ایلجار :
مجموعه شعر : محمد بشرا
“محمد بشرا ” را سی و چهار – پنج سالی است می شناسم . ‘طرفه آدمی است “درویش” به همین نام و مرام! و شعر محلی، تحفهی حس ِِغریب اوست : برگ سبزی در پوششِ ِِگیاه و زمین .”ُدلفکی ” است در پردهای از مه و ابر و برف. علفچریزیبا و سبز قبا با ُکره اسبانی سرخ و گله گوسفندانی و مرغانی در زمین و هوا و دریا . نیِ چوپانی در کوه ، با خرقه و چوقا و سینه درآتش. سپید رودی غلطان ، سیاه رودی پیچان ، در دره هایخاموششمال !
او الوغِ شعر ِگیلکی است. در سالهای نشرِ ویژه نامه های“بازار ادبی”، قلعهی شعرِگیلکانرا به توپ بست!
پساز آن، خاموشیبرگزید و چندی بست نشست: تا آقایانِ اسفل الشعرا – خواب ِخوششان به تاراج بادِ؛ که خوب ارث و میراث شعر پارسی، از زمان حنظله باد غیسی تا نیما و بعد را ، به کمک بحث های ساختاری! بین خودشان قسمت کرده اند و کارشان به الک دولک بازی در شعر رسیده است؛ – به بند و بست ادامه دهند: از وزن به شعر و از شعر به وزن برسند! نگفته شاعر و نخوانده ملا، دریغ از سرایش یک رباعی بر وزنِ لاحولولا قوت الله بالله !
حالیا بشرا ، ایضا چون ما سر از پوست و تخم به در آورده ، حاصل سالیان را به باد فنا که نه ، به آب بقاء داده!- :
( “ایله جار”: مجموعه شعر – به زبان و نشر گیلکان ) و عجب کل ورزایی است در شعر: قوچیخوابِ مذبح دیده؛ در مقابل آب و قند و آینه. و به راستی یک عقابِ طلایی. با کوهستانی و جلگهای و گردونهیچهارفصل؛ با ابر و مه و باد و باران و صدای تابستانه زنجره، در میانِ انجیر ُبن و گردو ؛ با صنوبران و به قول شاعرغرناطه : “بید ُبنان” ! و عجب ساحت و مساحتی دارد . با کمیغلو، گو-: هرچه تئوری بر آب ریز و ببر !
آیا او”تورگنیف”یاست، که یادداشتهایش را به شعر نوشته است؟ انگار در این ُملک کسی را سرِ ِآن نیست، این رشتهی دراز بگیرد و سِر و سماعِِ آن ببیند .
بر اینباورم بشرا، از پستانِِ ابر شیرخورده؛ و در دامانِ سبزه پرورشیافته، که”نیما”گونه، بر دامنهیتپهها و رود ها، و به پای سرو ِکوهی، پیچیده ساقهینیلوفریِحسِشاعرانه را . به مرغان باران، به گلههایابر، به باد ها و خاکهبارانِ؛ به مرغابیان وحشی و آب کفآلود و مغاکها و گمارهایجنگلی، کلاغانپیر، و گنجشکانِجوان… آه ، خدایا ! باورمیآورم تو را و دهقانانِزمین سوخته را، کنارههاینیلیِکوه و کرانههایرود را . نیما و داروک و سنگچینی از اجاقیخُرد ، و سنگپشت پیر و ماران و نیلوفرانآبی را!
دلم میخواهد سوگوارِ شعرِ امروز باشم . نه شعر ، که بی دردیِ آشکار و حس و زبان مسروقه در آن را .
واگویهایاینچنین را، اثباتِ عشق به سرزمینی میدانم که یلانش، بین شاخههای دو انجیر ُبن، با صدای دُهل، بر طنابِ عشق میروند؛ و سینه شان سپرِِ گوشتی است ، بین شاخ های دو ورزا !-:
۱ ) ورزا- گاو نر ۲۷ تیر ۱۳۷۱
چاووش میخواند
آسمان
ناصاف و ُپر لًک
باد سرد و ، ابر خیس و برگ زرد
برگ پژمرده،
به هر سو: – چون یکی ُمرده-
هست شالیزار، مرگ را بستر.
اردکان
در جستجوی دانه یا کِرمی
در میان آبراه و برکه : سرگردان.
ساقهی جو
در تلمبارو برنج تازه
در بازار
تُرد ًامرود و-
دهاتی دخترک، در انتظار یار
اندیشد:
” سه جریب کشت زمین و
گاو و گوساله:
پشت عقدنامه نویسند:
مهر، یک خانه.
بیست پنجاه شیربها و گوشواری از طلا، جامه؟
صبر باید ، تا بهار آید!”
پای پرچین
گوشواری سرخ دارد
شاخه ی عناب
بوته ی بی برگ توت جنگلی
چون مار
باد سردی می برد برگ درختان را
آه، میخواند یکی چاووش
میرود زوار
خندان
در نگاه مردم محروم
سرد
بنشانده علم، پاییز
در جنگل
چرخ ریسک، قصهگویان باز میخواند
ساقهی خشکیدهی شالی
بهر بلدرچین میماند!
باد سرد و ، برگ زرد و ، ابر – زرد
برگ پژمرده ، به هر سو
چون یکی ُمرده
هست شالیزار، مرگ را بستر…
شعر: محمد بشرا ( به زبان گیلکی : از- مجموعه ایلجار)
برگردان به فارسی : محمود طیاری