پیامبر
———————-
نقش ها:
مرد یک چشم
شبح سیاه
شبح سفید
———————-
صحنه
سردابه ای با چند پله و دری بزرگ در بالا. مرد یک چشم، پایین پله ها در حصار خود، خاموش و منزوی، سرگرم تنیدن تار به دور خود است. سفید آن بالا، زنجیری دستش است که به مچ دستی که مرد با آن می تند، بسته شده است. زنجیر دیگری، به مچ پای مرد، در دست سیاه است. سفید ناآرام، سیاه خمشگین و مرد مضطرب است.
صدا :
و آن گاه، زمین دهان باز کرد
آب ها را بلعید
و باران ها را بلعید
پس گیاهان از روبیدن بازماندند
و مرغابیان بر صخره ها خشکیدند
خاموشی نضج گرفت
و سه شبانه روز از آسمان تف بارید!
پس قوم هیچ به دشت ها ریختند
و له له زنان به نماز ایستادند
و مذبوحانه به نیایش پرداختند
آن بالا سفید زنجیر را می کشد. دست مرد در هوا می ماند؛ بر می گردد و برزخ نگاه می کند. سفید سرش را به زیر می گیرد. مرد دستش را می کشد. تندتند می تند. سفید مدتی به مرد خیره می شود.
سفید : ]بلند و ناگهانی[ نه.
می نشیند و آرام گریه می کند.
: نه، نه، نه.
سیاه خفته بر می خزد. با نگاهی تند، چشم می چرخاند و عصبی یک پله به زیر می آید. مرد همچنان که تار می تند، نیم نگاهی به وی می کند.
سفید : ]با خود[ زشتی … زشتی … زشتی …
چشم انداز من این جا همه زشت
همه دیوار بلند
همه خاموش و سیاه
]بر می خیزد و با مشت اشاره ای تحقیرآمیز به سیاه می کند[ سیاه!
سیاه : ]در تقابل با او . خشمگین و با مشت های گره کرده[ سیاه، هاها … سیاه.
سفید : ]یک پله به زیر می آید[ سیاه لعنتی!
سیاه : ]یک پله به بالا می رود[ لعنتی ها ها … ولی نه مثل تو رو سیاه!
این حالت تا نقطه تلاقی ادامه دارد. آن گاه یک لحظه آن دو به مچ هم می آویزند. مرد دیگر نمی تند، اما سخت می گرید. آن ها به هم می پیچند.
سفید : سیاه لعنتی!
سیاه : سفید لعنتی!
مرد، بی نگاه می گرید. جنگ نرم. سفید مچاله می شود. سیاه بر می گردد می نشیند. مرد ساکت می تند. سفید زانو می زند. آرام زنجیر را می کشد. دست مرد در هوا می ماند.
سفید : آی، آهای، می شنوی؟ من هنوز زنده م. هنوز می تونم نفس بکشم. به شرط این که مجبور نشم این هوای کهنه رو، تو ریه هام فرو ببرم. آهای، یه تکونی بخور. نگذار همه چی تموم بشه. دریا هم که باشی، تنها شاه ماهیت منم. تو حیفت بیاد منو با این فلسهای نقره ای شب تاب و این تاج ستاره نشون دریایی، این جا پهلو خودت نگهداری. آهای، زندگی بیرون مثل دریاست. زیبایی های وحشی و دست نخورده رو فقط تو عمشق می شه جست. تو با یه غوطه هیچی نمی تونی ازش در بیاری. باید بری زیر. باید تا اعماقش فرو بری. آهای، منو با خودت ببر اون جا. ]اشاره به بیرون در بزرگ[ راه دوری نیست. یه تکون، فقط یه تکون ملایم، می تونه تموم عقده هاتو از دلت واکنه. فاصله ی بین من و تو رو هیچ کنه. تو رو تهییج کنه. ماها رو به اون طرف دیوار ببره و زندگی رو، عشق رو، رویا رو، دوباره بهمون برگردونه.
یک صدا : ]موزیک متن[
زمین سرشار از بوی شگوفه
هوا صاف
و بام خانه ها خیس
ز باران شب پیش
کبوترهای وحشی بر لب جوی ]طنین چرخ های یک درشکه[ درشکه!
تئاتر مه، خیابون ستاره!
این تکه را می توان با تصاویر صوتی ارائه داد. سفید در فاصله اجرای این قسمت با استفاده از حالت شیفتگی که مرد به خودش گرفته، یک پله بالا می رود و به آرامی زنجیر مرد را می کشد. مرد، نا به خود، از حصار نیمه کاره و باز خود بیرون می آید.
سیاه : ]به خودش می آید[ آهای.
مرد به متابعت از سفید یک پله بالا می رود.
سیاه : ]زنجیر مرد را می کشد[ نه!
سفید : ]زنجیر مرد را می کشد[ نه!
مرد یک پایش جلو و پای دیگرش به عقب است. اما دست هایش به جلو و نگاهش به پشت، به سیاه. ملتمسانه. حرکتی نیست.
سیاه : ]آرام[آی، آهای. می شنوی؟ می گم تو هیچ وقت نمی تونی از این در خارج شی. هوای این جا برا زندگی تو خیلی مناسبه. کهنه ست، ولی عاریه نیست. ادامه مطلب
درخت غار
———————-
نقش ها:
میرزا
پسر بچه ی روستایی
قزاق
چوپان
———————-
صحنه
صبح گاه؛ جنگل. میرزا با گیسوان جنگلی، پاتاوه و تفنگ، زیر درختی با تنه ی غار خفته است. درخت، بقعه و نذری است و ریشه در باور و سنت و حالتی نمادین دارد. پسر بچه ی روستایی گوش به آواز پرندگان جنگلی، با بار هیمه و داسی در دست، از میان درختان می گذرد. شیهه ی اسبی شنیده می شود. میرزا نیم خیز می شود. سراسیمه به شکاف میان درخت نگاه می کند و با پوزخندی، آرام می شود. پسر بچه او را می بیند و پشت درختی قایم می شود. او با دست جلوی دهانش را گرفته تا از ترس و حیرت فریاد نکشد، چون میرزا را شناخته است. میرزا خمیازه می کشد و بر می خیزد.
میرزا: آی مردک! بیداری؟
صدا: آب، آب. یه چکه آب.
میرزا: ]خمیازه می کشد[ عجب خوابی … ]به خودش می آید[ چیزی می خواستی؟ آی مردک، آی آدمکش!
صدا: آب آب … ]ناله ای شنیده می شود[ من آدمکش نیستم. آب.
میرزا: ]قمقمه را به داخل درخت غار می برد[ بگیر. ]دست های قزاق با دست بندی از طناب آن را می گیرد و به دهان می برد[ خواب بعد از نماز صبح عجب می چسبد. ]به قزاق[ توانستی چشم بر هم بگذاری؟ ]می خندد[ جایت راحت هست؟ آهای قزاق شاهی، با توام!
قزاق: ]قمقمه را پس می دهد[ قربان لب تشنه ات یا ابی عبدالله.
میرزا: ]با غضب نگاهش می کند[ می دانی آخرین نفری را که کشتی، نام اش عبدالله است؟
قزاق: من کسی را نکشتم. به اسم ات قسم میرزا؛ به همان نماز صبحی که خواندی.
میرزا: تو چه؟ تو هم خواندی؟
قزاق: من نمی دانم نشسته باید بخوانم یا شکسته؟
میرزا: ]بهت زده – با لبخند[ نشسته را می دانم، اما شکسته برای چه؟
قزاق: ]جدی[ خب من از دیارم دورم، مثل یک مسافر.
میرزا: ]با پوزخند[ مسافر آن دنیا. آه، حق با تو است!
قزاق: جایم ناراحت است. دست و پایم نیز بسته است. چهار ساعت است که این تو انداختیام. عین لبوی تنوری کنجله شده ام. دست وپایم خواب رفته است.
میرزا در حال بستن پاتاوه ی خود است. پسر بچه ی روستایی مدتی است کولباره به زمین گذاشته، بهت زده، ترسیده و کنجکاو سرک می کشد و نگاه می کند.
قزاق: با این دست و پای کنجله شده معلوم نیست چطور باید راه بروم. گیرم که آزادم کنی.
میرزا: آزادت کنم؟ برای چه آزادت کنم؟ با چه دلی؟ با چه رغبت و بهانه ای؟
قزاق: یک چیز را می دانم . تو رأفت ات زیاد است، مرا نمی کشی.
میرزا: ]عصبی[ نمی کشم؟ تو را نمی کشم؟ پوست ات را می کنم. شکم ات را از کاه پر می کنم.
تفنگش را بر می دارد.
قزاق: ]ترسیده[ این درخت نذری است. مرا پناه داده. تو مرا نمی کشی.
میرزا: خودم انداختم ات آن تو، برای این که فرار نکنی.
قزاق: آن وقت من یک قزاق بودم!
میرزا: یک آدمکش، این را بگو. ]می خندد[ خب، حالا چه هستی؟
قزاق: هر چه هستم، آدمکش نیستم. همان طور که تو نیستی.
میرزا: تو شنیده ای میرزا دل رحم است، اما رحیم نیست!
قزاق: کریم که هست.
میرزا: کریم شیره ای را که نمی گویی!
قزاق: نمی شناسم اش.
میرزا: یکی از همان دلقک های درباری بود. مثل وثوق الدوله که سرش را کرده زیر برف استبداد و پای وطن دوستی اش هواست. انگلستان برایش بشکن می زند، پشت هم اندازی اش را برای ما می کند و پر و پاچه ی سیاسی اش را از توی شلوار کوتاه صدارت به ما نشان می دهد. زیر جامه می گفتم بهتر بود. چون این گونه آدم ها را دربار، زود به زود عوض می کند!
قزاق: مرا چه به دربار.
میرزا: فرمانده قشون شما یک روس است. ژنرال باراتوف را می گویم. دائم وضعیت شما را به پترزبورگ مورس می زند! این را می دانستی؟ مملکت در اشغال این آشغالهاست!
قزاق: هر چه آت و آشغال در خانه دارم، همه را خیال دارم دور بریزم. از جمله یک سماور روسی را!
میرزا: خیلی حاضر جوابی. بچه ی کجایی؟
قزاق: لشت نشاء.
میرزا: ]مدتی نگاهش می کند[ لشت نشاء که آزادیخواه زیاد دارد.
قزاق: من هم ازادیخواه هستم.
میرزا: آه، نه. تو فقط آزادی خودت را می خواهی، آن هم از این جا. ادامه مطلب
اپیزود اول
گوسفنددوخان*
———————-
نقش ها:
میرزا
پسر بچه ی روستایی
اشباح مهاجم (دزدان)
چوپان
———————-
صحنه
صبح گاه؛ کوهپایه ی جنگلی. صدای زنگوله ی رمه های پراکنده. صدای بره ای تک افتاده، دور و غریب. چوپان به دنبال بره ی گمشده، به هر جا سرک می کشد.
چوپان: کجایی حیوان، بیا ااا. ]به شیوه معمول چویاپانان[ حیوان زبان بسته کجایی، بیاااا. آی حیوان خداااا. ]صدای بره خاموش و شبح میرزا با تفنگ و پاتاوه، از پشت تخته سنگی دیده می شود[ هوس قند و آینه کرده ای، می دانم. اما اگر گم بشوی و گذارت به شهر بیفتد، مرا به حنا بندانت راه نیست!
میرزا: های ! ]او با تفنگ، راه بر چوپان بسته است. چوپان ترس خورده می ایستد[ کیستی؟ بمان!
چوپان: از پی بره ی گمشده ام می ایم. چوپانی بی نوا در این جایم. اما تو که ای؟ این میانه در کوه و کمند! آشنا، یا بیگانه ای قداره بند؟
میرزا: اگر زهره ی آن داری بدانی و به آنی آن را نترکانی، با تو بگویم. من میرزایم.
چوپان: م … م … میرزا؟ ]در حال فرار [ سرم بر باد، خانه ام آباد! سر در پی بره گذاشتم، ندانستم به جان خطر می کنم.
میرزا: بمان، کارت ندارم.
به پشت تپه ای رفته و با بره ای در آغوش، آفتابی می شود.
میرزا: می بینم ترسیده ای. ماتم چه داری؟
چوپان: ماتم جان خود!
میرزا: هر که را بر نان و آب تو طمع نباشد، جانت از او در امان است. مرا باز شناختی؟
چوپان: می توانم بنشینم؟ زانوانم از قوت افتاده است.
میرزا: بنشین و اگر چاشت نخورده ای، میهمان من شو.
بره را به طرف او می گیرد.
– بگیر، این هم بره ی گمشده ات.
چوپان با اختیار نزدیک می شود، بره را می گیرد، می نشیند و ریسمان برگردنش حلقه می زند.
چوپان: بره را که آزاد کرده ای؛ اما نمی دانم عاقبت من چه خواهد شد؟
میرزا: عاقبت تو در عافیت من است. دانی که هستم؟ باز شناختی ام؟
چوپان: آری، باز شناختم ات. بیم آن دارم حرفی با تو بزنم.
میرزا: ]دلجویانه[ چاشت با تو نخواهم نخورد، مگر آن چه را از من پنهان داشته ای، آشکار کنی. حرف دلت را بزن چوپان!
چوپان: شیر گوسفندانم بر تو حلال. تو بر شاهان شوریده ای. زنده ات ارزانی هر که بادا، مرده ات نیز بر من گران است!
میرزا: ]کول باره و تفنگ به کناری می نهد[ دمی بنشینیم. آتشی بیفروز تا پیاله ای چای کنیم.
چوپان: اگر دمی با تو بنشینم، دمار از روزگارم بر آید. ماه بی چادر شب با تو به سر نمی کند! سرکردگان و غلامان همه جا آفتابی اند. پوستی انباشته از کاه، گوسفندانی بر چاه! این است سرنوشت چوپان بی پناه. راه خود گیر و برو تا کسی تباه نشود.
با چرخش چوب دستی اش، طعم علف را به دهان بره تلخ می کند!
میرزا: ]بره را در آغوش می گیرد[ به کجا بروم؟ آیا تو خود این بره را این جا می گذاری جایی بروی؟ گرگان شبانگاهی را چه می کنی؟
چوپان: آن ها را می کشم.
میرزا: من نیز آنان را.
چوپان: کدامان ؟
میرزا: غلامان.
چوپان: از برای چه؟ ادامه مطلب
داس
———————-
نقش ها:
مشدی
زن
ارشد
کوچک خان
———————-
صحنه
چشم انداز: یک خانه ی گالی پوشی در روستای خاموش شمال. تالار کنام. شب. چراغ نفتی روشن است. در ضلع شرقی صحنه پله ای است و به چشم نمی خورد؛ با یک در کوچک ورودی. روبرو نمای بیرونی یک اتاق و مقادیری ریزه کاری. همین قدر شمال در صدای سگ و اسب و رعد و یحتمل باران. بو . بو و رنگ. این مهم است. در سقف می شود کار گذاشت؛ تارهای تنیده ی عنکوبت و هر چه که ناشناس است: دود گرفتگی، ریسه های سیر و پیاز، بابا گندم، کلش و تخم جو. فضای صحنه می تواند کمی هم خرافی باشد: با نقش ها و خطوطی در هم و آجری، طلسم مانند به دیوار. نردهای ایوان با چند ضربدر چوبی. ردیف شمعدانی ها در سطل و کوزه و پیت روغن و گلدان. اتاق در سوگ ایوان است و دو بر دارد. زن، تنها نشسته است. مشدی از پله ها بالا می آید.
زن: چه قدر دیر کردی.
مشدی: ]برزخ است[ ول کن تو هم!
زن: چی شده ؟
صدای ارشد: ]از پایین[ افتضاح!
زن: نه، حرف تون شد؟ زدیش؟ یا امام رضا، بچه م.
صدای کوچک خان: ]از پایین[ تو پسیخان کسی نیست که ندونه.
مشدی: سفره پهن کن، گشنه م. ]به پایین[ اسب ول نباشه.
صدای کوچک خان: بسته ام.
صدای ارشد:یه چیزی بریز جلوش.
صدار کوچک خان: برو بالا، می ریزم.
زن: تو زدیش؟
مشدی: دنده ش نرم! تا چشمش هم چار تا. می خواست با من درشتی نکنه.
زن: ]عصبی[ به فرض هم که بکنه؛ یعنی تو باید می زدیش؟
مشدی: پدرش هم که بود می زدم. سگ کی باشه. قابل نیست.
زن: قابل نیست که زدیش؟ دلت برا بچه ت نسوخت؟
مشهدی: بچه م؟
ارشد: ]بالا می آید[ گشنه مونه بابا. ]به اتاق می رود[ چیزی نیست پام کنم؟ خیس شدم.
زن: ]تو لبی – با خودش[ شبانه بیرونش نکنه خوبه. وای که دلم چقدر شور می زنه. دیدی چه خاکی به سرم شد؟ ]آه می کشد[ بچه م امشب توی غربت کتک می خوره.
مشدی: حرف مفت نزن! مگه من مرده م؟ نمرده م که. چوب تو هر چه بدترش می کنم. می تونه دیت بهش بزنه. هوم، تو منو نمی شناسی!
صدای کوچک خان: ]از پایین[ آبی چیزی نمی خواین؟ می خوام بیام بالا.
زن: می زنه و خیلی خوبم می زنه. ]تو لبی[ پریشب با دخترت این جا بود. دیدی درشتی می کنه، می زدیش. جلو زنش نمی خواستی، خب به من می گفتی یه جوری دختره رو دست به سرش می کردم، صداش می زدم پایین. می گفتم ببین چه خبره؟ این کیه بی تابی می کنه؟ این چیه زده به بجارمون؟ کیه که با فانوس از لا به لای درخت ها می گذره؟ اسب برا چی سم می کوبه؟ گاو برا چی ماغ می کشه؟ یه نگاه به مرغ ها بکن. چه می دونم، یه چیزی بهش می گفتم. ]مکث[ مهمونت بود، جهنم. می خواست بی ادبی نکنه. توی خونه می زدیش، خیلی هم به جا.
ارشد با پیژامه می آید می نشیند. مشدی تمام مدت نشسته با نگاهی رو به رو، مچاله روی زیلو. کوچک خان بالا می آید.
کوچک خان: گفتم پس شام خوردین.
داخل اتاق می رود.
مشدی: ای!
صدای کوچک خان: بله.
مشدی: توتون مو بده بپیچم. ادامه مطلب
سرپوش
———————-
نقش ها:
خسرو
خانم کیا
———————-
صحنه
اتاق پذیرایی با چند قاب از عکس های خانوادگی که به گوشه های مختلف دیوار نصب شده است. تلفن روی میز است و قاب شیشه ای دیگری بالای سر بخاری که تصویری از یک چهره نمکین و غمگین پسرانه دارد.
زمان
شب: پرده در تاریکی اتاق کنار می رود.
سن اول
خسرو. سکون و خلوت تلفن لحظه ای در نور به هم می خورد. اما نور در حرکت است: روی فرش، میز عسلی. سپس روی پاهای خسرو می خزد: پشت گردن، سر. بعد در نقطه ی فرضی نگاه وی، روی یک عکس می افتد. حرکت آهسته و صدای خفیف ماشینی ذهنش را پر می کند. آن گاه سر و نگاه او کمی به راست منحرف می شود. نور در تعقیب اوست. یک قاب دیگر. صدای ماشین صریح تر و بیشتر می شود.
نقطه اوج
درآخرین انحراف سر و نگاه خسرو، و سنگینی نور روی قاب شیشه ای، انعکاس تصادم دو فلز، دو چرخ و دو ترمز، متعاقب هم است. خانم کیا تو می آید.
سن دوم
خسرو – خانم کیا
خانم کیا: ]کلید برق را می زند. اتاق روشن می شود[ خسرو، خسرو جان. هیچ خوشم نیومد. این کارت هیچ معنی نداره. درسته که یه کم معطلت گذاشتم، یه کم دیر اومدم؛ چون مجبور بودم به بچه ها شام بدم. ولی تو نبایستی سر پا می موندی، اونم تو تاریکی. ]مکث[ اصلا تو مثل بیگانه ها با ما رفتار می کنی و این بیگانگی هات منو یاد دعوایی می اندازه که همیشه ی خدا، با پسر خودم، دکتر نازنینم دارم. ]خسرو در سکوت به چیزی خیره شده است[ خب، بیا. بیا بشین. د چرا نمی شینی. هی ببینم، نکنه باز هم با پدر ت دعوات شده. باز هم همین طور هوایی سر گذاشتی اومدی این جا.
خسرو: نه، طوری نشده. چیزیم نیست.
می نشیند.
خانم کیا: نه، تو بایستی یه چیزیت شده باشه؛ یعنی مامان یه دکتر ]با اشاره به قاب عکس[ این قدر می تونه کودن باشه، که نفهمه تو یه چیزیت هست؟ ]می آید و می نشیند[ راستی خسرو جان، تازگی ازش نامه ای، پیغومی، هیچی نداشتی؟ ]مکث و لبخند[ من، یکی داشتم.
خسرو: ]مضطرب[ اوه، کی . تازگی؟
خانم کیا: آه، بله. دیروز.
خسرو: عجیبه، خیلی عجیبه. دیروز؟
خانم کیا: ]مدتی مشکوک نگاهش می کند[ چه طور مگه؟
خسرو: ]با تظاهر به عادی بودن[ هیچ، هیچ. فقط به دوستی خودمون خنده م می گیره. به رفاقت مون. اوه، دو هفته چی … آره، دو هفته بیشتره که، برا من نامه ننوشته.
خانم کیا: ]با لبخند[ خب، نبایستی هم بنویسه. فقط شیطون می تونه با اون زبون سیاهش با تو حرف بزنه.
خسرو نگاهی سریع به قاب شیشه ای می اندازد و می لرزد.
خانم کیا: ]می بیندش – مضطرب[ آه، خدایا. چی شده؟
خسرو: ]دستپاچه[ هیچی. خب، نوشته چی؟ از مریم که …
خانم کیا: ]آسوده[ اوه، نه. دیگه نه. دیگه مدتیه که از اون، از مریم چیزی نمی نویسه. انگار نه انگار. خیال می کنه نه اون رو دیده، نه می شناسدش، نه یه بار ورش داشته برده بابلسر و نه تو لوتکه جلو رو من اونو بوسیده! به کلی همه چی یادش رفته. ولی تا بگی، تا بخوای، برات از جسد مرده، وقت تشریح، فشار و تجزیه خون می نویسه.
خسرو: خب نباید این کار رو بکنه. شما دیگه حالا طاقت تون کجاست که به این حرف ها گوش بدین.
خانم کیا: آی گفتی . به خدا از بس با نامه هاش منو ترسونده، از صدای زنگ پستچی ترس برم می داره. با این همه، همچین که از موعد نامه هاش می گذره، سراپا چشم می شم و خودمو می دوزم به در.
خسرو: اوه البته.
خانم کیا: ]به چشم های مرطوبش دست می کشد[ آه، خیلی اذیتت کردم. پاشم برم یه چیزی، چای میوه، بالاخره یه چیزی بیارم بخوری. ]پا می شود[ می دونم دکتر نیست، تو خیلی بهت بد می گذره. ]آه می کشد[ کاش آدم به هیچی خو نمی کرد.
بیرون می رود.
سن سوم
خسرو
خسرو: ]در خیال – با سر تایید می کند[ به هیچی. نه به خوبی و نه به بدی. نه به مادر، نه به پسر و نه به دوستی هاش. ]به قاب شیشه ای نگاه می کند[ کاش، کاش، کاش … همه زندگی ما از کاش شروع می شه، به افسوس ختم.]قاب شیشه ای را بر می دارد؛ به دور از خودش، توی دستهایش می گیرد و مدتی نگاهش می کند[ کاش نمی اومدم. افسوس که رفت. کاش می موندی. افسوس که رفتی. کاش امروز آفتاب بود. افسوس که شب شد. ] آهسته و ملتمس[ کاش یه اتوبوس می رسید. افسوس که جا نیست. افسوس که جا نیست. افسوس … که … جا … نیست. نیست. نیست. نیست! ]عکس را به سینه اش می فشرد[ دکتر … چه طور، چه طوری بهش بگم! این کار خیلی شهامت لازم داره. آه، دکتر … دکتر …
خانم کیا تو می آید و یک سینی قهوه دستش است.
سن چهارم
خسرو – خانم کیا
خسرو: ]مایوس و شکننده[ دکتر … ادامه مطلب
قیصر
———————-
نقش ها:
چیترا
المیرا
خاور
قیصر (مار)
———————-
صحنه
برکه؛ شمشادهای وحشی، صدای آب و شنای دخترها. زمین در احاطه ی گیاهان. جای جای تراشه ی هیزم، کنده ی درخت و راهی به دور، به خانه ی پیر خارکن.
چیترا: هی، اون جا رو.
المیرا: چی؟
چیترا: وقتی به پشت روی آب می خوابی.
المیرا: خب؟
چیترا: مثل دو نصفه ی نارگیل.
المیرا: پررو!
چیترا: مثل دو زنبق سفید.
آن ها می خندند. دختر سوم از راه می رسد و از لای شمشادها نگاه می کند.
خاور: ]عصبی[ مثل دو زنبق سفید که یه وزغ روش نشسته! تا چشم تون چهارتا نیاین این جا. گفتم این آب طلسمه. نمی شه به اون نزدیک شد، گرفتاری می آره.
چیترا: از همون گرفتاری ها که برای تو آورد؟
المیرا: می خوای زخم بزنی، چوبی چاقویی چیزی بردار! اتفاقی بود افتاد و تو می خوای ول کنی.
چیترا: آخر نه، خودش نمی خواد ول کنه. انگار من نمی دونم این چه دردشه؟
خاور: قدای سرم. این قدر تو آب بمون تا مثل همون زنبق که می گفتی از هم وا بشی.
چیترا: مثل تو که سیه بخت نمی شم!
المیرا: هی، چه خبرته؟
چیترا: هر چی نمی خوام حرف بزنم …
خاور: بهت حالی می کنم.
چیترا: به پدرت حالی کن که زیر دلت چی می جنبه!
المیرا: پس این پیراهن من کجاست؟
چیترا: لابد رو یکی از همین شاخه هاست.
خاور: به پدرم حالی می کنم تو چه جانوری شده اى! انگار که نمی دونم برای چی می آی این جا. تو شنیده ای مردی در جنگل آواز می خواند، ولی با صدای خودش نمی خواند. شاید می خواهی با اجنه حرف بزنی؟
چیترا: با اجنه هم که حرف بزنم، می دونم خودم رو چه طور حفظ کنم. تو رو باش که معلوم نیست از کدوم مارمولک آبستن شده ی!
خاور: مارمولک نیست، آدمه. می خوای عکسش رو نشونت بدم تا از حسادت بترکی؟
المیرا از پشت شمشادها می آید. در حال خشک کردن موهایش است.
المیرا: تو راست می گی. من اونو دیده م.
چیترا: ]با تمسخر[ ها ها … لابد بالاشم بلنده.
المیرا: اتفاقا همین طوره. یه قدی داره …
چیترا: به بلندی این چنار!
خاور بغض می کند.
المیرا: مارمولک این، تویی! خجالت نمی کشی خواهر؟
چیترا: راست می گه خودش رو نشون بده، نه عکسش رو.
خاور گریه می کند.
المیرا: ]عصبی[ حالا تو چرا می سوزی؟ این یه اتفاق بود که افتاد. از این آب لعنتی دل نمی کنی؟ ما که رفتیم.
می خواهند بروند.
چیترا: دنبال رخت هام می گردم.
المیرا: زودباش!
چیترا: هی، نرو. می ترسم.
المیرا: پس زودباش. ادامه مطلب
مطالعات خیس
———————-
نقش ها:
دکتر
دفتر دار
مستخدم
بیمار
پدر
پسربچه
———————-
صحنه
حیاط کوچک سنگفرش یک درمانگاه با دو صندلی فلزی نزدیک به هم. اتاق درمان با پنجره ای رو به حیاط، پله و تراس و یکی دو اتاق دیگر. ]دفتر – انتظار[
زمان
بعدازظهر یک روز تابستان. دفتردار جوان روی یکی از صندلیها نشسته، در حالی که روی زمین خم شده، با خط کشی در دست، مورچه ها را تعقیب می کند. گاه تخمه ای می شکند و مغزش را در مسیر مورچه ای می گذارد. زمانی راه بر مورچه ای می بندد. پشت سر او، دکتر و بیمار از کادر پنجره ی اتاق درمان دیده می شوند. او ظاهرا به صدای دکتر، ابزار پزشکی و بیمار بی اعتناست.
دکتر: راست بنشین آقا، راست. سرت رو بگیر بالا. دهنت رو باز کن. آهان، باز، باز. ]با فریاد[ باز کن آقا.
بیمار انگار که خمیازه بکشد، دهانش را کاملا باز می کند.
دکتر: چه کاره ای؟
بیمار: کار هیچ نیست آقا.
دکتر: حزف نزن!
بیمار: چشم آقا.
دکتر مدتی با یکی از دندان های بیمار رو می رود. بیمار آخ و اوخ زیادی دارد.
دکتر: چرا یه دست دندون عملی نمی گذاری؟ تف کن!
بیمار: ]تف می کند[ عملگی هم نیست بکنم آقا.
دکتر: حزف نزن. راست بنشین، راست. سرت رو بگیر بالا. دهنت رو باز کن. آهان، باز، باز. ]با فریاد[ باز کن آقا.
دکتر انبر را پرت می کند. با قیافه ی یک ورزشکار عصبی، در حالی که روپوش سفید کوتاهی به تن دارد، از اتاق خارج شده، روی تراس ظاهر می شود. دفتردار به مورچه ای که در تفش دست و پا می زند، خیره شده است. دکتر دست هایش را به کمرش زده، بسیار عصبی به نظر می رسد.
دکتر: تو این بعد از ظهری، باد زد برامون چی آورد. دهن که نیست، چاه فاضلابه!
دفتردار سربلند می کند. می خواهد چیزی بگوید، اما دکتر به اتاقش برگشته است.
دکتر: ]با ابزاری که در دستش است[ باز کن آقا.
بیمار: ]وحشت زده[ آقای دکتر، رحم کن.
دکتر: دست مو برا چی گرفتی؟ ول کن آقا، عجب وضعیه ها. ول نمی کنی. پاشو، پاشو ،معطلم نکن.
بیمار: چه کنم، دست خودم نیست.
دکتر: بیضه هاتو که نمی کشم. دو ساعته دارم باهات ور می رم.
دفتردار: ]توجه اش جلب شده[ اون فکر می کنه اگه بیضه هاشو می کشیدی آسون تر بود. ]می خندد[
دکتر: ]عصبی[ چی؟
دفتردار: ]خودش را جمع می کند[ هیچی.
دکتر: ]به بیمار[ باز کن آقا.
بیمار: وای یواش. آقای دکتر یواش. یه خرده یواش تر …
دکتر: حرف نزن، راست بنشین. سر بالا. دهن باز باز.
صدای آخ و واخ بیمار شنیده می شود. او مچ دست دکتر را محکم گرفته، دست و پا می زند.
دکتر: دست مو ول کن. گفتم ول کن. ]با فریاد[ آهای یوسفی، گه سگ!
صدای پا – مستخدم سراسیمه می دود.
مستخدم: بله قربان.
دکتر: کجایی دو ساعته صدات می زنم عوضی! خوابیدی؟
مستخدم: ]با لهجه ی دهاتی[ همین جام قربان، نخیر.
دکتر: این آقا رو بنداز بیرون.
مستخدم: آقا بفرما، بفرما ببینم. بفرما … آهان … یا الله زود باش. زود، زود.
بیمار: نه آقای دکتر. این دفعه رو ببخش. غلط کردم. پول ندارم برم بیرون. این دندون آخرش منو می کشه. رحم کن.
دکتر: پس بشین تکونم نخور. ادامه مطلب
نیمه های یک شب سرد و بی مشتری
———————
نقش ها:
زن
پاسبان
مرد مست
مسافر جوان
———————-
صحنه
پیاده روی یک خیابان معمولی. چند دکان با درهای آهنی. بین دکان ها، نبش یک کوچه با آجرهای سرخ.
یک چراغ به دهانه ی کوچه نصب شده: دور نمای چند ساختمان و آگهی های برقی. از نیمه شب، گذشته است. هوا سوز دارد و خرت و پرت هایی مثل قوطی کبریتی له شده، چند ته سیگار، کمی پوست پرتغال و تخمه، که گوشه و کنار ریخته شده است. در تمام مدت بازی، صدای آبی که پنهانی در جوی می رود و گر گر تنور حمام داخل کوچه و بوق ماشین، به تناوب شنیده می شود.
سن اول
زن جلو می آید. سرش پایین است. سیگار نیم سوخته ای در دستش است. از جلوی کوچه می گذرد. می ایستد و به پشت سرش، انتهای پیاده رو نگاه می کند. بعد می آید جلو سن، به درخت کنار جوی تکیه می دهد و به سیگارش پک می زند. همه چیز در سکوت. صدای پای یک مرد، به طور مرتب و بعد هیکل پاسبان از دور ، از مقابل، در حالی که با دقت خم و راست می شود و قفل دکان ها را یک به یک تا جلو کوچه وارسی می کند. بعد به طور آشکار دگمه های شوارش را باز می کند، می پیچد داخل کوچه، چند سرفه و بیرون می آید. دگمه هایش را می بندد و متوجه زن می شود.
پاسبان: ]از همان جا[ پریشب رو می گم ها. می دونی، دیگه چیزی نمونده بود اوضاعم بی ریخت شه. فکرشو بکن، اگه یه کم دیر می جنبیدم، کله پام می کرده ن. ]تف می کند[ چند سال جون بکن، شب ها بیدار باش، تو سرما و برف و بارون وایستا و کشیک بده، از یه صدا، از یه سایه، برگی که می افته، جغدی که می پره، آبی که غل غل می کنه، از صدای پای یه عابر، یه مست، یه دیوونه، بترس و دلت رو توی مشت بگیر؛ یه ذره آبرو، یه کوفتی عزت برا خودت دست و پا کن؛ اون وقت سه تا تن لش، سه تا دزد بی همه چیز، بیان و با یه شبیخون، همه ش رو دود کنن هوا و لخت و پتی بنشونندت تو هلفدونی. هوم! ]جلو می آید[ خدا بهم رحم کرد. اگه نه …
زن: حالا بازداشت بودی!
پاسبان: اونش هیچ. آبروم پیش همکارام می رفت. سابقه م خراب می شد … ]سیگاری در می آورد. زن آتش سیگارش را به او می دهد[ ولی خب خدایی بود سر بزنگاه رسیدم و این یه سو امیدم نگذاشتم پت پتی کنه و خاموش شه ]صدای پای چند عابر. پاسبان چند قدم جلو می رود. دقیقا به انتهای پیاده رو نگاه می کند و بر می گردد. هر دو پکی به سیگارشان می زنند[ولی چه سرده ها! آدم خشکش می زنه تو این سرما.
زن: ]به آسمان نگاه می کند[ هوم، حالا کجاش رو دیدی. چله ی سیاش مونده! باد، بوران، برف …
پاسبان: تو امشب یه چیزت می شه. همچین یه خرده پکری. این طور نیست؟ پریشب معقول شوری داشتی. خبری شده؟
زن: ]بی حوصله[ چه خبری.
پس گل من کو؟
———————-
نقش ها:
پروین [زن] عزادار سیاه پوش
کیومرث [شوهر] با پیراهن سیاه و ریشی چند روزه
حامد [دایی] با کت چرمی، پیراهن سیاه، کتاب، مجله و دوربین
خانم جونی [مادر بزرگ]
آرش [پسر] هفت ساله – که از پیش در تصادف مرده
الهام [دختر] دوازده ساله
چند کوچولو با شاخه های گل [همشاگردی ها]
———————-
صحنه
خانه ای ویلایی کنار دریای تنکابن. یک راهرو کوتاه با در ورودی ]در عقب[ و هال با دو ستون گچی و طاقی های شکیل – در جلو – که اتاق خواب ها را از پذیرایی و ناهارخوری جدا می کند. خانه مهندسی ساز است با در و پنجره های آهنی سفید. قسمت بالای آن هلالی و مشبک است. از پشت شیشه های رنگی شاخ و برگ درختان با بار نارنج پیداست. زن کنار پنجره ی گوشه چپ انتهای صحنه – پشت به ما – در پذیرایی است. او با شاخه ای از درخت نجوا دارد.
صدای گرفته ی یک مرد : پروین . ]زن همچنان نجوا دارد[ پروین.
پروین : ]در نگاهی به پشت سر[ ها.
صدای مرد : بیا.
پروین : چیزی می خواهی؟
صدای مرد : نه کجایی؟
پروین : کنار پنجره.
صدای مرد : بازه انگار. چه سوزی می آد، ببندش.
پروین : چای می خوای؟
صدای مرد : ]عطسه می کند[ سرمامون نده، چای پیشکشت.
پروین : تو که سرما خوردی.
پروین شاخه را رها می کند. پنجره را می بندد. با نوک دماغش روی شیشه خط می کشد. موجی بلند صدای دریا را به داخل صحنه می ریزد.
صدای مرد : پروین.
زن در مویه ای آرام سر و شانه اش را تاب می دهد.
صدای مرد : پروین.
پروین : چیه جانم، چیه عزیزم. ]بر می گردد[ کلافه م کردی. یه سرماخوردگی و این همه دنگ و فنگ. گفتم که چای می خوای بهت بدم. شیر می خوای برات گرم کنم. روضه می خوای برات بخوونم.
صدای مرد : نه نه. هر کاری می خوای بکن، ولی روضه نخوون.
پروین : اگه کاری نداری راحتم بگذار. باشه؟
صدای مرد : باشه باشه. ]زن از پذیرایی به ناهارخوری می آید و به طرف پنجره ی گوشه چپ صحنه می رود. مرد از اتاقی که در خط دوم صحنه مجاور کریدور است، بیرون می آید[ راحت باش کاریت ندارم. فقط … ادامه مطلب
نمایشنامه اپرای پیاز، ۸۶ ص، نشر افراز، نوشته محمود طیاری
(برنده جایزهی اول نخستین دورهی انتخاب متون برتر ادبیات نمایشی ایران)
نمایشنامه مستر موش، ۹۶ ص، نشر افراز، نوشته محمود طیاری
دو برش از جاده آرامگاه / فیلمنامه :
( کار برای صحنه یا بازی در سینما )
۲۴
زندان ، صبح .
آگل در کارِ بازی با یک قایق کاغذی روی یک
ظرف پر آب.
زندانی یک : دیگه مرخص شدی ، تمومش کن!
زندانی دو : فرستادن دنبالت … ُجل و پلاست رو جمع کن، برو.
زندانی یک : انگار جا خوش کرده.
زندانی دو : شانس تو ، هی! آگل با شمام.
آگل با انگشت قایقش را باژگون میکند.
همان وقت:
یک مأمور در آستانه در.
مأمور: رئیس زندان می خواد ببیندت. پاشو همراه م بیا.
آگل نگاهی بیتفاوت به دو همبند، و بعد
به مأمور میکند، بلند میشود.
زندانی یک : انگار دستی هم میخواد. آزاد شدی مرد، برو!
زندانی دو : اولِ گرفتاری شه ، زکی!
آگل برای آن دو، دست تکان میدهد.
با مأمور می رود. ادامه مطلب
طرح صحنه یکم-:
نور از بالا، روی میزگرد شیشهای، با پنج پایه چوبی، از جنس بامبو، که در نقطه مماس، چند شاخه میشود: با سه شاخه گل تزئینی روی میز، و چهار صندلی با کفیِ گرد، و روکش مبلی از همان جنس، که بدنه آن نیز منحنی است:
بازی:
بکتاش، چیزی در لیوان پایهدار سر میکشد، و بلند میشود. نور، او را تا میز تلفن باگوشی سیار، میبرد.
شماره میگیرد:
– الو…
حالا ما فقط صدای او را داریم. آن سوی خطِ سیم، نوری مشابه از بالا، پسربچه را، که گوشی را برداشته؛ میگیرد.
پسر بچه:- الو، بفرمایید.
در یک خط مستقیم نور، با دایره روشن، مرد و پسربچه، در مکالمهاند:
:- بفرمایید.
بکتاش:- اگه آقای، چیه این… اسمش، دکتر… هست، میخوام باهاش صحبت کنم.
پسربچه:- اگه ممکنه… فرمایشتونو بفرمایید.
بکتاش:- فرمایشم برای شما سنگینه!
پسربچه:-یعنی چی که سنگینه…
بکتاش:-یعنی این که شما موتورت نمیکشه! برای شنیدن حرفهای من، بابات هم…
مکث میکند.
پسربچه:- بابام هم چی؟
بکتاش:- به سن قانونی نرسیده!
پسربچه:- چی؟
دکتر:- موشی، کییه؟
پسربچه:- نمیدونم بابا. یه آقاههست، میگه شما به سن قانونی نرسیدین!
دکتر:- بذار تلفن رو روی بلندگو، ببینم چی میگه. ادامه مطلب