خرداد ۲۸

پانوشت سفر امریکا

نسیمی کز بُن آن کاکل آیه / مرا خوشتر زبوی سنبل آیه

چو شب گیرم خیالش را درآغوش / سحر از بسترم بوی گل آیه

همای عزیزم

خط قرمز این شعر، در امضای بابا طاهر است، البته آنجا ‌که، پای عریان امضایش را زیرش می‌شود دید؛ یا خواندش.

خط قرمز تو هم، آب چکان صدایی است، که تو در کوزه می‌کنی؛ خواب درهر چشم تری می‌شکنی؛ یار در خانه گذاشته‌ای و تشنه لبان را با خود به گرد جهان می‌گردانی؛ و نیز با آن چه در شاخ اسرافیلی‌ات می‌دمی، مردگانی را بر پا می‌داری که روزگاری لاف مروّت می‌زدند، و حالیا با دلی خالی از انس، خواب زنده بودن شان را در بی‌نوایی، با نوای تو می‌بینند!

سعید عزیز

خون سفید جنگل را در شاخه‌ی تری که می‌شکنند، می‌شود دید. همان ‌شاخه‌ای که در سیاهی جنگل – و در مدیوم نگاه َاََبَرلورکایی شاملوی بزرگ – به سوی نور فریاد می‌کشد.

صدایی که تو می‌آفرینی، نه غلغله ی آب، به گوارایی چشمه ساران، در دشت‌ها و علفزاران کرهْ اسب چریده، که بی‌صدایی‌ی گلوهای بُریده، در دشت های بی بلا، خونابهْ چکان قتلگاه‌ها، خارستان‌ها و انارستان ها، از آشویتس تا کربلا است و چنان است که معنا در کلام تو، نه در هر خط، که نقطه به نقطه، نمایش گلبولی‌ی حیات انسان آزاد می‌تواند باشد:

در اپرایی که تو از تجانس و ترکیب موسیقی و شعر و تئاتر- سه گانه‌ی معاصر- به اجرا می‌توانی گذاشت، نبوغ تو، بی واهمه به کار من می‌آید،

بی کاش و افسوس، که این زمان دیگر هر کار شدنی است: که در جایی آورده ام :

« همه‌ی زندگی ما ، از کاش شروع می‌شه و به افسوس ختم!»

آن زمان شاید پدر‌ نی‌نواز گرامی‌ات نیز، در گهواره‌ای خسبیده بود که توبه رعنایی در آن غنوده ای و امروز آن را پیشآپیش، به موزه‌ی صدای ناب و موسیقی فلوت و فلات ایران، به افتخار واگذاشته ای.

حال اگر ریش سفید مرا به گرو می‌گیری، این دو اثر شبه اپرایی‌ام – «جامه دران» و «خونابه‌ی انار»- را، که قامتی افرایی به بلندای شب مهجور یلدایی‌مان ، با خورشیدی پنهان در بطن خود دارد؛ نه در چوقای شبانی، که این بار در استوره پردازی خود، کمان نه به پشت، که پیشِ رو- گیر، و خورشید سپیده دمان را، که جامه در شعر می‌درد؛ دف نواز شو، و در دشتی برف زده، با انارستانی سرخ، به آواز اهورایی بخوانش، آن چنان که خون هیچ زنده‌ی به ظاهر ُمرده ای، دامن تو فرزند خوانده ی نازنین ام را نگیرد !؟

محمودطیاری

مریلند- امریکا

خونابه‌ی انار

بامِ جنگل،
سپید و مٍه‌آلود
راهْ سنگین و برف :
بار و بار

چرخ ریسک
ُدم‌چکان در باد
چرخبالِ کلاغ :
قار و قار

شاخه‌ها
در غلاف برف، سفید
برسپیدار،
فوجِ ُسهره و سار

مرغکان را
آب و دانه، کجا؟
نیست در آشیانه ؛ جز:
خس و خار

مرده ،
تن ساقه سبز، مارمولکی
اِشکم آماسیده
پای بوته‌ی خار

جنگل
از پای مانده، در برفآب
بوی باروت؛ هر کجا:
که شکار…

تاج خاری به سر
انار ُسترگ
با گلوی بریده می‌خندد؛
باژگونه:
پای چوبه‌ی دار!
پاییز
۷۴

جامه‌دران

چهار‌کس می‌برندش
پای‌دیواری
با ِکِتف و رویِ بسته
چه سالاری…

مرگ در ‌مقابل ایستاده
جوخه آماده
خورشید دف زنان، با سپیداری
جامه‌دران، آری!

چهار زخمه‌ی‌همگون ،
چهار‌‌ چشمه‌ی ‌ُپر‌خون
چهار‌گل می‌روید، در‌گلدان
سالی پس از زندان…
– آنک سپیده دمان، باری …
پاییز ۷۴

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید