مهر ۲۵

جمیله ازمهتابی پایین آمد؛ چشم‌های میشی و روشنش را، به من دوخت؛ گفت:”دیگه نمی‌مونی؟”آن وقت اخم کرد؛ پره‌های سفید و باریک بینی‌اش، لرزید:”همین؟”
روی پله‌ها نشستم؛ و ‌به شانه‌‌های کوچکش،‌ چشم دوختم.پدرم آماده می شد که برگردیم؛ و‌این، دست خودم نبود.
گفتم:”اما زود برمی‌گردیم.”
نگاه شبنم زده‌اش را، با ناباوری، روی گل‌ها ریخت:
“پارسال، وقت بیشتری باهم بودیم.”
یک ُرزِ صورتی چید؛ و‌طرف من پرت کرد:
“موظب باش؛ زرد نشه!”
آهنگی که توی صدایش بود؛ جادویم کرد، گلش را درهوا قاپیدم:
“با زبان گل‌ها، آشنام عزیزم!”
=
بارِ اولی که با پدرم به شهرشان آمده بودم؛ او دخترکی نورس بود؛ بند بازی می کرد؛ و‌تو‌ی حیاط، زیرِدرخت توت، تاب می‌خورد.
بار‌دوم کمی زبل تر شده بود؛ اغلب خوش‌مزه گی می‌کرد؛ و شعر‌هایی با لهجه ی محلی، برایم می‌خواند:
“پسر‌عمو، شیندم زن گرفتی،
شکستی عهد و دل از من گرفتی
دل از تو هرکی ُبردش، می شکنه باز
از این ویرانه، کس نشنیده آواز…!”
آخرین باری که دیده بودمش؛ و‌تقریباً یک دخترِ باحال شده بود؛ پارسال بود.دو نوبرانه، از بارِ درخت لیمو، روی سینه‌اش بود!اوایل از من رو می‌گرفت.ولی یک روز، وقتی از یادمان‌ها حرف زدم؛ و‌از‌چیزهایی که تا آن وقت برایم گفته بود؛ نقل کردم:
“دخترعمو، تو پیرهنت حریره
یکی نامزد داری، اما فقیره
اگرچه رسم برعاشق ُکشی نیست
رنگ ِخون ِدلش، دستت نگیره! ”
آن چنان مهرآموز شد؛ که سرخی شرم، بر ُ‌لپ‌هایش افتاد.
=
جمیله از مهتابی پایین آمد؛ مغموم نگاهم کرد؛ گفت:
“سال دیگه هم… ؟”
نگاهم را بغل نگاهش خواباندم:
“آره.اما، منتظرم میمونی؟”
دست‌هایش را توی دستم گذاشت.چه داغ بود.کمی با انگشتانم بازی کرد؛ بعد پرسید:
“تا آن وقت، بزرگتر می‌شیم؛ نه؟”
من جوابی ندادم!
طرف‌های عصر بود.مهتابی پاهایش را توی آفتاب دراز کرده بود.هوای خنکی روی بام شهر پرسه می‌زد.آسمان مثل شکم دریا صاف بود.جمیله ساکت نگاهم می‌کرد.یک پیراهن ساتن آبی تنش بود؛ که تا زیریخه‌اش باز بود؛ و موهای ریز جلوی آن را، زیرکانه تماشا می‌داد.
آن رو به رو، آب انبار، خاموش دهان باز کرده بود؛ و من خیال ِرخنه با نسیم، درانبوه موهای اوداشتم…
“این بار‌که اومدم؛ برات چیزای خوبی می‌آرم.یک سینه‌ریزبا دستبندِ ‌پولکیِ مینا؛ یک بلوزشرابی؛ روی بلوز دختر‌عمه …؟ خوشگله.یکی هم…”
‌در این‌وقت صدایی توی گوش‌مان پیچید:
“بچه‌ها..چایی.”
ما یکه خوردیم.جمیله خودش را کنارکشید.من رویم را برگرداندم.زن عمویم بود.مادرِجمیله.با همان روسری بنفش، ِبینی پخ و چادرنمازسفید، با خال های ریزی که همیشه دور کمرش بود.به اسم صدایم زد:
“جونم.آقات می‌خواد بره.”
من و‌جمیله به هم نگاه کردیم.او آه کشید.من بُغض‌‌ام گرفته بود.زن‌عمو، هیکلش را توی اطاق کشید و پنجره را بست.
دیوارها، در یک حبس ِخانگی ِشیرین، شانه به شانه ی هم داده بودند! حیاط زیرپای اطاق‌ها پهن شده؛ مهتابی روی زمین چمباتمه زده بود!
من درغربتی آشکار و نگاهی حسرت بار، پرسیدم:”نخ باهاته ؟”
ساکت، به یخه‌ی پیراهنش دست زد:
“می‌خوای چه‌ کنی ؟”
یک سوزن بیرون کشید و نخ‌اش را در‌آورد:
“بیا؛ بسه؟”
“آره.بده‌ش من.‌”
او با حیرت نگاهم می‌کرد.یک کم از نخ بریدم:
“دستت رو، بده.”
و نخ را دورانگشت چپش پیچیدم.جمیله نگاهش برق زد :”پس…؟”
گفتم:”یک حلقه باخودم می آرم!”
لبخند زد:”به انتظار آن روز.”
و بعد غم زده پرسید:”تا آن وقت، بزرگتر می‌شیم؛ نه؟”
من آه کشیدم و به بالا رفتیم.
زن‌عمو دست چپ‌اش را، روی شانه راست عمویم، گذاشت، گفت:
“خوندی؟”
“چی رو؟”
“نامه رو.”
آقا‌عمو، دماغ‌اش را بالا کشید؛ به پشتی تکیه داد؛ پلک‌های بی‌مژه‌اش را به هم زد؛ نگاهش را از پنجره روی مهتابی ریخت؛ با صدای بم و خشنی گفت:”‌نه.چی نوشته بود؟”
زن عمو دست‌اش را کشید؛ یک نامه از زیر‌قالیچه در‌آورد، نگاه کوتاهی به من و جمیله کرد، به شوهرش گفت:”بخوونم؟”
عمویم ‌خمیازه کشید.دگمه‌های بلوزش را باز کرد.فنجانش را جلو داد:”نه.تعریف کن.چایی نیس؟”زن‌عمو، نامه را کنار گذاشت:”چرا.” بعد یک چایی برای شوهرش ریخت.از من پرسید:”جونم، برای توهم بریزم؟” با دستم یک خط روی قالی کشیدم:”نه؛ ممنونم.” به فنجان خالی‌ای که جلوی پدرم بود، اشاره کرد:”جونم.اونو بده، برا آقا‌جونت بریزم.”
من تکان خوردم.ولی پدرم جلوی دستم را گرفت:”نه.نمی‌خواد.” بعد، رویش را به زن‌عمو کرد.لب‌هایش هم چنان کبود بود.پرسید:”نامه برادر زاده تون نیس؟”
زن‌عمو، انگار چیزی به یاد آورد؛ همان‌طور که به کتری آب می‌بست؛ گفت:”چرا.خودشه.نوشته ماه دیگه می آد.افسر وظیفه ست؛ ما شاءالله توپِ توپ!دست وبالش هم ُپره.خدا حفظش کنه؛ چقدرهم مهربون!”
کتری را روی چراغ گذاشت؛ و نگاهش را به جمیله دوخت:
“چشمشم، به اینه…!”
آقاعمو، دنبال حرفش را گرفت:
“پارسال که خیلی ، با این، گرم گرفته بود.اما،‌ از اون شارلاتا‌ن‌ها ‌ست…”
من دلم از ته کنده شده بود.یک نگاه به جمیله کردم.ماتم برد.عجیب به حرف‌های پدرش گوش می‌داد.بی‌تابی از نگاهش می‌ریخت.
من ازهمه بدم آمده بود.آرام بلند شدم.یک دور، نگاهم را توی اطاق گردش دادم:
قالی، دیوار، تاقچه، رف، سقف، کمد، قالی، قالی، قالی…
حوصله‌ام سر‌رفت.بلند گفتم:”آقاجون؟‌”
پدرم حرکتی به خودش داد.کلاهش را روی سرش میزان کرد؛ گفت:”چشم جانم، رفتیم.”
من ازاطاق بیرون پریدم.حیاط خاموش بود.مهتابی توی سایه نشسته بود.آن روبه رو پشه‌ها، دهانه ی آب انبار را سیاه کرده بودند.چه موزیک غریبی..
هوا سرد شده بود.من کنارباغچه ایستادم ؛ و توی همان غروب آرام، کمی با گل‌ها حرف زدم.وقتی سبک شدم؛ جمیله دستش را روی شانه‌ام گذاشت:
“خب پس، داری می ری‌…دیگه نمی‌مونی‌!”
مدتی خیره نگاهش کردم :
“تنهایی اذیتت می کنه؟”
“اوه، چه قدرم…”
“اما، تو که تنها نیستی!”
اخم‌هایش توی هم رفت؛ تندی پرسید:
“چه‌طور؟”
من چیزی نگفتم.او دستم را خواند:
“آهاه، نظرت به اون حقه بازه است!به اون کی اهمیت می‌ده آخه.نخ رو می‌کنه تو گوشش، از تو خرطوم دماغش در می‌آره!هه، هه،. هه…”
در این وقت صدای پدرم، توی گوش‌مان پیچید؛ که با عمو و زن عمویم داشت خداحافظی می‌کرد.لحظه ی تلخی بود.من دست و پایم را گم کرده بودم.ولی جمیله، یک لحظه خودش را توی بغلم گم کرد.باید از خود، بی خود شده باشم. مغموم کشاندمش یک گوشه، کنار یک بوته گل ُرزِ صورتی؛ شاید بوسیدمش. بعد، ازش خواستم توی چشم‌هایم نگاه کند؛ سرآخر گفتم:
“قسم می‌خوری که؛”
جلدی از‌من سوا شد:”آقات!”
کمی بعد، ما توی کوچه‌های یک شهر ِافسرده‌ی خاکی بودیم؛ درحالی که پدرم، یک چمدان دستش بود؛ و من به یک آدم شارلاتان فکر می‌کردم؛ با چه اندوهی…
دلهره مجالم نداده بود تابستان را تمام کنم.نیمه‌های شهریور، با پول‌هایی که تو جامه دان ام بود، یک سینه‌ریزسبک خریدم؛ و تنها، به شهر او رفتم.اوه…با چه رویایی…
شب بود؛ همه‌شان روی مهتابی نشسته بودند.چراغ روشن بود.من ازمهتابی بالا رفتم، زن‌عمو، چشمش که به من افتاد؛ آمد بغلم کرد:
“اوه، قربونتم، خوش اومدی جونم، تنها اومدی؟‌ پس آقات کو؟»
و‌بعد رویش را به جمیله کرد:”جمیله؟”
او یک پیراهن ساتن ِآبی تنش بود؛ با موهایی گرد و دوره چین، انگاری تازه، ازآرایشگاه برگشته!داشت با چرخ ور‌می‌رفت.سرش پایین بود؛ و‌من تا آن وقت، ندیده بودمش.
مادرش دوباره داد زد:”جمیله!”
یک لحظه، سرش بالا رفت؛ من ُبهتم زد:
“اوه، توالت…! ”
بدنم بی‌حس شد، چمدان از دستم افتاد.زن‌عمو تکانم داد.بازوهایم توی دستش بود، پرسید:”خوشحال نیستی؟” من فریاد کشیدم:”چرا، چرا!”
بعد مدتی رقصیدم، مهتابی زیرپایم چرخ می‌خورد؛ سرم گیج می‌رفت، یک بار که از جلوی پنجره گذشتم، چشمم از پشت شیشه، به ته اطاق، بالای رف افتاد، ماتم برد:”یک کلاه، با نشانِ افسری!”
وقتی آرام شدم، جمیله زیرچشمی نگاهم کرد؛ بعد آهسته به مادرش گفت:”چه کوچک مونده!”
خودش توی این چند ماه، خیلی بزرگ شده بود!
بهمن- ۱۳۳۸

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید