدس فدات بشم! مگه من چی بهت گفتم؟”
“چی گفتی؟ چی نگفتی! تو یک زن می خواستی یاجوج مأجوج! نمیدانستم خوشگلی هم عوارض داره! کارت دائم شده پرس وجو. بیخود نیست گذاشتنت عوارضی روی دروازه… اما خیالت جمع. قشون رضاشاه هم که باشه؛ از منجیل به اینور نمیتونه بیاد!”
“گرفتیم آمد!”
“کلاه تو بذار بالاتر!”
مرد بهرگش میخورد؛ صدا توی گلویش میپیچید؛ میماند چه بگوید؟
ممیز مالیاتی بود؛ و مأمورعوارض دروازه. با دست بردن در برگهی مالیاتی، هرچه بالا میکشی، به پای اقدس، و شکمِِ جوغ افتادهی بچهها بریز! گره از گوشهی دستمالِ این، به خاطر پول واکن؛ و گرهی دیگری به کار اون بینداز!-:
بیچاره انسیه، با قد نیم قد بچه؛ رباب بغل، سهراب به کول؛ پی بهرهی پول، دنبال تو! دزدی هیزی هم میآورد: تو عالمی را جا میگذاری؛ اقدس تو را!-:
“اقدس، نازتو برم، کجابودی؟”
” کجا بودم؟ سر قبر پدرم!”
“دهنت بوی کشمش میده!”
“رغایب نزدیکه. خرما پیدا نبود؛ کشمش پخش کردیم!”
“کاش سر قبر پدر من هم میرفتی.”
“خیلی پرسوجو شدم؛ پیداش نکردم. یا اون جزو خوبانه؛ یا من حرامزادهام!”
قدر زن اولت را هم که نگه نداشتی. بیچاره از دستت دق مرگ شد.
حالا تو ماندهای و یک دختر از زن اولت “ماه منیر”؛ و یک پسر از همین زنکه اقدس! که گویا خیال دارد یک تماشاخانه آدم را بریزد سرت! و این “بهادر”، که بعدها باید بنشیند روی سینهات؛ پوشک ببنددت؛ به اینهوا که، پاهات همیشه خیسه؛ توی اتاق بدواندت؛ و برای یک دماغ گردِ سفید، با برق تیغهی چاقو، اشکت را به تهی پوشکت سرازیر کند! اگرچه هنوز با حقوق تقاعد و ته بُرج خیلی فاصله داری؛ هزار بار مُردهات را، همین مادر- پسر باید بیاورند جلوی چشمت! ممهی نارس دخترک تازه سال را، مثل بهِ اصفهان، با پنبه، درشت کنند؛ بعدش زَنَک او را حرامِ پسردائیاش کند؛ که برای خودش حلالی بطلبد!-:
“رضا…؟”
“جانِ دل رضا!”
“این دختره دیگه وقتش شده. گناه داره. آخه تو پدرشی!”
“اگه من پدرشم؛ تو هم جای مادرشی. گیرم شیرت رو نخورده باشه.”
“فرق می کنه.”
“بگو چه خوابی برای من دیدی؟”
“از من گفتن، از تو نشنیدن! چهار صبای دیگه، کار که دستت داد؛ میفهمی من چی میگم. نعلش رو بکوبی بهتره!”
“حالا کی رو در نظر داری؟”
“شاپور، پسرداییم.”
“تو که تا دیروز صدایش می کردی دختردایی!”
“برای تو چه فرق می کنه؟”
“دختره رو حرامش نکنی؛ هرچه میخوای بکن.”
“منو باش سنگِ ناموس تو را دارم به سینه میزنم!”
“برای کدام بیناموس؟” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
آپارتمانِِ شش واحدی ما، کیکِ هفت طبقهای بود؛ که جای شمع، تیرآهن درآن چیده بودند؛ و جشن تولد کودکی را به خاطر میآورد؛ که با یک کالسکهی شش اسبه؛ به سفری رویایی میرود!
ازما، من و پسرم، هرکی با مادرِخودش زندگی میکرد! -: یک خیابان بین ما، و یک کودکستان بین آنها، فاصله بود!
واحد ما، با فن کوئل و آسانسور، کف سرامیک، کابینت MDF، دیوارها کنتکس خورده و سفید؛ پرده و مُبلمان و موکت:سبزِچمنی؛ اما به چشم مادرم:قفس! که دلش به آن خانهی قدیم- پراز شمعدانی و شمشاد، و آفتابِ پهن شده روی سنگفرش، پای درخت نارنج، خوش بود!
مادر، تازه ازمریضخانه آمده، نازکآرایِتنآسایِ من، گذاشته رفته؛ با او به سفتکاری مشغول بودم! یکی که میآمد؛ از بیرون برایمان خبر میآورد.
طفلک مادرم، نفهمید جنگ کی شروع شد؛ کی تمام! زن من هم نبود در وضعیتِ قرمز، ببردم راستهی طلا فروشها؛ چون عاشق ِترکشِ خمپاره و موشک، در آن محدوده بود!
گاهی که در میزدند؛ و از آیفون صدا نمیآمد؛ کلهام را درمیآوردم؛ نگاهم هفت تا معلق میخورد، تا برسد به پایین!
مادر گوش به زنگ، ملحفه را به کناری میزد؛ دستپاچه میپرسید:
“کی هست، پسرم؟”
“هیچکی مادر، با من کار دارند.”
“تعارف کن، بیان تو.”
غرورش را پنهان؛ و چشم انتظاریاش را آشکار میکرد. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
راه باریک وخیس بود؛ و چقدرعلف.شاخه ها قفل ِهم؛ پنجه در پنجه.و آن سبزینه سقف، درخت و گُمار؛ و نورکه می ریخت؛ و پرنده که میخواند!و دخترکه هیمه به پشت داشت؛ با پولکهای مسی ِبافته؛ و دو رج گیسو، به روی جلیقه ی لیمویی؛ و به کومه میرفت:
ایستاده بود؛ و سلام گفته بود؛ با سری به زیر، و نگاهی به کنارهی رود و آبهای ماندهی برگ پوش.
“خب بریم.”
“نه.”
“پس چی؟”
“شما!”
پیش افتادم؛ با کیفی و ساقه ی سرخسی در دست؛ و او با پاهای ترکه ای، از پی می آمد.
کومه در چشم انداز بود؛ چوبی و جنگلی، پوشیده از برگ؛ با چند بُز به دور و بر.
دخترگفت:”کومه ی ما…”
“آه، چه خوب.بُزها چی؟ اون هم مال شماست؟”
“اوهوم”
“پس شما اعیونید!”
“چی؟”
“اعیون، مالدار!”
دخترگفت: “نه.”
و ایستاد؛ با نگاهی به کیف، پرسنده و لرزان گفت:
“تو اومدی آقاکوچیک رو ببری؟” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
پروردهی کوهستان بود؛ بلندیهای قُوش(۱)نشین؛ پایپوشِ ابر؛ تپهها و کبکها و درهها؛ باغهای سنگیی انار و زیتون. حسْ آشنایِ رمه، رد گیرِ پایِ گرگ، بی شولایِ چوپانی!
پیراهنِ آبیِ رکابی، پاکتی سیگار اشنو، روزنامهای تا شده؛ شیدایی به کار و، دردی به پهلو داشت؛ که تا روی لبهایش نشت میکرد!-:
”چته باز؟“
”هیچی…“
او دردش را با لبخند، توی شکمش، جا به جا میکرد. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
پروردهی کوهستان بود؛ بلندیهای قُوش(۱)نشین؛ پایپوشِ ابر؛ تپهها و کبکها و درهها؛ باغهای سنگیی انار و زیتون. حسْ آشنایِ رمه، رد گیرِ پایِ گرگ، بی شولایِ چوپانی!
پیراهنِ آبیِ رکابی، پاکتی سیگار اشنو، روزنامهای تا شده؛ شیدایی به کار و، دردی به پهلو داشت؛ که تا روی لبهایش نشت میکرد!-:
”چته باز؟“
”هیچی…“
او دردش را با لبخند، توی شکمش، جا به جا میکرد.
اول ماهِ مِه، پای یک تیر سمنتی، ایستاده بود؛ پردهی شعاری دستش بود؛ که با کمک رفقا بالا میداد.
باد نیرویی مهاجم بود؛ و نگاهِ گُنگِ بازار را، بر گُردهی خود داشت!
دکهی کوچک او، با پوتین کتابها، بر فرقٍ استعمار میکوفت؛ و پوسترها، با گلمیخهای سرخ، دیوار سینه را میشکافت؛ و کینه را بارور میکرد!-:
”اگه بخوای کمکت میکنم.“
”برای این کار، اول باید از ماشینت، بیای پایین!“
”انگار به همین قانعی…“
”مهم اینه پرده بره بالا. چه بهتر یه گوشهاش رو هم، شما بگیری.“ ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
پنگوئنها
پیش از رفورم؛ و پس از عمل دماغ خانم پروانه، مصالح ساختاری این داستان ریخته شد. اگر آن دوره بود، دماغ خودمان پس از واگویهی آن، از ریخت میافتاد!-:
کلید از آنجا زده میشود که جناب مدیرکل، با دگمه سردست بدلِ یاقوت، و باری از گنده بینیهای طاغوت مآبانه، در تودیع یک نفرهی خود با من میگوید:
“ای آقا، این پست و منصب و مقام هم، بی شباهت به لُنگ حمام نیست؛ از پای ما نیفتاده، دیگری میبندد!”
و اما چگونه باشد مراتبِ باژگونه آویزیِ جنابشان، از درختِ مناصب، با اِحلیل!-:
جشنهای دو هزار و پانصد و چه بود؛ و کار نمایشگاهسازی، سکه! فضای باغ محتشم، با آن درختهای غان و نارون، و عمارت کلاه فرنگی –که حالا چایخانهی دولتی است؛ و بوی گوشت و کباب آن، تا زیر سرستون و تالارچوبی و بام سفالینهی آن، معلق و نفسگیر- به زین و آذین! پرچمهای سهگوش، چراغهای الوان، و پارچه شعارهایی که چند سال بعد، صرفِ تدفین تندیسهای بهشتی شد، به در و دیوار؛ کوچههای سبز گیاه پوش، اشباع از دود کباب. بدل به تونل کتاب! ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
میآمدیم بی آنچنان نگاهی، به تپهها و خانههای گلی؛ بی تفقدی به آنها که توی جاده مانده بودند؛ و دستی بلند میکردند. چرا که خود بر خرابه مینشستیم؛ و از کوره را میگذشتیم:
جیپ، بی زاپاس و آینه، گرد و خاک هوا میکرد؛ و ما را محورِ کوه میگرداند. آنچه پیش رو داشتیم، انگار آخرِ دنیا بود. دهِ کوچک کم خانواری، با یکی دو معدن گچ وآهک، و زاغه نشینهایی، که چرک مُردگی وغبارِ آن را، انگار به سر و روی خود داشتند؛
پیرزنانی با دستان ِچروکیده، به کارِ پشمریسی و دوک، و دخترکانی شیردوش، با یکی دو بُزِ سیاه؛ که مایهی آن قاطی ِسرفههای خُشکشان میشد؛ و بادهای شنی؛ شناور در بوی پِهن، و زخم و مگس و تراخُم!
آن که پشت ِفرمان ِجیپ بود؛ در پُست معاونت فنی بود؛ به اقتضای شغل، گاه دلی به دریا میزد؛ در بازدید از منطقهی آلوده، وکشف ِبیماری ِواگیردار، با ما سر به بیابان میگذاشت!-:
“از من دلخور نیستی که؟”
“برای چی؟” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
ما میگفتیم: “کاکا! تو چی تن ته، که بهت مصونیت میده؟ تو نمیترسی زخمیات کنن، کاکا؟”
کاکا میگفت: “من چیزی تنم نیس؛ اما یک چیز توی کله مه، که معنی زخم رو، برایم کوچک میکنه!”
میگفتیم: “نمیترسی کاکا، واقعاً؟”
میگفت: “زخمیام کردهن؛ دیگه نه!”
چیزی میزدیم و میآمدیم از مغازهاش بیرون؛ از شلوغی میگذشتیم؛ میرفتیم ته شب، چیزی را لت و پار کنیم!
وقتی برمیگشتیم؛ کاکا هنوز باز بود. میپرسیدیم:
“کاکا، استقبال غذایی چطور بود؟”
میگفت: “عمومی و عالی.”
“چی برایت مونده؟”
“مغز، جگر، دل سرخ کرده!”
“چی تموم شد؟”
کاکا مثل همیشه، لبخندی میزد؛ میگفت:
“دنبلان!”
میبست؛ و میرفتیم. ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
این متن، نگاهِ اسطوره شکنی دارد بر تعریفِ مدرنی از هنرِ نمایش عروسکی؛ و اعتلاء بخشِ پیام و مفاهیمِ تنیده، افزون بر کشفِ معنای آن است؛ و تقدیم است:
به بهروز غریبپور که به هزار و یک زبان شهرزادی
راز این جهان خاموش، به ما مینمایاند.
ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
پاییز و تنهایی بود؛ پسرک بهانهی حرف؛ و دختر در پچپچهای آشکار، کنجکاو و مرد شکار!
شبزده، در پی ِوسوسهای و بیگریز از آن؛ به پسرک که انگار، سیم رابط ِمان بود؛ تلفن زدم.
گفتم: “میبخشی؛ معلمت نیستم؛ و دیگه هم بهت تلفن نمیکنم!”
دختر، با نرمهی گوشی به تلفن، اشاره به پسر برد؛ که: “نه”
و پسرکه: “نه!”
“نه که چی؟ ”
“تلفن کنین!”
پرسیدم:”کسی پهلوته؟”
پسرگفت: “نه .”
بعدش گفت: “دوستمه.”
گفتم: “دختر؟”
گفت: “بله.”
گفتم: “ممکنه سلام منو برسونی؟” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
برای: اکبر رادی
زنک کفشِ چوبی پاش بود؛ جلف و بزک شده، یک چیز توی دهنش بود، که میجوید.
بغل ِمیز من، چند نفر نشسته بودند؛ که می، میزدند و حرف؛ و دورتر یک کاسب کار با یک پسرک، خلوت کرده بود؛ که هر دو ملتهب بودند؛ و مردک شریر بود؛ و پسرک ریش نداشت!
و ما دور و برِمان، درخت و گل بود؛ و بوتههای کیش، و شاخههای رز، و پیچکِ بالای سفال، که تو ریزبرگهاش، چراغ کشیده بودند؛ و دو سه تا مهتابی…
و هوا کور و سنگین بود؛ و بوهای سازگار وعادت شدهی ماست و، سیگار و، سالاد و الکل و خیارشور.
زنک تو چشمهام زل زد و گفت:
«ببین اون چی میگه…!»
«کی؟»
«ئه، اوناش دیگه.»
و نگاه به شاخههای رز بُرد.
پرسیدم: «خب»
زنک تو لبی گفت: «چه میدونم؛ انگار باهات حرف داره!»
زنک دور شد؛ و من نیمهام را، خالی کردم و پاشدم؛ سیگارم را برداشتم؛ و جلو رفتم:
او بود و یک میز و کمی شکستنی؛ با چند سایه از برگهای درشت رَز.صورتی استخوانی و باریکه سبیلی، پشت لب داشت؛ گفت: «بشینید.»
و پرسید: « روشن شدید؟» ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
پری دریایی
آنک
کسی درپناهِ داس میآمد:
– ایست!
و راههای دریایی، محاکمه میشد…
دراین فاصله، که آنها، میانهی جنگل درصدای پرنده، تمشکی بچینند؛ دختر با یک کلاه آبی، مثل یک قایقِ کوچک بادبانی، آمد کنارپل، ونگاه به آب داد؛ تابستان بود:
“همه ش سه تا؟”
“چی؟”
“ماهی.”
آب چین برداشت؛ و دختر تندی گفت:”بکش.”
پسر، چوب ماهی را کشید.
“آه.”
هیچ نبود؛ وخندید:
“حالا بیاین شما…”
دخترگفت:”نه، مرسی.”
“روزخوبی یه، نه؟”
“برای ماهیگیری، خب بله.”
“شمام که توکارِ شکارین؛ بدتون نمی یاد برای یک پسر تور پهن کنین!” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۵
جمیله ازمهتابی پایین آمد؛ چشمهای میشی و روشنش را، به من دوخت؛ گفت:”دیگه نمیمونی؟”آن وقت اخم کرد؛ پرههای سفید و باریک بینیاش، لرزید:”همین؟”
روی پلهها نشستم؛ و به شانههای کوچکش، چشم دوختم.پدرم آماده می شد که برگردیم؛ واین، دست خودم نبود.
گفتم:”اما زود برمیگردیم.”
نگاه شبنم زدهاش را، با ناباوری، روی گلها ریخت:
“پارسال، وقت بیشتری باهم بودیم.”
یک ُرزِ صورتی چید؛ وطرف من پرت کرد:
“موظب باش؛ زرد نشه!”
آهنگی که توی صدایش بود؛ جادویم کرد، گلش را درهوا قاپیدم:
“با زبان گلها، آشنام عزیزم!” ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۲
آنجا محوطهی ساکت و بازی بود؛ با چند ساختمان دولتی؛ یک جایگاه بنزین؛ و این اخطارکه “سیگار نکشید!”
و برف بود؛ گاهی ماشینی چیزی میآمد، مثل کبوترسفیدی، با دو شاخه برف پاکن، از دو طرف بال میزد و میگذشت.
ما توکافه بودیم؛ جماعتی سرما زده، در فاصلهی دو شیفت کار؛ با پوستی ترک خورده و چرک؛ و نگاهی یله به بیرون؛ با چقدر حرف و چای… ادامه مطلب
Print This Post