معشوق خیالی
آمد به ره،
گفتا بگو حال چه داری؟
این دل که خالی است
معشوق چه؟
گفتم از او آزار نیست،
آن هم خیالی است.
گفتا جوانی را کجا،
خرج چه کردی؟
گفتم: بستم به پشتم
گفتا کمان ابرو کجاست؟
گفتم مپرس،
او این حوالی است!
گفتا خراباتی به ره داری،
در چوب تاک،
مست از چهای؟
گفتم چو پلک برهم زنی،
مستی پَرَد؛
ناکرده حالی است!
گفتا ترا خوابی اگر،
آبی که نه در کوزه،
پس ابریق گیر
گفتم گلو ما را سبوست،
آن را که میگویی
سفالی است!
گفتا کمان ابرو منم،
با خرمنی از مو منم،
لب از سبو برگیرتا،
آتش به جانت افکنم.
پرسیدم از او
این مثالی است؟
مستانه قه قه زد، ولی.
باری بسوخت از من دلی.
میرفت او
پس بشنوید،
ای غافلان در قافله
صاحب جمالی است!
محمود طیاری
رشت. شهریور ۱۳۹۷