مهر ۲۴

در باره ی کتاب
قهرمان تا نویسنده، اثر محمود طیاری

محمود طیاری پس از انتشار تازه‌ترین اثر خود در بهار۸۸  که نشر افراز عهده‌دار چاپ و نشر آن بود، به بازگشایی محتواییِ این کتاب، که در پنج دفتر تدوین و تألیف شده، پرداخت؛ و گوشه‌هایی از نظرگاه‌های خود را با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در میان گذاشت.
طیاری در توضیح ویژگی کتاب «قهرمان تا نویسنده» گفت:
برای آنهایی که چیزهایی درباره‌ی ادبیات دهه‌ی چهل تاکنون، اعم از شعر و داستان، نقد و نظر و نمایش، می‌خواهند بدانند؛ و خیال آشنا شدن با دیدگاه‌ غالب و جمع، و نیز درک و برداشت مستقل یک نویسنده – در این زمینه‌ها را دارند، کتاب «قهرمان تا نویسنده»، نه یک مخزن اسرار، اما شاید صندوقچه‌ی راز‌هایی سر به مُهر، در شیوه‌ی پردازش و خلق آثار و پرسه‌ی دیرپای نویسنده درجهان بی مرزِ واقعیت و خیال، و نمایشگر دوره‌ی تکوین و شکل بندی‌های زبان و شکار لحظه و معانیِ‌ بیان است.
قهرمان تا نویسنده، اثری نیمه پژوهشی – تئوریک؛ به فشرده‌گیِ یک دوره‌ی ادبی- است و قابلیت طرح در مقاطع آموزش آکادمیکِ ادب و هنر را دارد.
این کتاب در پنج دفتر و ۳۲۸ صفحه، دارای فهرست اعلام نیز هست، به عبارتی نام بسیاری از چهره‌های بالنده‌ی ادب و هنر معاصر به ویژه دهه‌ی چهل تا کنون، در این کتاب فهرست شده است و جایگاهِ بخشی از مترجمان و منتقدان نیز در این کتاب، به احترام نام‌شان لحاظ شده است.
طیاری در پاسخ به چگونگی مطالب مندرج و فهرستِ بخشی از دفتر‌های پنج گانه، به شرح تفصیلی این دفتر‌ها پرداخت.
دفتر یکم : شامل ده گفت‌وشنود‌، و بازپرداخت به یک چهره است..
«آفرینشِ ازلی و آینده‌ی منتظر»: بُرشی کوتاه و تراژیک از زندگی یک چهره ادبی[خسرو گلسرخی ] است که بعدها سیاسی، اما ماندگار شد!

در گفتگوی اول: «قهرمان تا نویسنده» آمده: «در معماریِ یک اثر، رازهایی است که اگر کشف شود، راه‌های انتقال موضوع آسان می‌شود. »
در گفتگوی دوم: «رقصِ پا، با زبان»: ضرورت استفاده از زبان بومی و مادری، در انتقال حس و تجربه، با یک بیان تصویری، تأکید می‌شود.
درگفتگوی سوم: «آذرخشی که می زند.»: علاوه بر توضیح ویژگی‌های کار در خلق آثار، از سه چهره‌ی ادب معاصر، اکبر رادی، بهرام بیضایی وغلامحسین ساعدی، یاد و ویژگی ‌آثارشان کُد گذاری ‌‌می‌شود.
درگفتگوی چهارم: «چلچراغ شعر شاملو، باکریستال‌های نام فروغ»، – که یک جور حافظه تکانی از دهه‌ی چهل است- جایگاه شعر و ادب آن روزگار، در آن بازتابانده شده.
«راه رفتن مور، روی گوی بلور»:- گفتگوی پنجم از ده گفتگو است، که در آن از زبان ورزی‌های متن ادبی در پرداخت شعر و داستان و نمایش‌نامه و رمان و تنوع آثار، حرف زده می شود و در بیانِِ تمرکز روی «تم» گفته شده: به‌گزینیِ واژه‌ها، به «راه رفتنِ مور، روی گوی ‌بلور» می‌ماند: «کلمه از هرطرف که برود به خودش می‌رسد. چون جنسِ‌زبان راوی کریستال است: نه‌کرباس!»
دفتر دوم : ده متن در آن آورده شده، و در بخشی از آن به آسیب‌شناسی تئاتر، و باقی آن، به اجرا‌ها و متون نمایشی پرداخت شده. مثلا در متنی با عنوان (اگر چه از نهنگْ ماهیِ نمایش، اسکلتی بیش نمی‌ماند) به لحاظ قیمه‌قیمه کردن متون نمایشی، و بهره‌برداری‌های مناسبتی کارگزاران، تاکید بر این‌ داشته، که :«گوشتش را سفره‌اندازان تئاتر، پیش از ما می‌برند!» و این درباره‌ی اکبر رادی و بخشی از آثارش مصداق بیشتری دارد!
دفتر سوم: «خلاقیت، با عیارِ بالا…» یادداشتی بر: سه بخش از رمان «اهلِ غرق» اثر به یادماندنیِ «منیرو روانی‌پور»
«قُله‌ای سپید و تابان، در آسمانه‌ی آبیِ کلمات»: درباره کلیدرِ دولت آبادی.
«جایگاه مخاطب لژ مخصوص نیست!» نگاه به مجموعه داستان‌های‌کوتاه مجید دانش‌آراسته، قصه‌نویس شمالی.
دفتر چهارم: «نشانه شناسی و تأویلِ شعر » و تبیین جایگاه آن؛ و شأن‌‌بخشی به آثار بومیِ شیون فومنی و محمد بشرا، و زنده یاد بیژن نجدی نویسنده‌ی «یوزپلنگانی ‌که با من دویده‌اند» است.
دفتر پنجم : « شب برفی زمستان -۴۲‌»، یادمانِ فروغ فرخزاد. فروغ پس از بازی در نمایشی از لوئیچی پیراندللو، به کارگردانی خانم پری صابری، بیرون از محل نمایش، که محدوده‌ی انجمن فرهنگی ایران و امریکا بوده، در برف زمین می‌خورد، برف پوک است و او می‌خندد، اما بار دیگر که در تصادفی اسیر پنجه‌ی مرگ می‌شود، برف پوک نیست!
«مردانی تندیس– سوار» در شأن و شناخت شعر و نام شاملو و تشییع پیکر او، از فاصله‌ی واپسین دیدار تا مراسم تشییع پیلواره تنی در آفتابِ نیمروز…
«یادمان همیشه‌ی به.آذین»، و دست‌خطی از او، که راوی را به کار نیامد، اما سال‌ها بعد دست مایه‌ی افتخارِ پرداختنِ بهزاد موسایی، به زندگی مترجم ژان کریستف شد!
«یادمانِ احمد محمود»، و پیامی از او، با حضوری غایب، به خاطر نمایش‌نامه خوانی‌ «عروس زره پوش» که در خانه هنرمندان، خوانده شد.
«در آبیِ آسمان یوش»، یادمانِ سیروس طاهباز و جایگاه ویژه او در آوازه‌ی نیما، فروغ و امید. – که در بخش یادمان ها و سوگمان‌ها فهرست شده است.–
لازم به یادآوری است: مجموعه آثار محمود طیاری بیش از ۲۷ عنوان کتب تألیفی در زمینه شعر و داستان و نمایش‌نامه و رمان و گونه‌های ادبیات کودک و نوجوان است و «گل‌های بابا آدم» آخرین اثر نمایشی محمود طیاری، در سومین مرحله‌ی انتخاب متون برتر ادبیات نمایشی سال ۱۳۸۷، بخش کودک و نوجوان در جشن انجمن نمایش نامه نویسان ایران، در خانه هنرمندان، برگزیده و تقدیر شد.
——————–
نشر مطالب مندرج در سایت pezeshkanomoomigilan.ir با ذکر نشانی سایت آزاد است.
– احتمال چاپ این متن در نشریه “گیلان امروز” نیز بوده است.

Print This Post Print This Post

فروردین ۱۰

پانوشت سفر امریکا

اکسیرِ شأن همتایاب تو

سعید  عزیزم
پیام گرم و پر شأن تو را دیدم.همان وقت، در سایت یکی از رادیوها، بخش معرفی هنرمندان ایران ، معرفی کاملی از شما ، با فهرست برنامه‌های اجرایی در ایالات مختلف ، با یکی دو  موزیک ویدئو از شما،   احساسات  غرور آمیز‌م  را برانگیخت و بعد رؤیت نشانی جدید سایت دو زبانه‌ی خودت، با آن طراحیِ مهندسی‌شده‌ی زیبا، به‌ تحسینم واداشت؛ ‌که نشانه اوج و عروجت نیز هست.
و‌اما، از‌آنجا ‌که‌پایان هفته‌ی‌بعد،‌‌به ایران می‌روم، شماره تماس‌ام  همان است که می‌دانی.
وبعد‌این‌که ، لابد شعر کوچه‌ی فریدون مشیری را با اجرا‌های متفاوت به خاطر داری می‌خواهم‌ نگاه خلاّقت را ، معطوف به دو غزل ریزبافت از خودم  کنم، که گره‌های عاطفی آن، در گستره ی صدای تو، واخوردگی‌های انسان معاصر را ، با بُغضی شکسته در گلو، در چالش با عشق ِ‌به حراج گذاشته شده، ‌در جامعه پندارگریز ما،  پژواک می‌دهد.
سعید عزیز، به رغم اعتقاد و باورِ ادبی و هنری ات، به آنچه از این‌دست، از من‌ات به‌چشم آمده ، نه ‌به باج و‌ حراج‌، که لولی‌وش و بازی‌گوش،‌از‌کنار‌آن‌گذشتی! دیر ‌زمانی‌‌خود را از ‌ما پنهان داشتی،دریغا…  آوازم را از مخاطبانت پنهان مدار-:

گرفتی یار، ببر!
مرا به پای تمنا، به راهِ  یار ببر
دلی نشد که ببازم، سری به دار ببر
حریم عشق نشاید به پای یار شکست
مرا زیارتِ خاموش آن دیار ببر
دو شمع مُرده بیفروز در سیاهی ِچشم
به چشمْ روشنی  مردِ کار زار ، ببر
هزار فتنه‌ی خاموش، مانده در چشمت
به نیشِ کژدم آن زلفِ تابدار ببر
نه خوش، که می‌گذرد بی‌تو در میانه‌ی راه
مرا کنار بنه‌ باری ،  خود آن غبار ببر
پیام دل شکنت وای، خوابِ چشمم بُرد
مرا به وعده‌ی آن باده‌ی خمار ببر
تو دل چه می‌شکنی، یک نگه به آینه کن
هر آنچه مانده،  تو از من، به یادگار ببر
چنان که خُرده فروشی می‌کنی در عشق
گمان مبر که کلان بُرده ای ، قرار ببر
شبی که چادر مهتاب بود و گریه‌ی ابر،
چه بی‌حجاب گذشتی، گرفتی یار ، ببر…
مریلند- امریکا
یکم ژانویه ۲۰۱۱

در این غزل که تو گفتی‌، هزار عشوه بپاست!

محمود‌جان‌. اینکه شعر‌ نبود، کاری بس زیبا بود.‌‌همون خط‌ آغازش منو دیوانه‌کرد‌.‌‌ تنها عاشقی‌ که دانه‌ دانه موهاش‌، در راه عشق ، سپید شده‌باشه؛ می‌تونه اینجوری در شعر، سبقتی ازلی از شاعران پارسی گوی بگیره: “هزار فتنه ی خاموش مانده در چشمت”، ‌غافلی که هزار فتنه خاموش‌، خفته در زبان تو است:
“در این غزل که تو گفتی‌، هزار عشوه بپاست.
به پای یار بمان و ، خود این قمار ببر!”
با این غزل دل منو بردی‌ استاد مهربان. من این اثر بدیع رو، در ماه اردیبهشت‌ در اروپا‌ خواهم خواند ، بهتون قول می‌دم که همه مست بشن. اگه اجرای بعضی‌ از سروده‌ها تون به تعویق افتاده، در ارتباط با سوژه‌ کنسرت‌هاست‌. من به زودی به ایران برمی‌گردم و شما رو خواهم دید . به امید دیدار. بدرود.
– Parvaz Homay
January   ۲۲ , ۲۰۱

Comment Is:

در راه زبان شما می‌شود شهید شد.

استادِ عزیزم. ‌پدرِ عزیزم‌. و ‌یا شاید بهتره بگم معشوقا محمود‌جان. گاهى زبان شما مانند یک خمپاره عمل مى‌کنه حتى ترکش هاش هم قلب ادم رو با خودش مى بره واى به حال روزى که خود خمپاره به هدف بخوره و از انجایى که شما ‌شکارچی قلب‌‌ شناسنامه‌ى‌ یک شاعر باشد و این غزل‌ناب هم از همان غزل‌هاست. اگر چه در آسمان کارنامه‌ى شما صدها شعر‌ناب چونان ستاره مى‌درخشد.
من تا به امروز شعر هاى زیادى از شما در ایران و اروپا و امریکا خوانده ام . مانند ( بزن اى دل. بزن ‌ای دل، چه زیبا می‌زنی ای دل‌! )‌ ( از یار تا دیار ) ‌( سردار ) ‌( غزل‌،غزل، همه از سینه، تا گلو دارم )  پس این غزل‌ناب رو هم به زودى و در اردیبهشت ماه، در ایران خواهم خواند.
خیلى دوستتون دارم و افتخارم اینه که کوچه پس کوچه‌هاى زبان را از زبان شما آموختم
سعید فرزند خوانده، یا بهتر بگم فرزندِ خواننده ى شما
Homay_mastan


Print This Post Print This Post

بهمن ۰۱

پانوشت سفر امریکا

ناهار در پیاده رو
در سفر به ینگه دنیا، با دو بال آسمانی، از آبی ی خزر، به مِه صبحگاهی لندن، و بعد در پرسه ای طولانی ، بی که ریالی خرج پوند کنیم، یا گلوگاهی تر؛ و معده ی صابونی را به حرکات دودی، وعده ی یهودی دهیم؛ به دور دوم پرواز، پای بوس سنگ نمای آزادی، کمربند عفت را، در خفتّی آشکار و ملغمه ای از ترس و تعلیق، که این بار معنایی جز، باژگونی و آستان بوسی زمین نداشت؛ به خود بسته، و به قصد واشینگتن D.C، در هواپیما بنشستیم.
ناگفته پیداست، چند بار زدنی آوردند، زدیم؛ خوردنی آوردند، خوردیم؛ ۲ شیشه از تلخ آبه‌های شّر را در دور اول پرواز، و ۳ شیشه را در دور دوم آن، خالی کردیم. به همین  دلیل، زمانی از روزگار خجسته را ، بی فحشای چشم ، به خواب کهفی بوده ایم؛ و دوری راهِ  آسمانی‌مان، خودش را چندان نشان نداد.
حال تو را گویم این همه از کرامات شیخنا  باده ی ِارغوان بود و زمزمه ای به زیر لب و از این دست:
می ارغوان همه جا کشند
تو کجا کشی می ارغوان!
خب، انگار دعای آن بور سنگی ، پا در هوا و عورت نما ، بر بلندای برج فانوس، در تعریف دوباره ی عدالت، هفت عروس از برای هشت برادر را نیز در آستین داشتیم . چون امروز چندان به ما خوش گذشت که نگفتن‌اش بی شکرانه و از انصاف، به دور است.
ناهار را در خدمت سفید برفی قو سانان زیبا روی بی دامن، که چون کبکان، خرامان درخیابان‌ به آمد و شد بودند؛ در پیاده رو به صرف جوجه گریل شده، با مخلفاتش از جمله؛ ابریقی آب و انبانی جو، به عشرت گذراندیم؛ و عصر که به خانه برمی‌گشتیم، آنقدر تلو تلو می‌خوردیم که باکی از بازی  نخورده ‌مان از روزگار نبود!
خب این مختصر را از آن جهت بر شما بنوشتم تا ثنای خود به دعای شما گفته باشم! و اما کدام بیت، از رشحات و مخل ِبه تناسب مان، می‌توانست گویای حال و روز ِامروزمان به دور از بوی و موی تو و سرزمین زیارت ناشده ی ما باشد:
[ با آفتابی ریخته
بر‌گیسو،
دلم در سفری، به آن‌سو:
– پی‌ی اقامه‌ی ‌نمازِ‌شکسته‌ای ‌بود!]
محمود طیاری
مریلند  دسامبر ۱۹۱۱

Print This Post Print This Post

خرداد ۲۸

پانوشت سفر امریکا

نسیمی کز بُن آن کاکل آیه / مرا خوشتر زبوی سنبل آیه

چو شب گیرم خیالش را درآغوش / سحر از بسترم بوی گل آیه

همای عزیزم

خط قرمز این شعر، در امضای بابا طاهر است، البته آنجا ‌که، پای عریان امضایش را زیرش می‌شود دید؛ یا خواندش.

خط قرمز تو هم، آب چکان صدایی است، که تو در کوزه می‌کنی؛ خواب درهر چشم تری می‌شکنی؛ یار در خانه گذاشته‌ای و تشنه لبان را با خود به گرد جهان می‌گردانی؛ و نیز با آن چه در شاخ اسرافیلی‌ات می‌دمی، مردگانی را بر پا می‌داری که روزگاری لاف مروّت می‌زدند، و حالیا با دلی خالی از انس، خواب زنده بودن شان را در بی‌نوایی، با نوای تو می‌بینند!

سعید عزیز

خون سفید جنگل را در شاخه‌ی تری که می‌شکنند، می‌شود دید. همان ‌شاخه‌ای که در سیاهی جنگل – و در مدیوم نگاه َاََبَرلورکایی شاملوی بزرگ – به سوی نور فریاد می‌کشد.

صدایی که تو می‌آفرینی، نه غلغله ی آب، به گوارایی چشمه ساران، در دشت‌ها و علفزاران کرهْ اسب چریده، که بی‌صدایی‌ی گلوهای بُریده، در دشت های بی بلا، خونابهْ چکان قتلگاه‌ها، خارستان‌ها و انارستان ها، از آشویتس تا کربلا است و چنان است که معنا در کلام تو، نه در هر خط، که نقطه به نقطه، نمایش گلبولی‌ی حیات انسان آزاد می‌تواند باشد:

در اپرایی که تو از تجانس و ترکیب موسیقی و شعر و تئاتر- سه گانه‌ی معاصر- به اجرا می‌توانی گذاشت، نبوغ تو، بی واهمه به کار من می‌آید،

بی کاش و افسوس، که این زمان دیگر هر کار شدنی است: که در جایی آورده ام :

« همه‌ی زندگی ما ، از کاش شروع می‌شه و به افسوس ختم!»

آن زمان شاید پدر‌ نی‌نواز گرامی‌ات نیز، در گهواره‌ای خسبیده بود که توبه رعنایی در آن غنوده ای و امروز آن را پیشآپیش، به موزه‌ی صدای ناب و موسیقی فلوت و فلات ایران، به افتخار واگذاشته ای.

حال اگر ریش سفید مرا به گرو می‌گیری، این دو اثر شبه اپرایی‌ام – «جامه دران» و «خونابه‌ی انار»- را، که قامتی افرایی به بلندای شب مهجور یلدایی‌مان ، با خورشیدی پنهان در بطن خود دارد؛ نه در چوقای شبانی، که این بار در استوره پردازی خود، کمان نه به پشت، که پیشِ رو- گیر، و خورشید سپیده دمان را، که جامه در شعر می‌درد؛ دف نواز شو، و در دشتی برف زده، با انارستانی سرخ، به آواز اهورایی بخوانش، آن چنان که خون هیچ زنده‌ی به ظاهر ُمرده ای، دامن تو فرزند خوانده ی نازنین ام را نگیرد !؟

محمودطیاری

مریلند- امریکا

خونابه‌ی انار

بامِ جنگل،
سپید و مٍه‌آلود
راهْ سنگین و برف :
بار و بار

چرخ ریسک
ُدم‌چکان در باد
چرخبالِ کلاغ :
قار و قار

شاخه‌ها
در غلاف برف، سفید
برسپیدار،
فوجِ ُسهره و سار

مرغکان را
آب و دانه، کجا؟
نیست در آشیانه ؛ جز:
خس و خار

مرده ،
تن ساقه سبز، مارمولکی
اِشکم آماسیده
پای بوته‌ی خار

جنگل
از پای مانده، در برفآب
بوی باروت؛ هر کجا:
که شکار…

تاج خاری به سر
انار ُسترگ
با گلوی بریده می‌خندد؛
باژگونه:
پای چوبه‌ی دار!
پاییز
۷۴

جامه‌دران

چهار‌کس می‌برندش
پای‌دیواری
با ِکِتف و رویِ بسته
چه سالاری…

مرگ در ‌مقابل ایستاده
جوخه آماده
خورشید دف زنان، با سپیداری
جامه‌دران، آری!

چهار زخمه‌ی‌همگون ،
چهار‌‌ چشمه‌ی ‌ُپر‌خون
چهار‌گل می‌روید، در‌گلدان
سالی پس از زندان…
– آنک سپیده دمان، باری …
پاییز ۷۴

Print This Post Print This Post

اردیبهشت ۳۰

پانوشت سفر امریک

همای عزیز، به رغم اعتقاد و باور ادبی و هنری ات، به آنچه از این دست، از من ات به چشم آمده ، نه به باج و خراج، که لولی‌وش و بازی‌گوش، از کنار آن گذشتی! دیر زمانی   خود را از ما پنهان داشتی، دریغا… آوازم را از مخاطبانت پنهان مدار !-:                              می‌خواهم ‌نگاه خلاّقت را ، معطوفِ به دو غزل ریزبافتی کنم، که در گستره ی صدای تو، واخوردگی‌های انسان ‌معاصر را، با بُغضی شکسته در گلو، در چالش با عشق ِ به حراج گذاشته شده، در جامعه پندارگریز ما، پژواک ‌می‌‌‌دهد.                                                                                                           

گرفتی یار، ببر‌!

مرا به پای تمنا، به راهِ یار ببر
دلی نشد که ببازم، سری به دار ببر
حریم عشق نشاید به پای یار شکست
مرا زیارتِ خاموش آن دیار ببر
دو شمع مُرده بیفروز در سیاهی ِچشم
به نیش کژدمِ آن زلفِ تابدار ببر
هزار فتنه‌ی خاموش، مانده در چشمت
به چشم روشنی‌ی مردِ کارزار ببر
نه خوش، که می‌گذرد بی تو، در میانه‌ی راه
مرا کنار بنه، باری، خود آن شکار ببر
پیام دل شکنت، وای، خوابِ چشمم بُرد
مرا به وعده‌ی آن باده‌ی خمار ببر
تو دل چه می‌شکنی، یک نگاه به آینه کن
هر آنچه مانده، تو از من به یادگار ببر
چنان که خُرده فروشی می‌کنی درعشق
گمان مبر، که کلان می‌بری، قرار، ببر
شبی که چادر مهتاب بود و گریه‌ی ابر،
چه بی‌حجاب گذشتی، گرفتی یار، ببر!

محمود طیاری
مریلند- امریکا – اول ژانویه ۲۰۱۱

ُهمای عزیز

اگر تمام ظرفیت این غزلْ شعر را می‌گرفتی، به خصوص لحظه‌ی پایانی اش را، که از ردیفِ ببر، شهودی وغافلگیرانه، به دو معنا استفاده می‌شود: معنای دوم آن، درآغوش گرفتن است و معنای اول آن با خود بردن؛ صدای شکستن آن بُغض را،که یک جور حسّ ِازدست دادگی است، در گلوی خودت می‌شنیدی!

کلماتی چون مردِ کارزار و شکار، که هر دو در یک بیان تراژیک، ازجاماندگی انسان آزاده، و جایگاه رقیب می‌گوید؛ بی آن که هشدار تلویحی به او را، با چالشی که در پیش دارد، و مغلوبِ یار به غنیمت گرفته شده از او است، نادیده بگیرد.

تو دل چه می‌شکنی،

یک نگاه به آینه کن

هر آنچه مانده ، تو از من به یادگار ببر!

معشوق در آینه، جز خود که نمی بیند، و این خود تمام آن چیزی است ، که عاشق دارد و از خود وا می‌نهد! -:

عشق،

مسافر تنهایی است

با قلبی در چمدان

و چهار پله پایین تر از آنجا که من ایستاده ام

آی…!

زغال نگاهت در سینه‌ام می‌سوزد

و خط آتش سیگارم مرا از تو، به تاریکی می برد

بیرون افتاده‌ام ازتو

نیم‌سوخته، اما

با دهانه‌ی خاموش، هنوز دود می‌کنم!

خب این تفألی بود، از شعری به شعری؛ بی آن که فال‌گوش ایستاده باشی، به گوش که بگیری، کافی است؛ اگرچه… با صدای پای پاییز، آوازه‌ی این شعر‌ها، تو را به جستجوی زمان از دست رفته، وا خواهد داشت!-

خواب روی تو می‌دیدم

به وقتِ گریستن

در بیداری

آهو تیری در پهلو داشت

چشمت حرفی با من در تنگه ی ابرو

آری…!

حاشا دور

کاشا نزدیک

آزمندانه بال می زنم

با دو لب

یا نیمی از آن!

پرسیمرغی در هوا

چرخ می‌خورد

و من به دهانِ درّه می‌افتم!

با درود و بدرود-

پدرخوانده!

Print This Post Print This Post

فروردین ۳۱

پانوشت سفر آمریکا

بندِ ناف

نمی‌دانم امروز چراEllie زنگ نزد؛‌ اوقاتم تلخ شد و به دلایل جانبی ِزیاد، روز‌ سنگینی را بی‌عطر صدایش، پشت‌سر گذاشته‌ام.

اهمیتِ در کنار‌ او بودن ، مثل شکستن حسِّ غربت برای هر‌دو‌مان، انگار خیالی بیش نبوده و من همیشه، با تصوراتِ ذاتی خودم ، دارم بیستون را خرج عشقی می‌کنم که ُشهرتش به قدرِ ناخنی به  فرهاد نمی‌‌رسد!

وقتی خودم را جای Ellie می‌گذارم، این که خیالِ رفتن‌ام را به او بگویم، به نظر سنگین می‌رسد. اما خیلی هم مطمئن نیستم . شاید او هم از‌ خیلی پیش، خودش را برای شنیدن این حرف – یعنی بازگشتم به ‌ته چاهِ غربتی دیگر،- آماده کرده است!

بعد ازچند باری مریض شدن، از بی حسی ی سرانگشت‌های دست چپ، تا چیزی شبیه سرفه‌های مرد «خنزر پنزری» و تا این یکی دو‌ روز آخر که در یک ناسازگاری ِغذایی ، بخش زیادی از آب بدن، و همه ی اشتهایم را از دست داده ام، امروز به حالتِ ماهی ی روی آب مانده ای درآمده ام که با عوض کردن ِآب آکواریومش، شاید آب ُشش‌هایش به کار بیافتد، و از فلس‌هایش برای دوباره شناورشدن- به ته ی آب‌های زندگی – کمک بگیرد. !

. در این سفر، – تازگی‌های جهانی‌اش به کنار، که پیش بینی می‌شد ۹ ماه طول و هزاران لحظه‌ی کشف نشده در بطن آن باشد ؛ به جنینی سه ماهه بدل شده ام، که برای پسْ افتادنم به ماندابی دیگر، منتظر تکان‌های بعدی هستم؛ و جز حس تاوان، و شرمندگی‌یپیش رو،- که پروازی طولانی‌ را، به مدتی کوتاه تر از آن چه در اندیشه‌ی دیداری‌ام بود،برایم رقم زد ؛ – بندناف دیگری به گردنم نیست!-:

آنچه به چشم می‌آید، تنهایی‌ی ژرف آدم‌هاست. در اینجا، از کریسف کلمب، جز چند پراخوت جنگی، و کلاغ‌های سفیدِ دور پرواز، نشسته بر ِشبْهِ ایوان مدائن، که چشم به دهان کنگره‌ای با دندان‌های ریخته یا آویخته به روکش طلا، دارند؛ و فرشته ای پای در سیمانْ ، بی بندِ تنبان، چیز دیگری به چشم نمی‌خورد! آن دیگرْ آدم‌ها پنج روز هفته‌ را در سکوتی مرگ زا، به کار و، بارِ شکم می‌برند!

چونان حرفی از یک واژه سرخ، در جدولی با خانه‌های کور و کلماتی متقاطع ، که در گذر و اتصالِ به هم، به مفهومی تنها و مجرد ؛ و در جمع بست، ُمرّکبِ  نامریی است که بال ِکلاغانِ ُنکْ مدادی‌ی آتشخوار را به اصول استراتژیک و مفاهیم جدل برانگیز و دموکراسی ی صلحْ پرهیز، سیاه می‌کنند!

و اما…

کلاف راه‌ها به هم بافته ، هزارپایی با چشم‌های قرمز، که تصویر و برگه ی خلاف ماشینت را، برق آسا و بی وقفه ، به درِ خانه ی سوت و کور، – که تنها به‌ سوسوی چشم دو بچه‌ی سیاه و بی سرپرست روشن است،- ‌می‌رساند!

دستِ رباطی پنهان، مفاهیم بیگانگی را، با درشت نمایی‌ی پلیس‌، و سبز نمایی چراغ قرمز، بزرگنمایی راه‌ها و کور‌نمایی‌ی چشم الکترونیک ، فروشگاه‌های سانترال و ساختمان‌های‌ ُاختاپوسی و مواد مصرفی‌ی اقیانوسی، انبار عظیم کنسرو‌ ها ، کوسه و نهنگ و خرچنگ و زنجیره مک دونالد، با تفاله‌ی گوشت و ُسس خردل ، بی‌ادویه و پیاز، پوشاک از پشم تا کتان، حریر و زربفت و آخرین ابزار و پدیده‌های تکنولوژیک و فرآورده های نانو، با تقطیع برنامه‌های رسانه ای، در منشور رنگ و نور و ترکیبی ازماکت و ژاکت و ستاره و مانکن، با عبور ذهنی از تو در این جدول کامل می‌کند.

نام تو می‌تواند، حرف اول واژه ای باشد، که معنای جمله‌ای در جدول، به تعریف آن درآمده: وَعْدِه – ای از کاندیدای سیاه برنده ی انتخابات، بی فرجام مانده؛ و مرگ ارزان را برای عام در پی دارد!- و بیم از بیماری و بیکاری را در فقدانِ بیمه درمانی ، بین دو خانه سیاه، در حالت افقی ، تقطیع می کند!-

واشینگتن دی .سی – یکم آوریل‌ ۱۹۱۱

Print This Post Print This Post

فروردین ۲۳

پانوشت سفر آمریکا

————–

عروج زمینی

امروز را هم، بعد از بازدید ازشهر تاریخی و با شکوه انا پُلیس، مرکز ایالت مریلندِ آمریکا؛ در گذار و گذر از یک شهر بندری،[‌بالتیمور ] و نظاره‌ی آب و بُرج و کشتی و چند رستوران و قشونی آدم با شهرتی به جهان‌خواره‌گی در کرده! اما اِشکم آشکارا به‌ پشت چسبیده [ انبوه اِشکمْ آماسیده‌گان به جای خود‌] پشت سر گذاشتیم، در حالی که تمام ذهن و حواسم معطوف به مردم کم رشد و تغذیه‌ی خودمان بود، و نه امروز، که هماره.

صبح امروز ، مثل لحظه‌ی طلوع، پیام کوتاهی در یک Chat، از” Ellie ” با آن صورتک لبخند در اینترنت دیدیم؛ و بعد off بود و شد، در یک تعبیر شاعرانه، باید تکه ابری جلوی این خورشید صبحگاهی‌مان را گرفته باشد…!

این که چه دیدیم، در بخشی از پهنای جهان،- در سرمای بی دمای بیرون؛ و التهابِ شگفتی‌آور استوره‌ی بیداری انسانِ‌ درون، خیال توصیفش را ندارم، تنها یک نکته را که مبدأ این شگفتی است، بر خود آشکار دیدم؛ و آن یک مرکز‌ فروش ‌عظیم کتاب بود، که در دورنه‌ی خود، دو بُرج آجری غول آسا را، با دریایی از چیدمانِ موضوعی‌ی‌ کتاب، و القای نماد ‌گونه‌‌ی رجعت به دوران مغول، بازتاب می‌داد و یادآور شرمساری ناباوران ِبه ادب و هنر و فرهنگ بشری، در زمان معاصر بود؛ و شلاقی بر ُگرده‌ی ما، که در گذار از گردنه‌ی زمان، جز زنگوله‌ای به گردن و علوفه‌ای به دهان، باری به هیچ کجا نبرده‌ایم و جشن بزرگ تاریخی‌‌مان، کتاب سوزان بود و شکم درانی و بس.

آن دو برج عظیم، به گونه‌ای معماری شده، که ما در گذر از زمان، همه‌ی ارواح طیبه‌، عالمان جان و جهان، خالقان پهنه‌ی هستی و چهره‌ی غبار زدوده‌ی سلاطین هفت هنر و عارفان غار زیْ بی روشنای شمع در هزار توی تاریخ را ، چونان قدیسانی نامرئی در بلندایی شگفت، به نشانه‌ی عروج دوباره‌ی انسان، در عصر فضا، بی تملک و ملکیت تاریخی و انحصار سرزمینی، در آن می‌بینیم

پس، این مردم ‌که در هر کجای این معبد، پت و پهن شده و ناخنکی به کتاب می‌زنند کیانند؟ عروج زمینی دارند؛ ما به غفلت از کنارشان، خوابزده می‌گذریم.

حرف آخر، آنچه من در گشت و گذار بی سفرنامه‌ای‌ام دیده‌ام، در این نقطه ی عالم ، هیج هنجاری قائم به غیر، جز به خود نیست، و اولویت‌ها در هر چه، حرف اول را در پدیداری ی فرهنگ خود می‌زنند. هم طرازی در زیر ساخت‌های اجتماعی- که باور فرهنگی مردم بر آن استوار است، پدیده‌ای است عالم و آشکار، و هیچ پروژه‌ای، از راه سازی تا ساختمان، تا مراکز تحصیل و بهداشت، علوم تجربی و نظری، و تربیتی و هنر و ورزش، کجکی و باسمه به راه خود نمی‌رود؛ و دوران آزمون و خطا، با بهره‌وری از آب و آهن و و فولاد و سیمان، انگار به سر رسیده است؛ و ما همچنان به گاو آهن و بیل، در حال کندن‌ایم زود، “هم اینجا، هم آنجا‌، هرجا که بود”!

البته که منظورم اصلن جان کندن، و هنر بی‌بدیل دوران را ، پیش پای هنر بَدَل، مخلوع کردن، نیست!

محمود طیاری

Print This Post Print This Post

آبان ۲۸

پیرامون نمایش «گوسفند دوخان»

چوپانی در میان تپه‌های علفی، از پی برّه ی گمشده‌ی خود است؛ «میرزا» در سایه روشن صبح، بر او نهیب می‌زند. نام خود می‌گوید و نشانِ او می‌پرسد.
هیمنه‌ی‌ میرزا و صولت و آوازه‌ی نام او، چوپان را آشفته خاطر می‌کند. او بیمِ جان خود دارد. اما میرزا می‌گوید: « هر که را بر نان و آب تو طمع نباشد، جانت از او در امان خواهد بود!»
و برّه را که یافته است به چوپان می‌دهد و با او به چاشت می‌نشیند.
چوپان خوفِ قشون شاهی را دارد و از همدمی با میرزا پرهیز می‌کند.
او زنی در خانه دارد «نی نواز» و بی‌نیاز، و چون در نی بدمد، چوپان، دزدان را با آن رد می‌گیرد. چوپان که آوازه‌ی میرزا را در دل کوه نیز شنیده، دمسازی‌اش را با تفنگ، ناساز دانسته؛ و راز آن می‌جوید.
میرزا می‌گوید: «گرگان چون به گله زنند، تو چه می‌کنی؟»
چوپان: « آنها را می‌کشم!»
میرزا: « سرکردگان شاهی، همان گرگان شبانگاهی‌اند؛ علوفه خوار مردم اند؛ اما تیغ برگلوی‌شان می‌گذارند!»
آن دو، میرزا و چوپان، در کار درکِ یکدیگر- اند که صدای نی‌ی زنِ چوپان شنیده می‌شود، که حاکی از کمک طلبی اوست: چون دزدان به خانه‌ی چوپان- که آن سوی تپه، پایین نیزارها است، شبیخون زده، هرچه برجای بوده، به غارت برده- اند؛ اما صدای باد، بخشی از صدای نی را با خود می‌برد و مانع آن می‌شود که چوپان خطر را احساس کند. او تنها یک بار از میرزا می‌پرسد:« آیا تو چیزی نمی شنوی؟» که میرزا با گوشی سپرده به باد، می‌گوید: « من جز بع بعِ گوسفندانی چند، چیزی نمی‌شنوم!» و دوباره به گفتگو می‌نشینند و اوضاع سیاسی آن زمان، اشغالِ دو سوی ایران، روس‌ها در شمال، انگلیسی‌ها در جنوب – و منطقه ی مرکزی خنثی و بی‌طرف – در چند دیالوگ بازتاب می‌یابد.
میرزا که عازم کوه است، و دل نگران سرنوشت و گردش‌ زمانه ی خویش و ناخویش، با نگاهی به توده‌های ابر پراکنده، شترانی در آسمان می‌بیند که با بار پنبه به هرطرف می روند؛ که معنای کنایی‌ی آن را چوپان، با دیالوگِ « زمستان سختی در پیش است.» باز می کند؛ و با یاد برّه‌های گمشده‌ی میرزا، دمی در نی، می دمد!
این همان آهنگی است با حس و ریتم و درد  و درکِ مشترک، که لحظاتی پیش، شنیده می‌شده؛ که آن دو را تذکاری بر آن نبوده؛ و معادل مفهومی آن، این است:
« دزدانا بامونا / دزدان آمده اند
درّانا ، خورّانا / درنده و خرناس کنان
سبیلانا تیزانا / سبیل ها تیز
چشمانا هیزانا / چشم ها هیز
زاکانا ترسانا / بچه ها را ترسانده اند
زهله انا ترکانا / زهره هاشان را ترکانده اند
میرزا ، آی میرزا، آی میرزا
دِ بیا، دِ بیا، دِ بیا!

خندانا / خندان
رقصانا / رقصان
دستانا چوبانا / توی دست هاشان چوب
پاهانا کوبانا / پاکوبان
شیرانا دوشانا/ شیر ها را دوشیده
ماستانا خوردانا / ماست ها را خورده
گلهّ انا بردانا / گلّه ها را برده اند!
میرزا، آی میرزا، آی میرزا، آی میرزا
دِ بیا، دِ بیا، دِ بیا!(۱)
در لحظات پایانی نمایش، پسرکی روستایی، سرآسیمه و ترس خورده، از راه می‌رسد و خبر فاجعه را می‌دهد:
« عموجان، اوی عمو جان! دزد زده به خانه تان، به داد زن عموجان برس… خانه خراب شدیم همه مان، چپاول کردن مان.هیچ برجای نمانده ، اوی عمو جان!»
که میرزا با تفنگ، برق آسا به پشت نیزار‌ها می‌زند و صدای چند تیر پیاپی شنیده می‌شود: و این ، یعنی اعلام حضور جنگلی میرزا!
——-
واما:
۱)    در دستور صحنه، این آهنگ به شیوه ی هم سرایی و کُر آمده، که صاحب نام موسیقی اصیل گیلان ، فریدون پوررضا، آن را تنظیم و رهبری کرده است.

گوسفند دوخان: به معنی « جمع خوانی و فراخان گوسفندان» که نیزنام آهنگی است فولکلوریک، و بخشی از آن را استادان موسیقی ایران- از جمله استاد ابوالحسن خان صبا – اجرا کرده اند.

گوسفند دوخان، نزدیک به روایت « محمود ، آی محمود (۲)  » است، که شاعر و یار جنگلی میرزا، حسین کسمایی ، شعر آن را سروده، مایه اصلی و ابیاتی چند از آن ، در متن نمایش تک پرده  «گوسفند دوخان»، و در روایت تالش‌ها هم حکایتی با خود دارد، که بخشی از آن، در این نمایش ، و آواز نیِ – زن ِچوپان آمده است!

«گوسفند دوخان»، اپیزود اول از دو نمایش من است، که آن بخش دیگر، « درخت غار» نام دارد، و اجرای آن ، پهلوانی دیگر، با پوستی در گذر از به دباغ خانه، می‌طلبد!
۲- این روایت را فقط چند بار ، در ۶ یا ۷ سالگی ، از زبان مادر،
به گوش دارم!  و در ترجیع بند شعر، جز نام خود ، اسمی از میرزا نشنیده ام!
محمود طیاری
رشت  – آذر ۱۳۷۲

نوشته شده توسط admin
Edit

یک نظر برای “یادداشتی بر اجرای نمایش گوسفند دوخان”

۱٫ علیرضا گفت:
تیر ۳۱م, ۱۳۸۹ در ۱۱:۴۱ ق.ظ ویرایش

چه جای حاشا؛ متونی این چنین است که به اعتبار یک اسطوره می افزاید؛ جاودانش می کند و نام‌‌اش را به قد و قامتِ بارگاه‌ش؛ بلند می‌گیرد.
اگر چه اجرای بی گرد و خاک نمایش «گوسفند دوخان» را بیش از یک دهه ‌ی پیش؛ روی صحنه‌ای متبرکْ به خاکه‌ی بارانِ رشت،‌ دیده، اما؛ خوانش این متن، که ایماژ و صور خیال را تا پشتِ پلک‌ می‌کشاند، سبب شد؛ با لبی خشک و دهانی بسته؛ در انتظار فـَلـَق نشسته؛ چشمی تر کنم.
در پوست کشی صورتک که نه ماسماسک تئاتر ملی از “یافت آباد” و “دباغ خانه‌ی تئاتر معاصر” که بگذریم؛ جز چرم مصنوعی وارداتی یافت نمی شود و بس! لاجرم:
با معطل ماندن متون نمایشی میهنی، از چاپ تا اجرا، معلوم است؛ از این همه بادی که به شیپور و کُرنا دمیده می شود؛ فقط گرز رستم است که روی کاغذ بودجه؛ خمیده می شود!

Print This Post Print This Post

تیر ۲۹

یادداشتی از محمود طیاری، پیرامون نمایش «گوسفند دوخان»

چوپانی در میان تپه‌های علفی، از پی برّه ی گمشده‌ی خود است؛ «میرزا» در سایه روشن صبح، بر او نهیب می‌زند. نام خود می‌گوید و نشانِ او می‌پرسد.
هیمنه‌ی‌ میرزا و صولت و آوازه‌ی نام او، چوپان را آشفته خاطر می‌کند. او بیمِ جان خود دارد. اما میرزا می‌گوید: « هر که را بر نان و آب تو طمع نباشد، جانت از او در امان خواهد بود!»
و برّه را که یافته است به چوپان می‌دهد و با او به چاشت می‌نشیند.
چوپان خوفِ قشون شاهی را دارد و از همدمی با میرزا پرهیز می‌کند.
او زنی در خانه دارد «نی نواز» و بی‌نیاز، و چون در نی بدمد، چوپان، دزدان را با آن رد می‌گیرد. چوپان که آوازه‌ی میرزا را در دل کوه نیز شنیده، دمسازی‌اش را با تفنگ، ناساز دانسته؛ و راز آن می‌جوید.
میرزا می‌گوید: «گرگان چون به گله زنند، تو چه می‌کنی؟»
چوپان: « آنها را می‌کشم!»
میرزا: « سرکردگان شاهی، همان گرگان شبانگاهی‌اند؛ علوفه خوار مردم اند؛ اما تیغ برگلوی‌شان می‌گذارند!»
آن دو، میرزا و چوپان، در کار درکِ یکدیگر- اند که صدای نی‌ی زنِ چوپان شنیده می‌شود، که حاکی از کمک طلبی اوست: چون دزدان به خانه‌ی چوپان- که آن سوی تپه، پایین نیزارها است، شبیخون زده، هرچه برجای بوده، به غارت برده- اند؛ اما صدای باد، بخشی از صدای نی را با خود می‌برد و مانع آن می‌شود که چوپان خطر را احساس کند. او تنها یک بار از میرزا می‌پرسد:« آیا تو چیزی نمی شنوی؟» که میرزا با گوشی سپرده به باد، می‌گوید: « من جز بع بعِ گوسفندانی چند، چیزی نمی‌شنوم!» و دوباره به گفتگو می‌نشینند و اوضاع سیاسی آن زمان، اشغالِ دو سوی ایران، روس‌ها در شمال، انگلیسی‌ها در جنوب – و منطقه ی مرکزی خنثی و بی‌طرف – در چند دیالوگ بازتاب می‌یابد.
میرزا که عازم کوه است، و دل نگران سرنوشت و گردش‌ زمانه ی خویش و ناخویش، با نگاهی به توده‌های ابر پراکنده، شترانی در آسمان می‌بیند که با بار پنبه به هرطرف می روند؛ که معنای کنایی‌ی آن را چوپان، با دیالوگِ « زمستان سختی در پیش است.» باز می کند؛ و با یاد برّه‌های گمشده‌ی میرزا، دمی در نی، می دمد!
این همان آهنگی است با حس و ریتم و درد  و درکِ مشترک، که لحظاتی پیش، شنیده می‌شده؛ که آن دو را تذکاری بر آن نبوده؛ و معادل مفهومی آن، این است:
« دزدانا بامونا / دزدان آمده اند
درّانا ، خورّانا / درنده و خرناس کنان
سبیلانا تیزانا / سبیل ها تیز
چشمانا هیزانا / چشم ها هیز
زاکانا ترسانا / بچه ها را ترسانده اند
زهله انا ترکانا / زهره هاشان را ترکانده اند
میرزا ، آی میرزا، آی میرزا
دِ بیا، دِ بیا، دِ بیا!

خندانا / خندان
رقصانا / رقصان
دستانا چوبانا / توی دست هاشان چوب
پاهانا کوبانا / پاکوبان
شیرانا دوشانا/ شیر ها را دوشیده
ماستانا خوردانا / ماست ها را خورده
گلهّ انا بردانا / گلّه ها را برده اند!
میرزا، آی میرزا، آی میرزا، آی میرزا
دِ بیا، دِ بیا، دِ بیا!(۱)
در لحظات پایانی نمایش، پسرکی روستایی، سرآسیمه و ترس خورده، از راه می‌رسد و خبر فاجعه را می‌دهد:
« عموجان، اوی عمو جان! دزد زده به خانه تان، به داد زن عموجان برس… خانه خراب شدیم همه مان، چپاول کردن مان.هیچ برجای نمانده ، اوی عمو جان!»
که میرزا با تفنگ، برق آسا به پشت نیزار‌ها می‌زند و صدای چند تیر پیاپی شنیده می‌شود: و این ، یعنی اعلام حضور جنگلی میرزا!
——-
واما:
ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

خرداد ۱۱


محمود طیاری

نخلِ بلندِ نامِ : م.ا. به آذین

دوستی استوار، که نام “بهزاد موسایی” را در مرتبتی با خود دارد؛ چند سالی است در مساحتی بالنده، به کار ادب و پژوهش است و از عِلیین! چترش در اقصا ءنقاط ، کار بر طاووسان تنگ آورده؛ انگشت به لانه‌ی زنبوران می کند؛ شاید از برای ذائقه‌ی شیفته‌گانِ حیطه‌ی ادب و هنر، عسل فراهم آورد؛ که جز خلق آثارِ نه الساعه نیست!
به همین نظر، با پیام های پسین، ُطره از قلم موئین ما چیده، از پی ِپاسخ است!
این بار وارسته مردی را نشانه رفته ؛ که حمد و حیات بیش ازپیش بر او باد، حضرت” محمود اعتماد زاده ” دانای کل در روایت و زبانِ ترجمه به آبِ ” دن آرام” شسته” ؛ م.ا.به آذین است!
بهزاد از من خواست ، در این باره چیزی اگر دارم رو کنم؛ می خواستم بگویم چیزی که ندارم” رو” است!
اما او به شیوه ی موسی ، با افکندن عصایش بر زمین؛ از من انتظار معجزه داشت!
ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

مرداد ۰۲

یادش با ما و، او در کنار باد.

حرف از شاملو است، شأن و شناخت او در هرچه. حضور‌ او به نظرم زلزله‌ای با تکانه‌های‌ شدید، در ادبیات ‌نویِ ‌ایران، به لحاظ شاخصیتِ ”زبان“ و جایگاه ِ”کلمه“بود.
او همه‌ی مرز‌ها را به هم زد و هنر ما را در هفت شکل متحول کرد. قفل زبان ما را با کلیدِ ترجمه‌هایش باز کرد:
لورکا زیباست اما با مته‌ی‌ الماسِِ نگاه شاملو. ”پابرهنه‌ها“ اجتماعی و ”دنِ آرام“ مردمی است،ا ما در پروسه‌ی دید و درکِ دیالکتیکِ شاملو. طغیان عاطفه را در موجِ شعر و زبان محاوره‌ای شاملو‌، با وامی از زبان‌ کوچه، بهتر می‌شود دید.

او چراغش در این‌ خانه می‌سوزد. در خانه‌ی زبان ما. چرب و چابک و پُر فروغ:
”پس مُتبرک باد
نام تو
و ما همچنان دوره می‌کنیم
شب را و
روز را و
هنوز را …!“
شاملو آفرینشگری ‌خلاق بود، با درک و احساسی‌ عمیق و کیمیا، همیشه عاشق و جوان و پویا، در شکارِ لحظه و جذبِ راز و زبانِ طبیعت، روحی مکنده داشت.
شاملو زبانش را به هرچه می‌زد، شعر می‌شد؛ به شعر می‌زد، ناب می‌شد:
”برو ماه، ماه، ماه!
سپیدیِ‌ آهاری‌ام را،
مچاله می‌کنی!“

و باز:
”بر آب غرناطه، اما …
تنها آه است، که
پارو می‌کشد!“
(لورکا به روایت شاملو)

و چه بی‌نیاز، که جایی را خیال‌ نداشت فقط برای‌ خودش بگیرد.
برای همین، اسمش کنار ”منوچهر شفیانی“ هم در می‌آید. زنده یاد ”بیژن‌کلکی“ هم در جوانی.
و توی‌ شب‌های‌ شعرِ‌‌ خوشه، که عطرِِ شعرِ خشم را، با آوازِ ‌دروگران درآمیخت؛ و شاعران را منزلتِ آن‌ است!
یادش با ما و او در کنار باد.

مردانی تندیس -سوار (قهرمان تا نویسنده:بهار ۸۸)

Print This Post Print This Post

خرداد ۱۵

محمود طیاری با حضوری شوق‌آمیز در دانشگاه پیام نور رشت:

نور هرکجا که بشکند،
گوشه‌ی دیگری روشن می‌شود!

در باره‌ی مجید دانش‌آراسته و بخشی از آثارش

من به کسانی که مجید دانش‌آراسته را درک می‌کنند، درود می‌فرستم.او چونان من، با بیش از پنجاه سال به کارِ نوشتن، در عین پیرسالی، بُرنا و توانا است؛ و مثل روح «آکاکی آکاکویچ»، قهرمان «شنلِ» گوگول، داستان‌سرای شهیر روس، به جای برداشتن شنل از دوشِ اشراف و ژنرال‌ها، در خیابان‌های سردِ شب، در شهر سن پترزبورگ، پرسه در خیابان‌های شهر ِمه‌گرفته‌مان، رشتِ نجیب و زیبا، می‌زند؛تا طعمه‌ای مردمی از نیرویِ کار، یا بی‌نوا را، از دهانِ گرگ گرفته، در معبر تاریخِ قسی و نانوشته‌مان،زندگی ابدی به آن ببخشد. ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

اسفند ۲۳

﷼﷼درمجموعه اخیر کاکا، طیاری چند اثر خیلی خوب دارد و نشان می دهد که او با همه جوانی از خیلی از نام آوران ( بند و بست چی) تهران موفق تر است و حالا چه باک که در جریده های ماهانه و هفته نامه و سه ماهنامه اسمش را چون دیگر جوانان با بسم الله می‌برند و رم کردن و نگفتنی.شاملو /مجله خوشه ۱۳۴۶
﷼﷼محمود طیاری، تنها آدمی است که به مسئله خانواده ساده و حسابی رسیده است. خانواده امروز، در شهرستان. گرفتاری ها، غم و غصه ها و جدایی با نسل ها. بالزاک بازی و فاکنر بازی و فلسفه زوال و این حرفها نه.اختلاف ساده و محسوس پدر و فرزند.ریشه کینه ها و اختلاف ها.در قصه”از هیچ شروع شد” قدرت او را در بیان ساده و قوی و تحلیل و پیش بردن حادثه و پایان دشوار می بینید.م.آزاد/آرش شماره ۷ زمستان ۱۳۴۲
﷼﷼پیش از هر چیز باید گفت که طرح نویسی در نثر فارسی کاری است به کلی تازه و سابقه یی دیرینه ندارد. و آنچه در این کتاب آمده کوششی است برای توفیق در این راه.محمود طیاری بدرون زندگی مردم گیلان رخنه کرده و چیزهاییرا که چشمهای مسافران زود گذر شاید هرگز نمی تواند مشاهده کند، دیده و بادقت و تیزبینی در قالبی ساده و موجز بیان کرده است.- ه .پارسا – پیام نوین.شماره  ۸ شهریور و مهر

۱۳۴۲

ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

آذر ۰۴

ایلجار :

مجموعه شعر : محمد بشرا

“محمد بشرا ” را ‌سی و چهار – پنج سالی است می شناسم . ‘طرفه آدمی است “درویش” به همین نام و مرام! و شعر محلی، تحفه‌ی حس ِِغریب اوست : برگ سبزی در پوششِ ِِگیاه و زمین .”ُدلفکی ” است در پرده‌ای از مه و ابر و برف. علفچری‌زیبا و سبز قبا با ُکره اسبانی سرخ و گله گوسفندانی و مرغانی در زمین و هوا و دریا . نیِ چوپانی در کوه ، با خرقه و چوقا و سینه درآتش. سپید رودی غلطان ، سیاه رودی پیچان ، در دره های‌خاموش‌شمال !
او الوغِ شعر ِگیلکی است. در سال‌های نشرِ ویژه نامه های“بازار ادبی”، قلعه‌ی شعرِگیلکان‌را به توپ بست!
ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

آذر ۰۳

یادمان همیشه ی او

دوستی استوار، که نام “بهزاد موسایی” را در مرتبتی با خود دارد؛ چند سالی است در مساحتی بالنده، به کار ادب و پژوهش است و از عِلیین! چترش در اقصا نقاط ، کار بر طاووسان تنگ آورده؛ انگشت به لانه‌ی زنبوران می کند؛ شاید از برای ذائقه‌ی شیفته‌گانِ حیطه‌ی ادب و هنر، عسل فراهم آورد؛ که جز خلق آثارِ نه الساعه نیست!
به همین نظر، با پیام های پسین، ُطره از قلم موئین ما چیده، از پی ِپاسخ است!
این بار وارسته مردی را نشانه رفته ؛ که حمد و حیات بیش ازپیش بر او باد، حضرت” محمود اعتماد زاده ” دانای کل در روایت و زبانِ ترجمه به آبِ ” دن آرام” شسته” ؛ م.ا.به آذین است!
بهزاد از من خواست ، در این باره چیزی اگر دارم رو کنم؛ می خواستم بگویم چیزی که ندارم” رو” است!
اما او به شیوه ی موسی ، با افکندن عصایش بر زمین؛ از من انتظار معجزه داشت!
گفتم چیزی از دارالایام، از ایشان ته خورجین‌مان است؛ که بی مالکیت واگذار می کنیم؛ و آن دست خطی است که سفارش اداری من، به غیر برده و شأنِ خود، بی قصد و منظور، به والایی در آن باز تابانده:

ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

مهر ۲۹


در باره خسرو گلسرخی


محمود طیاری

آشنایی با “خسرو” به سال های آغازینِ دهه ی چهل برمی گردد. خسرو تا آن زمان که در زادگاهش بود، چهره ای حاشیه ای و دست چندم بود. به تفنن شعر می سرود، سستی در وزن و اشتباه در قافیه داشت.
اما اوکه بختی بلند و سرنوشتی ققنوسی داشت، راهِ قله در پیش گرفت و از آن پس، سیمرغی بود که تنها در دورها بال می زد:
به تهران کوچیده بود. نمی دانم با کیان حشر و نشر داشت، اما به راستی از او و ‎آوازه اش در عجب بودم و چه بی باور! -:
که چگونه خُردک آدمی که در شعر، لنگ می زد و دلتنگی از برای کوچه داشت، چنین دشخوار در عمل و تئوری، بینشی زمانه ستیز و اندیشه ای پیل ورز دارد؟
این مهم آسان نیامد مگر با حضورِ زمانه سازِ وی در جُنگ ها و ماهنامه ها و سفری که به قصدِ دیدار و گفتگو با من به زادگاهش – رشت – داشت:
آنچه از او می شنیدم و می دیدم: تحول و تهور بود. نگاهی ارج گذار و باور مدار نسبت به پیرامون خود، به ویژه آثار مردمی و “طرح های روستایی” من داشت.
به راستی تا آن زمان، چیزی را که او آن همه بهایش می داد، که مردمی و آرمانی بود، به آن پایه، نه در خود و نه در کسی دیگر دیده بودم.
نمی دانم کدامین ماه از پاییزِ سال چهل و هشت بودکه او با اتکا به وجهه ی مقبولِ خود، از طرفِ آیندگان ادبی، به جهت گفتگو به خانه من آمد. شبی را تا صبح به کارِ گِل و شکارِ دل نشستیم!
آن شب نازکایِ نگاهِ دیگری هم بود، که در سربالاییِ گفتگوی مان، جای”کمک دنده ” می نشست! -: سراپا حُسن، باطبعی شوخ، که بعدها از شیوخ شد: با سری تا پایِ دار و بر بالای آن، نه! که را می گویم؟ نویسنده ی ” بعد از آن سال ها “: حسن حسام. ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

مهر ۲۹


به قلم محمود طیاری

افول کنایه ای از یک جرقه بود. جنبشی که فرو نشست. صدایی در تاریکی؛ و سکوت!
و اما، “ افول ” یک طلوع است. و سکوت هرچه بیشتر حضرات؛ احترام انگیزاست! توطئه ای در کارنیست:
لحظه ی طلوع را در لطافت “سکوت” بیشتر می شود حس کرد؛ و فهمید!
حاشیه:
افول زیر چاپ بود. به“ اکبرخان”نوشتم: “ خیلی دلم می خواهد “افول” ترا ببینم!”
نوشت: “ هنوز خیلی مانده“ افول” مرا ببینی!”

محمود طیاری. رشت. زمستان ۴۳
چاپِ‘جنگ آرش، دوره دوم،شماره دوم: زمستان ۱۳۴۳


یک
حرف از “سپیده دمی” است و“بیلچه ای خون آلود”،“ مرگی هولناک”و“نگاه نگران” مردی“کنار پنجره”و “ مسافرت ناگهانی” همان مرد ؛ و شک! شک به آن که رفته؛ چه دستپاچه؛ و آن “ نگاه ” چه مخفی؛ و آن بیلچه، چه خون آلود… و برگشتی بی صدا؛ و دفاعی ساکت…
آه، محکومیت آن مرد، حتمی است: جنایت با دستهای غیر!
در اینجا مردی که پاگون از روی کول امنیه می کند؛ مردی که معتقد است:“ آنها، نارستانی ها ، سرنوشت شان توی دست من است؛ کافی است سرشان را بالا بگیرند، تا خوشبختی آنها را ترک کند.” و یک وقت تنها به خاطر یک خانه پوسیده اش، ته یک خیابان کج درآمده؛ یعنی غلامعلی کسمایی،مالک ۴۵۰ جریب زمین، و ، و، و…در شرایط ناباوری مورد شک وقضاوت“فرخ” برادر زاده اش قرار می گیرد:“من نمی توانم آن بیلچه خون آلود، مسافرت ناگهانی شما در آن سپیده دم، آن مرگ ظالمانه را…”
بله او نمی تواند هیچ یک از اینها را – سوای عمویش – فراموش کند:“ حس می کنم به دست های من یک لخته خون چسبیده…”
عدل در اینجاست. فرخ به عمویش پشت می کند؛ و در این برگشت“ انگشتر” ی پرت می شود.
کسمایی می ماندو دخترش؛ زبانی تلخ و حرفی دردناک، از برای فرخ:“ من می توانستم از گرده ات کار بکشم. می توانستم یک انبار نمناک و بدبو را به ات بدهم که اول جوانی پاهایت ورم کند.”
و یک تأسف، تأسف: “ می توانستم برای همیشه توی چشم هایت نگاه نکنم.”
ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

مهر ۲۹


در باره اکبر رادی و بخشی از آثارش


در باره اکبر رادی و بخشی از آثارش

من حضرت رادی را ازسال های دور می شناسم. از همان وقت که با داستان کوتاه “باران”، نفر اولِ مسابقه داستان نویسی آن روز ایران ( به سال یک هزار و سیصد و سی و هشت) شد:
با‘کت قهوه ای جیر، و دوربینی تسمه دار، روی شانه؛ در سفر به زادگاهش؛ از یکی از خیابان های رشت می گذشت. یکی از حواریون، او را در آن سوی خیابان، به من نشان داد. گفته بود:“ رادی …” و من این اشاره را در هوا زدم؛و با آن که، گاردِ بازی برای هرکه نداشتم؛ به آن سمت رفتم؛ و به قول شهریار:“ با غزلی، صید غزالی کردیم!”- :
پرسیده ام:“ شما آقای رادی هستید؟” و گفتم: “ من فلانی ام” و کار نزدیک به پنجاه سال، به لب و دهن رسید؛ که با آن حرف می زدیم و؛ گلوی کوزه در شعر خیام به زاری می فشردیم…
خب، ایشان امروز متولیان زیادی دارد؛و کار موعظه شان، رسا و معجزه شان ، بی عصا ست. آب چشم ،دریا می کند و به نهیبی آن را می خشکاند! کشته مرده ی قلم زیاد دارند. ما هم این گوشه کنارها،‘سک و سویی می زنیم؛ و کارهای ریز و درشت که نه، آثار بی بدیل شان را بی اغماض می بینیم.
راستش تا چندی پیش، خطبه خوان معرکه ی نمایش، به نظراین مستطیع، بهرام بیضایی بوده ؛ اما ایشان( رادی)در روندٍ آخر بازی، که صحنه گردان آن، این روز ها، دوست دارانِ کمندٍ ایشان اند و نه کم اند؛ با اوشان ( بیضایی ) به حرکات مؤزون در زبان رسیده؛ و به ساحت شان ، مساحتی دریایی داده اند ؛ و من، جز زبان موئین خودم، قلمی بیرون از نیام نمی بینم؛ که آن هم، راه پویِ پوست آهویی است؛ که جز به خونابه، حکایتی برآن نمی رود؛ و از عترت خود، و فطرت بلند او نمی گوید.
آشکار تر از این بگویم، جناب رادی، از دل ها کعبه ساخته، و زائران حرم آثاراو، ثوابی بیش از قرائت آثار، به چند لحن و زبان می برند. نیات شان، هرچه باشد، در مذهب قبیله ای شان، کفر است: قبای خود را، بی نخ ابریشمِ مقامات او، بدوزند!
منزه خواهی در او، آنقدر زیاد است، که از آثارش بیرون زده، و شما را بدهکار نماز قضایی می کند؛ که با خود، بجا نیاورده اید!
ما ساعت ها را،در کنار هم، کم می آوریم؛ و حرف که به چهار صبح از خانه ، به کوچه می کشد؛ گزمه ی کوشک، کنار دولت سرای “هدایت”واز درون “بوف کور” ، مشکوک و غافلگیرانه ، با کالسکه، به سوی ما می آید؛وقتی با دو سپید موی بیدار چشم و برافروخته؛ در سرمای بی پیر، رو به رو می شود ؛ خنزرپوش، به تهی گاه شب می رود؛ و نفسی دوباره به ما می دهد !
در آثار رادی،دو زمان تاریخی جاری است: قبل و بعد از انقلاب: خٍرد، بر این حرف گواه است که می رفت آن زمان غولی بشود: با لبخند با شکوه آقای گیل … با ارثیه ایرانی، با از پشت شیشه ها، با هاملت با سالاد فصل،با مرگ در پاییز،با صیادان،با افول. اصلاً از همان اول با روزنه آبی …!
آقا! روزنه آبی، بی نیاز از فتوا است. این متن در دهه چهل، عصمت تئاتر بود، اما بعضی ها بد قٍلقی کردند و آن را ، به بهانه اجرا ، زیر ضرب بردند: حتی و به تدریج، از چشم نویسنده هم انداختندش؛ و این یک جور متن‘کشی بود؛ که آرام و بی صدا ، در محدوده تفکر رادی، برای سالیان بعد اتفاق افتاد .
اجرای روزنه آبی، کارِ“آربی آوانسیان” را من هم دیده ام. کنار شیوخ آن زمان، از جمله آل احمد، در سالن روابط فرهنگی ایران و امریکا ! میزانسن ها، معرکه بود . طراحی صحنه زیبا و مدرن. بازی ها مینیاتور و ریز بافت. یک چتر در فضای آبی صحنه، در صدای باران … و دری که لحظات پایانی نمایش، کوبیده می شود؛ و “پیربازاری” پشت آن است؛ و صدای “خانمی” ( مهتاج نجومی ) : “ اومدم … اومدم … مگه تو این خونه کسی نیس؟”
همین جا بگویم؛ تئاتر این روز ها، با کمی استثناء، فله ای شده. مثل آبگوشت نذری که سالی یک بار، با نخود و لوبیای جشنواره، در سالن های کم سو، برای چهل پنجاه مهمان، بار گذاشته می شود ، و نفخ آن مدت ها، در شکم بی هنر پیچ پیچ می ماند!
نقدی بر “افول” زده ام و در“ آرش دوره دو ، شماره دو ، زمستان چهل و سه ” آمده، که بماند. اهمیت این اثر، در این بس، که همه مشایخ تئاتر امروز، از شوالیه عزت ا… انتظامی تا علی نصیریان چهره ی ماندگار، و محمد علی کشاورز و جعفر والی در اجرای آن نقش آفرینی داشته؛ و نام خود تا به امروز، بر تارک آن نشانده اند.
و اما، قیامتٍ اکبر رادی، از بعد انقلاب؛ و پس از طی یک دوره کمون، البته نه از نوع چپ اش؛ شروع می شود: با این که عادت ندارم، به کسی استاد بگویم، چون خودم بی بته تر از این حرف ها هستم؛ استثنائا جنابِ کبیر شان مدت زمان طولانی، از سال های اولیه انقلاب را، در محاق کامل، و یک جور عاق والدین شده بوده اند؛ البته از طرف زعمای قوم و حارسان قبیله ی تئاتر: متون پیشنهادی چنان سلاخی و بودجه اجرایی، چنان و به چند پولِ سیاه، داده و گرفته می شد؛که حضرت شان، فریاد شان از این دست، بلند؛واز موشی که در گنجه، خیال جویدن دست نوشته ها شان را داشت؛ به ترس و در واهمه بود؛ و به ناشران، پیشنهاد و شرط چاپ سری آثارش را، یک جا می داد؛ و با تک باز کتاب ها، از درِ دوستی وارد نمی شد!
تا آن که، حضرت مرزبان، “ آهسته” و شاید “با” یک شاخه “گل سرخ”، از“پلکان” سرمایه بالا رفت؛ و با دَمِ گرمِ اکبر رادی، به کوره تفتان خود دمید! از “آمیز قلمدون” ( که نقدی مثبت، در آدینه، سال ها پیش برآن زده ام) تا “شب روی سنگ فرش خیس”، و “باغ شب” (که افزون بر زیباییِ اجرا، متن آن بر کلامی سحرآمیز استوار بوده ) و “بوی باران، لطیف است”را پشت سر گذاشت؛ رسید به“پایین گذر سقاخانه” و با دست مریزاد، به ساحتٍ ایشان و خانم فرزانه کابلی، آنچنان علم و کتل و دسته ای راه انداخته؛ که به ذبح متن،پیش پای زائران در عید مبارک قربان ، بی شباهت نیست!
من خود ، متن را از زبان جناب رادی ، در برنامه نمایشنامه خوانی در خانه هنرمندان شنیده ام. آرام وشمرده می خواند؛و ادبیت متن را،اصلا قربانیِ لمپنیسم پنهان در بخشی از اثر،-که بی آن هرگز نمی شد به باورِ پوریای ولی؛و داش آگلیسم و حضورِغایبِ عیاران، که دیگر نشانِ آتشی، پای دیوار تاریخ آن نیست، رسید؛- نکرد.
بر این باورم ، اگر همه گوسفند ها را کاه به پوست شان نمی کردند؛ و تحفه ی دیگری، از راه می رسید؛ جناب مرزبان، خطبه ی مستطاب “ نصرت” را، نه بدین گونه می خواند؛ و آب خنک تری از “جام مسین و به زنجیر” کشیده ی پایین گذر “سقاخانه”،به راهیانِ تشنه کام “تئاتر مردمی و ملی” می نوشانید.
همه ما، سال هاست که کلاه، به احترام اکبر رادی از سر برداشته ایم.ایشان در جایگاه خود، هنرمندی والا است. در مجموعه آثارش، دریایی خفته است، با جزیره های مرجان و صدف، تا که را، به کار و شکار آید؛ و از پسِ سال ها،و شبِ هول، “پیرمرد و دریا ” را به خاطر بیاورد؛ با قایق و ابزار و بلندایِ نام همینگوی؛ اگرچه از“ نهنگ ماهیِ” نمایش، اسکلتی بیش نمی ماَند؛ و گوشت اش را، سفره اندازانِ تئاتر، پیش از ما می برند!
به هادی مرزبان ، به تنها یارِغار، بی مدعا و سخت کوش، و به خانم کابلی نیز، که به فرزانگی حرکات موزون می نویسد؛و پیشانی نوشت ازالهه رقص در آسمان دارد ، عذر کلام می آورم .
باشد رگِ راهرو های هر تماشاخانه،آکنده از عطر خون لورکا و چخوف؛و در ضلع شرقی تالار وحدت، و اصلی ، و بتهون،شعله هایِ نمایش ما،به طلایه داریِ اکبر رادی ، زایشی ققنوس وار داشته باشد.
تهران- بهمن ۸۵

Print This Post Print This Post

مهر ۲۹



مردانی تندیس – سوار
در شأن و شناخت شاملو


محمود طیاری

اواخر دهه‌ی سی، از مجلات ادبی، سخن و صدف بود و چندتایی که گوش مان به نام شان نمی‌رسید؛
یا بعد‌ها رسید مثل “پیام نوین” و“ اندیشه و هنر”؛ و دیر تر “جگن ” و آرش و لوح و طرفه … حمید میر مطهری، در آژنگ ” می‌نوشت، با تأکیدی روی کارهای همینگوی . آنالیز داستان و رفتن به
نیمه‌ی پنهان آن .
بامشاد“پور والی” تغییر قطع داد و ادبی شد.به سردبیری زنده‌یاد احمد شاملو.به لحاظ نگره‌های اجتماعی و ادبی، در وضعیتی بودم که “ الف . بامداد ” را با “الف صبح” و شاملو را با هردو عوضی می‌گرفتم!
چه، شاملو بت عیاری بود، در کار چالش با شعر، هرلحظه به شکلی در می‌آمد و تخم سخن به نام خود
می‌پراکند.
می‌توانم ادعا کنم در گیلان فقط “طاهر غزال” بود که سنگ شعر سپید را به طلایه داری شاملو به سینه
می‌زد . او از پیش، جایگاه و منزلت شاملو را می‌شناخت . بچه‌های دیگری هم هستند که شهادت
بدهند: “طاهر غزال ” شاعر بود و پرنسیب ادبی داشت و خلوتی با کتاب‌ها و جنگ شعر و داستان و
ردیف کتاب‌های پوشکین و لرمانتف و چخوف را در گنجینه و فراز‌هایی از آن را در سینه .
“نی لبک طلایی” مجموعه‌ی ترانه‌هایش را در پرداختی مینیاتوری درآورده بود . از شاملو می‌خواند و با
پیچ زبانش، شعر شاملو را تقطیع می‌کرد. او نفس این کار را داشت و مارا تا پشت دروازه‌های طلاییِ
شعر او می‌برد. ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

مهر ۲۹


در پرداختی مستقیم به مقوله نمایش، شاید لازم باشد ضلع جنوبی پارک دانشجو (مجموعه تئاتر شهر) را نشانه برویم؛ چون ضلع شرقی آن مدت‌هاست که به تسخیر “لعبتکان” درآمده است. شاید خیلی‌ها هنوز نمی‌دانند آنجا هم بعضی‌ها خودشان را گریم می‌کنند و اکران و پشت صحنه دارند!
البته این ‌یک بیان پارادوکسیکال، به شیوه‌ی ادبیات ژان ژنه‌ای بود؛با اجرای حاشیه‌ای شب‌های دو هزار تهران؛ در قالب دست کاری‌های ژنتیک!
حالا شما که میزان “IQ”تان بالاست و پشت دست ایستاده‌اید؛ نباید زیرآبِ زبان ما را بزنید. گرچه دیوار حاشا بلندتر از این حرف‌ها ست و مقوله “گریم ”، که همان پنبه‌کاری روی صورت است؛ جای خودش را به چهره آرایی به کمک “روژ” و“مداد سایه” داده و هیچ“آکتور” و “رژیسوری” آب‌شان این روز‌ها،با نویسنده به‌یک جوی نمی‌رود. با این وصف، پیاله اول را، سهم “بخت برگشته‌ای” می‌کنیم، که خیال به حجله فرستادنِ عروس تئاتر ایرانی را، با آلات و ابزار فرنگی دارد!:-
تا معضل تئاتر، به کمک مهره‌های پشت و گردن وا کرده؛ خلقی را به تماشای “دکترین” خود، بر بام کند!
ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

مهر ۲۹

چلچراغ شعر شاملو با کریستال‌های شعر فروغ با‌یاد و احترام محمد تقی صالحپور “روزنامه نگار برجسته گیلانی” که جانش ناآرام ادبیات وقلم بود!

چلچراغ شعر شاملو با کریستال‌های شعر فروغ

محمد تقی صالحپور: در‌یک مقایسه فرضی بین شعر، ادبیات داستانی و نمایشی، نقد و ترجمه‌ی دو دهه‌ی اخیر(بویژه دهه‌ی هفتاد) با دوره‌های شکوفایی آن در دوره‌های سپری شده از جمله دهه‌ی چهل:
۱ – چه فصول افتراق و اشتراکی می‌بینید؟
۲ – گسست می‌بینید‌یا پیوستگی‌یا جهش؟
۳- نقش نقد و تئوری و بطورکلی عقلانیت انتقادی مکمل بوده‌یا تعاملی‌یا نقشی جدا افتاده؟
۴ – چشم انداز ادبیات ایران در دهه هشتاد را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

طیاری: این جور چیزها را هرکه از ما می‌پرسید به ساحتِ ملوس شان توصیه می‌کردیم دیوار مان را‌یک آجربلندتر از این حرف‌ها بگیرد،‌یاگزینه ای (که همان چهارجوابی است)عمل کند. در این صورت ما هم با‌یکی دوهجا که دربوق می‌دمیدیم تکلیف وجوه فوق را تبیین و جای ممد بوقی را در‌یک مقایسه فرضی در هندبالِ کلمه که مشخصه‌ی بخشی از گفتمان‌ها است می‌گرفتیم. اما حسابِ کلنل محمد تقی خان صالح پور، با آن نازکای خیال، که جز عاشقی در بلاد ادب دلمشغولی دگری ندارد جداست. پس گردن می‌نهیم و زبان به فال وکرشمه می‌گیریم:
دهه‌ی چهل، نقطه عطفی است به لحاظ تاریخ، برای ادبیات داستانی‏، اعم از شعر و داستان و نمایش وتالیف و ترجمه‌ی پایه ایِ متون نو: پایگاه‌های ادبی، جنگ‌ها و ماهنامه‌ها باز تولیدِ سنگینی داشتند و حجم وسیعی از آفریده‌های هنری زمان را‏، با توضیحِ ویژگی‌های فرم و تم غالب و شاخصیتِِ زبان، بارم گیری می‌کردند. که فرآیند آن، نظریه پردازی‌های ما و نسل‌های بعد را در شعر و رمان‏، به نقطه اهتمام می‌رساند.
بیگانه کامو، با آن فشردگی در حجم، تازگی در نگاه وطراوت در فلسفه و زبان، آبستنِ رمان نوی امروز بود، که نه در ایران، در اروپا. و کوندرا و فوئنتس، بیشترین بهره را به لحاظِ جاخالی دادنِ کلامی‌در بیان روایت، از آن گرفته اند.
آن سال‌ها ما از وولف، جویس، بکت و پروست نمایه‌های زیادی داشتیم. خشم و هیاهو، به ترجمه‌ی بهمن شعله ور، تو در تویی زبان را، ‌به ابزاری در کشفِ حجم، در خط زمان بدل کرد و جایگاه بلندی به انسان در خطابه نوبل فاکنر بخشید.
در بخش ادبیاتِ داستانی، به پشتوانه‌ی آثار نویسندگان پیشرو، مثل هدایت، چوبک، بزرگ علوی و گلستان، شکل نوی داستان کوتاه‏، با قلمه زنی و پرداخت‏، به بار نشست، وجوه بیانیِ آن، بارِ عاطفی کلمات را به زبانِ ایما و نمایه و لحن و ریتم شاعرانه پیوند زد.که نشانه‌های جمعیِ آن را می‌شود در منتخب قصه‌های آن روز‌ها و بعدها در شازده احتجاب گلشیری دید.
چشم انداز‌های شعر‏، در قلمرو شاعران نوپرداز بود. هر که بازیِ زبان می‌دانست و آسی داشت، ‏ به زمین می‌زد. حساب نیما جدا بود ‏‏، شهریار هم. نصرت رحمانی رند و کهنه کار، بیشترین سهم زبانِ پایه را از آن خود کرده بود. ادامه مطلب

Print This Post Print This Post

مهر ۲۹

این متن، نگاهِ اسطوره شکنی دارد بر تعریفِ مدرنی از هنرِ نمایش عروسکی؛ و اعتلاء بخشِ پیام و مفاهیمِ تنیده، افزون بر کشفِ معنای آن است؛ و تقدیم است:
به بهروز غریب‌پور که به هزار و یک زبان شهرزادی
راز این جهان خاموش، به ما می‌نمایاند.
ادامه مطلب

Print This Post Print This Post