پانوشت سفر آمریکا
بندِ ناف
نمیدانم امروز چرا Ellie زنگ نزد؛ اوقاتم تلخ شد و به دلایل جانبی ِزیاد، روز سنگینی را بیعطر صدایش، پشتسر گذاشتهام.
اهمیتِ در کنار او بودن ، مثل شکستن حسِّ غربت برای هردومان، انگار خیالی بیش نبوده و من همیشه، با تصوراتِ ذاتی خودم ، دارم بیستون را خرج عشقی میکنم که ُشهرتش به قدرِ ناخنی به فرهاد نمیرسد!
وقتی خودم را جای Ellie میگذارم، این که خیالِ رفتنام را به او بگویم، به نظر سنگین میرسد. اما خیلی هم مطمئن نیستم . شاید او هم از خیلی پیش، خودش را برای شنیدن این حرف – یعنی بازگشتم به ته چاهِ غربتی دیگر،- آماده کرده است!
بعد ازچند باری مریض شدن، از بی حسی ی سرانگشتهای دست چپ، تا چیزی شبیه سرفههای مرد «خنزر پنزری» و تا این یکی دو روز آخر که در یک ناسازگاری ِغذایی ، بخش زیادی از آب بدن، و همه ی اشتهایم را از دست داده ام، امروز به حالتِ ماهی ی روی آب مانده ای درآمده ام که با عوض کردن ِآب آکواریومش، شاید آب ُششهایش به کار بیافتد، و از فلسهایش برای دوباره شناورشدن- به ته ی آبهای زندگی – کمک بگیرد. !
. در این سفر، – تازگیهای جهانیاش به کنار، که پیش بینی میشد ۹ ماه طول و هزاران لحظهی کشف نشده در بطن آن باشد ؛ به جنینی سه ماهه بدل شده ام، که برای پسْ افتادنم به ماندابی دیگر، منتظر تکانهای بعدی هستم؛ و جز حس تاوان، و شرمندگیی پیش رو،- که پروازی طولانی را، به مدتی کوتاه تر از آن چه در اندیشهی دیداریام بود، برایم رقم زد ؛ – بندناف دیگری به گردنم نیست!-:
آنچه به چشم میآید، تنهاییی ژرف آدمهاست. در اینجا، از کریسف کلمب، جز چند پراخوت جنگی، و کلاغهای سفیدِ دور پرواز، نشسته بر ِشبْهِ ایوان مدائن، که چشم به دهان کنگرهای با دندانهای ریخته یا آویخته به روکش طلا، دارند؛ و فرشته ای پای در سیمانْ ، بی بندِ تنبان، چیز دیگری به چشم نمیخورد! آن دیگرْ آدمها پنج روز هفته را در سکوتی مرگ زا، به کار و، بارِ شکم میبرند!
چونان حرفی از یک واژه سرخ، در جدولی با خانههای کور و کلماتی متقاطع ، که در گذر و اتصالِ به هم، به مفهومی تنها و مجرد ؛ و در جمع بست، ُمرّکبِ نامریی است که بال ِکلاغانِ ُنکْ مدادیی آتشخوار را به اصول استراتژیک و مفاهیم جدل برانگیز و دموکراسی ی صلحْ پرهیز، سیاه میکنند!
و اما…
کلاف راهها به هم بافته ، هزارپایی با چشمهای قرمز، که تصویر و برگه ی خلاف ماشینت را، برق آسا و بی وقفه ، به درِ خانه ی سوت و کور، – که تنها به سوسوی چشم دو بچهی سیاه و بی سرپرست روشن است،- میرساند!
دستِ رباطی پنهان، مفاهیم بیگانگی را، با درشت نماییی پلیس، و سبز نمایی چراغ قرمز، بزرگنمایی راهها و کورنماییی چشم الکترونیک ، فروشگاههای سانترال و ساختمانهای ُاختاپوسی و مواد مصرفیی اقیانوسی، انبار عظیم کنسرو ها ، کوسه و نهنگ و خرچنگ و زنجیره مک دونالد، با تفالهی گوشت و ُسس خردل ، بیادویه و پیاز، پوشاک از پشم تا کتان، حریر و زربفت و آخرین ابزار و پدیدههای تکنولوژیک و فرآورده های نانو، با تقطیع برنامههای رسانه ای، در منشور رنگ و نور و ترکیبی ازماکت و ژاکت و ستاره و مانکن، با عبور ذهنی از تو در این جدول کامل میکند.
نام تو میتواند، حرف اول واژه ای باشد، که معنای جملهای در جدول، به تعریف آن درآمده: وَعْدِه – ای از کاندیدای سیاه برنده ی انتخابات، بی فرجام مانده؛ و مرگ ارزان را برای عام در پی دارد!- و بیم از بیماری و بیکاری را در فقدانِ بیمه درمانی ، بین دو خانه سیاه، در حالت افقی ، تقطیع می کند!-
واشینگتن دی .سی – یکم آوریل ۱۹۱۱