اردیبهشت ۲۳
در اجرای نمایش مستر موش به کارگردانی آقای رضا میرمعنوی از بخشی از این اثر
به شیوه موزیکال در خرداد ۹۴ – در رشت استفاده شده است!
_
ُدم بُریده
برف بود ،
باد بود
یک ناکجا آباد بود.
–
شب بود،
آتیش بود
هوا گرگ و میش بود.
–
آب بود
زمین بود
علف به دهن بزی شیرین بود!
–
حصار بود
پرچین بود
کلاغه خبرچین بود!
–
آجیل بود
پسته بود
عروس پای مادر شوهر نشسته بود –
_
آقا موشه
فندق میخورد
گوشه ی صندوق میخورد!
–
مادرشوهر
از عَلَم و ُکتل و دسته میگفت
روضه بی بی رقیه و پای شکسته میگفت! –
از خستگی خودش و –
تنبلی عروس،
تا ظرفای نَشُسته و آواز بیمحلِ خروس!
–
از کفگیر به ته دیگ و ‘ نان خور اضافی
بی که داشته باشه،
خیال تلافی…
–
عروس ناقلا،
کنایه هاش رو قورت میداد :
بالا سرش شوهر که نه، داشت یک جلاد!
–
خروسه رفت آب بخوره
افتاد و-
منقارش شکست!
–
خواست قوقولی قو کنه
دنیا رو زیر و رو کنه
گربه سیاه پرید روش، کلّه شو کند، عین موش
–
کلّه خروس، از تو دهان گربه
گفت به کلاغ:
_
«آهای دُم بُریده!
خبر ببر ، جار بزن
حرف منو بر سر هر دار بزن!”
–
کلاغه
پرید توی باغ
یک کلاغ شد چهل کلاغ
–
قار و قار و قار…
هوار ، هوار…
خبر داریم از پس و پُشت
عروسه مادر شوهره رو ُکشت! _
_ محمود طیاری _
رشت/ فروردین ۷۵ ادامه مطلب
Print This Post
اردیبهشت ۲۳
زُهره
سایهِ بی نقش ست، راه برخانه همسایه نیست.
عشقِ بی پای کسی را مادری جزدایه نیست!
در بلندای نگاهت ، بی ستاره مانده ایم.
“زُهره” را در سرهوای خوانش یک آیه نیست!
آسمان را هم کتابی جز در سی جزء نیست
هر جزء سی آیه دارد؛ اصلِ آن بی پایه نیست!
ورشکستِ عشق ماییم؛ عُمر ِما بر باد رفت.
دیدگان را، شاخْ برگِ باغ ، جز آرایه نیست!
ما که اورادی نخواندیم برشیاطین، باختیم.
اهل دل دانند نظر بازان را پیرایه نیست!
مانده بر دیوار، آواری ازعشق و دوستی
از خرابْ آبادِ دل، کوچید سار و، سایه نیست!
عاشقان را بال و پر بشکسته بینم، از چه رو…
وای برما،عشقِ خوبان، جزوی ازسرمایه نیست!
محمود طیاری
رشت . مهر- ۹۷
Print This Post
اردیبهشت ۲۳
حریقِ عشق?
امشب مرا خیال تو در بر گرفته است
خاموش آتشی است،که از سر گرفته است.
دستی به شوق دامن و شرمی نا بگاه
مرغ هوس دوباره عجب پر گرفته است.
آن یک نظر که برده ای از من قرار دل
برق نگاه ، تیزیِ خنجر گرفته است.
ما در حریق عشق، پر و بالی بسوختیم
از ما چه ماند و؛ کار به آخر گرفته است!
بال و پری اگرم بود کو نشان از آن
داغ دلی که شعله از آذر گرفته است.
در کوچه باغِ دلم،کاش بانگ مرغی بود
صبح اذان، نوبت ِکافر گرفته است!
جز آب ِچشم ننشاند شعله ای به فراق
مرغ سحر حکایت دیگر گرفته است!
محمود طیاری
رشت . هشتم شهریور ۹۸
Print This Post
اردیبهشت ۲۳
آفتاب و مورچه ???
اجرا 😕
هنراموز تئاتر
حمیده رجب زاده⚘
?
@۱۳۶۷_hamide
???
– ?? ?
باغ و –
چمن ،
چه زیبا…
– ?? ?
زاغی بر آشیانه
تنها نشسته،
اما…
– ?? ?
در عطرِ صبحگاهی
مِه راهِ باغ،
بسته.
– ?? ?
گلهای سرخ
آنجا
روییده دسته دسته …
–
– ?? ?
آن سوی نرده
شبنم
گیسوی باغ شسته…
– ?? ?
بر شاخسارِ انبوه
تاجِ ستاره
بسته…
?? ?-
حالا،
خیالکم زد،
شاخه گلی بچینم.
– ?? ?
با یادِ
روی ماهت،
چونان یکی گل دسته.
–
– ?? ?
در های باغ،
اما…
گر باز، یا که بسته
-?? ?
از بختِ بد،
دیدم
دیوارکی شکسته
– ?? ?
سگْ
پای آن
نشسته!
– ?? ?
آهسته و
آهسته …
ترسان زدم به کوچه
– ?? ?
پولک پولک
شکوفه
پای دارِ آلوچه…
-?? ?
از من،
نان و کلوچه
از سگ، دندان قروچه!
-?? ?
در راهِ باغ
گل را،
کس آشنا نیامد
– ?? ?
جز باغبان پیری
سیراب کز اوست
باغچه.
– ?? ?
زاغی که
دیدهبان بود –
بر پاچنار میخواند:
?? ? –
از سوسن و
صنوبر،
با صد دهانِ ُغنچه…
– ?? ?
« بوییدنی است
هر گل…
پاییدنی است غنچه…»
– ?? ?
«آنرا که میشود چید:
نُقل سیاه ست-
تربچه! »
– ?? ?
می آمدم
به حاشا-
آن باغ در تماشا…
?? ? –
درکوچهْ باغِ
زیبا –
مور و ملخْ، بچه…
?? ?
جشنِ
پروانهها بود
با آفتاب و مورچه!
?? ? ??? ?? ?-
محمودطیاری
رشت. پاییز – ۱۳۷۴
Print This Post
بهمن ۲۴
خوابهای سفید
گنجشکانِ بوسههای تو
عطربارِ ِبزاقِ کدام –
دهاناند ؟
–
دانهچینِ
کدام دام ؟
آتش بیار معرکهیِ کدام عشقِ دیر هنگام؟
–
آن که بر دامنهات خفته ،
خوابهای سفید
میبیند؛
–
بالشی از پرِ قو به زیر سر،
و بهمنی،
پیش رو دارد !
مهر هشتاد و یک
Print This Post
بهمن ۰۱
هفت َپر ِکاه
مانده به غروب
نام تو را به چلچله میگویم
–
سقفِ نگاهم
آشیانهی خیسِ ِجوجکانِ هنوز به دنیا نیامده
میشود!
–
تنها
بهار میشکند
اندوهِ کوهیی مرا
–
سیلابهای بهاری
عشقِ مرا با شکوفهی بادام
میشویند .
–
چلچله
نام تو را به منقار دارد
و با لبانِ من، به سویِ مغرب، بال میزند!
آذر ۷۴
Print This Post
دی ۲۸
صدایشاعر :
در برگریزانِ صحنه
[به همراهیِ یک گیتار، که از پیش، صدای آن گرفته شده :]
چهارچلچله،
بهمنقارمیبرند باغِ شعرِ مرا
تا نیمکرهیآفتابیی آنسیهچشمان
–
آنها برمیگردند
با ترکهیعلفیینگاهِ تو
به آشیان
–
تنهایی،
آوازمیخواند
با زخمیبیدهان…
–
سیلابی ،
بی چشم تر، در شعری بی زبان
مرا بخوان !
–
بخوان
در پروازی کور
به آواز دور چلچله گان…
—— ۱۳۷۴
بخش پایانیِ نمایش “وقتی سایه ها شعر می شوند!”
Print This Post
دی ۲۷
دلِ پاییزیام را آفتابی
اگر از جنسِ آتش،
یا که آبی!
–
من این سرگشتگیها از تو دارم
تو در ُخمخانهی شعرم ،
شرابی …
–
تو، نی!
من نایِ آتش بانگِ کوهی
نمی آییبه چشمم، مثل خوابی!
تابستان ۷۴
Print This Post
اردیبهشت ۱۵
نارنجستان
زیر بارانی از شکوفه، میان یک نارنجستان
شهرزاد ، زیبا و مجسم آرمیده
درختان نارنج بر او چتر بگشوده
عطر کلام سحرآمیزش
هفت باغ جان ملکزاد را
آکنده است:
” بچه چوپون جون ، چه دیدی؟
– دیدم صنمی خفته ، گل به بالینش ریخته
زار زار می گریست ، از دست یار بی وفا”
شهرزاد،
این قصه ناتمام بگذاشت
و چون بیمار بود، در بستر بیافتاد
ملکزاد چهل روز بر بالین او بود
و خواب چون سگی ولگرد، به گرد چشمان او پرسه همی زد
و چون حکیمان دانا نبودند ، دفتر ایام چندان ورق نخورد ، که شهرزاد بِمُرد
ملکزاد ،
غلام مرگ را با شمشیر دشنام گردن زد
و سوار بر یالِ باد
تا آتش فشان سینه شهرزاد ، که بی شباهت به یک نارنجستان نبود ، تاخت:
– ابرسیاه ! تو ندیدی؟
نه ، نه.
– گمگشته ای به راه ، ندیدی؟
نه ، نه .
– سرگشته ای چو ماه ندیدی؟
نه ، نه .
– چوپان گله ها ! خاتون قلعه ها ، سیمرغ قله ها، ندیدی؟
نه ، نه.
– ای تک درخت بید ، تنها و ناامید
آن یار بی پناه ، آهوی بی گناه ، ندیدی ؟
نه ، نه!
– ای آب ، ای باد ، ای آتش ؟
آب ، روان .
باد ، دوان .
تا آتش می خواست چیزی بگوید
آب و باد بر آن می افتادند
آتش زبانه ای می کشید و
خاموش می شد!
– دیو سیاه ، تو ندیدی؟
نه ، نه.
ای روسیاه ، تو ندیدی؟
نه ، نه.
بهمن ۱۳۶۵
Print This Post
آذر ۱۴
زیر دو سنگ سپد
کدام باغ
لیموهایش دستچین و سنگی است ؟
– تنِ تو!
کدام انارستان
برشاخسارانش، سلاطین شعلهورند ؟
– دهانِ تو !
کدام خارستان میسوزد؟
– دل ِمن !
– عشقِمن،
مدفنش کجاست ؟
– زیرِ دو سنگِ سفید، در آرامگاهِ سرخ !
مرداد۷۴
Print This Post
آبان ۲۸
سپیدار
سبز برخاستن، درخت شدن، شکوفه آوردن
به پیوند و قلمه
ُرستن
–
بالا مرتبه بودن
تبرخوردن
شکستن…
–
نه ُسهره و نه سپیدار
زاغی به باغ و-
کلاغی به قار قار…!
پاییز ۷۴
Print This Post
مهر ۱۵
چلچراغ جادو
یک نمایشگاه بزرگ اتومبیل
با پنجاه متر برِ اختصاصی، که قسمتی از آن
در جنگِ با پیاده رو، به غنیمت درآمده است!
–
چند شاخه گل ُرز،
میخک صورتی، و گلایل سفید
با نیمتاجِی از روبان سرخ، در زرورق
–
مرسدس زیبا
تاج عروس و تورِ سپید برسر
چهار بیوک در اسکورت کامل آن، به کنار!
–
آی آدمک،
پاهایت را بدزد
تو با کمربندِ عفتّ
از پلکانِ سرمایه بالا نتوانی رفت!
–
تابلوی نئون سراسری، در بازی نور
رنگ به رنگ و چشمک زن
شیشههای دودی میرال، با پاشنهی نقره و-
بازوی واسطهی گردان!
–
مارپیچِ پلههای سنگی
با کشالهی مرمر، تا چلچراغ جادو
گلدانِ غولْ سنگی و گلهای حارهای
تا بالکن.
–
تلویزیون رنگی
گاو صندوق
تلفن.
–
آی آدمک
نگاهت را بدزد
تو با هزار داماد،
در حجله بدهکار عروس خواهی شد!
–
چنذ میز شیشهای دودی
با مبلِ پوست مار
سرویس قهوه خوری، نقره
جا سوئیچی، طلا!
–
“شیراز…
– روی خط!
گوشی …
– اصفهان!
شایع ست، نه. بنزین … چی ، گران؟”
–
آی آدمک
گوشهایت را بدزد
تو در جنگِ سلیندرها
بازندهی نهایی خواهی بود!
–
مرسدس زیبا، تور سیاه عزا، بر سر
زیر چراغ های چشمک زن
در وسط
چهار بیوک در اسکورتِ کامل با آن
به کنار!
–
آی آدمک
دست هایت را بدزد
با تازههای روزنامه
شیشهی اتومبیل قراضهات را چرا پاک میکنی؟
–
بی بند و بست، قیمت شکست:
بنز و ب. ام . و و، گالانت و، آ. ئو. دی
خورده تو سرش، تا حدِ آ. یو. دی!
–
آدمک
با هشدار من،
روزنامه میخواند.
پلیس با برگ جریمه از راه میرسد!
–
آدمک
در سرگیجهای تند
تابلوی توقف ممنوع را
که مثل یک قارچ کنار ماشینش روییده میبیند!
خرداد ۶۶
Print This Post
فروردین ۰۶
حاشا، دیر!
نطفهای!
در بطنِ خاموشی، آئینی…
بستری از آب،
آتش،
باد
–
بیستونی!
مانده در اندیشه فرهاد…
از میان آن هزاران مردِ مردستان
کدامینی؟
–
خسرو پرویزی
سوگوارِ مرگِ شبدیزی!
–
در تهیگاهش،
زنی با درد خو کرده، جستجوی آبرو کرده
او تراست آبستن، این هنگام
–
دختِ عشق و تاج و تختش زیر
می گشاید بخت،
باشا، دور…
حاشا، دیر!
تیر ۷۴
Print This Post
اسفند ۱۲
قفقاز
مادرم به هفت مرض مُرد
و باکرهگیاش
مادرٍ همهی مرضها بود!
–
هفت پادشاه
میان پاره گیاش را
به شمشیری درخواب مینتوانست دوخت!
–
او صبیهی کوروش
و همسرِ آغا محمدخانِ قاجار
بود!
–
دریغا!…
کو نفسی؟
هفده پرنده در قفسی ماند و-
آهِ مادرانه، بسی…!
تیر ماه ۱۳۷۰
Print This Post
دی ۱۸
تعمیرگاه عشق
سردفتر ما را روی چال بُرد،
آچار انداخت؛
تا یک مُهرهی بیست ساله را باز کند!
–
مهرهی مار داشت زنم،
یا به گردنش خرمُهره بود؛
این راز همچنان سر به مُهر ماندهاست!
–
در آن ساعاتِ اولِ صبح ،
درآمدِ یکماه ِمن و حقوقِ مطبخیی زنم
به توی لگنچه افتاد!
–
روغنِ سیاهِ طلاق جاری شد
و زمانِ ریلی
آغاز…
–
لگنِ پیش آبِ سردفتر،
نعلین، ورنیی پاشنه بلند ِیک خانم
کنارِکتانیی زنم،
بر درگاه بود!
۷ شهریور ۷۲
Print This Post
آذر ۰۶
ما سر به پای او…
شب با پیاله
در تکان دستی می رفت
تا آن سیاه چاله، با آن ستاره ولگرد، مستی می رفت.
–
نا خفته میغنود، ناگفته میسرود :
محتاج یک پیالهایم ، نه دیدار. تا کی رسیم به می …
آن سر به پای دوست، که بیدار…!
–
ما سر به پای او، او درهوای می …
تا کی ببینمت ای دوست ؟
او گفت : تا به کی…
–
می رفت تا به صبح، با یک دهان سرود
او را در کنار ،
جز ما کسی نبود!
تابستان ۱۳۷۲
Print This Post
مرداد ۰۲
کولی و ماه
ماه،
در قبیلهی –
دخترکانِ عاشق
چل تاس ی بختْ گشاست.
نگینِ عقیقی
بر انگشتریِ داماد
النگویی نقره
که تنها
به دستٍ شب میرود!
کولیِ زیبا
مهتاب تا در تو ، تنشویه کند
با من به پشتِ نیزارهایِ اندوه بیا!
محمود طیاری – تابستان ۷۴
————-
– چل تاس : جام برنجی که با آن، به قصد و نیت ، بر سر نوزاد آب میریزند.
Print This Post
خرداد ۰۲
رگبار شعر بهار
پاچینِ کوه، سبز و، دلی بیقرار نیست
آمد صدای پایی و اما بهار نیست
بی روی یار غنچه دهان وا نمیکند
سروی به باغ ما وُ درختی به بار نیست
رسواست گل ، معجر او را که باد بُرد
خاری به چشم آمد و دستی به کار نیست!
آن باده های ناب به خوناب و این عجب
آدم به پای خُمره و مردی خمار نیست
بس تازیانه باد خزان پای کفر زد
راهِ گناه مستیِ نرگس فرار نیست
گیرم بهار خطبه ی قوس و قزح سرود
“سبزه پیاده آمد و غنچه سوار” نیست!
رگبار شعر بهار، گل به یغما بُرد
بازی که ُبرد و باخت ندارد قمار نیست
پاییزی است شعر بهاری که سوخت باغ
یک برگ بر تمامی این شاخسار نیست
هرجا چکاوکی است بهارش خجسته باد
دستی اگر به ماشه و ُقمری به دار نیست!
سپتامبر ۲۰۱۱ مریلند – محمود طیاری
Print This Post
فروردین ۰۶
بیا، بمان … نرو!
زمان ،
پر از لحظههایِ بیتونیامدهاست .
بیا،. بمان . نرو!
–
خوابِ عقربهها، سنگین …
خیالِ آمدنت به سالهای رفته میماند.
نرو ، بمان !
–
لحظههای لاک پشتی، به رو افتاده !
بوسههای ُپرزدار، درآفتابِ ُمرده، گرم میشوند.
بیا ، نرو !
–
به غرقابی که مرا بهسوی تو می برد
با ثانیهشمار، پارو میزنم.
بیا، بمان . نرو!
مهر هشتاد ویک
Print This Post
فروردین ۰۴
نگاه آسمانی
نعل و
رکاب و
زین .
– ماه مسین…
چشم درشت اسب شب است ،
این .
دریای آسمان
فلس ستارگان …
– آنک ، ببین :
آن اسب آبی را
بی یال و زین …!
مریلند . سوم ژانویه ۲۰۱۲
و اما…
عده ای با ریسهی کلمات، حصیر شعر میبافند. جمعی شعبده بازانه واژگان شعری جعل میکنند. عده ای دکلمه به شیوهی معمول، جمعی به عربده کشی مشغول! کمتر کسی میداند شعر در کوتاهترین مسیر حرکت میکند: در فاصلهی شکستن ِصدای رعد: آذرخشی که میزند و کوکبیهای کنارحوض می ریزد!
خیال انگیزتر از شعر، چیزی از ذهن انسان نگذشته: کوتاه، (به قول « اوجی» :مثل آه!) شعلهای و پس آنگاه خاموشی.
شعر، قالبِ درونی شدهی شاعر است: صندوق اسراری است که با واژههای کلیدی باز میشود.
شاعر، گاهان ما را به دلتنگی زمزمه میکند. آناتِ شعر او، با طنینی هشتگوش، یک آسمان معنا را، چون کاشیها و گنبد مسجد شیخ لطفالله در سرمان میپیچاند و نیروی آن، ما را به هفت شهر عشق برده؛ و زیبایی را در خمِ یک کوچهی آن پدیدار میکند.
شعر مثل آب چشمهی ییلاق، در نیمروز تابستان است. هرچه بنوشی عطشت بیشتر میشود. اما شعرِ بَدَل را فقط یک بار، آن هم به زحمت، همراه با ریقِ رحمت، در غیابِ شاعر میشود سرکشید! مثل روغنِ چراغ، با گرفتن نُک دماغ! این جور شعرها را خودتان بهتر از من میشناسید: کافی است مال خودتان نباشد! محمود طیاری
Print This Post
بهمن ۱۰
دلار
پاییز با سرانگشتانِ زردِ نیم سوخته با سیگار برگش،
از راه می رسید.
کولی باد و لولی و لکّات
با چتر و چکمه و عینک دودی
پیپ و عصا و ارز یهودی
تا پشت درب سفارت می لولید
–
زنگ مدرسه
انبوه کودکان خاکی را ،
با آن تفنگ های چوبی، در کوچه باغ ها
خلع سلاح می کرد!
–
در آسمان دودیِ پاییز
آتش زبانه زد
فوجی کلاغ، پرواز کورش را، به یک اسکادران
از هواپیماهای دشمن داد
ریال جایش را به دلار
و من جایم را توی صف نان
به تو!
–
غروب غم انگیزی است
هیزم ارز می سوزد
ریال کوچولوی من، علوفه وار
به معده ی دلار می رود!
–
با پنج دلار
تنها میشود شبح یک ساندویج لاغر را
گاز زد
با هفت دلار، یک فیلم وسترن دید
با دوازده دلار
کارت پستالِ یک اسکناسِ ده هزارریالی را
خرید
–
با چهارده دلار،
یک قسم راست خورد!
با چند دلار بیشتر، جشن گرفت.
با چند سِنت، میشود ُمرد!
با چند فشنگ، میشود زنده ماند؟
– تا آخرین فشنگ…
آه، ای تفنگ های چوبی، در کوچه باغ ها!
محمود طیاری – اسفند ۶۶
Print This Post
دی ۰۸
حوا
خرس بزرگ ، زنگوله ماه ی به گردن
به باغ ذرت می آید
کدو بن با شکم رسوا ، به پای بابا گندم می افتد !
۱۳۷۴
یلدا
هفت گیسو ، شب را مو به مو بر شانه بافته
سرخ پوستی در دهلیز چپ
برای او تار می زند !
۱۳۷۴
Print This Post
آبان ۲۷
جبههیعشق
اگر پُلی بهمیانِ دلها
زده نشده ،
دختر در بنفشهزار چه میکند ؟
–
پسر
در کارزار ،
چه؟
–
جبههیعشق
باز است و-
یک سرباز، تفنگشرا به دلش فروخته !
– گل بنفشه خریده؟
آبان ۷۴
Print This Post
آبان ۲۷
همیشه برفی
با اولین برف
به بام خانهی تو میآیم
مرا می روبی، به درگاهت میافتم.
–
دستهایت بهمن جان میبخشند
آدمکبرفی میشوم
و با خنکایم، از پلههایمرطوبِ لبت پایینمیروم!
–
آه، چه زیباست جغرافیای تنت
ای همیشهیبرفی…
افسوس آب شدم، با تو نگفتم حرفی!
مرداد۷۰
Print This Post
مهر ۰۴
بازار روز
صبحگاهان
چه شلوغ و پر آدمک است
بازار روز…
یک تاکستان چشم، یک نگارستان ابرو
یک بهارستان دست، یک نیستان آرزو
عطر نان و-
بوی گندم
تیغ آنجا دست مستان است
بازار روز
انبوهِ زنان ُمحجّبه، با النگوهای نمایشی
مردانِ سفید و زاغ ،
با چوقای تالشی…
راه بندان ؟
– نه ،
حنابندان است!
بازار روز…
برگِ کاهو،
سیب ُترش و انار
کلم و گوجه ، بادرنگ و خیار
مرغ و ماهی ، دنبلان و جگر
چشم حسرت، هر طرف در کار
ُتنگ آب و ُسفرهی بی نان
استخوان، لای زخم
پنهان است!
بازار روز…
هرکه را ، دست و پا
به چوب و فلک
زن درآنجا، شکسته بینی و فک
گر شکایت کند از آن تنه لش…
می زند مرد،
خانه را آتش!
جای او بیگمان زندان است.
پس
چه باید، بگو! با او کرد
بچه بیمار :
« آتش تب او…؟
-او که میمیرد امشب، از تب زرد!
وای، خاکم به سر …! »
پشیمان است!
« بوی کافور میدهد بازار
کاش می شد زد
یکی را دار …! »
مردکِ غول
نشسته در خانه
زن بیپول ، رفته تا بازار
پسرک راه مدرسه ، ناشتا
دخترک مانده بیناهار، آنجا
گریه درمان ؟
– نه !
کافرستان است!
بازار روز…
یک بی نوا ، به ساز
به آوازِ حُزن
می گوید از نیاز، به خرما و عطرِ نان
او با تلاوت قرآن
سوگند میخورد، آه در بساط که نه، چه دارد
در خانه جز دستی دراز و –
چند دهانِ باز؟
در پیش رو ، زنبیل پر زکاه …
زن، پا به ماه!
چاقوی تیغه کُند و، خونِِ ُدلمه شده
سرکنده، مرغِ گردنْ لختٍ پاکوتاه ، در بازار سیاه
مرغ بریان…
بر سفرهی خان است!
بازار روز…
درویش،
با تفالهی مو، آبشار ریش…
هو، حق، کنان
می ُجست رزقِِ خویش.
انگار داشت جای پول، به کشکول، نان خشک
بی روی خوش،
آمادهی فرودِِ تبرزین
بر فرقِ نوشکافتهی پرده دار پیر!
یک مارگیر
موش به قفسِ مار میبَرَد
آنجا نمایشی است ، نفس گیر
دندانِ مار و –
پوزهی موش پیر…
کار دعا ، به صاحب قرآن
گداییِ صلوات، بعد از حشیشِ فراوان است!
صبحگاهان
چه شلوغ و پر آدمک است
بازار روز…
یکه تازان، خشم. بی نیازان، مشت!
هرکه حرفی زد؛
باید او را کُشت؟
مردمان را
نان و ریحان، آفت جان:
هرکجا گلد سته ای، بانگ اذان تا ناکجای آسمان
مرگ ارزان است!
بازار روز…
۱۳۸۵-۱۳۶۵
Print This Post
شهریور ۲۵
به پارسی چه می گویند؟
گل به سایه نمینشیند
جز به سوگْ سالی ِخود
–
انجیر،
هرچند بر شاخسارِ بلند
بی تن پوشِ ِآفتاب شیرین نمیشود!
–
من اما
در سایه سار ِکه
بنشینم؟
–
انجیر لبان
تاریک گیسو!
که هفت ُخم ارغوان، در خرابِ چشمانِ خوابْ شکن داری
دفینهی غم ، در سینه…
به شکار دلم،
سگان ِنگاه مردمیات به پارسی چه میگویند؟
–
با من سفری به آبشتنگاهِ تاریخ کن
آنجا که کوهها، شتران ِدو کوهانهاند
و علف بر مخرج ِغار، بی اذن ِآفتاب روئیده!
تیرماه ۷۲
Print This Post
تیر ۱۲
نارنجستان
–
شهرزاد،
این قصه ناتمام بگذاشت
و چون بیمار بود؛ در بستر بیفتاد.
ملک زاد،
چهل شب بر بالین او بود
و خواب ، چون سگی ولگرد،
به گردِ چشمان او،
پرسه همیزد!
–
وچون حکیمان،
دانا نبودند؛
دفتر ایام چندان ورق نخورد،
که شهرزاد بمرد!
ملک زاد ، غلام مرگ را، با شمشیر دشنام
گردن زد؛
و سوار بر بال باد
تا آتشفشانِ سینهی شهرزاد
که بیشباهت به یک نارنجستان نبود،
تاخت:
–
ابر سیاه، تو ندیدی ؟
– نه ، نه!
گم گشتهای به راه
ندیدی؟
– نه، نه!
سرگشته ای چو ماه ندیدی؟
– نه، نه!
– چوپان گلهها! خاتون قلعهها، سیمرغ قلهها
ندیدی؟
– نه، نه!
– ای تک درخت بید،
تنها و نا امید!
آن یار بیپناه، آهوی بیگناه، ندیدی؟
– نه، نه!
–
– ای آب، ای باد، ای آتش!
آبْ روان ، بادْ دوان، تا آتش میخواست چیزی بگوید
آب و باد بر آن میافتادند؛آتش زبانهای میکشید و –
خاموش میشد!
– دیو سیاه، تو ندیدی ؟
– نه ، نه!
– ای روسیاه، تو ندیدی؟
– نه، نه!
بهمن ۶۵
Print This Post
دی ۰۳
غزل پائیزی
دلم هوای تو دارد؛ نیاییام، چهکنم
گرفته راه گلویم، هواییام، چهکنم
به پای یار ننشستم؛ خون دل؟ هرگز!
اگرچه سر به بیابان؛ کجاییام، چهکنم.
بهار پایِ گل آمد؛ دلم به پای تو ریخت
خیال آمدنت هست؟ پاگشاییام چهکنم .
دهانِ غنچه کنون باز مانده از حیرت
مگر که زود رسد، دیرپاییام چهکنم؟
مرا به جانب او، رخنه میدهد این دل
پُر است کاسه صبرم، گداییام چهکنم.
دو چشم بر در و آشوب بر دل تنگم
به یادم آیی و چندان نپاییام چهکنم.
برو به خلوتش و، پرده دار حُجبش باش!
سپیده پرده دَرَد، روسیاهیام چهکنم؟
دهانِ تنگ نگیرد عطر بوسه، به چند…
هزار و یک شب اگر بود شاهیام، چهکنم؟
محمود طیاری
پائیز ۱۳۸۶
Print This Post
آبان ۲۸
مدال قرمز
بهار
با شانههای زخمی
به پیشوازِ تابستان میآید
–
روی سینه
مدالهایی از آلوچهی قرمز
دارد !
–
عمر من
در کجای آن ایستاده
بیگریز از شاخ ُبنِِ پاییز؟
–
قلههای آبی
شانههایشان خاکی است
وآتشِ دلشان را، تنها آههایِ زمستانی فرو مینشاند!
آبان ۷۴
Print This Post
آبان ۲۸
حروف سنگی
دخترکانِِ روزنامه،
با شهر،
فاصله دارند یک خیابان…
–
میانهشان بهم خورده است
با خوانندگانِِ تهِ شب
و آجان!
–
با نصبِ چراغهایِ قرمز
بر سرٍ چهارراهها
آنها آه می کشند، با حروف سنگی، در بیابان!
بهار ۷۳
Print This Post
آبان ۲۸
شکار …
خوابِ روی تو میدیدم
به وقتِ گریستن
در بیداری
آهو ،
تیری درپهلو داشت؟
چشمت ،
حرفیبا من در تنگهی ابرو ؟
– آری …!
حاشا دور ،
کاشا نزدیک!
آزمندانه بال میزنم :
– با دو لب، یا نیمی از آن…
پرِ سیمرغی
در هوا چرخ میخورد :
و من به دهان دره میافتم !
آبان ۷۰
Print This Post
آبان ۲۸
نگاه آسمانی
نعل و
رکاب و
زین
– ماهِ مسین…
چشمِ درشتِ اسبِ نجیبِ
شب است
این!
تابستان ۷۴
نوشته شده توسط admin
یک نظر برای “نگاه آسمانی”
۱٫ علیرضا گفت:
خرداد ۱۵م, ۱۳۸۹ در ۹:۳۰ ق.ظ
تابش لورکایی این شعر؛ هر “سپده ی آهاری”یی را مچاله می کند!
چهار نعل با تسمه ی کشیده ی زبان؛ تا کجای شعر رکاب به ماه و؛ مِه می زنید؟
اسبِ سیاه زمان به تاخت و
شبِ شوم سرنوشت به باخت (؟)؛
حاشا “این” اسب نمی تواند؛ بی سوار باشد!
Print This Post
فروردین ۲۹
توقف ممنوع!
یک نمایشگاه بزرگ اتومبیل
با پنجاه متر برِ اختصاصی، که قسمتی از آن
در جنگِ با پیاده رو ، به غنیمت درآمده است!
–
چند شاخه گل ُرز ،
میخک صورتی، و گلایل سفید
با نیمتاجِی از روبان سرخ ، در زرورق
–
مرسدس زیبا
تاج عروس و تور سپید برسر
چهار بیوک در اسکورتِ کامل آن، به کنار!
–
آی آدمک،
پاهایت را بدزد
تو با کمربندِ عفتّ
از پلکانِ سرمایه بالا نتوانی رفت!
–
تابلوی نئون سراسری، در بازی نور
رنگ به رنگ و چشمک زن
شیشههای دودیِ میرال، با پاشنهی نقره و-
بازوی واسطهی گردان!
–
مارپیچِ پلههای سنگی
با کشالهی مرمر، تا چلچراغ جادو
گلدانِ غولْ سنگی و گلهای حارهای
تا بالکن.
–
تلویزیون رنگی
گاو صندوق
تلفن.
–
آی آدمک
نگاهت را بدزد
تو با هزار داماد،
در حجله بدهکار عروس خواهی شد!
–
چند میز شیشهای دودی
با مبلِ پوست مار
سرویس قهوه خوری، نقره
جا سوئیچی، طلا!
–
«شیراز…
-روی خط!
گوشی …
-اصفهان!
شایع ست، نه. بنزین …چی ، گران؟»
–
آی آدمک
گوشهایت را بدزد
تو در جنگِ سلیندرها
بازندهی نهایی خواهی بود!
–
مرسدس زیبا، تور سیاه عزا، بر سر
زیر چراغ های چشمک زن
در وسط
چهار بیوک در اسکورت کامل با آن
به کنار!
–
آی آدمک
دست هایت را بدزد
با تازههای روزنامه
شیشهی اتومبیل قراضهات را چرا پاک میکنی؟
–
بی بند و بست، قیمت شکست:
بنز و ب. ام . و و ، گالانت و ، آ . ئو . دی
خورده تو سرش، تا حد آ . یو . دی!
–
آدمک ،
با هشدار من،
روزنامه میخواند.
پلیس با برگ جریمه از راه میرسد!
–
آدمک،
در سرگیجهای تند
تابلوی توقف ممنوع را
که مثل یک قارچ کنار ماشینش روییده، میبیند!
خرداد ۶۶
mahmoud.tayari
Print This Post
فروردین ۰۱
اگر ُپلی
به میان دلها زده نشده
دختر، دربنفشه زار چه می کند
– پسر،
در کارْ زار، چه؟
جبههی عشق ،
باز است و یک سرباز
تفنگش را به دلش فروخته…
– گلِ بنفشه خریده؟!
و چه به طول میانجامد آنجا که من چیزی میخواهم بگویم. باز قصد به آن چه گفتهام، نبود.
بگذار دیر تُرا بخوانند؛ تُرا که نام، بهار است و آیینات عطرِ گل سرخ… که تا زمان دیگر، نامِ هیچ سبزْنگارِ شوخ چشمی نیست:
چهار چلچله
به منقار میبرند
باغ شعر مرا، تا نیم ُکرهی آفتابیی آن سیهْ چشمان
آنها برمی گردند، با ترکهی علفیی نگاهِ تو
به آشیان.
تنهایی آواز میخواند، با زخمی بی دهان
تو مینوازی مرا
در بهاری سیاه با مژگان
بگذار از بهار نزدیک تری بگویم. از چهار پَرِ کاهْ مانده به غروب. بگذار سقفِ نگاهم، آشیانهی خیس ِجوجکان ِهنوز به دنیا نیامده، باشد.
صدای پای بهار، بیوقفه در گوش مینشیند؛ به زبان سبزِ علف ، در تکه ابری بر بام روستا، که باردارِ آفتاب است. در خمیازهی درخت، با هزاران شاخ و برگ. در آوای جنگل و بوی هیمه و کاه گل و ِپهِِن، که فرش ِ زیر پای درخت آلوچه قرمز است و داس ُنک آویز بر تنهی چنار، حضور بههنگام ِمردان گیل و تالش و گالش و… را در حریم خانه، نوید میدهد:
نیمتاجی می شوم
ازگل زرد و برگ سبز کدو
در آستانه ی زفافِ روستایی تو
پیراهن ململی میشوم، که تو دوست داری بپوشی
پپچ پچهای هم از آن دست، عاشقانه و ممنوع، که شاخساران بر آن رشک میبرند.
و چه پر معنا است، در بهاری که آمدنش را، هزاران شکوفه، از پیش به جشن و چراغان نشستهاند:
عروسان ِ نارنج، آهسته میگریند
رگبار، در بوسهای غافلگیرانه، با هزاران شکوفه…
به زیر چترِ درختِ نارنج میرود!
در بهاری دل آشنا و فندق شکن، آنک رقص باله را، در بالهای پروانه، بر چمن زار میبینیم:
بهار، خوابِ گنجشکی ست، با ارتفاع کم!
۲۹ اسفند ۱۳۸۸
Print This Post
آبان ۳۰
بچه های پشت مسجد!
سوگمانِ اکبر رادی
“اکبر رادی” باورش نمیشد منهم بچهی پشتِ”مسجد ملا علی محمد”م؛
انگار تمام این افتخار را برای خودش میخواست!
می گفت:” پس چرا ما، آن سالها، توی بازیهایمان، نمیدیدیمت؟
نه خربیست(۱) ، نه ماچلوس(۲)، نه هشتک(۳)
و نه لبِ گود!(۴)”
و نگاه پرسندهاش، مرا تا کنار ِبازی های نکردهام می ُبرد:
تا پشت یک مدرسهی شبانه روزی
تا لباس متحدالشکل ِشاهپوری
و کلاه کاسکت
تا خوابگاه، تا ناهارخوری، تا نمازخانه
تا صف طویل خاکستری
تا سالهای سی و دو ، و رژه در بازار شام، با طبل و قرهنی
تا گریهی زنهای روضه، به یاد دو طفلان مسلم
تا کلاس پنجم ابتدایی
و نه فقط بیشتر از طولِ یک سال تحصیلی…
–
شاید دنبال دری بود که هیچ وقت به روی آدختر، (۵)خدمهی خانهشان، باز نشد
و آن یک کاسه آش نذری ،
که متبرک به سر پنجه ی حضرت فاطمه بود و بر خلاف میلش،
بر سفرهی بی دعایمان نیامد.
رحمت خدا بر مادرانمان، که بهشت، زیر پایشان است
و آب چشمشان از پیش، بر آتش جهنم، خاموشیِ ابدی ارزانی داشته!
حال ما بر یک سفره نشستهایم
و نعمت ِخدا را
باردار ِزبانمان کردهایم!
–
بزرگا، اکبر!
من به پشتیی آن مسجد، پیش از تو ، پا بر خشت نهاده ؛ بیگار ِ زندگی گفتهام
تو اما پیش از من ، تاج خار، بر سر
آستان ِیار بوسیدهای
مرا تدبیر از توست ،
اما تقصیر نه!
ما خود را بیدار داشته ایم، تا خفتگان،
با چشمان ما به تماشای ِنمایش خود بنشینند!
–
تو آفریدهای،
آن اذان را، صبح علیالطلوع ، از گلدستهی گلویت
و سر برآوردهای، با سوسوی ستارگان
از هزاران “روزنه آبی” پیش از “افولِ” خود.
–
رادی جان، آن پنبه را از میان دو شاخهی پشت عینکت بردار
و قرمزیِ دماغت را کمی بمال
یک بار نزدیک بود ترا، جای “سیزیف” بگیرم
با سنگ نبشتهای بر پشت!
بس که پشت میزت نشستهای و نوشتهای
درست مثل خودم:
” آه ، این صورت پنبه کاری شده ،
مال کدام بخش، از نمایشنامه ات، بی سهم ِاجرا ست!؟”
–
سفره برای هردومان پهن است
حسرتِ نشستن به روی زمین را داشتی
این هم پیژامه
من به احترام تو با شلوار مینشینم
بگذار خط اطوی شلوارم بشکند
فدای سرت!-:
” راستی ، این دو پدر خوانده ،
در بازیِ زبانیی من و تو،
حالا دیگر مدتی است پدربزرگ شدهاند.
آن که ترا به یاد نمیآورد
از پلِ فراموشیی من میگذرد:
“رادیجان، نمیر!
مرکز هنرهای نمایشی بی پدر (۶) میشود!”
محمود طیاری
——
(۱)- خر بیست:- یک بازی است – چند نفر سوار یکی میشوند و تا بیست میشمارند. معمولآ”یکی میافتد و میسوزند!
(۲)- ماچلوس:- با کشیدن چند خط روی زمین و خانه سازی؛ یک پا – دو پا می پرند.
(۳)- هشتک:-( بازی قمار در قدیم) چالهای میکنند و هشت گردو را هم زمان و با فاصله برای جاسازی در آن، نشانه میروند.
(۴) – لبْ گود:( بازی قمار– قدیم) زمین را در حجمِ چند سکه گود میکنند و سکه ها را با فاصله …
(۵)- آ دختر، دخترِآقا : از خدمه ( به نقل از یادداشتها ) در خانهی پدری زنده یاد اکبر رادی.)
(۶)- رئیس مرکز هنرهای نمایشی:” اکبر رادی پدر ما بود، ُمرد!“مطبوعات.
Print This Post
آبان ۰۹
پلیکان
شنْبارِ آب
کفآلود
موجْ کوبهها را تاب میآورم
–
زیرِ پایم خالی میشود
نوبتِ دلم رسیده است!
–
بی قایق و پارو پهلو میگیرم به درد
–
با این همه آب
بی تو
جایی برایم آبی نیست.
علیرضا طیاری
مهر ۸۸
Print This Post
شهریور ۲۸
پلیکان
شنبارِ آب
کفآلود
موجْ کوبهها را تاب میآورم
–
زیرِ پایم خالی میشود
نوبتِ دلم رسیده است!
–
بی قایق و پارو پهلو میگیرم به درد
–
با این همه آب
بی تو
جایی برایم آبی نیست.
Print This Post
مرداد ۱۶
مدالِقرمز
بهار
با شانههای زخمی
به پیشوازِِ تابستان میآید
–
روی سینه
مدالهایی از آلوچهی قرمز
دارد !
–
عمرِمن
در کجایِآن ایستاده؟
بیگریز از شاخْ ُبنِ پاییز!
–
قلههایآبی
شانههایشان خاکی است
وآتشِ دلشان را ، تنها آه هایِ زمستانی، فرو مینشاند!
Print This Post
اسفند ۰۹
آخ…
آهسته،
پرستار!
مثلِحیاطِ خلوتِبیمارستان
با ُبرجِآبِقدیمی
پله و انبار
سرنسخههایباطله
کپسول
طشتکِ ادرار
یار و دیار و زن
دلتنگیی ُسرنگهایخالی و-
سرسوزن ! ادامه مطلب
Print This Post
اسفند ۰۴
فانوس دریایی
دریا ُپشته
کولاک است و ،
آب درخطٍ آتش، به پیشروی !
=
سپید رود،
با دهانی آغشته بهبویِ ودکایروسی
دریا را به ساحل میریزد .
= ادامه مطلب
Print This Post
دی ۱۰
خونابهیانار
بامِ جنگل، سپید و مٍه آلود
راهْ سنگین و برف :
بار و بار
=
چرخ ریسک، ُدم چکان در باد
چرخبالِ کلاغ :
قار و قار
=
شاخه ها در غلافِ برف، سفید
برسپیدار ، فوجِ :
ُسهره و سار
=
ادامه مطلب
Print This Post
دی ۰۳
تعمیرگاه عشق
وقتی با زنم رفته بودیم تعمیرگاهِ عشق
شمع و پلاتین مانرا عوض کنیم
یک ماشین را ، چهارتا آقا، آورده بودند اوراق کنند.
آن ماشین ، یک “مرسدس” بود
چراغ بادامی ، با جلوبندیِ خورده شده
و آن چهارتا آقا ، به نظر صافکار میرسیدند!
سردفتر ما را روی چال ُبرد
آچار انداحت ؛ تا یک ُمهره ی بیست ساله را
باز کند!
ادامه مطلب
Print This Post
مهر ۲۹
بازار روز
محمود طیاری
صبحگاهان،
چه شلوغ و پر آدمک است ،
بازار روز:
یک تاکستان چشم ، یک نگارستان ابرو
یک بهارستان دست ، یک نیستان آرزو
تیغ آنجا دست مستان؟
– نه،
کافرستان است!
بازار روز
انبوه زنان محجبه ، با النگوهای نمایشی
مردان سفید و زاغ، با چوقای تالشی
راه بندان ؟
– نه ،
حنابندان است !
بازار روز.
برگ کاهو،
سیب ُترش و انار
کلم و گوجه ، بادرنگ و خیار
مرغ و ماهی ، دنبلان و جگر
چشم حسرت ، هر طرف در کار
استخوان ، لای زخم
پنهان است…
بازار روز
هرکه را ، دست و پا
به چوب و فلک
زن در آنجا، شکسته بینی و فک
گر شکایت کند از آن تنه لش…
می زند مرد ، خانه را آتش
جای او بی گمان، زندان است.
بچه بیمار:
“ آتش تب او؟
وای ، خاکم به سر …!” پشیمان است :
“ بوی کافور می دهد ، بازار
کاش می شد زد ،
یکی را دار!”
مردک غول،
نشسته در خانه
زنِ بی پول ، رفته تا بازار
پسرک راهِ مدرسه ، ناشتا
دخترک مانده بی ناهار ، آنجا
گریه درمان ؟
– نه ،
درد چندان است.
بازار روز
آن بی نوا ، به ساز
به آوازِ حزن
می گوید از نیازِ به خرما و عطر نان
او با تلاوت قرآن
سوگند می خورد ، آه در بساط که نه ، چه دارد
در خانه جز دستی دراز و –
چند دهان باز!
در پیش رو ، زنبیلِ پر ز کاه
زن پا به ماه
چاقوی تیغه ُکند و ، خونِ دلمه شده
سرکنده ، مرغِ گردن لختِ پاکوتاه ، در بازار سیاه
مرغ بریان …
بر سفره ی خان است .
بازار روز.
درویش ،
با تفاله ی مو ، آبشار ریش
هو حق کنان ،
می جست رزقِ خویش
انگار داشت جای پول ، به کشکول ، نان خشک
بی روی خوش
آماده ی فرود تبرزین
بر فرق نوشکافته ی پرده دار پیر!
یک مارگیر
موش ، به قفسِ مار می بَرَد
آنجا نمایشی است ، نفس گیر
دندان مار و
پوزه ی موش پیر
کار دعا ، به صاحب قرآن
گداییِ صلوات ، بعد از حشیشِ فراوان است!
صبحگاهان
چه شلوغ و پر آدمک است
بازار روز
یکه تازان ، خشم . بی نیازان ، مشت!
خالبازان، رو. ترکتازان ، پشت!
نان و ریحان ، آفت جان
مرگ …
ارزان است!
بازار روز
رشت / ۶۵- ۱۳۸۵
Print This Post
مهر ۲۹
شهر تیپا خورده ی سبزم ، کنار کوه ، بنشسته؛
باغ هایم باژگونه،
از عجایب، راه ها بسته…
مردمانم ‘مرده ، نانم خورده ، دردا دم فرو بسته
به کس آیا توانم گفت: نانم کو؟
آبم کو؟
حجابم کو؟
=
در شبی اینگونه، سر بر باد و ، بادی در…
ای غرائب بوم و بر
بومی بر ِ بام و، بو – می، بر!
خوابکم از چشم ، افتاده ؛ شگفتا ! گاوکم زاده…
زمین لرزیده؛
آیا ، کس تواند گفت به کس، دیده؟
– آهم کو؟
راهم کو؟
پناهم کو؟
=
گندمم بر خاک افتاده، چنگکم در باد بگشاده…
دهانم خشک، چشمم تر!
می توانی خفت آیا، در حصار خود ؟
می توانی جفت شد آیا؟
می توانی ‘برد، بار ِ خود؟
اسبم کو؟
بارم کو؟
برگ زیتونم، صابونم، انارم کو؟
=
رودباران!
با تو دارم گریه ، ایمن باش
باغ زیتونت ، به چشم دخترانت ، سبز…
سد ترک برداشت؛
آبش ارزانیت، به وقت کاشت!
رخشت کو؟
درفشت کو؟
ابر چشمت، ناز خشمت، آذرخشت کو؟
مهر ۱۳۶۹ محمود طیاری
Print This Post
مهر ۲۹
آنچه
در کنار نیست
تنها،در خیال می تواند باشد.
پرده
آبستنِ باد …
ابر سیه چرده،
ساقدوشِ داماد است.
آن که در سراپرده
با خیال تو به کنار آمده
جوجکانِ ناشمرده بسیار دارد.
با من،
به کنار شو…
خیال خام،
خوشتر از جام شراب ، بی عکسِ رخِ یار است!
تهران۳۰ فروردین ۸۶
Print This Post