چلچراغ شعر شاملو با کریستالهای شعر فروغ بایاد و احترام محمد تقی صالحپور “روزنامه نگار برجسته گیلانی” که جانش ناآرام ادبیات وقلم بود!
چلچراغ شعر شاملو با کریستالهای شعر فروغ
محمد تقی صالحپور: دریک مقایسه فرضی بین شعر، ادبیات داستانی و نمایشی، نقد و ترجمهی دو دههی اخیر(بویژه دههی هفتاد) با دورههای شکوفایی آن در دورههای سپری شده از جمله دههی چهل:
۱ – چه فصول افتراق و اشتراکی میبینید؟
۲ – گسست میبینیدیا پیوستگییا جهش؟
۳- نقش نقد و تئوری و بطورکلی عقلانیت انتقادی مکمل بودهیا تعاملییا نقشی جدا افتاده؟
۴ – چشم انداز ادبیات ایران در دهه هشتاد را چگونه ارزیابی میکنید؟
طیاری: این جور چیزها را هرکه از ما میپرسید به ساحتِ ملوس شان توصیه میکردیم دیوار مان رایک آجربلندتر از این حرفها بگیرد،یاگزینه ای (که همان چهارجوابی است)عمل کند. در این صورت ما هم بایکی دوهجا که دربوق میدمیدیم تکلیف وجوه فوق را تبیین و جای ممد بوقی را دریک مقایسه فرضی در هندبالِ کلمه که مشخصهی بخشی از گفتمانها است میگرفتیم. اما حسابِ کلنل محمد تقی خان صالح پور، با آن نازکای خیال، که جز عاشقی در بلاد ادب دلمشغولی دگری ندارد جداست. پس گردن مینهیم و زبان به فال وکرشمه میگیریم:
دههی چهل، نقطه عطفی است به لحاظ تاریخ، برای ادبیات داستانی، اعم از شعر و داستان و نمایش وتالیف و ترجمهی پایه ایِ متون نو: پایگاههای ادبی، جنگها و ماهنامهها باز تولیدِ سنگینی داشتند و حجم وسیعی از آفریدههای هنری زمان را، با توضیحِ ویژگیهای فرم و تم غالب و شاخصیتِِ زبان، بارم گیری میکردند. که فرآیند آن، نظریه پردازیهای ما و نسلهای بعد را در شعر و رمان، به نقطه اهتمام میرساند.
بیگانه کامو، با آن فشردگی در حجم، تازگی در نگاه وطراوت در فلسفه و زبان، آبستنِ رمان نوی امروز بود، که نه در ایران، در اروپا. و کوندرا و فوئنتس، بیشترین بهره را به لحاظِ جاخالی دادنِ کلامیدر بیان روایت، از آن گرفته اند.
آن سالها ما از وولف، جویس، بکت و پروست نمایههای زیادی داشتیم. خشم و هیاهو، به ترجمهی بهمن شعله ور، تو در تویی زبان را، به ابزاری در کشفِ حجم، در خط زمان بدل کرد و جایگاه بلندی به انسان در خطابه نوبل فاکنر بخشید.
در بخش ادبیاتِ داستانی، به پشتوانهی آثار نویسندگان پیشرو، مثل هدایت، چوبک، بزرگ علوی و گلستان، شکل نوی داستان کوتاه، با قلمه زنی و پرداخت، به بار نشست، وجوه بیانیِ آن، بارِ عاطفی کلمات را به زبانِ ایما و نمایه و لحن و ریتم شاعرانه پیوند زد.که نشانههای جمعیِ آن را میشود در منتخب قصههای آن روزها و بعدها در شازده احتجاب گلشیری دید.
چشم اندازهای شعر، در قلمرو شاعران نوپرداز بود. هر که بازیِ زبان میدانست و آسی داشت، به زمین میزد. حساب نیما جدا بود ، شهریار هم. نصرت رحمانی رند و کهنه کار، بیشترین سهم زبانِ پایه را از آن خود کرده بود.
به پیاله، زخم میزد. اما آنرا نمیشکست. شاملو به کارِ کشف و شکارِ زبان آیداییِ خود بود. اخوان با شعر زمستان چالشی بهارانه داشت. فروغ هرجا گل سرخی میدید، لکه خونی در شعرش نطفه میبست و درتدارک تولدی دیگر بود. رویایی، دریاییها را میسرود و اتهامِ بارگیری از اسکلهی سن- ژون – پرس را با: (میان حنجره من سکوت دسته گلی بود) پاسخ میگفت! آتشی با اسب سفیدِِوحشی، به دیداری در فلق میرفت. م. آزاد با غزلواره ای صید غزالی میکرد!
و اما در نمایش، آنچنان تخت داروغه زده اند، وگرد و خاکی راه افتاده که نپرس. نسل کارگردانانِ معترض، با بهره گیری از متون نمایشیِ نو، به فستیوالهای هنری، چنان مایه و پایه دادند، که حضورِ پیتر بروک در ایران میتوانست نوعی شاخ شکنی هم باشد! خلاقیت در بازی، وفاداری به متن، حفظ دست آوردهای تئاتر، درک آموزهها و اسلوبها، که مرارتهای آن با نوشین و لرتا بود، و شاخصیت مکتبیِ آن، با شیوه و نام استیلاونسکی گره خورده بود، و نیز اهتمامِ تاوان به نویسنده، راهگشای تئاتر نو در آن سالها بود. کشفِ جایگاه و درکِ به موقعِ اهمیت اثر، مقوله ای تاریخی است، و ذهنیت کارگردان را به چالش میگیرد: آنها که ذهنیت تنبل و غیر جستجوگری دارند، نمایشنامه نویسان بعد از خود را عقیم میکنند. طراوتِ حضور اکبر رادی، صلابت حضور بهرام بیضایی، مخافت حضور غلامحسین ساعدی، چه رابطه خونیِ عفیفی با نام کارگردانانی چون شاهین سرکیسیان، عباس جوانمرد و جعفر والی دارد و نیز گلدونه خانم و بلبل سرگشته و لبخند با شکوه آقای گیل و چوب بدستهای ورزیل، با اسمعیل خلج، علی نصیریان، رکن الدین خسروی وجعفر والی.
در مقوله نقد و رمان، بعد ازیکلیایی و تنهایی او، اثرِ به گزین شدهی تقی مدرسی ویکی دو رمان صادق چوبک، باید شوهرآهوخانم کارِ علی محمد افغانی رانام برد و شوتِ بلند نجف دریابندری، در معرفیِ نقد گونه آن، به توی بازار بی در و دروازه کتاب. و اما عجب شوتی! کار به چاپ چندم و درشکه سواریِ آهو خانم، در فیلم نصرت کریمیکشید!
نجف دریابندری بعدها و پس از انقلاب نیز، با همان پا یکی دو شوت دیگر هم زد ، که اهل غرقِ منیرو روانی پور، شاید معادل نشاندنِ گل دیگری در دروازهی خوبانِ پارسی گوی بود!یا گلِ پنالتی دیگری بعد ازکاشتنِ طوبا و معنای شبِ شهرنوش پارسی پور به کنار دروازه؟
با این همه، تکانه ادبی در مقولهی رمانِ بی آزار و ماندگار، که مخ کسی را به لحاظِ رعایت پرنسیبِ کلام، سرویس نکند، با شازده احتجابِ گلشیری و همسایههای احمد محمود، و سووشونِ سیمین دانشور و جای خالی سلوچِ محمود دولت آبادی در این دهه ثبت میشود و این کافی است. همان وقت، بهترین نقدِ پایه ونظریههای ادبی را در متونِ جامعه شناسییحیی آریانپور میشد دید اما وجه غالبِ آن، اصول دیالکتیک ونگرشِ تاریخی بود. نظریه پردازیهای آل احمد، با الگوی نقدِ پیرمرد چشم ما بود، شعر نیما را پایه و اعتباری ساخت مند و پویا بخشید. تئوریِ شعر را در پراکندگی حرفهای همسایه و تعریف و تبصره وکتاب ارزش احساسات نیما میشد دید، که مبتنی بر کشف و طرح آخرین دیدگاه ومباحث استتیکیِ زبان ونمایههای آن دربیانِ موضوع بود و مستند به تمثیلها و موجِ نظریههای غالب در اروپا.
مباحث تئوریک در جنگها و ماهنامههای ادبی چون اندیشه و هنر، آرشِ زندهیاد طاهباز، کتاب هفته، جنگ اصفهان مجله فردوسی که بضاعتِِ زبان نقد را به پادوس بانیِ رضا براهنی با مقولاتِ طلا در مس به چالش میطلبید و عبدالعلی دست غیب و هوشنگ پارسا (ابتهاج) و جلیل دوستخواه و محمدحقوقی ویداله رویایی وسپانلو وشفیعی کدکنی (با صورِخیال)و حمید میر مطهری (با آنالیزِ داستهای کوتاه همینگوی: مثل تپههایی به مانندِ پیلان سفید) و محمود تهرانی (میم.آزاد: باداستانهای کوتاه و بلند در این سرزمین: آرشِ شماره ششِ زندهیاد سیروس طاهباز) و اخوان ثالث (با بدعتها و بدایع) وشمیم بهار (با اندیشه و هنر ویژه نقد آثار جلال آل احمد) و قاسمهاشمینژاد (با آیندگان ادبی) و خسرو گل سرخی و سعید سلطان پور (سرداران نقد پویا) حریفانیِ شمشیر از رو، به کمربسته بودند و بازار ادبیِ رشت ویژه آن سالها نیزگاهی
با چاپِ نقدهایی در مثل بر شوهر آهو خانم در انگارهی زبانِ احمد مسعودی، سوتِ پایان روندِِآخرِبازی را به نفع جامعهی چند صدایی وگونه ای تابو شکنی به صدا در میآورد، پلی بر رودخانهی زبان میزد، تا باورهای نو در خرد گراییِ امروز بارور شود و باحضورِ اندیش ورزانی چون بابک احمدی و مشیت علایی و آذر نفیسی و میمنت میرصادقی (نقد رمانهای فارسی) و…هیمنهی نقد معاصر، افزون برآنچه هست گردد. تا اینجای بحث، اگر از دست مان درنرفته باشد، لی لی به لالایِ دههی چهل گذاشته ایم و بس!-:
حوصلهی جز به جز پاسخ گویی نیست. خیاطِ خوبی باشی با چند درز ویکی دو کلاف نخ و کوک، قبایی میشود به قامتِ کوزه دوخت!
اگریک دهه، شاخصی به لحاظِ زمان، برای کشفِ چهره ای باشد: بیشتر ازیک نیم رخ نخواهد بود. اتفاقها به مرور خواهد افتاد. تئوریِ نقد و نظریه پردازی، راه نفوذ به آفرینههای ادبی و هنری رایافت و اولین باورها از آنجا ترمیم شد که فرمالیسم، معنایی بیش از کلیشه و باسمه و نگرشِ ژورنالیستییافت و بحثِ شکل گرایانِ روس با بیشترین بها به نام شکلوفسکی و نگاهِ ناباکف، در مقولهی نقد ادبی گنجانده شد. وجایگاه متن و مولف و تاویل و ساختار در اشکالِ کار بردی و نظری از دههی شصت وهفتاد به بازار آمد و در پاره ای وقت و بهیک باره، کارِ سفید خوانی، هم عرض و وزنِ دو جو، با روضه رضوان شد!
این تئوری زمینه ای هوشمند را با زبانِ خالقانِ آثار هنری گره زد ، اما هیچگاه در نگاه شان جایگزین نشد. آنها که بهای انگارههای ادبی را با زبان شان میپردازند ، جان هنری ندارند و تفاوتی بین جهان هنر و هنر جهانی قائل نیستند. درک هنری، ذوق زیبایی شناسی، شکارِ لحظه و آوردنِ آنرا به زیر پوست، با اقتباس، پروژه خوانی، سخن پراکنی و شلنگ اندازیهای زبان عوضی گرفته اند: خشک نیامده کشتگاه شان، خانه شان نه ابری، کهیکسره روی زمین ابری نیست با آن. گرشیاد آورییانه، از باد ش نمیکاهد! بهای آثار هنری در نگاه تو ست و راز خلقِ آن در ناخود آگاهِ جانت.
در ناآرامیهایت. در عشق و جنونت. در بازی ات با کلمه. با شکستن اش، بند زدن اش. ازیاد بردن و دوباره به خاطر آوردن اش. نقدِ عملی، اینها را به نگاهت میدهد ، تا تو بانگاهت ببینی. کشف کنی ، جامه بهش بپوشانی و بر سفرهی نگاه انسان، رها و چهها کنی. اما تو اینهمه را جذبِ زبانت میکنی. در تئوری بافی میرپنج، هرمنوتیک را بهتر از من مثلا میدانی! تاویل را آنقدر در متن دنبال میکنی تا چیزی را به حالت و شکل جنینیِ پیش از خودش برگردانی.
اما این همه را بیرون از اثر، کارگذاشته ای. چون از شاقول استفاده نمیکنی و آجرِکلمات را همین طور میدهی بالا! چیزی از سرگشتگیِ انسان معاصر، دلتنگی اش در زمان و دردِ دوران، در ملاطِ آن نیست.نظرم به این است که نقد در مباحث زیبایی شناختی، تبیین روشها و تعیین حدود و خطها و مرزها، رشد چشمگیری در این سالها داشته، اما فقطیک چار چوب است. مثل قابی بدون عکس. مابه ازایِ آن در آفرینههای هنری ما نیست. پس عقلانیت انتقادی، در باور جمعی ما پرشی دیریاب اما جدا افتاده دارد.
ترجمه آثار ادبی وهنری، جزر و مدهاییک جامعهی فرهیخته است: دریای زبان همیشه در تلاطم است، موجهای کوتاه و بلند، کشتی شکستهها را نیز میآورد. کنار کوهِ جادو و دنِ آرام و ژان کریستف و مگسها و بیگانه و جنس دوم و بکت و لورکا و پوشکین و لرمانتف و وولف و همینگوی و چخوف و تی.اس.الیوت، موج بلند دیگری میآورد که ارتفاع آن را در برگردانِ آثار مارسل پروست با در جستجوی زمان گمشده و شرحیک روز از زندگی لئوپلد بلوم در اولیس اثرجیمز جویس و مارکز و پیش گامان رمان نو میشود اندازه گرفت و به اهتمامِ مترجمان زندهیاد محمد قاضی تا احمد میرعلایی که سنگ آفتاب را از پاز و حکایات بورخس را از خود بهیادگار گذاشت تا فرزانه طاهری و خانم لیلی گلستان و مینو مبشری و فرشته مولوی ودیگر قدر مترجمان و مولفان چون مهدی سحابی وصالح حسینی وحسینعلی هروی و کاظم انصاری و نجف دریابندری و سیمین دانشور و محمد روشن، به سالهای چراغانِ ترجمه و تالیف و تصحیح متون رسیده ایم.
داستان کوتاه، پس از ساعدی و بهرام صادقی و … با دورخیزی بلند شعر دههی شصت و هفتاد را پشت سر گذاشت و آنجاکه داستان نویسها اعلامِ حضور میکنند، چلچراغِ شعرشاملو، از سقفِ ترک برداشتهی دههی چهل، با کریستالهای شعر فروغ، هنوز روشن است. منوچهر آتشی با بادی گاردهای شعرِ امروز، به چالشی بی رمق است و شاعرا نِ جوان، با دهانی مکنده و گلوی خشک، درحال پیشروی به سوی چاه ویل تاریخ اند!
کاش روزنامههای دوم خرداد، این همه ستارههای کاغذی در شعر و بازیِ تئاتر و روخوانیِ داستان، درحوزههای تعطیل شده، با شمعِ نقدهای نسیه نمیافروختند، که هنر، جز با جانِ هنرمند، در تکه شعری نمیسوزد.با این همه، اتفاقهایی در شعر افتاده که جز درسکوتِ پاره آجر اندازانِ با زبان، درک شدنی نیست و اینها –شاعران نو-رازِ سرشاریِ خود جز با پری کوچک غمگین نمیگویند: الماسِ شعر به دقیقه اکنون، به گردنِ زنان تلاء لوی بیشتری دارد!
از داستان نویسها، دلم میخواهد از ناصر تقوایی و احمد مسعودی و ابراهیم رهبر و بیژن نجدی و علی خدایی و صفدریِ (سیا سنبو) ویارعلی پورمقدم با دوسه کارِ توی آدینه اش (داستانهای کافه شوکا) و به کی سلام کنمِ خانم دانشور، و کنیزوی روانی پور، با انصاف نام ببرم. رفقای دم چک ما، صد البته جای خودشان را مثل ما (من و مجید دانش آراسته) دارند: گرچه منبر را درهر صورت برای مان میروند!
با رمانهای موجود کلی مشکل دارم: زبان اغلب شان بار دارد. موتورم نمیکشد سربالایی داستان را بروم! اما سمفونی مردگانِ معروفی و اهل غرقِ روانی پور و طوبا و معنای شبِ شهرنوش پارسی پور … را دنده چهار رفته ام! به همهی آنهایی که آفرینههایی در شعر،یا حتییک طرح،یا داستان کوتاهیا نمایشی تک پرده، که به لعنت سگ بیارزد ندارند، توصیه میکنم، چرکِ تن داستان نویسها و شاعرها و نمایشنامه نویسها را، با کیسه بکسِ نقد غلط انداز نگیرند. که کل اگر طبیب بودی …
همین جا بگویم به مقوله نمایشنامه در چند جا پرداخته ام وحرف اول را در این زمینه، هنوز نویسندگان دههی چهل میزنند، مثل اکبر رادی و بهرام بیضایی و ساعدی و خودم، و بقیهیا به کار اقتباس اندیا غسل ارتماسی با آن. و آنچه ازاجرای تئاترهای امروز باقی میماند، جدای از تجربهی گران کارگردان، مقادیری پوست تخمه است در کف سالن:
اگر چه ما هنوز مشکل رو خوانیِ نمایشنامهها را با اکثر شیفته گانِ مباحث جمال شناسی داریم، و اوراد کاهنان آسان تر از دستنوشتههامان در آتشکدههای تئاترخوانده میشود! امایک متن نمایشی ضعیف که بماند، بهتر ازیک اجرای خوب است که با پروژکتور خاموش میشود. باقی بقایت، جانم فدایت!
و اما عجب حنایی به کفِ دست ما گذاشته ای صالحپورجان! از فرداست که توپهای ناوران، ازهمین پایگاه شبه گیله واییِ تو، بی ادبی به طرف ما شلیک بکنند.یاد رحمت جان موسویِ غزلسرا افتادم، که در آخرهای دههی سی، تزِ کاری کنیم در مطبوعات فحش مان بدهند، تا مشهور بشویم، را داشت!
یکشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۸۰
|