فروردین ۱۵
در دوکیلومتری
برای : محمد فرزندی
پیرزن تو سایه نشسته بود؛ حصیر میبافت. از تو حیاطش که میگذشتیم، ظهر بود. پرسیدیم: “خیلی به جاده مونده؟” گفت: “باور نمیکنم ” و لبخند زد:
“ بمونین خب!” گفتیم: “ به زیارت کربلا…”گفت: “ یک ُمشت پلوی خالی، منو نمیُکشه؛ تحملش آسونه.” گفتیم: “زحمت مون زیاده. نمیمونیم . می ریم جاده.”
گفت:“ عزتتون زیاد باشه.ممکن نیست بذارم برین.”
گفتیم: “آخه…”
گفت: “ دل تون نمیگیره؟ باشه. منو به پلوی خالیام ببخشین!”ما گفتیم: “ دلمونرو خالی کردی ، با اون خالی پلو گفتنت!” و خندیدیم.
گفت: “ بمیرم واسه شکمتون. پیشم نمیمونین که ناهار بهتون فسنجون بدم!”ما گفتیم “ به !…” گفت: “ با ُترب و ماهی شور…” پرسیدیم: ”ترشی نیست؟”
گفت: “ سیرترشی نیست. داشتم یک ماستخوری دادم به ُگل خانم! ترشی هفتابجار، گویا کمی باشه. میخورین؟”ما گفتیم “چه جورم…”گفت:“ چیزی که هست، برنج مون بخت بد ، چمپاست. می بخشین.” ما گفتیم: “ چوبکاری مون میکنی!”گفت:“ گوشتم حلال، اگه تولهام دمش رو، براتون تکون نده! ” ما هیچ نگفتیم ؛ و از پله های چوبی کتام بالا رفتیم.
بعدش تنگ آب بود؛ و سفرهی حصیری، و آن زن که تولبی میگفت:“ کارد و چنگال داریم، اما توی صندوقه؛ و “گل به سر” کلیدش رو با خودش برده “بجارسر” ! من هم که دست تنهام، نمی تونم برم صداش کنم.”
پرسیدیم :“ مگه اون نمیآد که ناهار بخوره؛ خودت چی؟”گفت:“دخترکم تازه “قلیه ناهار” ش رو خورده؛ من هم اشتهام کوره!”گفتیم:“ خدا بد نده؛ بهتر نیس بیای ما، یه معاینه حسابی ازت بکنیم ، ببینیم چته؟ ”
گفت: “ باشه، بعد از ناهار… ” و رفت که برایمان قاشق چوبی بیاورد!
فومن پاییز ۴۲
……………………
ُکتام : تالار. ایوان بلند. / بجارسر: مزرعه. / قلیه ناهار: غذای بین ناشتایی و ناهار.
ماست خوری: کاسه کوچک گلی./ هفت بجار: ترشی مخلوط (سیر، فلفل سبز، بادمجان،سبزی…)
Print This Post
آبان ۰۲
ماه عسل
یک کوه تنهایی بود، که با صدای تو شکست؛ و اتوبوسی مرا به مهمانی ِکندو ُبرد:
مادر با دست های بدرقه گفت: سیب …
گفتم : نه.
و هیچ…
شهر در فاصله میآمد. مادر با چادر و چتر، و کسی با خوابهایم در صبح؛ که شانههایش خیس بود و میآمد؛ و مرا با خودش میآورد؛ که بی هیچ حرفی بنشیند برای تمام راه؛ و تنهاییاش را با من نصف کند!- ۱۳۴۵
Print This Post
آبان ۰۲
ترشحات بزاقی…
ته برجی بود، حال و این حرفها ، نه! پطرس آشنا و شپش به چهارقاب. گفتیم برویم نسیه چیزی بزنیم!
نگاه به پیشخوان بود و ترشحات بزاقی… شب زیج مینشست و آینه خالی میشد از هرچه دست و استکان.
– بقا …!
و چه تلخ…
پطرس گفت : نوش!
وپرسید : چی میخوری؟
گفتم : هرچی.
گفت : فیله تموم شد، ششلیک هست.
پرسیدم : نرمه ؟
گفت: نمیدونم.
گفتم : کباب فیله نداری؛ ششلیک تم که سر بالاست!
تخم مرغی زدیم و برگشتیم؛ هو…!- ۱۳۴۱
Print This Post
آبان ۰۲
کلاغ پر
آن در وقتی با آن همه طول باز شد، من به خودم گفتم: مهمان ناخوانده؛ و دیدم نگاهش یخ زد. گفت:خب حالا، بیا تو! گفتم نه، برمیگردم. گفت: چه برزخ. من چیزی نگفتم. گفت: میل خودته. و می رفت در را ببندد که یکی با صدای آب ها گفت: کی میتونه باشه عزیزم ؟ آن دوست گفت: هیچکی! و از من پرسید: نمیخوای باهاش آشنا بشی؟ گفتم: درست وقتی که ما باهم بیگانه شدیم. گفت: تقصیر خودته. تو من رو دربست میخواستی، حال آن که یکی هم بود که میخواست ماه عسلش رو با من بگذرونه. گفتم : تو خودت رو اجاره دادی و من مثل درخت برفزدهای باید خودم رو تو تاریکی بتکونم. آن در مثل پرِکلاغی بهمخورد و من به یک کوچهی ُپر از شب پیچیدم!-۱۳۴۱
Print This Post
مهر ۲۹
از تو جنگل صدای تبر میآمد. بوتههای کیش پر از مارمولک بود؛و کناره ی آب، با جلبکها و لاک پشتهای خفته، دیدنی!
مرد با چهره آفتاب سوخته، کلاه حصیری لبه دار، دست از کارِ پرچین برداشت؛ و بی تفاوت، مرا تا کناره ی ایوان، که برای رویت کارت مالاریا – که به دیوار نصب بود- و اعلام بازدید ماهانه ام میرفتم، زیر نگاه خود گرفت:
آنها یک قرص نان را، به صدها بسته قرص پیشگیری، که آن هم به ازای تهیه لام خون، از سرانگشتان بی خون شان گرفته میشد؛ ترجیح میدادند.
زیر سنگینی آن نگاه، گفتم:
” عجب آفتابی…”
مرد گفت:”آفتاب مرده تعریف نداره!”
و یک تشر به دخترکش که به کناری ایستاده بود، زد:
“وایستادی نگاهم میکنی؟”
دخترک گفت: ” چیکار کنم. ”
و پشت درخت توت، با رگ برگهای بهم بافته ی رز، قایم شد.
مرد گفت:” چرا نمیری علفت رو ببری. مأمور دولت که زیاد میبینی.آب میره، برق میآد. برق میره، اجرا میآد!”
و تو چشمهایم زل زد:
” بعدش هم یک ژاندارم، کت بسته تحویل پاسگاه میدهدت! ”
گفتم:” پاسگاه دیگه واسه چی؟”
مرد گفت: ” خیال میکردم من فقط بی خبر از دنیا م!”
و به دختر گفت:” هنوز که نرفتی… ”
گفتم: ” نه خب، میره.”
مرد گفت: ” یه نگاهی به گاو بکن، پشت خونه بسته مش؛ ول نباشه واسه ما درد سر درست کنه. میبینی که همه جا قرقه!”
دختر گفت: “نه. ” و رفت.
نازکی اش به شاخه ی درخت میرفت؛ سبزی اش به دامنه.
گفتم: ” خیلی میزان به نظر نمیرسه.”
مرد گفت:” مریضه.”
” جدی؟ ”
” داشت میمرد. رو دست بردمش شهر. در خونه ی یارو. ”
” یارو؟ ”
چیزی نگفت.انگار هرکس میتوانست باشد؛ جز نزولخواره ای که هفت پارچه آبادی رادر سندی منگوله دار زیر بالشک خود داشت!
“یه لنگه پا موندم؛مهمونی داشت؛ تمام چراغهای خونه روشن.آقازاده ش از خارج برگشته بود؛ بالاخره اومد. گفتم:” دستم به دامنت!” “پرسید: ” چی شده؟ “گفتم:. ” نذار بمیره، درستش کن!”
نگاهی توی صورت بچه کرد؛ با حرص خندید:”این که چیزیش نیس؛ آت و آشغال خورد؛ رو دل کرده. نمیمیره. خوب میشه. برگرد ده.”
گفتم:” فکر کن بچه خودته. ”
گفت:” بچه خودم هم که بود، ولش میکردم به امون خدا! باورت نمیشه؟ ” گفتم: “حالا دیگه چرا. چون از زبان خودت شنیدم!”
گفت: ” خب پس! معطل چی هستی. مرد که نباس از بیل وحشت کنه. خیال کن هیچی ش نیس! برگرد ده، بیلت رو بزن!”
مرد مژه هم نمیزد. سینه اش پر از هوا بود. آه کشید:
” اگه… بیل همراه م بود! ”
پرسیدم: ” چیکار میکردی؟ ”
مرد چیزی نگفت. منهم. از تو جنگل، هنوز صدای تبر میآمد!
بهار ۱۳۴۴
Print This Post
مهر ۲۹
ناشتایی
پدر بود که می گفت. ما هیچ نمی گفتیم. فقط زیر چشم می دیدیمش؛ که عصبی و مهربان بود؛ نان بیات می خورد ؛ و به مادر می گفت:
“ چای رو شیرینش نکن.”
مادر می گفت: “ آخه خب چرا ، بذار یه قاشق شکر توش بریزم.”و می ریخت ؛و او نمی خورد ؛ می گفت:
“ حالا نمی خواد برای من دل سوزی کنی!گفتم که شیرینش نکن، نمی خورم! بهتره بریزی واسه بچه ها…”
و مادر می گفت:“ می ریزم. واسه اونام می ریزم. پس چیکار می کنم …”و می ریخت و به پدر می گفت:
“ تو هیچ کارت به آدمیزاد نمی مونه! آدم خوب نیس ناشتا بمونه . نون تازه که هست ؛ خب بخور دیگه . ما زیادمونه !”
و پدر می گفت : “ باشه می خورم … ”
و هیچ نمی خورد!
١٣۴۶
Print This Post
مهر ۲۹
آنها تو گاراژ بودند؛ و گاراژ تو سایه بود. دختر گفت:“این جوری که نمی شه؛ ما که نمی تونیم اونقدر صبر کنیم تا هوا تفتش بشکنه ؛ بعد راه بیفتیم.” مرد گفت: “ اگه خیال مون اینه بریم خونه ی آبجی بزرگه م، دست کم باس دو ساعت صبر کنیم. ما که نمی تونیم خوابِ بعد از ناهارش رو ببریم.” دختر گفت: “ ما می ریم هیچ طوری هم نمی شه.” پسر گفت: “ خیال می کنی!” مرد گفت:“ اون یه خورده حالی بحالی یه. ما نمی تونیم تو گرما بکشیمش دم در.” دخترگفت: “ ما یه مهمونِ دو شبه ایم.ما از یه عالمه راه می آییم. اون یه ذره هم نمی تونه کج خلقی کنه .” مرد گفت : “ اون تو چشم هاش پرده نیس!” پسر گفت : “ تو که باس بشناسیش! ”
بعدش، داشت سکوت می شد؛ که دخترگفت:“ خب می ریم خونه عمه کوچکه مون…” پسر گفت:“چی؟” مرد گفت: “ ما نمی تونیم. ما هیچ وقت نمی تونیم این کار رو بکنیم.” دختر گفت : “ برا چی؟” پسرگفت:“ اون شوورش خونه س!” مرد چیزی نگفت. دختر گفت: “ بهتر بود نمی اومدیم.” پسر گفت: “ آره.” و طرف تلمبه رفت ، تا گلویی تر کند.
بعدش صدای تلمبه بود ؛ و بوق سمجِ ماشینی که آن گوشه ی تعمیرگاه بود؛ و شفق هوا، روی اسفالت ترک خورده ی خیابان؛ و صدای آب یخی …
Print This Post
مهر ۲۹
دختر نشسته بود آنجا در شبِ کافه، بی حرف و نگاه . و گنگ بود ؛ و در تعارف قهوه گفت:“نه ”
پسر گفت : “ پس چی ؟ ”
دختر گفت : “ هیچی ”
پسر گفت : “ همیشه که هیچی !”
دختر گفت : “ خب چیکار کنم ”
پسر گفت : “ کاری که من می کنم ”
دختر گفت : “ تو هیچ کاری نمی کنی جز این که چیزی دستت بگیری بشینی یک گوشه بخوونی و گاهی هم به یکی قهوه تعارف کنی ! مسئله اینه … ”
پسر گفت : “ مسئله ای نیس که حل نشه . می خوای پیشنهادی بهت کنم ؟ ”
دختر گفت : “ لابد به اولین پسری که برخوردم … اینو می خوای بگی ، درسته ؟ ”
پسر گفت : “ خب بله . فقط مواظب باش کتابی ، چیزی دستش نباشه ! ”
دختر نگاه به شهر برد . شب در چشمش می شکست ؛ و چراغ های “ بیسترو”(۱) روشن بود:
گفت : “ فقط سعی می کنم تو نباشی. ”
در به هم خورد ؛ و بعدش چیزی بهم !
۱۳۴۶
(۱) جایی شبیه کافی شاپ امروز، اما با آبجو،
و گیلاس های پایه بلند
Print This Post
مهر ۲۹
آن در وقتی با آن همه طول باز شد؛ من به خودم گفتم : “ مهمان ناخوانده ”
و دیدم نگاهش یخ زد. گفت : “ خب حالا ، بیا تو ! ”
گفتم : “ نه ، برمی گردم. ”
گفت : “ چه برزخ …”
من چیزی نگفتم .
گفت: “ میل خودته… ”
و می رفت در را ببندد ؛ که یکی با صدای آب ها ، گفت :“ کی می تونه باشه ، عزیزم ؟ ”
آن مرد گفت : “ هیچکی …”
و از من پرسید :
“ نمی خوای باهاش آشنا بشی ؟ ”
گفتم : “ درست وقتی که ما با هم بیگانه شدیم ! ”
گفت : “ تقصیر خودته . تو منو دربست می خواستی ؛ حال آن که یکی هم بود که می خواست ماه عسل شو با من بگذرونه ! ”
گفتم:“ تو خودت رو اجاره دادی؛و من مثل درختِ برف زده ای، باید خودم رو تو تاریکی بتکونم . ”
آن در، مثل پرِ کلاغی بهم خورد؛و من به یک کوچه ی پر از شب پیچیدم!
۱۳۴۶
Print This Post