پانوشت سفر امریکا
children
یک روز وقتی آنجلا میخندید ، و شوخ و شنگ به نظر میرسید؛ از او پرسیدم: “علت اینکه در شکم من زیاد موندی و زودتر درنیامدهای چیبود؟” او گفت:”چون موهاش کوتاه بوده ، دوست نداشت با موهایکوتاه به دنیا بیاد ، از او عکس بگیرند؛ فکر کرده آنقدر صبر کنه تا موهاش بلند بشه ؛ ولی نشد. وقتی دکتر آمپول فشار زد ، او مجبور شد با موی کوتاه به دنیا بیاد!” گفتم:”یعنی ترسیدی؟”گفت:”خیلی مامان”گفتم:”نباید میترسیدی. شانس آوردی که موهات از ترس نریخت.” گفت: “واسه خودم که نه ، فکر کردم اگه نیام ، یک آمپول دیگه ام ممکنه بهت بزنن ؛ یک جوری دردت بگیره که بمیری ؛ بعد نتونی با بابام عروسی کنی!”گفتم:” مگهچندبار عروسی میکنن؟”آنجلا خندید، گفت: “یک بارش رو می دونم ، مامان .” گفتم : “همون یک بارش هم غلط زیادی بود…!” و چشمک زدم . از شوخی ام خندید. پرید تو حرفم و گفت: ” میدونم مامان. اینجا رسم نیست بابا مامان ها، تا قبل از به دنیا آمدنِ دستکم یکی از نوههاشون، با هم عروسیکنن!” یککم جاخوردم؛ پرسیدم:” تو از کجا میدونی؟” گفت: ” حرف خودته مامان ، همیشه از بابام میپرسی پس کی ما باهم عروسی میکنیم . بابا قلقلکم میده، میبوسدم ، میگه حالا تا نوه دار شدن مون خیلی راه هست!” گفتم :” وای از دست تو. همه چیز رو میخوای بدونی. ما نمیخوایم جلوی تو چیزی از جداییگفته باشیم!” آنجلا چشمکی زد و گفت: ” منظورت طلاق نیست؛ مامان؟!”
ژانت
۲۲فوریه ۲۰۱۴
یار حبشی
———
اشاره :
این فرمِ نمایشی، وامدارِ” محمد کسمایی” شاعر نهضتِ جنگل است، که قریب به هشتاد سال پیش، تابلو یِ” نمایشِ تخته زنده ” به زبان گیلکی ( با استفاده از یک نوازنده ی ویولون و یک خواننده ) در پشتِ صحنه و یک تخته دکورِ ( دو در دو ) ی نقاشی، از یک فروشنده بلال ، که سوراخی به ابعادِ کله وی در آن تعبیه شده بود، از او در رشت، کار و اجرا شده است .
تابلو موزیکال” یارِ حبشی”، موضوع پژوهشیِ جالبی، به لحاظِ پروسهی زبان و تطبیقِ ساختار و دیدگاههایِ دو نویسنده، در شرایطِ اقلیمی و جغرافیاییِ انسانیی مشترک، در آینده خواهد بود.
—–
تابلو موزیکال:
یارِ حبشی
گلِ گندم آی ،
بلال …
شیرِ بی اِشکم و یال و ُدم
بلال
با همه زلفِ دوتا و-
خط و خال
میره آخر تو جوال
–
مانده حسرت به دلِ پاچ باقلا
پایِ سفال …
شاخ و بالش کو –
که تکیه بزنه :
جایِ بلال !
من به شب پایی و –
حال
مانده در مزرعه بی حال ، پیِ خوک و-
شغال
روز از نو ،
به بیگاریِ نان :
می کنم سازِ دلم کوک ، به آوازِ ملال :
اگه داری تو یکی پولِ سیاه
من قِلِفتی بکنم پوست
از این تازه بلال
تنگٍ نافش بزنی
آب زلال !
–
منم و این همه سال
نه عیال و –
نه ریال…
یار ، اما بی خیال
پاشورا می کنه ، با آب نمک و –
خاکه زغال !
–
‘گلِ جالیزه ،
بلال
آتشش تیزه ، بلال
بابا آدم ،
عجب افتاد توی چال
–
مثل زائو ، ( رویِ خشت )
َهله ‘هوله خورد
دِپورت شد از بهشت
روی پاسش ملکِ نقاله ، درجا زده :
ُمهرِ ابطال !
–
نوبرانه ،
تازه سال…
توی جالیزِ من افتاده یکی ُمرده شغال
خورده از پخته و کال
کلم و گوجه و کاهو و بلال
هرچه بنشانده ام ، از تازه نهال…
–
سگِ زردم
به سرش خورده یکی –
تکه سفال
پایِ پرچینِ مبال
نه یکی پارس ، تو گویی کر و لال !
–
من و شب پایی و –
این باغ و کُْتام
چشم دارم به یکی ماهِ هلال
روی کولم ،
باقلا سبز و بلال:
–
باغ، بی روی تو –
ارزانیِ زاغ
زاغ، با سایه ی چشمانِ تو – کی ،
بال به بال ؟
پایِ بیوقتیِ انجیرِ سیاه
من و –
این بختِ سفید ؟
عطرِ لیموی و لبِ جوی و پریشانیِ بید ؟
وعده ی ما ، به مثال
کی دهد دست :
وصال ؟
–
شبی با تو به خیال
راه بر کنجِ لب و چال و سیاهدانه یِ خال
من و آبِ نمک و پوستِ بلال
تو به خوابی موزیکال
سر درآورده ای ، از توی جوال !
–
بابا گندم آی بلال
تو رو به کاکلِ آن سبز قبا –
دامنْ شال
دستک و منبر و آن پایِ منار
” حبشی یار” بیاور ، به کنار :
روی بنما به حلال !
–
عجبا ،
آتشِ عشق
سوخت ما را ، پر و بال …
دیگه دلتنگی بسه !
بس کنم ، این نک و نال…
– اشکِ چشمت ،
بنازم
مرحبا به این زغال !
بهار ۷۸ تهران
آفرینشِ ازلی و آیندهی منتظر
بُرشی کوتاه و تراژیک از زندگی خسرو گلسرخی
محمود طیاری
به نقل از کتاب” قهرمان تا نویسنده”/ نشر افراز – بهار ۸۸
آشنایی با «خسرو» به سالهای آغازینِ دههی چهل برمیگردد. خسرو تا آن زمان که در زادگاهش بود، چهرهای حاشیهای و دست چندم بود. به تفنن شعر میسرود، سُستی در وزن و اشتباه در قافیه داشت. اما اوکه بختی بلند و سرنوشتی قُقنوسی داشت؛ راهِ قله در پیش گرفت و از آن پس، سیمرغی بود که تنها در دورها بال میزد: به تهران کوچیده بود. نمیدانم با کیان حشر و نشر داشت، اما به راستی از او و آوازهاش در عجب بودم و چه بی باور! -:که چگونه خُردک آدمی که در شعر، لنگ میزد و دلتنگی از برای کوچه داشت، چنین دشخوار در عمل و تئوری، بینشی زمانهستیز و اندیشهای پیلورز دارد؟ این مهم آسان نیامد مگر با حضورِ زمانهسازِ وی در جُنگها و ماهنامهها و سفری که به قصدِ دیدار و گفتگو با من به زادگاهش- رشت- داشت:
آنچه از او میشنیدم و میدیدم: تحول و تهور بود. نگاهی ارجگذار و باورمدار نسبت به پیرامون خود، بهویژه آثار مردمی و «طرحهای روستایی» من داشت. بهراستی تا آن زمان، چیزی را که او آن همه بهایش میداد، که مردمی و آرمانی بود، تا به آن پایه، نه در خود و نه در کسی دیگر دیده بودم.
نمیدانم کدامین ماه از پاییزِ سال چهل و هشت بود که او با اتکا به وجههی مقبولِ خود، از طرفِ آیندگانِ ادبی، به جهت گفتگو به خانه من آمد. شبی را تا صبح به کارِ گِل و شکارِ دل نشستیم!
آن شب نازکایِ نگاهِ دیگری هم بود، که در سربالاییِ گفتگویمان، جای «کمک دنده» مینشست! -: سراپا حُسن، با طبعی شوخ، که بعدها از شیوخ شد: با سری تا پایِ دار و نه بر بالای آن! که را میگویم؟ نویسندهی «بعد از آن سالها»: حسن حسام.
خسرو، متنِ گفتگویمان را به تهران بُرد و پیاده کرد. آیندگان خواست دستی در آن ببرد؛ اما خسرو که ضامنِ چاقویِ زبان من بود، پس زد. متن مدتی نزد او ماند، تا آن بیقراری در دیدار، که آخرین نیز بود! بی که خود بدانیم: اگر شرح آن میآورم، از آن روست که خسرو، وجههای همهزمانی و همهمکانی دارد. گفتنش عُرضه میخواهد، اما نگفتنش خباثتی است آشکار و اُف بر این گونه راهیانِ سال و خیال، که درکارِ شکارِ «زیبایی» و «لحظه»اند؛ اما نه در پیِ کارِ مومیاییِ آن! باری آنچه به دردِ من نیاید، معلوم نیست به کارِ جامعهشناسان و تاریخ سازان، که زمانِ اسطورهای را بدنهسازی میکنند، نیز نیاید: پروسهی درک، شناخت و تسلیم ناپذیری، زنجیرهی افتخاراتِ ملی برگردن خسرو است. اما آنچه چهرهی او را زیباتر میکند، رویاهایِ از پیش تیرباران شده در کالبدِ کودک – زن، و خانهی بی ابزارِ اوست :در تهران، نبشِ نادری، دیداری با او داشتم، به قصدِ پیجویی و باز پسگیریِ متنِ گفتگو:
«آه خدای من! این چهرهی استخوانیِ سفید، با این جمجمه و گونههای برجسته و پشت لبِ پُر و سیاه، از آن خسرو است؟» به ذهنم رسید چه شباهتی به «جک بلانس: هنرپیشه سینما» پیدا کرده!
ونمی دانستم بعدها، شأنِ خسرو، او را به اسطورهای بدل ساخته و نامش با عطرِ «گل سرخ» خواهد آمیخت. به این بهانه که متن گفتگو در خانهاش است، از من خواست ناهاری در خانه بخوریم. دست و پایی زدم و نشد. او متن را در گرو داشت، پذیرفتم. پیاده به طرف میدان جمهوری میرفتیم و حرف میزدیم. از متن راضی بود و میگفت مانع از آن شد دست تویش ببرند و این به قیمتِ درگیر شدن و باز پسگیریِ متن، در مرحله حروف چینی تمام شده بود. میگفت متن را برای آنها و به هزینهشان در سفرِ به رشت گرفته، اگرچه چند ماه است جز چکهای وعدهدار، جای حقوق و کارمزد، چیزی از آنها نگرفته است!
خسرو هیجان زده و مایوس بود و با چهار انگشتِ دست چپ، سبیل چخماقیاش را تاب میداد و با دستِ دیگر، هوا را میشکافت و به سازمانی چنین، که زیر پوسته و لعابِ فرهنگ تحمیلی، از نیروی کارِ ارزان، به شیوهی نصبِ آینههای مقعر، سرِ پیچِ کلمات، در جادههای خط کشی شده، بهره میگرفت، معترض بود! به خانه رسیدیم.
نمی دانم چه کس در خانه بود، اما چیزهایی به نظرم نو میرسید. مبلمان، میز، کتابخانه و تخت چوبیِ نوزادی که در راه بود، با سایبان و نرده و تورِ سفید – پشهبند؟
خسرو با غرور همه چیز را نشانم داد. همهی آن چه را که میشد به آن، آمادگی برای تولدِ یک نوزاد گفت: «دامون؟» حالا که نگاه میکنم، چه تعبیر والایی، -با توجه به کاراکترِ خسرو- میشود به اشیاء و انسان داد: خسرو با پایگاهِ مردمیاش در «آفرینشِ ازلی»، تخت و سیسمونیِ نوزاد، نشانه و الگویی از تابش و تکثر و نطفه بندیِ امید و رویا در «آیندهی منتظر»، تورِ سایبان نیز، نمادی از عناصرِ متشکلِ خنثیساز، در دفعِ عواملِ مخرب و مهلک، که در نگاهی تاریخی و در غلو آمیزترین وجه، به هیأت «آنوفل» در میآید و خونخواری نشانهی آن است! و این همه در زایشی و فرسایشی دیگر، آیا استتارِ ترس از آینده و نوعی فرار به جلو نیست که انسان در چالشی قدر ستیزانه با خود دارد؟
«عاطفه» – بانوی خسرو- رسید و پس از چیدمانِ ناهار روی میز، میان چند ردیف قفسه کتاب، که اغلب نو به نظر میرسید، نشستیم. با اولین لقمهگیریِ غذا در زدند. خسرو دستش نیمه راهِ دهان ماند و رنگش به سفیدیِ گچ ریخت. عاطفه دستپاچه اما با تردید، به طرفِ در رفت. خسرو با اشاره دست، از عاطفه خواست که در جای خود بماند و خود نیز گیج و مات نگاهش کرد.
تابستان بود یا زمستان، بماند! چهار فصلِ روستایی بر ما گذشت! باد تازیانه میزد و کولاکِ روی پیشانیِ خسرو میشکست. خسرو انگار برای مدتی در آتشِ عربی میسوخت و از نسیمِ بهار خبری نبود! با نگاه پرسیدم: «خبری شده؟» با نگاه گفت: «بعد میگویم» آن دو ایستاده و بی تکلیف، به هم نگاه میکردند. دوباره در زدند. این بار با سماجت بیشتری. خسرو آهسته گفت: «اگه یاروئه، بگو من نیستم. رفتم شمال!» و لبخند زد. انگار کمی به خودش آمده بود. چون اشاره به من داشت و گفت: «اگر چه، شمال خودش آمده اینجا، پیشِ روی من نشسته!» عاطفه به طرف در رفت و خسرو در گوشهای مضطرب ایستاد .وقتی عاطفه برگشت، خسرو هنوز نفس در سینهاش حبس بود! صدای پایی که دور میشد، پچ پچِ عاطفه را به همراه داشت: «سرمایهدارِ اژدها، گدایِ عوضی! چوب و چکال را به مون انداخت، طاقتِ دو تا قسطِ عقب افتادهاش رو نداره!» خسرو سنگین نشست و عاطفه با اشتهای کور شده، به آشپزخانه رفت و برای خودش و ما، آب خنک آورد.
خسرو گفت: «ناهارترو بخور!» و بعد از جیبش دو سه برگ چک وعدهدار و احکامی تایپ شده که نام آیندگان بر بی بهاییِ آن میافزود، در آورد و نشانم داد، گفت: «فکر نمیکردم بی محل باشه، وعدهاش گذشته. نگاه کن. به اعتبارِ همین چکها رفتم برای بچه، تخت و برای خودمون یکی دو قفسهی کتاب و مبل راحتی برداشتم. یارو هفتهای دو سه بار حال مونو میگیره، عمله اکره شو میفرسته چرک و خون مون رو بگیره! دیگه نمیدونم چیکار کنم. از عاطفه خجالت میکشم. مُشت را که نباید فقط به دیوار کوبید!» گفتم: «خسرو جان، دیگه چیزی نگو!»
گفت: «باشه، پس ناهارترو بخور» به وقتِ چای، متنِ گفتگو را خواندیم. برای اِدیت و تنظیم و پیاده کردنِ آن، چه زحمتی کشیده بود. برای چاپ آن، پیشنهادِ حذف یا استتارِ نام خود را داد:
«میدونی چیه محمودجان؟ اینها اگه ببینن متن مصاحبهشون با امضای من، سر از یه جای دیگه درآورده، دعوامون میشه، کار بالا میگیره. همینجوریاش هم به قدرکافی باهاشون سر شاخ هستم. جای اسم من یه تیره بذار. سئوال رو هرکی میتونه بپرسه، جواب مهمه!» گفتم: «این سئوالها به قیمتِ بیدارخوابیات تمام شده!» چیزی نگفت، فقط آه کشید.
بعدها زمان نشان داد: اهمیتِ سئوالِ به موقع، کمتر از ارزشِ پاسخی نیست، که بیموقع داده میشود! خسرو، چاپ این گفتگو را، هرگز با نامِ خود، ندید! ششم شهریور۱۳۷۴
———- متن مصاحبه را در کتاب “قهرمان تا نویسنده” می توانید ببینید. یا در بخش “نگاه سوم” این سایت.
پرده چهارم –
خانه گلبسر:
مازیار که با یک چاقوی ضامندار، در حال کندن یک قلب تیرخورده ، روی پوست درخت چنار است.
گلبسر زیر پای او ، کنار چوب بست حصیر بافی مادرش نشسته ، کاپشن نازک مازیار را، با همان طرح ناخدا و سکان ، روی شانهی خود دارد و پاکتی را با دهان باد میکند.
مازیار مادرت دیر کرده.
گلبسر منو که دست تو نسپرده، میخوای بری ، برو!
مازیار تنها قرار نیس جایی برم.
گلبسر من هم با تو بیا نیستم!
مازیار داری سربالا حرف میزنی…
گلبسر آدم که تو سرازیری بیفته ، همینه دیگه.
مازیار این جور که تو تند کردی، مواظب باش چپه نکنی !
گلبسر تو فیلت یاد هندوستان کرده!
مازیار مثل تو بازار گرمی که نمی کنم.
گلبسر حرفت رو آشکار بزن. بهتره هرچی توی دل ته بریزی بیرون.
مازیار توی بازار روز برای کی داشتی چراغ می زدی، قمیش می اومدی؟
گلبسر باز هم شروع کردی؟ بی معنی حرف نزن!
مازیار چادر روی سرت بند نبود. خوب خودت رو باد و هوا میدادی!
گلبسر تو هم که بد جولان ندادی . نفس کش میطلبیدی!
مازیار ( نرم و منعطف ) خب ، کوتاه بیا . اگه گفتی چی کار دارم میکنم. چی دارم برات
یادگاری مینویسم؟
گلبسر از کجا بدونم . هنوز که ننوشتی . روی کلمه اولش موندی!
مازیار اینی که من توش موندم یک قلبه!
گلبسر قلبه ، قلوه که نیست. چاقو رو از روش بردار!
مازیار یه قلب که …
گلبسر ( سرک میکشد) به تیر غیب گرفتار شده ، میبینم!
مازیار تو مثل این که با ما کنار بیا نیستی!
گلبسر تو یک اسب آبی میخو ای ، اون هم تو خشکی پیدا نمیشه!
مازیار دل به دریا میزنیم و پیداش میکنیم !
دختر کاپشن را به شاخهای میآویزد. مازیار تا جلوی بلته
رفته؛ نگاهی و برمیگردد.
– مادرت دیر کرده ها…
گلبسر لابد ماشین گیرش نیومده ، میآدش.
مازیار حالا لازم بود تنها بره آستانه؟
گلبسر نذری داشت خب. هر شب جمعه میره . از وقتی برادرم تو سپیدرود غرق شد؛ همیشه
میره .
مازیار طفلک حیف شد. دل همه مون سوخت. آب تنی رفته بود؟
گلبسر پایین محل، پشت سد تور پهن کرده بوده ن ؛ دنبال صید ماهی بود.
مازیار تو دنبال چی هستی ؟
گلبسر ( آه میکشد و به تخت سینه ی او می زند) تو !
مازیار یعنی باور کنم ؟
گلبسر به خودت نگیر. دنبال چیزی نیستم.
مازیار میدونم. خیلی وقته که تورت رو جمع کردی. یه ماهی گرفته بودی، تورت سوراخ بود ؛در
رفت!
گلبسر چه فراوونه ماهی اسبیله !
مازیار اگه من اسبیله ام ، تو چی هستی؟ قزل آلا ؟ ( گله آمیز ) خوب امتحانت رو پس دادی!
گلبسر هفت ساله که درجا می زنم ، بسم نیست؟ اگه خوردن برف و سکنجبین تو بازار روز
گناهه ، بگو. دختر های دیگه چه جورن ؟ مثل چی ان ، مار ماهی ؟
هر دو میخندند
مازیار کاری به دختر های دیگه ندارم. تو هم مثل هر چی می خوای باش. ( مکث ) فقط می دونم
دختر مثل …
گلبسر مثل همین چناره ، وقتی کنارت بود ، یادگاری روش می کنی!
مازیار نه ؛ مثل …
گلبسر مثل این پاکته که بادش میکنی و میترکونی!
مازیار نمی ذاری بگم که. مثل … مثل یه کفتره.
گلبسر کفتر، هاها… کفتره! کفتر… خب دیگه چی؟
مازیار باید گرفت ش ، و گرنه می پره !
گلبسر (برای لحظه ای جدی میشود ) از خودت میگی؟
مازیار نه ، یادم دادهن !
گلبسر باشه خب ، کفتره! حالا خیال داری بگیریاش؟
مازیار ( با خنده ) من آب باز م ، نه کفتر باز!
گلبسر ( جدی و سرد ) پس این طور…
مازیار دروغ که نمیگم. تو یه کفتری ، مگه نه؟
گلبسر بله ، این طوره . من یه کفترم . منتهی کفتری که بغ بغو نداره!
پاکت را می ترکاند.
– تو هم برو آبادان ببینم کجا رو میگیری!
مازیار ُترش کردی؟
گلبسر چرا تُرش کنم ، شوهر میکنم !
مازیار شوهر میکنی ؟ به کی ؟ ( در بازی با چاقو) دل و روده ت رو می ریزم!
گلبسر (شکلک درمیآورد.) نه بابا…!
مازیار ( شکننده ، اما مغرور ) قول یک وانت رو به اش دادن بیندازه زیر پاش . بابت عَلَم
دزدی ش
گلبسر دزدی علم بهتر از دزدی ناموس است!
مازیار به فکر می رود. دختر هم .
مازیار به زور هم که شده تو رو باخودم می برم.
گلبسر مال دزدی نیس که برداری با خودت ببری. صاحب داره!
مازیار نیا خب. چیکار کنم . برم خودم رو غرق کنم؟
گلبسر نه ، من خودم رو غرق میکنم!
مازیار ( درمانده ) خب تو بگو چی کار کنم؟
گلبسر کفتر بازی که میتونی بکنی . مُچ که میتونی بپیچونی . ضامن چاقوت رو که میتونی
بکشی . بیچاره مادرم دلش به این خوشه وقتی مُرد ، آستانه اشرفیه خاکش کنم . آن
وقت این آقا میگه دخترش پاشه بیاد آبادان،چه میدونم بوشهر ،کوسهها بخورندش!
مازیار ( برای مدتی بلند می خندد.) کوسه ، هاه هاه… کوسه . تو خودت کوسه ای که. بد تر از
کوسه. اصلن جات تو رودخونه ست!
گلبسر خدا از دهنت بشنفه!
آرام میگرید.
مازیار به هر حال به این پسره ، ناصر رو نده!
چاقو را می بندد و توی جیب می گذارد.
گلبسر اگه بعله رو داده باشم ، چی ؟
مازیار شریک جرمش لابد میخوای بشی، نه شریک زندگیش !
می خواهد برود .
اگه پیغامی چیزی براش فرستادی ، پس بگیر. واسه خودت میگم. دیگه هم
آبغوره نگیر!
مادر ( بلته را باز میکند ، تو میآید. ) الهی بمیرم. چه خوب شد نرفتین. براتون نون برنجی
آوردم.
. چادرش را از کمر باز کرده ، به شاخه ای از درخت
می آویزد و به دختر خیره میشود.
– گریه کردی ؟
گلبسر ( ناگهان و با تظاهر به خنده ای دروغین ) نه مادر ، گریه برای چی ، بیکارم مگه ؟
مادرش را بغل می کند و میبوسد
مادر ( ناباور و با خُلق تنگ ) یه نک پا رفته بودم خانه ی اسداله . چه دل پری داشت این
خانم گل . بیچاره اسداله دستش تنگه ، نزول کمرش رو شکسته . تا اینجا از دست
ارباب پُره ! خانم گل دل نگرانش بود. (به مازیار ) اهل خانه چطورن ؟
پایان پرده چهارم – نمایش چاقو ضامن آهوست!
\\ tags: افزودن برچسب تازه, تئاتر
پانوشت سفر امریکا
کمی خودت را خرجِ حروف الفبا کن!
سلام، مردِ گرمازده بیخواب!نگهدارنده کولر روشن تا صبح، با نگاهی ملول به گوشهی جیب، به لحاظِ ُافت ارزش پول ؛ غافل از آن که خدا روزی رسان است – که معنای روزْ آمدِ آن ، سیاهی شبش در نا امیدی به سپیدی میزند؛ و نیز نه کالامند؛ یا پردازنده وجوه نقد، که خزانه اش تا عرش در فرش آبی است و گنجینهی نقرهاش، مهتاب و سیمبرانش ستارگانند ، با هیاکلی در تراشِ به الماس و بی معجر، روی فرش قرمز – نه به فسق ، که تا فجرْ هنگام به فجور ! – پس او را ، لابالیانی چون ما ، در یک نگاه هالیوودی هیولای جهان ش دانند، که مایه صلحش فطیر است و به آتش پَهباد، پُختِ نانش خمیر ! مرتبه اش اعلاء ست و اما، کربلایش معلّا نیست! هیچ نرینه ای را بیمادینه نمیگذارد، و ادای دین ش را به ما نیز، واگذار به غیر کرده است! و آن حبیب است و از حبوبات نیست ؛ آراسته به زیب و زیور، پری است و از پریان نیست . شهرت در بلندای خود دارد. خواهرخواندهتر از او، کس با تو به یک جوال نرود ! و اما آن که قصد قربتش را داریم ، کس را فارغ از شکم و به زیر آن نمی گذارد؛ حتی خری را دربیابان؛ اگر چه فراغت کار را؛ به حین عمل، با ترکاندن آسمان غُرنبه ای، زهره در دل یابویش آب ، و به جفتکی بیضه در کلاهک دجّالیاش میشکند که آورده اند:-۰فارغ از هرچه، به زیر فلک مینایی، نشده آخر، دلت آرام بگیرد، جایی ! و اما، حوصله چیز بدی نیست، مثل ما، کمی خودت را خرجِ حروف الفبا کن،عزیزم!
مریلند ۲۰۱۰
دُم بُریده
———-
برف بود
باد بود
یک ناکجا آباد بود .
–
شب بود
آتیش بود
هوا گرگ و میش بود
–
آب بود
زمین بود
علف به دهان آقا بُزی شیرین بود
–
یله می شد یک گوشه
ریش گروی آقا موشه
آفتاب می زد ، می سوختش
لباش رو به هم می دوختش
می گفتی بیا تو سایه
می گفت سایه خودش می آیه!
می خورد ُلُف ُلُف ُلُف
می افتاد به خور و پُف
نه کار به کار موشه
گربه ،کلاغ ، یک گوشه
–
صابون لب پاشویه
ماهی تو آبیِ حوض
حصار بود.
پرچین بود .
هر جا پچ پچی بود
کلاغه ….
خبرچین بود!
–
آجیل بود .
پسته بود.
عروس کبله قاسم
پای اجاق نشسته بود:
رخت ها چرکْ مُرده
گربه ماهی رو خورده
کلاغه صابون رو برده
آقا موشه
فندُق می خورد
گوشهی صندوق می خورد
خروسه رفت آب بخوره
افتاد و منقارش شکست
می خواست قوقولی قو کنه
دنیا رو زیر و رو کنه
گربه سیاه پرید روش
کلّه شو کند عین موش
کلّه ی خروس
از تو دهان گربه
گفت به کلاغ:
« آهای دُم بُریده!
خبر ببر ، جار بزن
حرف منو بر سر هر دار بزن!”
فروردین ۱۳۷۵
————–
پانوشت :
برای نگاه کردن ،لازم نیست دستت را سایبان ابرو کنی؛
همه ی ستاره ها در زمین اند! محمود طیاری
پانوشت سفر امریکا
۲۳Sep2014 موضوع: ره آورد گیل نویسنده: admin
قائمانِ به دوپا
محمود طیاری
این روزها بدون استثناء، با Ellie و ماشینِ “فورد هایبِرد”ش به گیم میرویم. گیم باشگاه بسیار بزرگی است با دستگاههای ورزشی بیشمار، که در آن، قائمانِ به دو پا، به تاخت، تأسی بر چهارپایان گیرند! اما هرچه میروند، به جایی نمیرسند و درجایند، که تسمهکشیِ ارابهی مردْ سوار به شیوه ِبنْ هور، بی کلاهِ گلادیاتوری، از عجایب آن است و به رؤیتمان رسید. این از رسوم مقبولِ دخترانی است که قصد پیهسوزیِ شکم و فربهسازی عضلاتِ ران و بازو دارند!-
دو استخر شنای بزرگ زمستانی، با آب سرد و ولرم؛ یک استخر شنای تابستانی، با سکوی پرش و شیرجه، دو جایگاه بلندِ غریق نجات و یک بوفه؛ دو سونای جوشان و آبشاری که از شکافِ دیوار در یک خط فشار، آب به روی سر و شانهی ما میریزد. سونای خشکی که یک کوره آدم سوزی است، که دسته کلیدش به کمر فرشته آزادی است و هیزم خیس آن مائیم!
دو سالن بزرگ آموزشِ حرکات مؤزون و بَدَوی، که تنانگی در آن به چیزی گرفته نمیشود؛ و به کار آب کردن چربی، و تناسب بدن است و آمادهسازِ قشونی، که پروسهی رقص و جنونِ جمعی را، در بازی هفت رنگِ نور و سایه، در کنسرتهای چندین هزار نفرهی آخرالزمانی، به تماشا وا میگذارد!
و اما، بر این باورم در این مرحله از سفر، فرصت پرداختن به هیچ جور تراوشاتِ قلمی و تأملاتِ تخم غاز شکنی، جز رفتن به باشگاه و صرف یک شامِ پان امریکنیِ خلاء پُر کن، برایم میسر نباشد. چون زمانی که Ellie، در خانه یا در موقعیتِ off هست، باید آماده بیرون رفتن با او باشم؛ تا به خیلِ” قائمانِ به دو پا” در باشگاهِ “سونات آبی”اش بپیوندیم. اما قبل از آمدنم به قاره سفید، ویارِ پرداختن به کارهای خودم را در این دیار داشتم.
حالا ببینم چه میشود و جز لنِگ لاکْ پشت دریایی به نیش، و بستنِ دُمِ خرچنگ کوبایی به ریش، کلنگِ کشف کدام مائدهی سفره خانهای را، در این نیم کرهی خاکی، باید به زمین بزنیم!
Feb 18 – ۲۰۱۲
باتسلیتیعمیقبهیارانِبهسوگ نشستهدرفقدانافرایهمیشه جوانبهزادموسایی. محمود طیاری ۱۳۹۳٫۶٫۲۳
یادداشت
محمود طیاری
یادمان همیشه ی او!
دوستی استوار، که نام “بهزاد موسایی” را در مرتبتی با خود دارد؛ چند سالی است در مساحتی بالنده، به کار ادب و پژوهش است و از عِلیین! چترش در اقصا نقاط ، کار بر طاووسان تنگ آورده؛ انگشت به لانهی زنبوران می کند؛ شاید از برای ذائقهی شیفتهگانِ حیطهی ادب و هنر، عسل فراهم آورد؛ که جز خلق آثارِ نه الساعه نیست!
به همین نظر، با پیام های پسین، ُطره از قلم موئین ما چیده، از پی ِپاسخ است!
این بار وارسته مردی را نشانه رفته ؛ که حمد و حیات بیش ازپیش بر او باد، حضرت” محمود اعتماد زاده ” دانای کل در روایت و زبانِ ترجمه به آبِ ” دن آرام” شسته” ؛ م.ا.به آذین است!
بهزاد از من خواست ، در این باره چیزی اگر دارم رو کنم؛ می خواستم بگویم چیزی که ندارم” رو” است!
اما او به شیوه ی موسی ، با افکندن عصایش بر زمین؛ از من انتظار معجزه داشت!
گفتم چیزی از دارالایام، از ایشان ته خورجینمان است؛ که بی مالکیت واگذار می کنیم؛ و آن دست خطی است که سفارش اداری من، به غیر برده و شأنِ خود، بی قصد و منظور، به والایی در آن باز تابانده:
در دارالمرز گیلان، ُخردک آدمی بودم ، به کشت زار و روستا اندر، روح و زبان ، محشور با جلگه نشینان ، روزانه به چند فرسخ پای پیاده ، از میانه ی جنگل و کوه، به زاغه ی روستانشینان رفتمی؛ و احوال شان- ذیل اوصاف تب و نوبه ، به ضرب ُقرص و طرزِ سوزن- که همان تزریق است؛ بگرفتمی . تا آنجا – چنان که استاد، به مدیر منطقه بنوشت- به سستی پا و تکیدگی صورت نائل شدمی؛ و دل به این خوش داشتمی که از دنیای زخم و مگس و تراخم ؛ به جهان زن پوشان مرد ُکش ، از طرح های روستایی خود ؛ سازه های نو، به اندازه ی بی قامتان کیلویی نویس امروز، درانداختمی!-:
“به چشم هایم آب می زدم ، خنک بشوم/ گاودزد پایین محله مان را دیدم/ به یک امنیه /
اُسو تعارف می کرد / ماتم ُبرد!”
و بهآذین، این” زاویه دید ” را ، در تراکم تاریکی آن زمان ، گرفته بود.
آن دست خط، جز از طریق پشت پاکت ، عنوان نداشت؛ و گوبا باید به فرهیخته آدمی ، با رخت افزار مدیریت، سپرده می شد؛ تا بر من از سایه سنگین سخت افزارِ کار بکاهد!
آن دست خط ، هیچ وقت تسلیم گیرنده ی آن نشد. شاید من به نوعی با مشکلم کنار آمده بودم ؛ یا شأنِِ هیچ کدام از ما برنتافت، کلمه را که خدا آفرید؛ به کارگزارش تسلیم کنیم!
اما سی و چهار – پنج سال ، دست خط حضرتش، سر به ُمهر پیشم بماند ؛ تا “بهزاد موسایی” به دنیا بیاید و به کارِ کشفِ شأن و منزلت آدمی چون” م.ا.به آذین” ، راوی و دانای کل” دختررعیت”باشد.
بی نگاهِ انسانی و ژرف نگر ِمترجم ژان کریستف و جان شیفته، و بی” پنجاه” رفته بر آثار من ،آن دست خط، شأن چندانی نمی توانست داشته باشد. چنان که بی قامتِ افرایی ِ”بهزاد موسایی” نیز، دست ما از نخل بلند ِنام “م.ا.به آذین” بار ِیادمان ، نمی گیرد.
پس، ُمردگانند لام تا کام حرف نزده گان از پویاییِ و منزلت آدمی، زبان به دهان گرفته گانند، آن بی مقداران؛ لالانند…
تهران ۲۱ بهمن ۱۳۸۰
یادداشت
و اما-
عده ای با ریسهی کلمات، حصیر شعر میبافند. جمعی شعبده بازانه واژگان شعری جعل میکنند. عده ای دکلمه به شیوهی معمول، جمعی به عربده کشی مشغول! کمتر کسی میداند شعر در کوتاهترین مسیر حرکت میکند: در فاصلهی شکستن ِصدای رعد: آذرخشی که میزند و کوکبیهای کنارحوض می ریزد!
خیال انگیزتر از شعر، چیزی از ذهن انسان نگذشته: کوتاه، (به قول « اوجی» :مثل آه!) شعلهای و پس آنگاه خاموشی.
شعر، قالبِ درونی شدهی شاعر است: صندوق اسراری است که با واژههای کلیدی باز میشود.
شاعر، گاهان ما را به دلتنگی زمزمه میکند. آناتِ شعر او، با طنینی هشتگوش، یک آسمان معنا را، چون کاشیها و گنبد مسجد شیخ لطفالله در سرمان میپیچاند و نیروی آن، ما را به هفت شهر عشق برده؛ و زیبایی را در خمِ یک کوچهی آن پدیدار میکند.
شعر مثل آب چشمهی ییلاق، در نیمروز تابستان است. هرچه بنوشی عطشت بیشتر میشود. اما شعرِ بَدَل را فقط یک بار، آن هم به زحمت، همراه با ریقِ رحمت، در غیابِ شاعر میشود سرکشید! مثل روغنِ چراغ، با گرفتن نُک دماغ! این جور شعرها را خودتان بهتر از من میشناسید: کافی است مال خودتان نباشد!
ر.ج- پانوشت ِمجموعه شعر “کولی و ماه” در دست ِنشر
داستان
یکی بود، یکی نبود. لبِ جو، تنگِ غروب، آفتاب میرفت، هوا تار میشد، ماه توی آسمان، آشکار میشد. پرندهها دسته دسته، بالزنان و – خسته از پیِ آب و دانه – میآمدند به آشیانه. نازیکوچولو اما، باباش پیدا نبود. نه اینجا، نه آنجا، هیچجا نبود.
خانه چهار دیوار، با شکوفههای سیب وگلهای شیپوریِ انار، ُپر از خار و سیم بود. گلهای ُرز توی باغچه، عطرْپاشِ نسیم بود. آبِحوض چین برمیداشت، صاف میشد. برگی از درخت میافتاد، ماهیِ قرمز، میآمد روی آب، ُنک میزد، شکلِ قاف (ق) میشد!
نازی با پیراهنی با پاچینِ بنفشهزار، که تکهای از آن، دستمالْ گردنِ یک سرباز عروسکیِ چترباز بود؛ کنارِ ماه در قابِ پنجره مینشست، و مادر برای هردوشان قصه میگفت :
”ای ماه نقرهای. تو کهای، چهای؟ گاهی سوارِ بر– ابر، گاهی توی مِهای… اگر قایقی، کرجیبانتکو؟ پاروهاینقره و بادبانت کو؟ اگر عروسِ آسمانی، پس چرا تنهایی؟ با پولکهای نقرهای، شبها در میآیی… با من بگو ای ماه، چه کار و پیشه داری؟ راهزنِ دلهایی، پیداست… خُردهشیشه داری! “
نازی لبخندی زد و به صدای شیشهایِ ماه، که از میان شاخههای صنوبر، آرام میگذشت، با دهانِ شکلاتی، فالگوش ایستاد: « مامان جونم، بازهم داری؟ » مادر گفت : «چه اطوارها، مسواک بزن، تا بیداری!» نازی گفت : «الانه مامان، چشم.» و سرباز عروسکیاش را، برای چند لحظه با مادر، تنها گذاشت. بابا، با چشمهای سرباز عروسکی، به مادر نگاه میکرد!
نازی با نگاهی به ماه و آینه، مسواکی زد و از روشویی برگشت، دنبالهی نگاه مادر را، تا گلِ پنج پرِ گیرهی آهنیِ پرده، کنار عکسِ بابا، در لباس خلبانی گرفت . انگار چشمهای مادر، به این گلِ آهنی، داشت آب میداد! نازی گفت : «مامان، وقتی مسواک میزدم، ماه توی روشویی بود. چه جوری میشه ماه، هم اینجاست، هم توی روشویی؟» مادر خندید و گفت : «شاید مثل تو رفت مسواک زد و برگشت!» نازی پرسید: «مگه ماه هم مسواک میزنه؟» مادر خندید و گفت : «خیالت چی؟ اگه اون مسواک نمیزد که، ماه نمیشد!»
ابر و باران به کنار، که گاه میآمد و میگرفت، زلفِ درختها را میُشست، هرچه گیاه بود. میرُست؛ آب راه میافتاد، جویبار میشد، غنچه، دهان باز میکرد و گُل و خار میشد! خورشید و زمین بود، تا بود، چنین بود: لبِ جو، تنگِ غروب، آفتاب میرفت، هوا تار میشد، ماه توی آسمان آشکار میشد.
نازی زیرِ پتویی با طرحِ پلنگ صورتی، و ماه هنوز در قابِ پنجره بود؛ که مادر با نگاهی مژهْ برگشته، مثل یک بادبادک دنبالهدار، بین ماه و سرباز عروسکی، دنبالهی قصه را گرفت: [« ای ماه نقرهای. تو کهای، چهای؟ تو که میدمی به نیزار، میرقصی کولیوار… نه چیزیم زیاد، نه چیزیم کم… بگو چهکنم، با این غم؟» ماه، چند ستارهی دنبالهدار، به طرف ابری که خودش را شکلِ اژدها درآورده بود، انداخت، گفت: « بخند، بخند… آی کوچولو، غمت به چند؟ » « نازی گفت : غمم به صدتا کلهقند! » « یه کلهقند؟» « ُنچ، ُنچ، ُنچ !» «دو کلهقند؟» « ُنچ، ُنچ، ُنچ!» «یه سینهریزِ مُرواری پیشم داری بگو، بخند… غمت به چند؟» «نازی گفت : « غمم به صدتا کلهقند!» ماه گفت:«نانت بدم، آبت بدم. آفتاب و – مهتابت بدم؟ عسل بهار! کلهی قندت بهچکار؟»]
مادر لحظهای ساکت ماند. چون نگاه نازی به تکهْ ابری بود که مثل یک گربه، پنجول کشیده بود و، با تیلهی ماه در آبِ حوض، بازی میکرد. [«نازی به ماه گفت : « نان مال تو، آب مال تو. آفتاب و مهتاب، مال تو… عسل بهار، سیب و انار تمام گلها، مال. تو سایهی بابا، مال من!»] مادر دستش طرفِ چشمش رفت. نازی کوچولو، برای لحظهای، خواب را با پلکهایش جارو کرد؛ و ناباورانه پرسید : ” مامان جونم، گریه داری ؟” مادر گفت : « وای، تو را به اشکِ ُمرواری… بخواب اگر که بیداری!»
همین وقت بادی وزید؛ و آب حوض چین برداشت؛ و گربه دزده که خودش را شکلِ ماه درآورده بود، و ماهی قرمزِکوچولویی به دهان داشت، پاورچین پاورچین، از کنار پاشویهی حوض گذشت . چند ستاره، دنبالهی دامنِ ماه را گرفتند. ماه، مثل عروس تنها، وسطِ باغچه ی ملیلهدوزیِ آسمان نشست و خورشیدخانم با روبند سیاه و چادرِ ابر، از پشت دوتا کوهِ کلهقندیِ سفید، شروع کرد به سابْ دادن تکههایی از آن، روی سرِ ماه!
تمام شب، خاکه قندِ مهتاب، میریخت روی دشت و دمن و کوه و صحرا. نازی و سرباز عروسکی و پلنگ صورتی، تنگِ بغلِ هم، در خواب بودند . مادر آهسته میخواند : ” آبی در آبی، خوابیده کوچولو، با صورتِ مهتابی ، توی قایق ماه، بی سایبان . بی پارو و بادبان . “
نازی سرش را گذاشته بود روی بالش .سرباز عروسکی کنارش. توی قصه، صدای پا میآمد؛ شاید بابا میآمد!
رشت – بهمن ۱۳۷۰
دُم بُریده
———-
برف بود
باد بود
یک ناکجا آباد بود .
–
شب بود
آتیش بود
هوا گرگ و میش بود
–
آب بود
زمین بود
علف به دهان آقا بُزی شیرین بود
–
یله می شد یک گوشه
ریش گروی آقا موشه
آفتاب می زد ، می سوختش
لباش رو به هم می دوختش
می گفتی بیا تو سایه
می گفت سایه خودش می آیه!
می خورد ُلُف ُلُف ُلُف
می افتاد به خور و پُف
نه کار به کار موشه
گربه ،کلاغ ، یک گوشه
–
صابون لب پاشویه
ماهی تو آبیِ حوض
حصار بود.
پرچین بود .
هر جا پچ پچی بود
کلاغه ….
خبرچین بود!
–
آجیل بود .
پسته بود.
عروس کبله قاسم
پای اجاق نشسته بود:
رخت ها چرکْ مُرده
گربه ماهی رو خورده
کلاغه صابون رو برده
آقا موشه
فندُق می خورد
گوشهی صندوق می خورد
خروسه رفت آب بخوره
افتاد و منقارش شکست
می خواست قوقولی قو کنه
دنیا رو زیر و رو کنه
گربه سیاه پرید روش
کلّه شو کند عین موش
کلّه ی خروس
از تو دهان گربه
گفت به کلاغ:
« آهای دُم بُریده!
خبر ببر ، جار بزن
حرف منو بر سر هر دار بزن!”
فروردین ۱۳۷۵
————–
پانوشت :
برای نگاه کردن ،لازم نیست دستت را سایبان ابرو کنی؛
همه ی ستاره ها در زمین اند! محمود طیاری
شعر
باغ،
بی روی تو ، ارزانی زاغ
زاغ با سایه چشمانِ تو کی بال به بال؟
پای انجیر سیاه،
من و این بخت سفید؟
عطر لیموی و لب جوی و پریشانی بید…
وعده ی ما به مثال
کی دهد دست وصال…
گوشه ای از تابلوی”یار حبشی”
واما…
M. Tayari
ناهار در پیاده رو
در سفر به ینگه دنیا، با دو بال آسمانی، از آبی ی خزر، به مِه صبحگاهی لندن، و بعد در پرسه ای طولانی ، بی که ریالی خرج پوند کنیم، یا گلوگاهی تر و معده ی صابونی را به حرکات دودی، وعده ی یهودی دهیم؛ به دور دوم پرواز، پای بوسِ سنگ نمای آزادی، کمربند عفت را، در خفتّی آشکار و ملغمه ای از ترس و تعلیق، که این بار معنایی جز باژگونی و آستان بوسی زمین نداشت، به خود بسته؛ به قصد واشینگتن دی.سی، در هواپیما بنشستیم!
ناگفته پیداست، چند بار زدنی آوردند، زدیم؛ خوردنی آوردند، خوردیم؛ دو شیشه نارنجی از تلخ آبههای شّر را در دور اول پرواز، و سه شیشه از زردآبههای مَلَس را در دور دوم آن، خالی کردیم. به همین دلیل، زمانی از روزگار خجسته را ، بی فحشای چشم ، به خواب کهفی بودهایم؛ و دوری راهِ آسمانیمان، خودش را چندان نشان نداد.
حال تو را گویم این همه از موقوفات ابریقنا رگْ یاب سرخ بود ؛ که ثنای ذکریای رازی با لب و دندان سنایی میگفت و در تهْ نگاهی شیرین ، ما را ، به سینه ی کهکشان شیری، در کرشمه ی مهمانداران، با یونیفورم بهارانه شان می بُرد!
خب، انگار دعای آن بورِ سنگی ، پا در هوا و حوری نما ، بر بلندای ُبرج فانوس، در تعریف دوباره ی عدالت، هفت عروس از برای هشت برادر، را نیز در آستین داشتیم . چون امروز چندان به ما خوش گذشت که نگفتناش بی شکرانه و از انصاف، به دوراست.
واما-
این همه در قبال آنچه از بلایا در پیش داشتیم و خود نمی دانستیم، لالایی مادرانه ای بود. پس نزدیک به ۱۰ ساعتی یا بیشتر از آن ، از بی بالانِ پرواز تا واشینگتن دسی بودیم؛ و به محض خاکی شدن در گمرک و رسیدن به قدمگاه “اُو بی ما”!، به بخش بازرسی بدنی و اشتراکات شهروندی و کالبد شکافی بارِ همراه، تحت الحفظ منتقل؛ و سئوال پیچِِ تاخیر حضور و متهم به بیمبالاتی به مؤکداتکارتسیز،تامقطعزردکردنآنشدیم!-
پس به چالش و مُجرمیت درون ، رحل اقامت از شش ماه به دو ماه افکنده بی تاوان نمانده؛ ازاله ی کارت، دورنمای سفر بعدی مان، به خاطر نزدیکیِ زمان به نقطه بازگشت مان گردید! -:
پس بازجوی سفید، با نگاهی به کارنامه سیاه مان گفت: ” شما یک شهروند در اینجا بوده، اجازه کار ، درس ، پیوند زناشویی ، دعوت از بسته-گان، اما نه به بدمستی در اینجا را داشت.
سابقه اقامت شما این را نشان نمی دهد. همیشه دیر آمده، یکی دو ماه مانده؛ زود رفت! ” That is wrong” از این پس هیچ عذر و بهانه ای پذیرفتنی نیست ! no!no ” بعد دو دایره جدا از هم روی کاغذ کشید، در یکی نوشت iran , ودیگری USA و با دو فلش منحنی، رفت و برگشت و مدت اقامتم را در آن مشخص کرد.
در چنبره ی تذکاری او، و گرفتار به لُکنت زبان ، آخرین اشاره اش مقراض دو انگشت ، در حال بریدنِ کارت سبزم بود.
ترس برم داشت. دخترم در انتظار بود. با محموله بار و اوقاتی تلخ و بی سوغات ، که آوردنش ممنوع بود و حریم تحریم شان را اگر نمی شکست، لابد به ویروس HIP یا به نکبتی دیگر آلوده بود؛ سر به زیر، به منتظرانِ بی نفس پیوستیم و با نوه های شیرین خواب آلوده ی سر به دامان مادر افکنده مان ، از بزرگ راه های شیریِ هشت بانده ی منور ، و سوسوی بُرج های مدور ، راهی خانه ی پیش از آخرت شدیم!
روز بعد ناهار را در خدمت سفید برفی، قو سانان زیبا روی بی دامن، که چون کبکان، خرامان درخیابان به آمد و شد بودند؛ در پیاده رو به صرف جوجه گریل شده، با مخلفاتش از جمله؛ ابریقی آب و انبانی جو، به کثرت گذراندیم؛ و عصر که به خانه برمیگشتیم، آنقدر ولو شده بودیم که باکی از بازی ی نخورده مان از روزگار نبود!
محمود طیاری – مریلند دسامبر ۱۹۱۱
با Ellie
در واشینگتن دسی
با یک دهانِ ایرانی
و دندانهای کلید شده از ترس
چگونه میشود حرف زد!
و اما با گرل فرندِ(۱) آسیاییمان، حکایتها داریم. او با یک ماشین فورد، و یک مسیریابِ الکترونیک G.P.S یکهْتازِ خیابانها و میادین سبز، در واشینگتن دسی است. درهر رفت و برگشت از سیلور اسپرینگ ، به مرکز پان امریکن سیتی ، بارها حس ِگمشدگی به هر دوی ما دست میداد. اما از آنجا که او، یکه به زن که نه، پارتی زنِ ِ(!) این میدان است، سر و گردن و شانهای به نشانهی بیهراسیی دو مهاجرنشین، دراین میدان ِمین گذاری شدهی هویت گم شدهی آدمی، رقصانده و میگذرد.
گاهی در هزارچم ِاین راههای مارپیچ ِهندسیی هم سطح و گاه متقاطع، در شانه و کناره راهها، با ذکر یک only ، که به گوشهای حلزونی من، در یک معادل صوتی، عالی مینشیند؛ که لحظهای نجات دهنده و راهْ یاب است و تصوری باطل وغیرِ مفرّیاب! اما که سرابی بیش نیست و ما بی نوری در چشم، همچنان دخیل بر پیام آور گمشدگان، G.P.S مفرغی بستهایم!
بگذریم که کلاف سخن را
غلاف باید…
و حرفی از پُختِ هم زمانیی یک میتینگِ شلوغ سراسری، با ته چین ِاعتراض مردم ِسیاه و سفید، با تم ِنان و بیمهی بیکاری، در سیّ اُمین روز ماه اکتبر۲۰۱۰ در مطبخ واشینگتن دسی نشاید زد!
کار که در بزرگ راه، با نئونهای کاشته شده، و عبورِ سرگیجه آور، به پچ پچ رسید، او گفت : – اوه، Excuse me چرا حرف نمیزنی؟ با صدایی برآمده از تهی چاهِ غربت، گفتم :
– اوه، My God!، با یک دهان ایرانی،
و دندانهای کلید شده از ترس،
چگونه میشود حرف زد!
Ellie با لهجهای باخته و نیمه ایرانی گفت:
اما این G.P.S به کمک ماهواره، ما را به هرکجا که بخواهیم میرساند.
انگار حق با او بود:
هفته هالووین بود و ما در وحشتی از پیش مهندسی شده، به یک نایت کلاب رسیدیم و ترس مایع را، در مجامعت با خوش رقصیهای اُشترانه، به دور از وطن، پلک زدیم! – :
“نمایش را شروع کن. وقتی این لعنتی را در باشگاه می شنوی، صدای موزیک را بلند کن
وقتی ما به باشگاه می آییم، همه چشم ها به ما است . نگاه کن به پسر ها در باشگاه، دارند ما را تماشا می کنند.
هر کسی در باشگاه ست،همه چشم ها به طرف ما است .من می خواهم جیغ و فریاد بزنم.
هرچه در درون قلبم دارم بیرون بریزم .ما می گوییم : اووووه .اووووه .اووووه.
ما در حال پایکوبی با جیغ و فریاد هستیم. اووووه …بله
با جیغ و فریاد .
ای کاش ، این شب برای همیشه ادامه داشت. چون قبلن غمگین بودم ، اما حالا بهترم.
همین طور پیش می رود وقتی من و تو با هم جشن می گیریم”
Maryland.America-2010 اکتبر محمودطیاری ————————
Silver spring :
شهری در مسیر و نزدیک واشینگتن دسی، به معنای بهار نقرهای
Monument: یک بنای بلند تاریخی شکل مداد درWshington DC که در نگاهی شوخ ، پان امریکن سیتی، مرکز دارالمناره وصف شده!
پارتی زن: که در همان نگاه شوخ ،زنِ پارتی یا به کنایه ، پارتیزان نیز از آن مستفاد میشود !
Only- :
شانهی کناری راه ، که تغییر مسیر جز در یک جهت، گردش به چپ یا راست، در آن ممکن نیست.
Halloween:
هفتهی وحشتِ شیرین به تعبیری ازمن، که با کنده کاری روی بدنهی کدو تنبل، و سیاه نمایی، تابوی ترس را با شکلات در ذائقهی کودکان میشکنند؛ چیزی مثل چهارشنبه سوری ما، که با پرش از روی آتش، زردی میدهند و سرخی میگیرند؛ و جای نکبت را با دولت عوض میکنند!
نایت کلاب: یک کلوپ شبانهی جیغ بنفشی، درعبور تو در توی ِ نور و موزیک و سایه و حرکات غیرموزون،با تنانگییِ حضور مخدرّات و علائم ذکور!
(۱) اقتضاء می کرد جای المیرا دخترم ، در راهبُردی تماتیک ، گرل فرندی در بلندای دیوار حاشا ، با نام الی بنشانم!
\\ tags: یادداشت
یک جیپ دولتی در کوههای الموت
میآمدیم بیآنچنان نگاهی، به تپهها و خانههای گلی؛ بیتفقدی به آنها که توی جاده مانده بودند و دستی بلند میکردند. چرا که خود بر خرابه مینشستیم؛ و از کوره را میگذشتیم:
جیپ، بی لاستیکِ زاپاس و آینه بود؛ گرد و خاک هوا میکرد و ما را محورِ کوه میگرداند.
آنچه پیش رو داشتیم، انگار آخرِ دنیا بود. دهِ کوچک کم خانواری، با یکی دو معدنِ گچ و آهک، و زاغه نشینهایی، که چرک ُمردگی و غبار ِراه را، انگار به سر و روی خود داشتند.
پیرزنانی با دستانی چروکیده، به کارِ پشم ریسی و دوک، و دخترکانی شیردوش، با یکی دو بُزِ سیاه؛ که مایهی آن، قاطی ِسرفههای خشک و سرخشان میشد؛ و بادهای شنی، شناور در بوی ِپِهن؛به پهنای زخم و مگس و تراخم!
آن که پشت فرمان جیپ بود؛ در پُست معاونت فنی درمان بود؛ به اقتضای شغل، گاه دلی به دریا میزد؛ در بازدید از منطقهی آلوده ؛ به کار کشف ِبیماریهای واگیردار، با ما سر به بیابان میگذاشت!
با درکیاز حرفه و مرامو نگاهمن پرسید-:
“از من دلخور نیستی که؟”
“برای چی ؟”
“این که، تو کوههای الموت میگردونمت. کارت تو بیابونه و به آب و اصلاحت نمیرسی.”
گفتم:”اما جفتمون رو، به یک درشکه بستهان. تفاوتمون در مواجب بیشترییه که شما میگیری. آن هم لابد در ازای کار بیشتر…”
معاونت فنی گفت:” بارِ بیشتر میگفتی، بهتر بود!”
وبه جاده که پیچ میخورد، چشم دوخت. آن پایین درهی عمیق و ترسناکی بود.
” پس با ما، روی یک خال هستی…”
گفتم : “امانه روی یک خال گوشتی! بعدشم صورتم رو مثل شما سه تیغه نمیکنم!”
گفت :”اینی که تو داری سبیل نیست ، دسته بیله!”
و خندید!
گفتم:” یک چیز رو، هنوز نتونستم فراموش کنم. ”
” یادمه، نه. بهام نگو!”
“ازشما چیزی کسر نمیشه. اما من، کمی سبک تر میشم. اولین روزِ انتصابت بود. صفر و اتوکشیده و یقهآهاری؛ با یک جیپ لندرور میآمدی؛که مثل ما بزنی به صحرا؛ به پایگاه درمانیمون.بازرسی یا بُزگیری فرق نمیکرد. من تو مسیر بودم. دست بلند کردم؛ نیش ترمزی زدی؛ مکثی واما نایستادی؛رد شدی!”
” سرکشی میاومدم خب، میاومدم ببینم محل کارتون هستین، یانه. چه جوری میتونستم سوارت کنم. خاصه خرجی میشد خب. نورچشمی که نبودی!”
“اما تو چشم که میاومدم! اگه هدف بهره برداری از کاره؛ هیچ فاصلهای بین کار و کارفرما، نباید باشه. تو اسم کاریرو که میکنی، کنترل میذاری؛ اما بازدهی کار، میآد پایین. من آن روز دیرم شده بود. اگه با خودت میآوردیام ، چیزهای بهتری از شما، تو ذهنم حک میشد.”
“اگه چیزی تو حافظهات مونده، و خیال پاک کردنش رو نداری؛ بهتره بنویسیاش!”
گفتم؛ و ناگهان هم:
“اگه لازم بشه، از ناخنات مینویسم.”
در نگاهی سرد و کنجکاو، گفت:
“از چی؟”
“از ناخنهات! نه این که به من پنجول کشیدی؛ این که…”
گفت:”تو شوخی میکنی!”
گفتم:”نه. من باگذشتهات آشنام!”
گفت: “نیستی، نیستی! تو چه میشناسیام. وانگهی، گذشتهای تو کار نیست!”
گفتم:”با صدات هم آشنام.هنوز توگوش مه. اونجا، تو مردم. تو میگفتی.از میلهها میگفتی. از بچه های در بند. با دستهات میگفتی!”
برای یک لحظه، با ترس، دستهایش را پس زد.
“دستهات رو از من ندزد. اینها، یک وقت تو هوا میرقصید. سایبان چشمت بود. گذشته تو و آیندهی ما، تو همین دستهاست!”
دستپاچه گفت:”من نمیدونم تو از چی حرف میزنی. گذشته کدومه، آینده کدومه؟ نکنه اینهایی رو که میگی ، میخوای بنویسی؟ اگه اینطوره، بهتره که هیچ وقت ننویسی!”
جیپ آهسته میرفت؛ رود میپیچید و باد با برگهای زیتون، نجوای دلپذیری داشت.
گفتم:”نوشتنت مهم نیس. ساختنت مهمه! تو نیمه راه موندی. یکی باید کمکت کنه؛کمکت کنه که بایستی؛ و تو این همه مردمی که پاهاشونو هوا کردهن؛ دستهات رو، هوا کنی!”
سر به زیر، با شرم و نجوا گفت:
“متأسفم. من تو این هواها نیستم. من سرم تو لاک خودمه؛ از حالا گفته باشم؛ تو نخ ِهیچی هم نیستم. تو هم بهتره، کار دست خودت ندی!”
گفتم:”من فقط به گذشته ات رنگ میدم!”
“فایدهاش چیه؟”
“درت کینه میمونه. آینده مون شکل می گیره. تو سوای کینهات، با همهی گذشتهات، هیچی نیستی!”
رنگ پریده و ناآرام گفت:
“دست از سرم بردار. من حافظه ام رو از دست دادم ؛ میفهمی، قانع مثل همه به باریکه آبی و بخور و نمیر…”
گفتم:”از پول و پله ش هم بگو ، معاونتی و…”
“باشه؛ دلت خنک شد؟ معاونتی هست و یک تاج شاهی. باهاش پز میدم!”
گفتم:”باج شاهی ، شاید ! اما تو زخم خورده و مریضی!”
گفت:”منم همین رو میگم. تو نباس بهام بند کنی. یا ازم بنویسی. من حالم خوش نیست. من اذیت شدهم. زیاد نمیتونم بحث کنم. دکتر میرم. تو که باس بفهمی!”
گفتم: ” تو رو بفهمم از تاریخم عقب می افتم.”
برافروخته و سرآسیمه با صدای بلند گفت:
“جغرافیات رو بچسب ، تاریخ پیشکشت!”
گفتم: “خب، میفهمم.”
“پس چی. با من چیکار داری؟ چیکارم میکنی؟”
در بزنگاه، سرد و ناغافل گفتم:
“من هیچ کاری نمیکنم؛ مگه ناخنهاتو بگیرم لاک کنم!”
گفت:”من ناخنهام رو…” و بُرید.
تندی گفتم:”تو،تو ناخنهات چی؟ناخنهات رو چیکار کردی؟!”
“هی..هی.. هیچ…هی- چی!”
گفتم:”نه، بگو! چیکار کردی؟”
گفت:”من، ناخنهام رو…اونا، اونا ناخنهام رو…ک ک ، ک …شیدن!”
و سفید به رنگ گچ، تو خودش شکست؛ و ریخت:
” اوه، سرم. چقدر درد میکنه. ما خیلی بودیم. اونجا، جلو فلکه؛ میگفتیم و بی مهابا شعار میدادیم. اولش یک کامیون… بعدش کلاه فلزیها. بعدش گرفتنمون؛ اوه نه. سرم، وای,نه! نه، نه، نه…!”
بعدشتوقف ِجیپ بود؛ در آن گردنهیخاکی؛ سینهایفراخ؛ دهانی نیمهباز؛تفیخونآلود؛و فریادیکهازما میرفت!
محمودطیاری- رشت /آبان ۱۳۴۵
اتوبوسی در کار نیست؛ خانهی فلزی ظرف زمان است!
—————————
در نشستی اگرچه کوتاه، به اعتباری حرف از «خانه فلزی» رفت؛ و اشارتِ آن مقام فریدون، حضرت تنکابنی بر این کتاب.
من صداقت میدیدم در کلام آن آشنا و میگفتم : «نشست و گذشت: بهتر از آن است که نمینشیند و میگذرد!»-:
انتقاد از عدم توضیح « نل و زواله»؟گفتم:« وارد بود؛ از دستم در رفت.»
«خانهام داشت میشکست؟»
«از همان حرفهاست!»
«تمرین؟»#
«دلش میخواست اینطور بداند.»
«وزارت؟»#
گفتم:« معنیاش در تمرین است!»
گفت:« آقای تنکابنی داستانهای دفتر دوم خانه فلزی را فلسفه بافی روشنفکرانه نام میدهند.»
گفتم: «با اجازه …» و پیِ کاری رفتم. وقتی برمیگشتم خانه فلزی دستم بود.
گفتم : «نمونه میآوریم.»
ورق زدیم، خانه فلری آمد؛ و به آنالیزِ آن نشستیم:
[مرد شمارهیک، به مرد شماره دو نگاه کرد و زن شماره پنح، پاهایش را در اختیار مرد شماره شش گذاشت .مرد بیشماره سنگینیِ ۲۷ شماره روی دوشش بود. ]
«خب؟»
« در اینجا با چند حرکت کوتاه، زمینه برای معرفی پنج شخصیت داستان آماده شده.»
«درست، اما ردیفْ بندی آدمها قضیه را بغرنج میکند.»
گفتم :« تا محیط کشف نشود، بله. اما نشانههایی هست که تصویر روشنی از محیط بدهد. مثل این [ مرد بیشماره چراغ زد و به عرقی فکر میکرد که قرار بود تو راه بزند.] و [ آخه همه مون رو گردنه بودیم. یه ور کوه ، یه ور دره . پایین شب ، کلوخ، سایه…] و :
[ اگه بمونه ، خوبه.
– برا چی ؟
– دست به آب]
و: – نمی مونه . نگاه کن!
و این:[ یک لحظه روشنی بود و انبوه شمارهها ، و سنگینی پلک ها، و سایه های جنبنده بر شیشه ها و دیواره های چوبی و فلزی…]
که ریتم تندی دارد و منطبق و همزمان است با گذشتن اتوبوسی از مقابل چراغهای یک آبادی ، در مثل. اتوبوسی با چند ردیف صندلی و آدم و به قولی« تهتیها»- آنها که آن ته نشسته اند،بی هیچگونه امتیاز؛ و بی شمارهای پا به گاز ، با احساس مسئولیتی در قبال بیست و هفت شماره. از مرد شمارهیک بگیر تا آن ته یی ها. که دقیق است و مطمئن؛ و چراغ میزند و به عرقی فکر میکند که قرار است تو راه بزند: گونه ای دلخوشی و بهانهای برای حرکت. و : که نمیزند و میرود تا به محلی برسد که هم زن باشد و هم عرق: گونهای تسلی و تسکین و پناه جویی و شستشوی چشم از خواب، و رفتن و نماتدن؛ و ادامه: ادامه مطلب
یک جیپ دولتی در کوههای الموت
میآمدیم بیآنچنان نگاهی، به تپهها و خانههای گلی، بیتفقدی به آنها که توی جاده مانده بودند و دستی بلند میکردند؛. چرا که خود برخرابه مینشستیم و از کوره را میگذشتیم:
جیپ، بیزاپاس و آینه بود، گرد و خاک هوا میکرد و ما را محورِ کوه میگرداند. آنچه پیشِ رو داشتیم، انگار آخرِ دنیا بود. دهِ کوچکِ کم خانواری، با یکی دو معدن گچ وآهک، وزاغه نشینهایی که چرکُمردگی و غبار ِآن را، انگار به سر و روی خود داشتند.
پیرزنانی با دستان چروکیده، به کارِ پشمریسی و دوک، و دخترکانی شیردوش، با یکی دو بُزِ سیاه، که مایهی آن قاطی ِسرفههای خشکشان میشد؛ و بادهای شنی، شناور در بوی پِهِن، و زخم و مگس و تراخم بود!
آن که پشت فرمان جیپ بود، در پُست معاونت فنی بود؛ به اقتضای شغل، گاه دلی به دریا میزد؛ در بازدید از منطقهی آلوده، و کشف ِبیماری واگیردار، با ما سر به بیابان میگذاشت!-:
“از من دلخور نیستیکه؟”
“برای چی؟”
“این که، تو کوههای الموت میگردونمت. کارت تو بیابونه و به آب و اصلاحت نمیرسی!”
گفتم:”اما جفتمونرو، به یک درشکه بستهان. تفاوتمون در مواجب بیشترییه که تو میگیری. آن هم لابد در ازای کار بیشتر..”
معاون گفت:” بارِ بیشتر میگفتی، بهتر بود!”
به جاده که پیچ میخورد، چشم دوخت. آن پایین درهی عمیق و ترسناکی بود. ادامه مطلب
مارِ ِبیابونش، نیش!
مهسا در حالی از آنجا به در آمد، که برای تو بردناش، روسری از سرش کشیده بودند، تا گناهاش را سنگینتر از آن چه هست نشان بدهند، و چه امری معروف تر از آن، که نماز عصر را، قبل از ظهر، به اقامه ایستاده بود!
ارجاع پرونده از بعضی کجا و احالهی آن به آگاهی، این امکان را برایم فراهم کرده بود، راهِ پیش پایِ مهسا را برای بازگشتی آرام به خانه باز کنم، اما حریف ترسی که تا ُبنِ جانش رخنه داشت، نمیشدم. مثل کلاغ به دور و برش نگاه میکرد و با هر صدا از جا میپرید. انگار بچهها را هم از یاد برده بود .
هنوز هولهی حمام، خیسیِ تن او را داشت، مثل یک گربه، با صدای موتور سیکلتی که توی کوچه پیچیده بود، به زیر تخت رفت، و من خشکم زد :
“ ببین، دیوونه! رفتی اونجا چیکار؟”
“ هیس، هیس س س س!”
“ یعنی چه، خل که نشدی!”
“ هیس، اومدن ببرنِ م. تو رو خدا حرف نزن، باشه ؟ من زن خوبیام . با نماز و با خدام. اون تو که بودم، تموم نمازقضا هام رو خوندم. الانه هم حموم کردم نماز مغرب رو بخوونم.”
“الانه که ظهره، دیوونه! ”
“ خب، باشه. مرسی که گفتی، نماز ظهر رو میخوونم! تو که بهشون نمیگی کجام؟”
“باشه خب، اما کسی دنبالت نیست. دیوونهبازی درنیار، بیا از زیرِ تخت بیرون!”
“میآم، میآم . یه ذره صبر کن. بذار این موتورییه بره! ” ادامه مطلب
کودک و نوجوان
اشکِ مُرواری
یک
یکی بود، یکی نبود. لبِ جو، تنگِ غروب، آفتاب میرفت، هوا تار میشد، ماه توی آسمان، آشکار میشد.
پرندهها دسته دسته، بالزنان و خسته – از پیِ آب و دانه – میآمدند به آشیانه.
نازیکوچولو اما، باباش پیدا نبود. نه اینجا، نه آنجا، هیچجا نبود.
خانه چهار دیوار، با شکوفههای سیب وگلهای شیپوریِ انار، ُپر از خار و سیم بود. گلهای ُرز توی باغچه، عطرْپاشِ نسیم بود.
آبِحوض چین برمیداشت، صاف میشد. برگی از درخت میافتاد، ماهیِ قرمز، میآمد روی آب، ُنک میزد، شکلِ قاف (ق) میشد!
دو
نازی با پیراهنی با پاچینِ بنفشهزار، که تکهای از آن، دستمالْ گردنِ یک سرباز عروسکیِ چترباز بود؛ کنارِ ماه در قابِ پنجره مینشست، و مادر برای هردوشان قصه میگفت :
”ای ماه نقرهای
تو کهای، چهای؟
گاهی سوارِ بر– ابر، گاهی توی مِهای…
اگر قایقی، کرجیبانتکو؟ پاروهاینقره و بادبانت کو؟
اگر عروسِ آسمانی، پس چرا تنهایی؟
با پولکهای نقرهای، شبها در میآیی…
با من بگو ای ماه، چه کار و پیشه داری؟
راهزنِ دلهایی، پیداست…
خردهشیشه داری!
نازی لبخندی زد و به صدای شیشهایِ ماه، که از میان شاخههای صنوبر، آرام میگذشت، با دهانِ شکلاتی، فالگوش ایستاد:
« مامان جونم،
بازهم داری؟ »
مادر گفت :
«چه اطوارها، مسواک بزن، تا بیداری!»
نازی گفت : «الانه مامان، چشم.»
و سرباز عروسکیاش را، برای چند لحظه با مادر، تنها گذاشت.
بابا، با چشمهای سرباز عروسکی، به مادر نگاه میکرد!
سه
نازی با نگاهی به ماه و آینه، مسواکی زد و از روشویی برگشت، دنبالهی نگاه مادر را، تا گلِ پنج پرِ گیرهی آهنیِ پرده، کنار عکسِ بابا، در لباس خلبانی گرفت .
انگار چشمهای مادر، به این گلِ آهنی، داشت آب میداد!
نازی گفت :
«مامان، وقتی مسواک میزدم، ماه توی روشویی بود. چه جوری میشه ماه، هم اینجاست، هم توی روشویی؟»
مادر خندید و گفت :
«شاید مثل تو رفت مسواک زد و برگشت!»
نازی پرسید: «مگه ماه هم مسواک میزنه؟»
مادر خندید و گفت :
«خیالت چی؟ اگه اون مسواک نمیزد که، ماه نمیشد!» ادامه مطلب
خوفِ راه
آنک
کسی در پناه داس می آمد:
-ایست!
و راه های دریایی محاکمه می شد…
دراین فاصله که آنها، میان راه در صدای پرنده، تمشکی بچینند؛ دختر با یک کلاه آبی، مثل یک قایقِ کوچک بادبانی، آمد کنار پل و نگاه به آب داد؛
تابستان بود:
“همهش سهتا؟”
“چی؟”
“ماهی…”
آب چین برداشت؛ و دختر تندی گفت:”بکش.”
پسر گفت :”آه. ”
و چوب ماهیگیری را کشید. هیچ نبود؛ خندید:
“حالا بیاین شما “…
دخترگفت:” نه، مرسی.”
“روزخوبی یه، نه؟”
“برای ماهیگیری، خب بله “.
“شمام که توکارِ پرسه و شکارین؛ بدتون نمیآد یکی رو تور کنین ! ”
“هاه ، هاه…از کجا می دونین آقا ! “
“دونستنش آسونه. کافیه برگی از دفتر خاطرات تون، رو سبزه های یک پارک، ورق بخوره! ”
دخترگفت:”چه بامزه کنایه میزنین. اگه حرف تون حسابی نیس، عوضش لحن تون کتابییه! می تونم تعجب کنم؟” ادامه مطلب
دستبندِ مینا
یادمانِ شیرین آل احمد و خانم دانشور
از همانوقتها، ازهر سه دختری که ازخانه بیرون میزدند، دوتاشان بوی بهارنارنج میداد و سومی دل
پائیزیات را میشکست؛ دلمن در هوای یار و دنبال یک جفت چشم بیمار بود! اما آن دیوار شکسته که دلم بود؛ به سایهی کدام صنم باید تکیه میداشت؟ یک روز تابستان، من “پروانه” را از روی جلد کتاب پالتوییاش شکارکردم!-:
این آشنایی، در بازار سیاه چشم او، که پر از شعرِ خام بود؛ اتفاق افتاد.وقتی دید ما هم دل و مایهی این کار را داریم؛ و سر به پای یار گذاشتهایم؛ دوتا سگ هار، انگار تویچشم هایش داشت؛ که رهاشانکرد: هرکدام، با استخوان ترقوهی عشقی به دهان!-
نفسم ُبرید تا آن خال هندو، از گوشهیلب قهرمان داستانش پاک شد: از “مادام بوواری” و ” افعی در مشت”، تا “مرجان مرجان ، عشق تو مرا کشت ” با ” طلب آمرزش” حرف زدیم؛ رسیدم به “جلال”، که حلالی نطلبیده، گفت:”جگرشو برم!”
حالا بیا حالی اش کن که رسم زمانه این نیست. هر “جا آبلهای” سالک روی، و هر سیاه دانهای، خال ُکنج لب یار نمیشود! -:تو مگر “هندجگرخواره ای“.هزاری هم که دل داده باشی به آثارش؛ اما تو که نباید روی دست”سیمین“بلند بشوی!
از پدر چیزهایی که می شنیدم؛ بعدها در زبان بزرگ علامه فقید، دهخدا می یافتم. پس بزرگی پدر را، این چنین برای خود رقم می زدم:
او از برفی سنگین، در زمان پیش از کودکی خود، گویا به سال ۱۲۷۰ می گفت. به کنار امامزاده ای،در شهر قزوین ، با تیر چراغ کوچه، به کنار. که خاطره ای بوداز برای مردم آن دیار؛ازسالیان دور،به نزدیک:
به سال هفتاد/ یه برفی افتاد/
به قد این تیر / به حق این پیر !
حال حکایت کودکی من است ؛ از خاطره ی برفی به سال
۲۳ یا ۱۳۲۷ ؛ که جان مایه آن ، داستان کوتاه “آن سال برفی است”؛ که به دو زبان نوشته شده است و می خوانید.
دو سه روزی بود آسمان ، با شکم برآماسیده، روی زمین افتاده بود؛ و هوا مثل تفنگ سر پر، برای شکار مرغابی، با چاشنی سرما، آماده ی شلیک! باد سردی، پاچه خیزک، از روی چنار، به روی سفال ها می رفت؛ از ناودان به پایین می سرید؛ می زد به لانه مرغ ها، مرغ کرچ، جوجه هایش را از سرما، به زیر پر و بال می گرفت.
از پر و دانه ی پلو،و گل سیاه و فضله ی مرغ، زیر درخت لجنی بود و نمی شد بگذری. باد، یخ زده، مثل گربه سیاه، به درخت آزاد یورش می برد؛ولوله کنان از آن،بالا می رفت و آشیان کلاغ ها را برشاخه، مثل ننو تاب می داد.
با باز شدن در، سوز سردی به درون اتاق ریخت. برادر کوچکم فریاد زد:
” ببندش ، مادر!”
مادر که برای چند لحظه تو می آمد، با نوک دماغ قرمز، و لچک سفید و چادری با گره ضربدری به شانه و پشت گردن؛ گفت:
” باد نمی بردتان، خب!”
در را بست و گرما به جای اولش برگشت. اما، مادر دیگر بیرون بود.
پدر از صبح رفته بود پی کم و کسری. چون هوا برفی بود وحوصله ی نق زدن های هیچ کدام مان را نداشت؛ بخصوص مادر که می گفت:
“یک پر زغال نیست بمالیم به صورت مان،سیاه زمستان بگذرد!”
پدر می گفت: ” خدا بزرگه زن! کمی دندان به جگر بگذار، هرچه بخواهی فراهم می کنم.”
مادر می گفت: ” این حرف ها را بگذار برای وقتی که وضع از این هم بد تر شد!” ادامه مطلب
سالها پیش، دربُهتی شیرین، پدر قصهی عاشقانهای برایم گفت که خود، قهرمانِ آن بود. از او، و آن قصه، اسکلتی بیش نمانده است. یادش به ناز و نیاز باد!
اتاق خاموش و بهم ریخته بود؛ با دریچهی بسته و پردهی افتاده؛ و تِلی ازخُرده ریز و زباله. آن گوشه، قوری کنار منقل، تازه از غلغل افتاده بود. کَُپههای آتش، با لایهی خاکستری، مثل پلکهای نیم خفتهی گربهای سفید ومُردنی بود.
جا هنوز پهن بود و از بیرون صدای پا و سرفه میآمد. در صدا کرد. هزارپایی از حاشیه گلیم به طرف دیوار رفت. مرد، تکیده و سوخته به اتاق آمد؛ با پیراهن و جلیقهی چرک و ریشی چند روزه و خطهای درهم توی چهره. یادش رفت ویا نخواست در را کیپ کند. انبر را برداشت و سرما زده، آن را توی منقل چرخاند. ذرات خاکستر، رقص کنان بالا رفت، چشمهای آتش سو گرفت. مرد وقتی انبر را زمین گذاشت، سر و شانهاش برفکی شده بود!
بیرون نمنم باران میآمد. مرغها توی باغچه کِز کرده بودند. آسمان سیاه و گرفته بود. گربهای بغ زده روی هِره چُرت میزد. صدای باد میآمد و شاخهها خیس بود. برگها با دُم برگهای بریده، در خِش خِش و معلق در باد؛ تیرِ چوبیِ چراغ برق، خیس و خاموش، نبشِ کوچه مانده بود. دو کلاغ بر حباب و قرقرهی سفید آن، روی تیر نشسته بود. مرد، از لای در نگاهشان میکرد. سرما را حس نمیکرد. قوری دوباره به غلغل افتاده بود. اتاق بوی چای کهنه و جوشیده میداد. فنجان چایِ سرد شده، جلوی رویش بود.
چیزی توی حیاط صدا کرد. گربه پلکهایش بهم خورد. مرغها به صدا در آمدند. مرد نگاهش رااز روی درخت چنار گرفت؛ توی حیاط ریخت: یک کلاه پرهدار بود. با لبهی سیاه و براق، روی سنگفرشِ کنار چاه افتاده بود.
شانههایش را بالا داد: ”به من چه.” و دستی به فنجان زد. سرد بود. توی قوری خالیاش کرد، دوباره ریخت. یک حبه قند برداشت، یکی دوقُلپ از چای خورد. ادامه مطلب
آپارتمان نقلی و نوساز بود، با لوستر و دیوار کوبهای سنگی،یکی دو تابلوی نقاشی و چند گلدان پر از برگهای تزیینی، و دو پوست برهی سفید، که بر زمینهی سبز و پرزدار موکت، هوایی کوهپایه ای از تابستان داشت.
مرد هر از گاه میآمد، زمانی کوتاه مغموم مینشست روی مبل چوبی منبت، زن چای و سیگار میآورد، با احتیاط در حرف و نگاه، به انتظار میماند، تا مرد خود چیزی بگوید و مرد گاه هیچ نمیگفت:
«بشین میافتی …»
پسر که پنج سالش بود، با شیطنت گفت:
«نمیافتم بابا جون.» ادامه مطلب
آن وقت ها، خانه بزرگی در اجاره ی ما بود؛که اتاق های پشتی اش واگذاربه غیر بود و خانه، در‘قرقِ خانم مستأجرو بچه ها و مهمان ها!
خانم، چندتا خواهر داشت، آلا‘مد و دم بخت و توئیکی! تابستان از گرما ، می زدند به شمال و پلاسِ این خانه بودند :
یکی با تکیه به نازبالش، در سایه می نشست، و حباب آدامس بادکنکی اش را ، َپقی می ترکاند.یکی با پاهای آویزان ، روی نرده تاب می خورد و با سبیل گربه بازی می کرد. با حیا ترین شان، حصیر می آورد، پهن می کرد زیر درخت گلابی؛ می افتاد یک ور، بوردا ورق می زد !
من با نگاهی عاشق پرور، و نه جلوتر از‘نک دماغم ، بهداشت یار بودم ؛ صبح ها در آنوفل ستیزی به کار سمپاشی و تهیه آمار و لام خون؛ و بعد از ناهار، چرتکی و به گشت وگذار؛ نواله ی ساندویج و سینما!
عصر یک روز ، رخساره – خانم مستاجر- سطلی زد به چاه و روی آب را ، با صدای خنده اش شکست! نباید پاپیچِ نگاهش می شدم:
“آقا سعید، آقا سعید!”
“ بله ”
“آقا سعید، این بلاوارث افتاده تو چاه ، چنگک می خوام، دارین که؟”
“ نه ”
“ جدی نمی گی! ”
“ به خدا…”
“ وای ، پس چیکار کنم؟”
و با گدازه های نگاهش، خیال به جهنم فرستادن مرا داشت!
گفتم : “ سه لنگه انگار دارین ، با یه لنگه جوراب ، ببندین به چوب چاه، راحت درش می آرین!”
قاه قاه خندید و گفت:
“ وای ، اصلا یادم نبود. بی زحمت رویا رو صداش کن ، بیاره.”
بعد خودش صدا زد:
“ رویا، رویا! ”
یک صدا آمد: “ هان؟ ”
“ اون سه لنگه رو اجاقه ، بیار برایم که …”
“ اینجا نیستش که ، کجاست؟”
“ الساعه جلو چشمم بود، ببین کنار کباب پز نیست؟ دستم شکست؛ پیداش کردی ؟ بجمب که! ”
“ الان پیداش می کنم ، می آرم. صبر کن! ”
نگاهم به بازیِ النگوهای دست رخساره بود؛که با گردش چوب چاه، حلقه های هولاهوپ را به خاطر می آورد!
صدای پا می آمد و بعد، گربه ی سفیدی از روی بام سفال ، سایه به سایه با رویا…! و تا سه لنگه ی آهنی به توی چاه برود و سطلی بیرون بیاید؛ ته دلم چند بار خالی شد! ادامه مطلب
دو سه سالی از جنگ می گذشت و حسرت صلح به دل مان بود.
بخشی از شهرهای جنوب ، سوخته و پرِ کاهی از آن نمانده؛ روغن کرمانشاه از پیه و گوشت آدمیان، به خیک و گالن… شهرها تخته کوبِ موشک ؛ با مین و آر. پی . جی ، تا ارابه ی توپ و بالن!
شمال، با هتل ها و سالن ها، مهمان پذیرمردم جنگ زده؛ که پیاده سوار، می آمدند با چهارپا و ماشین؛ صنایع بازارمشترک که آمد روی کار، تلویزیون گرم نمایش ” اوشین “! این سرزمین شمالی، فقط یک ژاپنی کم داشت، که تخمه ی بوداده اش زیر دندان بود!
اما تلویزیون هم ، با دستی به پاچین وعادتی مظنه یاب، نمی گذاشت”ریوزو” تنها بماند با ” اوشین”!
با این همه، بچه های شهر، نا سازگار با بخشی ازبریدگی فیلم ، دم و بازدم شان بود:
” اوشین شنا می کنه ،
ریوزو نگا می کنه.
کارمردم شب ها درپشت بام ها، بالون تماشا بود؛ با بلیط دو سره
بغداد – رشت ؛ و سفر بی رفت و برگشت! مثل یک برنامه ی نور و صدا: “سامیه جمال” به رقص با عصا و “فریدالاطریش” آواز بی صدا! کله معلق بالون سه لامپه عراقی، با اگزوز ترکیده درهوا؛ در میان کف زدن ها و هورای بچه ها !- : با یک نقطه اختلاف، منهای حماس و اسرائیل و ساف… بگیر رشت هم شده بود نوارغزه : کربلایی به شال و کلاه ؛ عرب به دستار؛ اخبار جنگ و بی بی سی و صدای امریکا، شنیدن داشت از رادیو” رد استار” !
دنگ و دنگ و دنگ !
اینجا مرکز دروغ و دلنگ!
زن خانه به قهر گذاشته رفته، ظروف آشپزخانه شکسته؛ این بو گندو برنج تایلندی، کجا بود بگذاریم روی چشم مان!
دچار افسردگی شده ، ما را بردند به مطب تاریک یک روانپزشک!
حالا نه من روح به بدن دارم ؛ نه دکتر رنگ به چهره. از بد، بدتر- روپوش سفید هم پوشیده؛ در وضعیت قرمز!
آژیر و ضدهوایی به صدا، پرستارگوشه ی میز قایم شده؛ دکتر هم یک ضربدر با “پیتوپلاست” زده روی شیشه عینک خود! قیافه اش مثل من درب و داغان؛ از بند گریخته ، موهایش فرفری؛ حرف سبیلش را بعد می زنم!
وضعیت که سفید شد؛ دیدم رنگ همه مان پریده؛ انگار زرد کرده ایم!
دکترok داد و پرستار شماره! من رفتم تو، نشستم. جا به جا چکش خورد به زانویم ؛ پایم بلند شد . یک جور که نزدیک بود بخورد به چانه ی دکتر!
پرسید:” چی یه؟ ”
گفتم : “می ترسم.”
دکتر چشم هایش گرد ؛ و تفش انگار خشک شد:
” می ترسی؟ از چی می ترسی؟ خب جنگه بنده ی خدا … آدم عاقل باید بترسه!” ادامه مطلب
دو سه روزی بود آسمان، با شکم برآماسیده، روی زمین افتاده بود و هوا مثل تفنگٍ سرپُر، با چاشنیِ سرما، زمینهسازِ برف و کولاک.
باد سردی از روی چنار، پاچه خیزک به روی سفالها میرفت؛ از ناودان به پایین میسُرید؛ میزد به لانهی مرغها و، مرغِ کُرچ، جوجههایش را از سرما، به زیر پر و بال میگرفت!
از پر و دانهی برنج و گِل سیاه و فضلهی مرغ، زیر درخت لجنزاری بود و نمیشد بگذری. باد یخزده، با یورشی به چنار، وِلِولهکنان از آن بالا میرفت؛ و آشیانه کلاغ را بر شاخسار بلند آن تاب میداد.
با باز شدن در، سوز سردی به درون اتاق زد؛ و این صدای حامد بود:
“وای، ببندش… مادر!”
مادر که برای چند لحظه تو میآمد، با نوک دماغ قرمز و لچک سفید و چادری با گره ضربدر، به پشت گردن و سرشانه، گفت:
“باد نمیبردتان، خب!”
در را بست و گرما به جای اولش آمد؛ اما مادر دیگر بیرون بود!
پدر از صبح رفته بود پیِ کم وکاستیِ آذوقه، چون هوا برفی بود؛ و او حوصلهی نق زدنهای هیچ کداممان را نداشت:
“یک پر زغال نیست بمالیم به صورتمان، سیاه زمستان بگذرد!”
“خدا بزرگه زن! کمی دندان به جگر بگذار؛ هرچه بخواهی فراهم میکنم.”
مادر میگفت: “این حرفها را بگذار برای وقتی که وضع از این هم بدتر شد!”
“دهنم را باز نکن؛ یک چیز بارت میکنم ها! خیلیها با سیلی صورتشان را سرخ میکنند. دولت با آن همه اهن و تلپ، با قرضهی ملی اموراتش می گذره!” ادامه مطلب
یکه زنی مرد شکار و بی افسار؛ مثل قزلآلا، گاهی به کم آبه میزد و سر از خشکی درمیآورد! مردک بور و دمق، مگر با قلاب از آب میگرفتش!-:
دهاندوخته و دلسوخته، فک و فامیلهایش را با صدای زن، از داربستِ فحش میداد بالا! مگر میشد به زن حرفی زد؛ یا گفت بالای چشمت، چه!-:
“دیگه نبینم زاغ سیاهِ منو چوب بزنیها…! پای چپت از پای راستت پنج انگشت کوتاهتره! سایهات که به من میافته، سردم میشه. دوست دارم مردم خیال کنند هنوز دخترم!”
“اقدس فدات بشم! مگه من چی بهت گفتم؟”
“چی گفتی؟ چی نگفتی! تو یک زن می خواستی یاجوج مأجوج! نمیدانستم خوشگلی هم عوارض داره! کارت دائم شده پرس وجو. بیخود نیست گذاشتنت عوارضی روی دروازه… اما خیالت جمع. قشون رضاشاه هم که باشه؛ از منجیل به اینور نمیتونه بیاد!”
“گرفتیم آمد!”
“کلاه تو بذار بالاتر!”
مرد بهرگش میخورد؛ صدا توی گلویش میپیچید؛ میماند چه بگوید؟
ممیز مالیاتی بود؛ و مأمورعوارض دروازه. با دست بردن در برگهی مالیاتی، هرچه بالا میکشی، به پای اقدس، و شکمِِ جوغ افتادهی بچهها بریز! گره از گوشهی دستمالِ این، به خاطر پول واکن؛ و گرهی دیگری به کار اون بینداز!-:
بیچاره انسیه، با قد نیم قد بچه؛ رباب بغل، سهراب به کول؛ پی بهرهی پول، دنبال تو! دزدی هیزی هم میآورد: تو عالمی را جا میگذاری؛ اقدس تو را!-:
“اقدس، نازتو برم، کجابودی؟”
” کجا بودم؟ سر قبر پدرم!”
“دهنت بوی کشمش میده!”
“رغایب نزدیکه. خرما پیدا نبود؛ کشمش پخش کردیم!”
“کاش سر قبر پدر من هم میرفتی.”
“خیلی پرسوجو شدم؛ پیداش نکردم. یا اون جزو خوبانه؛ یا من حرامزادهام!”
قدر زن اولت را هم که نگه نداشتی. بیچاره از دستت دق مرگ شد.
حالا تو ماندهای و یک دختر از زن اولت “ماه منیر”؛ و یک پسر از همین زنکه اقدس! که گویا خیال دارد یک تماشاخانه آدم را بریزد سرت! و این “بهادر”، که بعدها باید بنشیند روی سینهات؛ پوشک ببنددت؛ به اینهوا که، پاهات همیشه خیسه؛ توی اتاق بدواندت؛ و برای یک دماغ گردِ سفید، با برق تیغهی چاقو، اشکت را به تهی پوشکت سرازیر کند! اگرچه هنوز با حقوق تقاعد و ته بُرج خیلی فاصله داری؛ هزار بار مُردهات را، همین مادر- پسر باید بیاورند جلوی چشمت! ممهی نارس دخترک تازه سال را، مثل بهِ اصفهان، با پنبه، درشت کنند؛ بعدش زَنَک او را حرامِ پسردائیاش کند؛ که برای خودش حلالی بطلبد!-:
“رضا…؟”
“جانِ دل رضا!”
“این دختره دیگه وقتش شده. گناه داره. آخه تو پدرشی!”
“اگه من پدرشم؛ تو هم جای مادرشی. گیرم شیرت رو نخورده باشه.”
“فرق می کنه.”
“بگو چه خوابی برای من دیدی؟”
“از من گفتن، از تو نشنیدن! چهار صبای دیگه، کار که دستت داد؛ میفهمی من چی میگم. نعلش رو بکوبی بهتره!”
“حالا کی رو در نظر داری؟”
“شاپور، پسرداییم.”
“تو که تا دیروز صدایش می کردی دختردایی!”
“برای تو چه فرق می کنه؟”
“دختره رو حرامش نکنی؛ هرچه میخوای بکن.”
“منو باش سنگِ ناموس تو را دارم به سینه میزنم!”
“برای کدام بیناموس؟” ادامه مطلب
آپارتمانِِ شش واحدی ما، کیکِ هفت طبقهای بود؛ که جای شمع، تیرآهن درآن چیده بودند؛ و جشن تولد کودکی را به خاطر میآورد؛ که با یک کالسکهی شش اسبه؛ به سفری رویایی میرود!
ازما، من و پسرم، هرکی با مادرِخودش زندگی میکرد! -: یک خیابان بین ما، و یک کودکستان بین آنها، فاصله بود!
واحد ما، با فن کوئل و آسانسور، کف سرامیک، کابینت MDF، دیوارها کنتکس خورده و سفید؛ پرده و مُبلمان و موکت:سبزِچمنی؛ اما به چشم مادرم:قفس! که دلش به آن خانهی قدیم- پراز شمعدانی و شمشاد، و آفتابِ پهن شده روی سنگفرش، پای درخت نارنج، خوش بود!
مادر، تازه ازمریضخانه آمده، نازکآرایِتنآسایِ من، گذاشته رفته؛ با او به سفتکاری مشغول بودم! یکی که میآمد؛ از بیرون برایمان خبر میآورد.
طفلک مادرم، نفهمید جنگ کی شروع شد؛ کی تمام! زن من هم نبود در وضعیتِ قرمز، ببردم راستهی طلا فروشها؛ چون عاشق ِترکشِ خمپاره و موشک، در آن محدوده بود!
گاهی که در میزدند؛ و از آیفون صدا نمیآمد؛ کلهام را درمیآوردم؛ نگاهم هفت تا معلق میخورد، تا برسد به پایین!
مادر گوش به زنگ، ملحفه را به کناری میزد؛ دستپاچه میپرسید:
“کی هست، پسرم؟”
“هیچکی مادر، با من کار دارند.”
“تعارف کن، بیان تو.”
غرورش را پنهان؛ و چشم انتظاریاش را آشکار میکرد. ادامه مطلب
راه باریک وخیس بود؛ و چقدرعلف.شاخه ها قفل ِهم؛ پنجه در پنجه.و آن سبزینه سقف، درخت و گُمار؛ و نورکه می ریخت؛ و پرنده که میخواند!و دخترکه هیمه به پشت داشت؛ با پولکهای مسی ِبافته؛ و دو رج گیسو، به روی جلیقه ی لیمویی؛ و به کومه میرفت:
ایستاده بود؛ و سلام گفته بود؛ با سری به زیر، و نگاهی به کنارهی رود و آبهای ماندهی برگ پوش.
“خب بریم.”
“نه.”
“پس چی؟”
“شما!”
پیش افتادم؛ با کیفی و ساقه ی سرخسی در دست؛ و او با پاهای ترکه ای، از پی می آمد.
کومه در چشم انداز بود؛ چوبی و جنگلی، پوشیده از برگ؛ با چند بُز به دور و بر.
دخترگفت:”کومه ی ما…”
“آه، چه خوب.بُزها چی؟ اون هم مال شماست؟”
“اوهوم”
“پس شما اعیونید!”
“چی؟”
“اعیون، مالدار!”
دخترگفت: “نه.”
و ایستاد؛ با نگاهی به کیف، پرسنده و لرزان گفت:
“تو اومدی آقاکوچیک رو ببری؟” ادامه مطلب
پروردهی کوهستان بود؛ بلندیهای قُوش(۱)نشین؛ پایپوشِ ابر؛ تپهها و کبکها و درهها؛ باغهای سنگیی انار و زیتون. حسْ آشنایِ رمه، رد گیرِ پایِ گرگ، بی شولایِ چوپانی!
پیراهنِ آبیِ رکابی، پاکتی سیگار اشنو، روزنامهای تا شده؛ شیدایی به کار و، دردی به پهلو داشت؛ که تا روی لبهایش نشت میکرد!-:
”چته باز؟“
”هیچی…“
او دردش را با لبخند، توی شکمش، جا به جا میکرد. ادامه مطلب
پروردهی کوهستان بود؛ بلندیهای قُوش(۱)نشین؛ پایپوشِ ابر؛ تپهها و کبکها و درهها؛ باغهای سنگیی انار و زیتون. حسْ آشنایِ رمه، رد گیرِ پایِ گرگ، بی شولایِ چوپانی!
پیراهنِ آبیِ رکابی، پاکتی سیگار اشنو، روزنامهای تا شده؛ شیدایی به کار و، دردی به پهلو داشت؛ که تا روی لبهایش نشت میکرد!-:
”چته باز؟“
”هیچی…“
او دردش را با لبخند، توی شکمش، جا به جا میکرد.
اول ماهِ مِه، پای یک تیر سمنتی، ایستاده بود؛ پردهی شعاری دستش بود؛ که با کمک رفقا بالا میداد.
باد نیرویی مهاجم بود؛ و نگاهِ گُنگِ بازار را، بر گُردهی خود داشت!
دکهی کوچک او، با پوتین کتابها، بر فرقٍ استعمار میکوفت؛ و پوسترها، با گلمیخهای سرخ، دیوار سینه را میشکافت؛ و کینه را بارور میکرد!-:
”اگه بخوای کمکت میکنم.“
”برای این کار، اول باید از ماشینت، بیای پایین!“
”انگار به همین قانعی…“
”مهم اینه پرده بره بالا. چه بهتر یه گوشهاش رو هم، شما بگیری.“ ادامه مطلب
پنگوئنها
پیش از رفورم؛ و پس از عمل دماغ خانم پروانه، مصالح ساختاری این داستان ریخته شد. اگر آن دوره بود، دماغ خودمان پس از واگویهی آن، از ریخت میافتاد!-:
کلید از آنجا زده میشود که جناب مدیرکل، با دگمه سردست بدلِ یاقوت، و باری از گنده بینیهای طاغوت مآبانه، در تودیع یک نفرهی خود با من میگوید:
“ای آقا، این پست و منصب و مقام هم، بی شباهت به لُنگ حمام نیست؛ از پای ما نیفتاده، دیگری میبندد!”
و اما چگونه باشد مراتبِ باژگونه آویزیِ جنابشان، از درختِ مناصب، با اِحلیل!-:
جشنهای دو هزار و پانصد و چه بود؛ و کار نمایشگاهسازی، سکه! فضای باغ محتشم، با آن درختهای غان و نارون، و عمارت کلاه فرنگی –که حالا چایخانهی دولتی است؛ و بوی گوشت و کباب آن، تا زیر سرستون و تالارچوبی و بام سفالینهی آن، معلق و نفسگیر- به زین و آذین! پرچمهای سهگوش، چراغهای الوان، و پارچه شعارهایی که چند سال بعد، صرفِ تدفین تندیسهای بهشتی شد، به در و دیوار؛ کوچههای سبز گیاه پوش، اشباع از دود کباب. بدل به تونل کتاب! ادامه مطلب
وقتی در میزدند؛ ظهر بود. فکر این که منیژه است- دخترآقای حامد- یا آقای حامد، که تو اتاقهای بالا مینشست؛ یا “ابولی” که اتاقهای پایین، چسبیده به مستراح را؛ مانع آن شد که بروم دم در.
مادرگفت: “دلم برایت میسوزد.آدم هم اینقدر تنبل. شاید با خودت کار داشته باشند؛ یعنی چه؟ ایستادهای که من بروم در را باز کنم؟”
داشتم میگفتم: “غیر از ما هم، توی این خانه، آدم هست!” که دیدم ملیحه رفت دم در. در را باز کرد؛ مکثی و برگشت.
منیژه اگر بود؛ از همانجا – مثلأ- فریاد میزد:
“با خانم سادات کار دارند.”
اما ملیحه، نه. از همانجا یا میآمد طرف ما؛ یا میرفت طرف “ابولی”- که دیوار اتاقش با دیوار مستراح یکی بود؛ و یا مستقیم میپیچید به حدود ِخودشان؛ و منیژه.
ملیحه که میرفت دم در؛ زن ابولی زودتر از همه، سرک میکشید تو حیاط؛ و دیرتر از همه، چشم از دهان ملیحه برمیکند ادامه مطلب
میآمدیم بی آنچنان نگاهی، به تپهها و خانههای گلی؛ بی تفقدی به آنها که توی جاده مانده بودند؛ و دستی بلند میکردند. چرا که خود بر خرابه مینشستیم؛ و از کوره را میگذشتیم:
جیپ، بی زاپاس و آینه، گرد و خاک هوا میکرد؛ و ما را محورِ کوه میگرداند. آنچه پیش رو داشتیم، انگار آخرِ دنیا بود. دهِ کوچک کم خانواری، با یکی دو معدن گچ وآهک، و زاغه نشینهایی، که چرک مُردگی وغبارِ آن را، انگار به سر و روی خود داشتند؛
پیرزنانی با دستان ِچروکیده، به کارِ پشمریسی و دوک، و دخترکانی شیردوش، با یکی دو بُزِ سیاه؛ که مایهی آن قاطی ِسرفههای خُشکشان میشد؛ و بادهای شنی؛ شناور در بوی پِهن، و زخم و مگس و تراخُم!
آن که پشت ِفرمان ِجیپ بود؛ در پُست معاونت فنی بود؛ به اقتضای شغل، گاه دلی به دریا میزد؛ در بازدید از منطقهی آلوده، وکشف ِبیماری ِواگیردار، با ما سر به بیابان میگذاشت!-:
“از من دلخور نیستی که؟”
“برای چی؟” ادامه مطلب
ما میگفتیم: “کاکا! تو چی تن ته، که بهت مصونیت میده؟ تو نمیترسی زخمیات کنن، کاکا؟”
کاکا میگفت: “من چیزی تنم نیس؛ اما یک چیز توی کله مه، که معنی زخم رو، برایم کوچک میکنه!”
میگفتیم: “نمیترسی کاکا، واقعاً؟”
میگفت: “زخمیام کردهن؛ دیگه نه!”
چیزی میزدیم و میآمدیم از مغازهاش بیرون؛ از شلوغی میگذشتیم؛ میرفتیم ته شب، چیزی را لت و پار کنیم!
وقتی برمیگشتیم؛ کاکا هنوز باز بود. میپرسیدیم:
“کاکا، استقبال غذایی چطور بود؟”
میگفت: “عمومی و عالی.”
“چی برایت مونده؟”
“مغز، جگر، دل سرخ کرده!”
“چی تموم شد؟”
کاکا مثل همیشه، لبخندی میزد؛ میگفت:
“دنبلان!”
میبست؛ و میرفتیم. ادامه مطلب
شبزده، در پی ِوسوسهای و بیگریز از آن؛ به پسرک که انگار، سیم رابط ِمان بود؛ تلفن زدم.
گفتم: “میبخشی؛ معلمت نیستم؛ و دیگه هم بهت تلفن نمیکنم!”
دختر، با نرمهی گوشی به تلفن، اشاره به پسر برد؛ که: “نه”
و پسرکه: “نه!”
“نه که چی؟ ”
“تلفن کنین!”
پرسیدم:”کسی پهلوته؟”
پسرگفت: “نه .”
بعدش گفت: “دوستمه.”
گفتم: “دختر؟”
گفت: “بله.”
گفتم: “ممکنه سلام منو برسونی؟” ادامه مطلب
برای: اکبر رادی
زنک کفشِ چوبی پاش بود؛ جلف و بزک شده، یک چیز توی دهنش بود، که میجوید.
بغل ِمیز من، چند نفر نشسته بودند؛ که می، میزدند و حرف؛ و دورتر یک کاسب کار با یک پسرک، خلوت کرده بود؛ که هر دو ملتهب بودند؛ و مردک شریر بود؛ و پسرک ریش نداشت!
و ما دور و برِمان، درخت و گل بود؛ و بوتههای کیش، و شاخههای رز، و پیچکِ بالای سفال، که تو ریزبرگهاش، چراغ کشیده بودند؛ و دو سه تا مهتابی…
و هوا کور و سنگین بود؛ و بوهای سازگار وعادت شدهی ماست و، سیگار و، سالاد و الکل و خیارشور.
زنک تو چشمهام زل زد و گفت:
«ببین اون چی میگه…!»
«کی؟»
«ئه، اوناش دیگه.»
و نگاه به شاخههای رز بُرد.
پرسیدم: «خب»
زنک تو لبی گفت: «چه میدونم؛ انگار باهات حرف داره!»
زنک دور شد؛ و من نیمهام را، خالی کردم و پاشدم؛ سیگارم را برداشتم؛ و جلو رفتم:
او بود و یک میز و کمی شکستنی؛ با چند سایه از برگهای درشت رَز.صورتی استخوانی و باریکه سبیلی، پشت لب داشت؛ گفت: «بشینید.»
و پرسید: « روشن شدید؟» ادامه مطلب
پری دریایی
آنک
کسی درپناهِ داس میآمد:
– ایست!
و راههای دریایی، محاکمه میشد…
دراین فاصله، که آنها، میانهی جنگل درصدای پرنده، تمشکی بچینند؛ دختر با یک کلاه آبی، مثل یک قایقِ کوچک بادبانی، آمد کنارپل، ونگاه به آب داد؛ تابستان بود:
“همه ش سه تا؟”
“چی؟”
“ماهی.”
آب چین برداشت؛ و دختر تندی گفت:”بکش.”
پسر، چوب ماهی را کشید.
“آه.”
هیچ نبود؛ وخندید:
“حالا بیاین شما…”
دخترگفت:”نه، مرسی.”
“روزخوبی یه، نه؟”
“برای ماهیگیری، خب بله.”
“شمام که توکارِ شکارین؛ بدتون نمی یاد برای یک پسر تور پهن کنین!” ادامه مطلب
جمیله ازمهتابی پایین آمد؛ چشمهای میشی و روشنش را، به من دوخت؛ گفت:”دیگه نمیمونی؟”آن وقت اخم کرد؛ پرههای سفید و باریک بینیاش، لرزید:”همین؟”
روی پلهها نشستم؛ و به شانههای کوچکش، چشم دوختم.پدرم آماده می شد که برگردیم؛ واین، دست خودم نبود.
گفتم:”اما زود برمیگردیم.”
نگاه شبنم زدهاش را، با ناباوری، روی گلها ریخت:
“پارسال، وقت بیشتری باهم بودیم.”
یک ُرزِ صورتی چید؛ وطرف من پرت کرد:
“موظب باش؛ زرد نشه!”
آهنگی که توی صدایش بود؛ جادویم کرد، گلش را درهوا قاپیدم:
“با زبان گلها، آشنام عزیزم!” ادامه مطلب
آنجا محوطهی ساکت و بازی بود؛ با چند ساختمان دولتی؛ یک جایگاه بنزین؛ و این اخطارکه “سیگار نکشید!”
و برف بود؛ گاهی ماشینی چیزی میآمد، مثل کبوترسفیدی، با دو شاخه برف پاکن، از دو طرف بال میزد و میگذشت.
ما توکافه بودیم؛ جماعتی سرما زده، در فاصلهی دو شیفت کار؛ با پوستی ترک خورده و چرک؛ و نگاهی یله به بیرون؛ با چقدر حرف و چای… ادامه مطلب