پانوشت سفر امریکا
children
یک روز وقتی آنجلا میخندید ، و شوخ و شنگ به نظر میرسید؛ از او پرسیدم: “علت اینکه در شکم من زیاد موندی و زودتر درنیامدهای چیبود؟” او گفت:”چون موهاش کوتاه بوده ، دوست نداشت با موهایکوتاه به دنیا بیاد ، از او عکس بگیرند؛ فکر کرده آنقدر صبر کنه تا موهاش بلند بشه ؛ ولی نشد. وقتی دکتر آمپول فشار زد ، او مجبور شد با موی کوتاه به دنیا بیاد!” گفتم:”یعنی ترسیدی؟”گفت:”خیلی مامان”گفتم:”نباید میترسیدی. شانس آوردی که موهات از ترس نریخت.” گفت: “واسه خودم که نه ، فکر کردم اگه نیام ، یک آمپول دیگه ام ممکنه بهت بزنن ؛ یک جوری دردت بگیره که بمیری ؛ بعد نتونی با بابام عروسی کنی!”گفتم:” مگهچندبار عروسی میکنن؟”آنجلا خندید، گفت: “یک بارش رو می دونم ، مامان .” گفتم : “همون یک بارش هم غلط زیادی بود…!” و چشمک زدم . از شوخی ام خندید. پرید تو حرفم و گفت: ” میدونم مامان. اینجا رسم نیست بابا مامان ها، تا قبل از به دنیا آمدنِ دستکم یکی از نوههاشون، با هم عروسیکنن!” یککم جاخوردم؛ پرسیدم:” تو از کجا میدونی؟” گفت: ” حرف خودته مامان ، همیشه از بابام میپرسی پس کی ما باهم عروسی میکنیم . بابا قلقلکم میده، میبوسدم ، میگه حالا تا نوه دار شدن مون خیلی راه هست!” گفتم :” وای از دست تو. همه چیز رو میخوای بدونی. ما نمیخوایم جلوی تو چیزی از جداییگفته باشیم!” آنجلا چشمکی زد و گفت: ” منظورت طلاق نیست؛ مامان؟!”
ژانت
۲۲فوریه ۲۰۱۴