مهر ۲۹


سال‌ها پیش، دربُهتی شیرین، پدر قصه‌ی عاشقانه‌ای برایم گفت که خود، قهرمانِ آن بود. از او، و آن قصه، اسکلتی بیش نمانده است. یادش به ناز و نیاز باد!

اتاق خاموش و بهم ریخته بود؛ با دریچه‌ی بسته و پرده‌ی افتاده؛ و تِلی ازخُرده ریز و زباله. آن گوشه، قوری کنار منقل، تازه از غلغل افتاده بود. کَُپه‌های آتش، با لایه‌ی خاکستری، مثل پلک‌های نیم خفته‌ی گربه‌ای سفید ومُردنی بود.
جا هنوز پهن بود و از بیرون صدای پا و سرفه می‌آمد. در صدا کرد. هزارپا‌یی از حاشیه گلیم به طرف دیوار رفت. مرد، تکیده و سوخته به اتاق آمد؛ با پیراهن و جلیقه‌ی چرک و ریشی چند روزه و خط‌های درهم توی چهره. ‌یادش رفت و‌یا نخواست در را کیپ کند. انبر را برداشت و سرما زده، آن را توی منقل چرخاند. ذرات خاکستر، رقص کنان بالا رفت، چشم‌های آتش سو گرفت. مرد وقتی انبر را زمین گذاشت، سر و شانه‌اش برفکی شده بود!
بیرون نم‌نم باران می‌آمد. مرغ‌ها توی باغچه کِز کرده بودند. آسمان سیاه و گرفته بود. گربه‌ای بغ زده روی هِره چُرت می‌زد. صدای باد می‌آمد و شاخه‌ها خیس بود. برگ‌ها با دُم برگ‌های بریده، در خِش خِش و معلق در باد؛ تیرِ چوبیِ چراغ برق، خیس و خاموش، نبشِ کوچه مانده بود. دو کلاغ بر حباب و قرقره‌ی سفید آن، روی تیر نشسته بود. مرد، از لای در نگاهشان می‌کرد. سرما را حس نمی‌کرد. قوری دوباره به غلغل افتاده بود. اتاق بوی چای کهنه و جوشیده می‌داد. فنجان چایِ سرد شده، جلوی رویش بود.
چیزی توی حیاط صدا کرد. گربه پلک‌هایش بهم خورد. مرغ‌ها به صدا در آمدند. مرد نگاهش رااز روی درخت چنار گرفت؛ توی حیاط ریخت: یک کلاه پره‌دار بود. با لبه‌ی سیاه و براق، روی سنگفرشِ کنار چاه افتاده بود.
شانه‌هایش را بالا داد: ”به من چه.” و دستی به فنجان زد. سرد بود. توی قوری خالی‌اش کرد، دوباره ریخت. یک حبه قند برداشت،‌ یکی دوقُلپ از چای خورد.

حالا آرامش کوچه، به هم خورده بود و بچه‌ها دوباره پیدا‌شان شده بود. با انبر، در را خواست کیپ کند؛ اما آنها چیزی را واگویه می‌کردند. انگار مربوط به خودش می‌شد. آیا شکار شده بود؟ بهانه‌ای دست بچه‌ها داده بود؟
صدا، هر آن بیشتر می‌شد؛ و توی گوش او زنگ می‌زد:
“َ کل بوشو: (کبوتر نر، رفت
‘ کوتر بوشو: (کبوتر ماده، رفت
ای وای می‌کوتر زاکان!”: (وای به بچه کبوتر‌هام!)
ترس برش داشت و چه تلخ، خودش را بازیچه‌ی دست بچه‌ها دید!
باران تند شده بود؛ باد شاخه‌ها را تاب می‌داد. از کوچه صدایی به گوش نمی‌رسید. همه جا ساکت بود. بچه‌ها رفته بودند. باران فرار شان داده بود. در صدا می‌کرد. انگار‌یکی پشتش بود. اتاق، از بیرون خاموش و دِق زده بود.
مرد، روی لبه‌ی تخت نشست. با دست‌های سرد و بغل زده. لب‌هایش بی رنگ و نگاهش ‌یخ بود. جلوی رویش، پیراهن چیتِ گل باقلاییِ زنانه‌ای، به رخت آویز بود .
مغموم نگاه می‌کرد: ”چه روزهایی …”
تکه سنگی توی حیاط افتاد: ”آی، اینجا کسی نیس؟ صاحب خونه! ”
مرد مژه نمی‌زد. با حسرت، دست‌ها را به هم می‌فشرد. بغض داشت و چشمهایش پُر بود. لاشه‌ی پیراهن چیت جامانده‌ی زنی را پیش‌رو داشت. زنی که جایش گذاشت:
چه روزهایی … پارسال، بمانی اینجا بود. پیشِ خودش. زندگی‌شان گرم بود. کاش نمی‌رفت. کاش همین جا می‌ماند.
از بازار که می‌آمد؛ اتاق‌تر و تمیز، رفت و روب شده؛ بمانی با موهای بافته و سیاه، و بر و رویی بزک شده، در انتظارش بود.
سرخوش می‌آمد تو؛ و می‌زد خودش را به لودگی و بی عاری:
“خیال می‌کنی اگه زنم نشی، آسمون زمین می‌آد؟ هه هه … چیزی که فراوونه، زنه! یه روز دیدی دست‌ یکی‌رو گرفتم؛ باخودم آوردمش خونه؛ بی بله برون و بزن و بکوب! البته نه هرکی‌ رو…”
بمانی می‌خندید و با صدای نازش می‌گفت:
” خودم دست به دست می‌دم تون! اما شب جا مو با‌هاش عوض می‌کنم!”
دوتایی می‌نشستند پهلوی هم، شام می‌خوردند. بعد حرفها کمی‌ رُک و جدی می‌شد. بمانی می‌گفت:
” تو خیلی خوبی. بِهِم محبت کردی. بی جا و سرگردون بودم. پناهم دادی. اگه تو نبودی
حالا معلوم نبود، زیر پای کی باید بلند می‌شدم.” او می‌خندید و به شوخی می‌گفت:
”‌یا کی زیر پات می‌نشست و بلندت می‌کرد!”
وتندی زهر حرفش را، ‌با شیرینیِ خنده‌هاش می‌گرفت:”خوبی از خودته، تعارف نکن! به مرگ خودم، من از روی دل سوزی نیاوردمت اینجا. همه چی مال خودته. این خونه زندگی و خرت و پرت‌ها و بقیه. روزی که دیدمت، عکست تو دلم افتاد. آوردمت خونه.
اختیاری هم نبود.”
و بعد چای می‌خوردند و می‌رفتند توی جای شان. بمانی جایش روی تخت بود؛ و او زمین می‌خوابید. هنوز سور و سات عقد جور نبود:
چهار ماه پیش بود. بهش سفارش‌ یک خانه شده بود. رفته بود زمینی، ویلایی، چیزی برای سرهنگ ردیف کند. دیده بود بمانی جلوی ایوان نشسته و بُغض کرده است.
پرسید:” چی شده؟” بمانی تندی زد زیر گریه و گفت:” سرهنگ بیرونم کرده، جایی ندارم برم.” او گفته بود:” خب دختر، این که گریه نداره. پاشو ببرمت خونه خودم.”
و آورده بودش اینجا. بعد، کار دست خودش داد و خاطرخواه‌اش شد!
چی بگیر و بخر، قیامت! کودریِ چادر نماز، کت و دامن، کیف و کفش، روسریِ ابریشم؛ جفت گوشواره و چهارتایی النگو.
تا‌یک روزِ سردِ سیلابی، که بمانی لبه‌ی دامنش را،‌ یک وجبی بالا زده بود و؛ از توی آب گرفتگیِ حیاط، آمده بود در را به روی او باز کند؛ او دلش مثل‌یک ساعتِ شنی ریخت!
چشمهایش برقی زد و گفت:
” ببین، دوستت دارم. اگر نگیرمت؛ می‌ترسم لامذهب بشم! زن و شوهر می‌شیم؛ خب؟”
و بمانی موهای خیسش را تکانده بود و چه با ناز، گفته بود:
” کاش بختم هم،‌ به سفیدی پاهام بود!”
و بعد، قرارشد به دفترخانه بروند؛ که رفتند.اما سجلِ بمانی زد ناقص درآمد. با‌یک کارچاق کن از دفترخانه زدند به کلانتری. پسرک نوخط و بور و زِبِل بود. توی راه، آنها کنار هم می‌آمدند و مرد، بی خیالِ آن دو بود، که باهم حرف می‌زدند!
پسرک به زبان محلی پرسید: ”این آقا، کی‌یه؟” بمانی پشت چشم نازک کرد:” آشنامه؛ می‌خواد بگیردم!”
و بعد همه چیز عوض شد. به خانه که آمدند؛ بمانی بنای خودسری گذاشت. آدم، ‌یا زنِ دیگر شد. الکی بهانه می‌گرفت. ناسازگار و عاصی؛ و به بهانه‌ای از خانه بیرون می‌زد.
مرد، چه از دستش برمی‌آمد؟ هیچ! او که نمی‌دانست بمانی چه دردش بود.
یک شب، تا بوق سگ نشاند و حرفش زد:
” من که کاری بهت ندارم. حرفی بهت نمی‌زنم. هرچه گفتی، گفتم چشم. هرچه خواستی برات خریدم. تو از خودمی. نباس اذیتم کنی. براچی بهانه می‌گیری؟ مگه نمی‌خوای بامن زندگی کنی؟ دست از لجبازی‌هات بردار. با من ‌یک‌رو و مهربون باش. خوشبختت می‌کنم. قول می‌دم. خانمت می‌کنم؛ تو دلم جات میدم. قسم می‌خورم. بی‌شرافت هستم اگه دروغ بگم!”و روز که شد و آفتاب زد؛ بلندش کرد:” خب، شناسنامه‌ت هم که حاضره. پاشو بریم. بریم محضر!”ولی بمانی چیزی نگفت. فقط خندید. مرد، خوشش نیامد. پرسید:” براچی می‌خندی؟” ” هیچی” “نه بگو” ”باشه خب. یه چیزی ازت می‌پرسم.” “بپرس.” بمانی آهسته و با کمی‌شرم گفت:” آخه بدت می‌آد!” “نه، بپرس.” بمانی پرسید:” تو، شغلت چی‌یه؟”مرد جا خورد، اخم کرد. بار دیگر دلش ریخت. بمانی گفت: ” دیدی بدت آمد!” مرد گفت: ” نه. براچی بدم بیاد. واقعیت رو باید گفت. من شغلم دلالی‌یه.” ” دلالی‌یعنی چی؟”مرد، صدایش بلند شد. بمانی قهر کرد. او دلش سوخت. آهسته گفت:
” دیوونه‌م کردی. نمی‌دونم منظورت چی‌یه؟ اما باشه خب. می‌گم. دلالی … دلالی‌یعنی این که… [مرد بُغضش بود و از خِرِ گلویش حرف می‌زد]:
”‌یعنی این که … من میرم بین دو نفر واسطه می‌شم؛ ‌یکی‌ یه چیز می‌فروشه، ‌یکی اونو می‌خره. من این وسط فایده می‌برم!”
این جا بود که، بمانی دورخیز کرد؛ حرف دلش را زد:
” ببین، گیرم‌ یکی چیزی نفروخت؛ طرف دیگه هم چیزی ازش نخرید؛ اون وقت تو، چه کار می‌کنی!‌هان … چه کار می‌کنی؟”
حالا فهمیده بود. بمانی نمی‌خواست زنش بشود. داشت بهانه درمی‌آورد. دلش شکست. گفت: ” اسباب‌هاتو جمع کن،‌ برو.”
خیلی حرف بود. بمانی پرید. مثل این که نا نداشت؛ ‌یا توی زندان بود. طرف صندوق رفت. میله‌ی قفل را، که مثل ‌یک تیغه‌ی شمشیر آهنی بود، کشید. در صندوق را بالا زد. عطرِ لباسهاش، مثل بوی سوخته تریاک، پیچید توی بینیِ مرد.
بمانی، رخت تازه پوشید. بقچه‌ای پهن کرد. از روسری ابریشم بادکوبه‌ای، تا زیرپوش‌های ساتن و جوراب نیم ساق و نخ اعلاء و گوشواره‌ها و النگو و دستبندٍ مینا را کُپه کرد و پاشد و‌یک نگاه، تنها‌ یک نگاهِ آبیِ گیج و مهربان، به مرد کرد و گفت:” این‌ها رو، ببرم شون دیگه، نه؟”و چون پاسخی نشنید، بقچه‌اش را زیر بغلش زد و مغموم، بیرون رفت:
چه از خودش گذاشته بود؟ هیچ! یک پیراهن چیتِ گُل باقلایی و‌یک قسم دروغ! -:
” اگه بمیرم، فراموشت نمی‌کنم!”
و حالا مدتی از آن زمان می‌گذشت. و او، در این مدت، چقدر پیر و شکسته و مایوس شده بود. اتاقش هم همین جور: سرد، خاموش، بُغ زده! و چقدر تنها مانده بود.
بی خود نبود بچه‌ها شکارش کنند، دم بگیرند:
“َکل بوشو،
‘ کوتر بوشو،
ای وای می‌کوتر زاکان!”
منقل خاموش و سرد بود. بیرون برف می‌آمد. در، صدایش بلند بود. انگار‌یکی پشتِ در بود. داد می‌زد: ”آی، این جا کسی نیس؟ صاحب خونه!” مرد، مغموم و دلزده پاشد. چیزی روی شانه گذاشت، کفش کهنه‌ای پوشید؛ و بیرون زد. کی می‌توانست باشد؟
هیچ. پسرکی غریب. کلاهش را می‌خواست:
” بچه‌ها، به شوخی پرتش کرده‌ن این ور. این جا افتاده. او حتم می‌داند!”
مرد پرسید: ”همین‌ها که دم گرفته بوده‌ن و شعر می‌خوندن؟ ”پسرک گفت: ”بله.”
مرد چشمهاش برق زد:” پس، سر به سر تو می‌ذاشتن!”
پسر گفت: ”آره.”
مرد گفت: ”خب پس،‌ بیا تو! اوناهاش، کنار چاهه. برو ورش دار!”
پسر کلاهش را، که‌ یک کم برف رویش نشسته بود، برداشت، از خانه بیرون رفت.
حالا او تنها بود و چه آرام: و خواسته بود در را ببندد، که جا خورد؛ دلش هری ریخت: ”عجب، بمانی!” خونسرد پرسید: ”چی می‌خوای؟” بمانی هول شد. زبانش بند آمد؛ و چادر از روی سرش لغزید. به نظر دستمالی شده می‌رسید.
گفت: ”هیچی. فقط اومدم بگم … من، من …خطا کردم.”
مرد با تمام صدایش فریاد زد:
”اومدی شرحِ بلاهایی رو که به سرت آوردن، بهم بگی؟ خب این که از اون اولش هم معلوم بود. تو که با اون قسمِ دروغت، خوشبخت نمی‌شدی که!” و در را به رویِ او بست!
بیرون برف می‌آمد. همه جا‌یخ زده بود. مرغ‌ها پشتِ در بودند. در ناتمامی‌آن شبِ سرد، مردی کنارِ آتش نشسته بود؛ و به سرنوشت مبهمِ ‌یک زن فکر می‌کرد. آن زن بمانی بود!

رشت: زمستان ۱۳۳۸

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید