فروردین ۱۰

پانوشت سفر امریکا

اکسیرِ شأن همتایاب تو

سعید  عزیزم
پیام گرم و پر شأن تو را دیدم.همان وقت، در سایت یکی از رادیوها، بخش معرفی هنرمندان ایران ، معرفی کاملی از شما ، با فهرست برنامه‌های اجرایی در ایالات مختلف ، با یکی دو  موزیک ویدئو از شما،   احساسات  غرور آمیز‌م  را برانگیخت و بعد رؤیت نشانی جدید سایت دو زبانه‌ی خودت، با آن طراحیِ مهندسی‌شده‌ی زیبا، به‌ تحسینم واداشت؛ ‌که نشانه اوج و عروجت نیز هست.
و‌اما، از‌آنجا ‌که‌پایان هفته‌ی‌بعد،‌‌به ایران می‌روم، شماره تماس‌ام  همان است که می‌دانی.
وبعد‌این‌که ، لابد شعر کوچه‌ی فریدون مشیری را با اجرا‌های متفاوت به خاطر داری می‌خواهم‌ نگاه خلاّقت را ، معطوف به دو غزل ریزبافت از خودم  کنم، که گره‌های عاطفی آن، در گستره ی صدای تو، واخوردگی‌های انسان معاصر را ، با بُغضی شکسته در گلو، در چالش با عشق ِ‌به حراج گذاشته شده، ‌در جامعه پندارگریز ما،  پژواک می‌دهد.
سعید عزیز، به رغم اعتقاد و باورِ ادبی و هنری ات، به آنچه از این‌دست، از من‌ات به‌چشم آمده ، نه ‌به باج و‌ حراج‌، که لولی‌وش و بازی‌گوش،‌از‌کنار‌آن‌گذشتی! دیر ‌زمانی‌‌خود را از ‌ما پنهان داشتی،دریغا…  آوازم را از مخاطبانت پنهان مدار-:

گرفتی یار، ببر!
مرا به پای تمنا، به راهِ  یار ببر
دلی نشد که ببازم، سری به دار ببر
حریم عشق نشاید به پای یار شکست
مرا زیارتِ خاموش آن دیار ببر
دو شمع مُرده بیفروز در سیاهی ِچشم
به چشمْ روشنی  مردِ کار زار ، ببر
هزار فتنه‌ی خاموش، مانده در چشمت
به نیشِ کژدم آن زلفِ تابدار ببر
نه خوش، که می‌گذرد بی‌تو در میانه‌ی راه
مرا کنار بنه‌ باری ،  خود آن غبار ببر
پیام دل شکنت وای، خوابِ چشمم بُرد
مرا به وعده‌ی آن باده‌ی خمار ببر
تو دل چه می‌شکنی، یک نگه به آینه کن
هر آنچه مانده،  تو از من، به یادگار ببر
چنان که خُرده فروشی می‌کنی در عشق
گمان مبر که کلان بُرده ای ، قرار ببر
شبی که چادر مهتاب بود و گریه‌ی ابر،
چه بی‌حجاب گذشتی، گرفتی یار ، ببر…
مریلند- امریکا
یکم ژانویه ۲۰۱۱

در این غزل که تو گفتی‌، هزار عشوه بپاست!

محمود‌جان‌. اینکه شعر‌ نبود، کاری بس زیبا بود.‌‌همون خط‌ آغازش منو دیوانه‌کرد‌.‌‌ تنها عاشقی‌ که دانه‌ دانه موهاش‌، در راه عشق ، سپید شده‌باشه؛ می‌تونه اینجوری در شعر، سبقتی ازلی از شاعران پارسی گوی بگیره: “هزار فتنه ی خاموش مانده در چشمت”، ‌غافلی که هزار فتنه خاموش‌، خفته در زبان تو است:
“در این غزل که تو گفتی‌، هزار عشوه بپاست.
به پای یار بمان و ، خود این قمار ببر!”
با این غزل دل منو بردی‌ استاد مهربان. من این اثر بدیع رو، در ماه اردیبهشت‌ در اروپا‌ خواهم خواند ، بهتون قول می‌دم که همه مست بشن. اگه اجرای بعضی‌ از سروده‌ها تون به تعویق افتاده، در ارتباط با سوژه‌ کنسرت‌هاست‌. من به زودی به ایران برمی‌گردم و شما رو خواهم دید . به امید دیدار. بدرود.
– Parvaz Homay
January   ۲۲ , ۲۰۱

Comment Is:

در راه زبان شما می‌شود شهید شد.

استادِ عزیزم. ‌پدرِ عزیزم‌. و ‌یا شاید بهتره بگم معشوقا محمود‌جان. گاهى زبان شما مانند یک خمپاره عمل مى‌کنه حتى ترکش هاش هم قلب ادم رو با خودش مى بره واى به حال روزى که خود خمپاره به هدف بخوره و از انجایى که شما ‌شکارچی قلب‌‌ شناسنامه‌ى‌ یک شاعر باشد و این غزل‌ناب هم از همان غزل‌هاست. اگر چه در آسمان کارنامه‌ى شما صدها شعر‌ناب چونان ستاره مى‌درخشد.
من تا به امروز شعر هاى زیادى از شما در ایران و اروپا و امریکا خوانده ام . مانند ( بزن اى دل. بزن ‌ای دل، چه زیبا می‌زنی ای دل‌! )‌ ( از یار تا دیار ) ‌( سردار ) ‌( غزل‌،غزل، همه از سینه، تا گلو دارم )  پس این غزل‌ناب رو هم به زودى و در اردیبهشت ماه، در ایران خواهم خواند.
خیلى دوستتون دارم و افتخارم اینه که کوچه پس کوچه‌هاى زبان را از زبان شما آموختم
سعید فرزند خوانده، یا بهتر بگم فرزندِ خواننده ى شما
Homay_mastan


نوشته شده توسط admin


نظر بدهید