آنها تو گاراژ بودند؛ و گاراژ تو سایه بود. دختر گفت:“این جوری که نمی شه؛ ما که نمی تونیم اونقدر صبر کنیم تا هوا تفتش بشکنه ؛ بعد راه بیفتیم.” مرد گفت: “ اگه خیال مون اینه بریم خونه ی آبجی بزرگه م، دست کم باس دو ساعت صبر کنیم. ما که نمی تونیم خوابِ بعد از ناهارش رو ببریم.” دختر گفت: “ ما می ریم هیچ طوری هم نمی شه.” پسر گفت: “ خیال می کنی!” مرد گفت:“ اون یه خورده حالی بحالی یه. ما نمی تونیم تو گرما بکشیمش دم در.” دخترگفت: “ ما یه مهمونِ دو شبه ایم.ما از یه عالمه راه می آییم. اون یه ذره هم نمی تونه کج خلقی کنه .” مرد گفت : “ اون تو چشم هاش پرده نیس!” پسر گفت : “ تو که باس بشناسیش! ”
بعدش، داشت سکوت می شد؛ که دخترگفت:“ خب می ریم خونه عمه کوچکه مون…” پسر گفت:“چی؟” مرد گفت: “ ما نمی تونیم. ما هیچ وقت نمی تونیم این کار رو بکنیم.” دختر گفت : “ برا چی؟” پسرگفت:“ اون شوورش خونه س!” مرد چیزی نگفت. دختر گفت: “ بهتر بود نمی اومدیم.” پسر گفت: “ آره.” و طرف تلمبه رفت ، تا گلویی تر کند.
بعدش صدای تلمبه بود ؛ و بوق سمجِ ماشینی که آن گوشه ی تعمیرگاه بود؛ و شفق هوا، روی اسفالت ترک خورده ی خیابان؛ و صدای آب یخی …
|