مهر ۲۹


در پرداختی مستقیم به مقوله نمایش، شاید لازم باشد ضلع جنوبی پارک دانشجو (مجموعه تئاتر شهر) را نشانه برویم؛ چون ضلع شرقی آن مدت‌هاست که به تسخیر “لعبتکان” درآمده است. شاید خیلی‌ها هنوز نمی‌دانند آنجا هم بعضی‌ها خودشان را گریم می‌کنند و اکران و پشت صحنه دارند!
البته این ‌یک بیان پارادوکسیکال، به شیوه‌ی ادبیات ژان ژنه‌ای بود؛با اجرای حاشیه‌ای شب‌های دو هزار تهران؛ در قالب دست کاری‌های ژنتیک!
حالا شما که میزان “IQ”تان بالاست و پشت دست ایستاده‌اید؛ نباید زیرآبِ زبان ما را بزنید. گرچه دیوار حاشا بلندتر از این حرف‌ها ست و مقوله “گریم ”، که همان پنبه‌کاری روی صورت است؛ جای خودش را به چهره آرایی به کمک “روژ” و“مداد سایه” داده و هیچ“آکتور” و “رژیسوری” آب‌شان این روز‌ها،با نویسنده به‌یک جوی نمی‌رود. با این وصف، پیاله اول را، سهم “بخت برگشته‌ای” می‌کنیم، که خیال به حجله فرستادنِ عروس تئاتر ایرانی را، با آلات و ابزار فرنگی دارد!:-
تا معضل تئاتر، به کمک مهره‌های پشت و گردن وا کرده؛ خلقی را به تماشای “دکترین” خود، بر بام کند!

اگرچه میانه‌مان، با‌یک کارت زرد، بد نیست؛ اما نمی‌شود که‌یک‌باره از ضلع شرقی، به وسط میدان تئاتر، که تازگی خاک برداری شده، بیاییم! ما که باستانی کار نیستیم؛ خیال سگ شدن هم نداریم، چرا که این بیشه، فراوان شغال دارد!
بااین همه،نخواستیم این جایزه‌های کوفتی را،که بیشتر به خالی کردن آب خزینه،و بالانس بیت المال در ستون هزینه می‌ماند!:-
یک جور استمالتِ توأم با دلالت، تا بخشی از پیام‌های تئاتر، پشت کامیون‌های هیجده چرخ، در جاده‌های تخت، به شعر نوشته شود: مثل “این نیز بگذرد ”!
و این، با دوست داشتن و بها دادن به تئاتر، دو تاست:
تا اتفاقی در سطح جامعه نیفتد،‌یعنی تئاتر به صورت هنر ناب، به میان مردم برده نشود و جنبه آگاهی بخش و ارزشمدارِ آن نمایانده نشود؛ بخشی از هویت و هنر وفولکلور وفرهنگ ملی‌مان در غبار و تاریکی می‌ماند؛ و مدیران اداری آن می‌توانند هر آش کشکی را پای خاله بنویسند و هر شعبده و سیرک و سیاه‌بازی و شلنگ‌تخته‌اندازی را جای تئاتر به خورد خلق اله بدهند .
جالب اینجاست هرچه تیترِ نشان‌داران و حمایل‌بندان تئاتر، درشت‌تر؛کارشان ریزتر و زبان‌شان دراز‌تر است! آنها حتی بخش کمی‌از ابزار شناسی و الزام به “کشف رابطه‌ی شئ و انسان در موقعیت خاص، یا تراژیک ” و “تقابل و هم‌خوانی آن را با صحنه” به کار نمی‌گیرند و از خیل بازیگر، بی درد و هویت، تنها ستاره‌های کاغذی می‌سازند و به دنبال مقوله مرگ مؤلف، حضور بی‌رمقِ شبه‌مؤلف خود را با اقتباس از متون،‌یا قلم زنیِ نمایشی بی‌خون، پر رنگ می‌کنند. جغرافیای درد برتر و روابط حسی و عاطفی آدم‌ها و منزلت فردی‌شان را، در کشفِ دردمندانه موقعیت، نادیده می‌انگارند . در حرف، میرپنج؛ روی“صفحه بیست و ‌یک اینچ”، شق القمر و فتح الباب کرده، مقوله تئاتر سال دوهزار را تا سطح“کوه‌های سه هزار و پشت آن”به باور شما ارتقاء داده! در عمل به عر و تیز درازگوشان مفر می‌جویند و آن را معادل با نوآوری، شکستن خط زمان و ریسک در آویختن به ریسمان صحنه می‌گیرند.
تئوری پردازی‌شان تا آنجا مستند و معتبر است که بخواهند گوشه‌ای از کار خود را توجیه‌یا تفسیر و‌یا تأویل کنند. تمایل به واقع‌گرایی و عبور از آن، با حفظ جنبه‌های استتیکی زبان، نوعی نظر کاربردی است، به موقع و فقط برای خودشان: اما آنجا که شتک آن را در نمایش “شب، روی سنگفرش خیس” دیدند؛ موتور زبان شان به کار می‌افتد؛ برچسب رئالیسم از کار افتاده را بر آن زده؛ بی اعتنا به “نیما ” که تا، نا “ به کجای این شب تیره ” می‌رفت (شاید، نه با گلوگاه خود) بیاویزد،“ قبای ژنده خود را”؛ از قاب کهنه شب و ژنده‌گیِ قبا، می‌گویند: که این ژنده‌گی، بر آن بنده‌گی؛ و رفتن به چاه ویل تاریخ، و هزاره‌های خلیفه گری، ارجح و چیره است .
بر آنم بپرسم: شما که خط شکن، قداست باز، و ساحت‌گرا هستید، چرا با چند خروار آجرِ کلمات و آگاهی‌های دبش، و اجرا‌های ریز و درشتی که در سن‌های گردان اروپا، با “‌هفت زاویه‌دید ”می‌بینید؛‌ یک برج کفتر، روی صحنه تئاتر ایرانی، با مصالح نو نمی‌سازید؟
شما که “‌داش ایسم – راج کاپوریسم” هندی را روی صحنه می‌آورید و اسمش را احیای “چارواداریسم” می‌گذارید؛ شما که غلغله ساز و بداهه نواز، به کمک طاووس‌های مست، آنوسِ“‌شو –آگهی”و والس‌های“ باکار – آنکارا ”‌یی را، در بزنگاه پای زشتش شد هویدا، به بهانه تزکیه نفس، با بالن به هوا می‌فرستید، شما که لباده‌پوش و کباده‌گیر، با پرتاب ‌یک تیر، (به فرض که هرچه دور‌تر) خیال تعیین مرز دوباره و کار روی پروژه‌ی “ اصفهان نصف جهان ”، در مساحت جغرافیای برتر را دارید و در باز آ‎فرینی حماسه، دست به توی کاسه سر مردم می‌برید و‌یا نان‌تان را در آن ترید می‌کنید؛ و با عینک نامریی، سنگ نبشته‌ها را بر قبور اشباح تاریخ، به هفت زبان مرده،برای‌مان می‌خوانید؛ ‘کنیه و سربندِ رستم را با بند کمرتان، به بازوی سهراب می‌بندیدو اسافل شاهنامه را در محافل سه‌قاپ‌اندازان، به پایان کارتان وصل می‌کنید؛ شما که عشق‌های بالکنی تان را به حساب“چهره‌های مونتاژ سینمای بلوار” می‌گذارید و شأنِ آن لرد انگلیسی را خرج شب کوری تئاتر ایران می‌کنید؛ هشدار! که پیش از شما و در دهه چهل، هنر مظلوم و نجیب تئاتر، قافله سالارانی داشته: “چوب بدست‌ها”‌یی در “ورزیل”، فریاد مظلومیت خود به آسمان برده، و شنل افتخار، در هجو دیوان‌سالاری روس، با اقتدار و به نشانه روح نجیب “ آکاکی آکاکویچ”، به همت‌“ جعفر والی” با دست‌های “ گوگول ”، به قامت “‌اکبر زنجانپور‌” دوخته شده است!:-
هنر به هفت شمایل و اقلیم، مردم سالاری‌ها کرده، و هوشنگ ابتهاج،با چه چنگ نوازی‌ها “‌بسترش صدف خالی‌یک مروارید‌” ‌بوده؛ نصرت رحمانی ‌“ آخرین عابر این کوچه، با سایه ای له شده به زیر پای اش، قفل بر درِ سقاخانه زده‌” و مست – هوشیار، پرسیده:
” آه، این جام مسین،
از چه سبب
روی سکوی، بدین سان گیر است؛
هوس میکده‌اش بود مگر،
که به چنگال تو
در زنجیر است؟ ”
کسرایی، کمان از آرش برگرفته، به پشت خود داده؛ مهدی اخوان ثالث، “چاووشی”‌ها خوانده؛ و شاملو: “چه بسیار سواران، بر زمینه سربی صبح، ایستاده دیده؛ هنگامی‌که حادثه، اخطار می‌شده است.”-:
“خدایا، خدایا،
“ سواران‌” نباید با متون خارجی و‌یا من درآوردی،
انرژی شان هرز برود،
هنگامی‌که متون نمایشی، به لعنت “ناشران دولت مرد‌” گرفتار آمده؛
هیچ مرکز چاپ و نشری، به توزیع آن اهتمام نمی‌کن!
و ما: “‌نمایشنامه‌ها‌ی مان، در انجماد فصل، و “‌نسل کارگردانان منقرض‌”، در محاق مانده:
حال آن که، تنها، نمایشنامه‌های “ اکبر رادی، خوراک ده‌ها جشنواره و آبروی یک فستوال تئاتر ملی است. ” باری، فضای کلی تئاتر ما، اگرچه آسیب پذیر است؛ اما این دلیل نمی‌شود که نقد پذیر نباشد:
آسیب‌شناسی آن، به عارضه‌شناسی آن مرتبط است .گاهی نقد، تفقد است؛ اگر چه، نه به هر مزاجی سازگار! بیم آن می‌رود، ردیف کردن آن، به شلیک تعبیر شده و بازشناسی آن، نه به درمان، که به دعایی عاجل انجامد:
یکم: انتخاب هنرپیشه اول، با استفاده از مدیوم سینما.
دوم: استفاده از سیاهی‌لشگر، به شیوه منارجنبانی و قر کمر .
سوم: استفاده از گروه‌های نوازنده از سنتی تا پاپ، به شیوه‌ی حضور درمانیِ فیزیوتراپیست‌ها .
چهارم: استفاده از گروه‌های راک و بیتل و تیم ورزش صبحگاهی ماهواره‌ای،‌یا اقتباس از فرستنده‌های و “آگهی – شو”، و تُرک!
پنجم: اشاعه “جلف ایسم‌”، در پوشش تئاتر کمیک، که جایگاه ویژه خود را،به لحاظ زبان سرخ، هزل، هجو و کمدی موقعیت‌ها، نه شلیته سرخش! دارد.
ششم: خلیفه‌گری و خنثی‌گرایی، با استفاده از زمان تاریخی: فاصله “لاس و گاس تا بغداد” را، در طول و عرض صحنه رفتن و گردن‌زنی از طریق گیشه، و سوبسیت و بازگویی جانب دارانه‌ی حکایت اشقیاء بر اساس اطلاعات سوخت شده!
هفتم: گردش در باغ‌های معطر عرفان، با استفاده از چرخ و فلک،و ابزار الک دولک، و صحنه گردان و چاه‌های هوایی و زمینی و سبد پرنده و اجرای آتراکسیون تا مرز ترشحات لیبیدوییِ بالای شهری!
هشتم: استتار ضعف و فرار از آسیب‌های نقد تئاتر، با اجرای تمام ‌یا بخشی از آثار مشهور،که به منزله بستن قطعات فابیریک، به سر سیلندر سوخته‌ی ماشین تئاتر امروز است و کارگردان را بیمه و صاحب سکه‌های صاحب قرانی می‌کند! که دغدغه‌ی تئاتر ملی و زخم‌های کهنه‌ی آن را نیز نخواهند داشت.
نهم: چشم هم چشمی‌ و روی دست بلند شدن‌ها، در نرخ گذاری قرارداد‌ها (صرف نظر از مضحک‌ترین قدرالسهم برای نویسنده) و پیشنهاد بالا، که در صورت تصویب‌ یک سوم آن، باز برای بدل کارها، دو سوم آن، گوش‌بری است!
دهم: استفاده فسیلی از مهره‌های بی زبان، و فرنگی‌دان، و بها دادن به دیدگاه‌های خطی‌نگر و جاانداز، که کارشان نه کشف و درک و شناخت و معرفی نمایشنامه‌های سیاحتی، که تقسیم غنائم به شیوه الاکلنگی است: بعضی‌ها “‌توبره خوار” و“ آخور مدار” اند؛و مثل نوار‌های دو لبه، با فشار‌ یک دگمه برگردان،کار انواع جشنواره‌های تئاتر حوزه و موزه را، از روستا تا زندان و دانشجو، روانه‌ی قبرستان آمار و اجرای پیاده – سوار (خیابانی) خود می‌کنند و آنها که زرنگ‌تراند، با گنجاندن‌ یک برنامه سخن‌پراکنی در حوزه هنری، زهر چشم از ولی نعمان خود، همراه با کلید تالار اصلی‌یا درب‌های فرعی، برای دُورِ بعدی اجرای نزدیک خود، می‌گیرند!
یازدهم: تقسیم غنائم کوچک در سفره‌خانه تئاتر، سابقه‌ی نحوستی دارد: تعدای از دست‌چین شده‌ها، به بهانه‌ی دست‌کاری در نظر‌ها، و گاه رام کردن هنر سرکش، از طریق تعبیه دام و شکار نام، هدایایی در ابعاد جعبه کفش، و سکه‌هایی جاسازی شده، در عیار پائین، به جای درفش، (پس متبرک باد نام تو!) می‌دهند. کاش تناسبی بین جایزه بگیر‌ها باشد: از کارچرخان تا صحنه جنبان و سوزنبان ریل“سن گردان” و گورکن و کفن‌دوز و سایه‌بازان نقش فرشته و غول، و آپارات چیِ چرخ پنجم ارابه‌ی هرکول، که مراتب پنچری‌اش، طی نامه‌ای سرگشاده و بی پاسخ، در “موقوفه خرداد نوری‌”به طبع، و وسع و سمع نظر آمد و نیامد! که: دنیای کوتوله‌ها، شأنِ خالقان آثار ماندگار و هوشمند را بر نمی‌تابد.

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید