پانوشت سفر امریک
|
همای عزیز، به رغم اعتقاد و باور ادبی و هنری ات، به آنچه از این دست، از من ات به چشم آمده ، نه به باج و خراج، که لولیوش و بازیگوش، از کنار آن گذشتی! دیر زمانی خود را از ما پنهان داشتی، دریغا… آوازم را از مخاطبانت پنهان مدار !-: میخواهم نگاه خلاّقت را ، معطوفِ به دو غزل ریزبافتی کنم، که در گستره ی صدای تو، واخوردگیهای انسان معاصر را، با بُغضی شکسته در گلو، در چالش با عشق ِ به حراج گذاشته شده، در جامعه پندارگریز ما، پژواک میدهد.
گرفتی یار، ببر!
مرا به پای تمنا، به راهِ یار ببر
دلی نشد که ببازم، سری به دار ببر
حریم عشق نشاید به پای یار شکست
مرا زیارتِ خاموش آن دیار ببر
دو شمع مُرده بیفروز در سیاهی ِچشم
به نیش کژدمِ آن زلفِ تابدار ببر
هزار فتنهی خاموش، مانده در چشمت
به چشم روشنیی مردِ کارزار ببر
نه خوش، که میگذرد بی تو، در میانهی راه
مرا کنار بنه، باری، خود آن شکار ببر
پیام دل شکنت، وای، خوابِ چشمم بُرد
مرا به وعدهی آن بادهی خمار ببر
تو دل چه میشکنی، یک نگاه به آینه کن
هر آنچه مانده، تو از من به یادگار ببر
چنان که خُرده فروشی میکنی درعشق
گمان مبر، که کلان میبری، قرار، ببر
شبی که چادر مهتاب بود و گریهی ابر،
چه بیحجاب گذشتی، گرفتی یار، ببر!
محمود طیاری
مریلند- امریکا – اول ژانویه ۲۰۱۱
ُهمای عزیز
اگر تمام ظرفیت این غزلْ شعر را میگرفتی، به خصوص لحظهی پایانی اش را، که از ردیفِ ببر، شهودی وغافلگیرانه، به دو معنا استفاده میشود: معنای دوم آن، درآغوش گرفتن است و معنای اول آن با خود بردن؛ صدای شکستن آن بُغض را،که یک جور حسّ ِازدست دادگی است، در گلوی خودت میشنیدی!
کلماتی چون مردِ کارزار و شکار، که هر دو در یک بیان تراژیک، ازجاماندگی انسان آزاده، و جایگاه رقیب میگوید؛ بی آن که هشدار تلویحی به او را، با چالشی که در پیش دارد، و مغلوبِ یار به غنیمت گرفته شده از او است، نادیده بگیرد.
تو دل چه میشکنی،
یک نگاه به آینه کن
هر آنچه مانده ، تو از من به یادگار ببر!
معشوق در آینه، جز خود که نمی بیند، و این خود تمام آن چیزی است ، که عاشق دارد و از خود وا مینهد! -:
عشق،
مسافر تنهایی است
با قلبی در چمدان
و چهار پله پایین تر از آنجا که من ایستاده ام
–
آی…!
زغال نگاهت در سینهام میسوزد
و خط آتش سیگارم مرا از تو، به تاریکی می برد
–
بیرون افتادهام ازتو
نیمسوخته، اما
با دهانهی خاموش، هنوز دود میکنم!
خب این تفألی بود، از شعری به شعری؛ بی آن که فالگوش ایستاده باشی، به گوش که بگیری، کافی است؛ اگرچه… با صدای پای پاییز، آوازهی این شعرها، تو را به جستجوی زمان از دست رفته، وا خواهد داشت!-
خواب روی تو میدیدم
به وقتِ گریستن
در بیداری
آهو تیری در پهلو داشت
چشمت حرفی با من در تنگه ی ابرو
آری…!
–
حاشا دور
کاشا نزدیک
–
آزمندانه بال می زنم
با دو لب
یا نیمی از آن!
–
پرسیمرغی در هوا
چرخ میخورد
و من به دهانِ درّه میافتم!
با درود و بدرود-
پدرخوانده!
اردیبهشت ۳۱ام, ۱۳۹۰ در ۱۲:۴۵ ق.ظ
سلام استاد. هوس باده ی ناب کردم، ناگاه دیدم بر در میکده ی شمایم و ننوشیده، به نیم نگاهی بر جام لبریزتان، تا خمار مستی رفته ام. دست مریزاد. درود و بدرود