چکاوک
پاچینِ کوه، سبز و، دلی بیقرار نیست
آمد صدای پایی و اما بهار نیست
بی روی یار، غنچه دهان وا نمیکند
سروی به باغ ما و درختی به بار نیست
رسواست گل، معجر او را که باد بُرد
خاری به چشم آمد و دستی به کار نیست!
آن بادههای ناب، به خوناب و این عجب
آدم به پای خمره و چشمی خمار نیست
بس تازیانه باد خزان پای کفر زد
راه گناهِ مستی نرگس فرار نیست
گیرم بهار خطبهی قوس و قزح سرود
“سبزه پیاده آمد و غنچه سوار” نیست۱
رگبارِ شعر بهار، گل به یغما برد
بازی که بُرد و باخت ندارد، قمار نیست
پائیزی است شعر بهاری که سوخت باغ
یک برگ بر تمامی این شاخسار نیست
هرجا چکاوکی است بهارش خجسته باد
دستی اگر به ماشه و قُمری به دار نیست!
محمود طیاری
سپتامبر ۲۰۱۱ مریلند.واشینگتن.
۱- مولوی.دیوان شمس. غزلیات.