تیر ۱۲

نارنجستان


شهرزاد،
این قصه ناتمام بگذاشت
و چون بیمار بود؛ در بستر بیفتاد.
ملک زاد،
چهل شب بر بالین او بود
و خواب ، چون سگی ولگرد،
به گردِ چشمان او،
پرسه همی‌زد!

وچون حکیمان،
دانا نبودند؛
دفتر ایام چندان ورق نخورد،
که شهرزاد بمرد!
ملک زاد ، غلام مرگ را، با شمشیر دشنام
گردن زد؛
و سوار بر بال باد
تا آتش‌فشانِ سینه‌ی شهرزاد
که بی‌شباهت به یک نارنجستان نبود،
تاخت:

ابر سیاه، تو ندیدی ؟
– نه ، نه!
گم گشته‌ای به راه
ندیدی؟
– نه، نه!
سرگشته ای چو ماه ندیدی؟
– نه، نه!
– چوپان گله‌ها! خاتون قلعه‌ها، سیمرغ قله‌ها
ندیدی؟
– نه، نه!
– ای تک درخت بید،
تنها و نا امید!
آن یار بی‌پناه، آهوی بی‌گناه، ندیدی؟
– نه، نه!

– ای آب، ای باد، ای آتش!
آبْ روان ، بادْ دوان، تا آتش می‌خواست چیزی بگوید
آب و باد بر آن می‌افتادند؛آتش زبانه‌ای می‌کشید و –
خاموش می‌شد!
– دیو سیاه، تو ندیدی ؟
– نه ، نه!
– ای روسیاه، تو ندیدی؟
– نه، نه!
بهمن ۶۵

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید