بازار روز
محمود طیاری
صبحگاهان،
چه شلوغ و پر آدمک است ،
بازار روز:
یک تاکستان چشم ، یک نگارستان ابرو
یک بهارستان دست ، یک نیستان آرزو
تیغ آنجا دست مستان؟
– نه،
کافرستان است!
بازار روز
انبوه زنان محجبه ، با النگوهای نمایشی
مردان سفید و زاغ، با چوقای تالشی
راه بندان ؟
– نه ،
حنابندان است !
بازار روز.
برگ کاهو،
سیب ُترش و انار
کلم و گوجه ، بادرنگ و خیار
مرغ و ماهی ، دنبلان و جگر
چشم حسرت ، هر طرف در کار
استخوان ، لای زخم
پنهان است…
بازار روز
هرکه را ، دست و پا
به چوب و فلک
زن در آنجا، شکسته بینی و فک
گر شکایت کند از آن تنه لش…
می زند مرد ، خانه را آتش
جای او بی گمان، زندان است.
بچه بیمار:
“ آتش تب او؟
وای ، خاکم به سر …!” پشیمان است :
“ بوی کافور می دهد ، بازار
کاش می شد زد ،
یکی را دار!”
مردک غول،
نشسته در خانه
زنِ بی پول ، رفته تا بازار
پسرک راهِ مدرسه ، ناشتا
دخترک مانده بی ناهار ، آنجا
گریه درمان ؟
– نه ،
درد چندان است.
بازار روز
آن بی نوا ، به ساز
به آوازِ حزن
می گوید از نیازِ به خرما و عطر نان
او با تلاوت قرآن
سوگند می خورد ، آه در بساط که نه ، چه دارد
در خانه جز دستی دراز و –
چند دهان باز!
در پیش رو ، زنبیلِ پر ز کاه
زن پا به ماه
چاقوی تیغه ُکند و ، خونِ دلمه شده
سرکنده ، مرغِ گردن لختِ پاکوتاه ، در بازار سیاه
مرغ بریان …
بر سفره ی خان است .
بازار روز.
درویش ،
با تفاله ی مو ، آبشار ریش
هو حق کنان ،
می جست رزقِ خویش
انگار داشت جای پول ، به کشکول ، نان خشک
بی روی خوش
آماده ی فرود تبرزین
بر فرق نوشکافته ی پرده دار پیر!
یک مارگیر
موش ، به قفسِ مار می بَرَد
آنجا نمایشی است ، نفس گیر
دندان مار و
پوزه ی موش پیر
کار دعا ، به صاحب قرآن
گداییِ صلوات ، بعد از حشیشِ فراوان است!
صبحگاهان
چه شلوغ و پر آدمک است
بازار روز
یکه تازان ، خشم . بی نیازان ، مشت!
خالبازان، رو. ترکتازان ، پشت!
نان و ریحان ، آفت جان
مرگ …
ارزان است!
بازار روز
رشت / ۶۵- ۱۳۸۵
|