آپارتمان نقلی و نوساز بود، با لوستر و دیوار کوبهای سنگی،یکی دو تابلوی نقاشی و چند گلدان پر از برگهای تزیینی، و دو پوست برهی سفید، که بر زمینهی سبز و پرزدار موکت، هوایی کوهپایه ای از تابستان داشت.
مرد هر از گاه میآمد، زمانی کوتاه مغموم مینشست روی مبل چوبی منبت، زن چای و سیگار میآورد، با احتیاط در حرف و نگاه، به انتظار میماند، تا مرد خود چیزی بگوید و مرد گاه هیچ نمیگفت:
«بشین میافتی …»
پسر که پنج سالش بود، با شیطنت گفت:
«نمیافتم بابا جون.»
و دختر که سیزده سالش و دامن سفید با حاشیهی تور و بلوز ارغوانی تنش بود و کاربرد این دو رنگ را در عکس برگردان کالکسه ای، روی بلوز زرد مادر، با طرحیک «آر پی. جی.» پشت پیراهن آبی، روی شلوار کوتاه پسر داشت، گفت:
«مواظبشم بابا.»
پسر اصرار داشت روی سه چرخه اش بایستد و دختر تنهایک دست او را توی دست خود داشت.
مرد گفت: «میافتییک جات زخم میشه، بیا پایین.»
زن گفت: «بیا پایین.»
و اضافه کرد: «اعصاب ندارم، از دست اینا …»
دختر با اعتراض گفت: «اینا …!»
و از زیر شانهی پسر گرفت و گذاشت ش پایین.
زن، پروانهی صدفی سرخی، گرهیک طرف سرش بود، با گوشی خلوت و موهای جمع شده و کشیده به بالا، که انگار، فاصلهی صخرههای سنگی سپیدی را، تایک پارک جنگلی، بال زده بود و در کمین دو سنجاقک طلایی _ ابروها _ نشسته بود و سرخی لبها، دو ماهی قرمز مرده را روی آب سبز حوض، به خاطر میآورد:
مرد در تحسر و وسوسه ای آشکار، نتوانست «کوچولو» را جای «مرده» و «برکه» را جای حوض بنشاند و سبیلهای پرپشتش را که بر عکس موهای انبوه سرش سیاه بود، جوید.
زن گفت: «کشتی ت که غرق نشده؟»
مرد گفت: «خودم غرق شدم.»
و اضافه کرد: «ما بایدیه جوری تمومش کنیم.»
زن گفت: «تو که تمومش کردی، با این گاه بی گاه به خونه اومدنت.»
دختر _ مثل شرابی در فاصلهی لب و جام، با طعم بوسه ای ممنوع، در اندام وارهی نیلوفری خود _ با پسر از پذیرایی بیرون زد و مرد که مزهی تلخ سیگار توی دهانش بود، کمیاز چای خورد.
زن گفت: «یه ماهه اینجا بار آوردیم، از خجالت سرم پایینه. نه کسی میره، نه کسی میآد. انگار با کفشهای کهنه ت، پشت درِ اتاق دارم زندگی میکنم.»
مرد گفت: «وقتی تو جدایی رو پذیرفتی، انگار باید پا از تو کفش من در آورده باشی!»
زن گفت: «جدایی، هوم! تو داری اونو به من تحمیل میکنی.»
مرد گفت: «وقتی تو حرف میزنی، من ترس برم میداره.»
زن گفت: «انگار ما دعواهامونو کردیم، تو از چی میترسی!»
مرد گفت: «از اینک قشنگ تموم نشه.»
زن گفت: «من که معشوقه ت نیستم میخوای قشنگ تموم کنی!»
و به توری سفید پنجره نگاه کرد. انگار مرد را که در کنار تور بود نمیدید. پرده از باد، گرد و قلبمه میشد. مثل گربه کمانه میکرد، با دور خیزی میآمد، بعد چینهایش صاف میشد و به بیرون عقب مینشست.
آسمان، پر از کپههای ابر، هوا مرطوب و در تدارک باران بود.
پشت ابــر، آفتــاب _ چون تاتاری بایک گــاری، و باری از تاریکــی _ بر فــراز شهـــر میگذشت.
مرد گفت: «انگار واقع بین شدی.»
زن گفت: «نه که تو خیلی بودی!»
و بعد دستپاچه گفت: «دوباره دارم کفری میشم.»
مرد گفت: «استغفر الله …»
زن گفت: «تو به این مسئلهیه جوری نگاه میکنی که انگار بچهها جایی توی زندگیت ندارن.»
مرد گفت: «توی زندگی تو که اینطور بوده.»
زن گفت: «اونان که ما رو به هم قفل کردن.»
مرد گفت: «ما هیچ وقت به هم قفل نبودیم. تو هر وقت دلت خواست رو پاشنهی پات چرخیدی.»
زن گفت: «تاوانش چییه حالا؟»
مرد گفت: «تنهایی …»
زن لرزید و گفت: «بسمه، بسمه.»
و با صدای خیس خواند:
«اسب تابستان
به ارابهی پاییز بسته شد
دریغ ازیک آبتنی
در برکه.»
آذرخشی زد، مرد به چتری که با خود نداشت فکر کرد.
زن پوزخند زد: «هوم، مدل شعرت بودم و نمیدونستم.»
مرد گفت: «من رو مدل کار نمیکنم.»
زن گفت: «میدونم دنبال قهرمانی.»
بیرون انگار باران میزد، وباد، بایک تکه از شیروانی، در کلنجار بود.
مرد گفت: «تو هم میتونستی باشی.»
زن گفت: «یه پل که بودم، اگه نه، صاحب چیزی نمیشدی.»
مرد گفت: «الانه شم نیستم.»
زن گفت: «داری کهیک آپارتمان پشت قبالهی طلاقم میخوای بیندازی!»
مرد گفت: «یه خرما رو چهل قلندر میخورن.»
زن گفت: «من تفاوتی بین قلدر و قلندر نمیبینم.»
مرد گفت: «منهم بین خر و خرما.»
زن خواست چیزی بگوید، اما ترجیح داد ساکت باشد.
مرد گفت: «از اون همه چفت و بستی که ما رو به هم قفل میکرد،یک باریکه نخ بیشتر نمونده.»
زن گفت: «باریکه؟»
مرد گفت: «ما مجبوریمیه جوری تمومش کنیم.»
زن گفت: «عجله ت از صدام بیشتره! حالا کی مجبورت کرده، تو این جنگ.»
مرد گفت: «نوع زرگری ش بدتره.»
زن گفت: «کجا زندگی میکنی؟»
مرد گفت: «تو جامعه.»
زن گفت: «جامعه بدتر از اونییه که فکر شو میکنی.»
مرد گفت: «فکر شو نمیکنم، میبینم.»
و بعد مدتی چیزی نگفت. فقط سیگاری گیراند و دودش را با بغضی که برای زن آشنا بود، با چاشنی صدای رعد و رادیو و خطبههای جنگ، ازیک مانور آبی _ خاکی در همسایگی، به سینه برد.
حالا گریهی نا آرام زن بود و آبشار صدای پسر که بر دیواره شنی قلب مرد، ریزشی دردناک داشت و بایک کودکستان، تنهایی _ میخواند:
«یک شب در خواب دیدم
سوار بر اسب شدم
رفتم لب دریا
لالا، لالالالا
لالا، لالالالا
لالا، لالالالا
سوار قایق شدم
در موج پارو زدم
رسیدم به جزیره ای زیبا
لالا، لالالالا
لالا، لالالالا
لالا، لالالالا
به به چه رویایی
چقدر تماشایی
افسوس که از خواب پریدم.»
مرد، پیش از آنکه گریه کند، برخاست. زن ناباورانه گفت:
«نمیشه که بمونی؟ من تنهام.»
مرد با صدایی لرزان گفت:
«کاش میتونستم، اما برام خیلی سنگینه. بهتره که برم.»
زن بغض آلود فریاد زد:
«به خاطر همه چی … به خاطر بچهها … فقطیک امشب.»
مرد آرام پرسید:
«آخرین شب از چهاردمین سال؟»
زن گریه کنان گفت: «بله، بله، بله!»
مرد آرام گفت: «میرم بیرون کمیتو بارون قدم بزنم.»
و بازپسین نگاهش را، از موکت پرزدار، با رنگ چمنی سبز و مبلمان چوبی کنده کاری شده _ که نه چندان بی شباهت به جنگلی سبز، اما در حال خشکیدن بود _ گرفت و چون کبوتری که جای خزیدن ماری را، در برگهای خشک و خیس آشیان خود دیده، به هوای طوفانی و غمبار بیرون سپرد.
حالا، زن و بچهها، او را در مارپیچ پله و بعد که از آپارتمان خارج شد، تا مدتها از آن سوی پنجره، زیر نگاه خیس خود داشتند.
پیچ خیابان آسفالته، پایانی بر دو خط موازی و شسته بود، که آبهای بهاری را، در جدولی سیمانی با خود میبرد.
پاییز ۶۴