پیرامون نمایش «گوسفند دوخان»
چوپانی در میان تپههای علفی، از پی برّه ی گمشدهی خود است؛ «میرزا» در سایه روشن صبح، بر او نهیب میزند. نام خود میگوید و نشانِ او میپرسد.
هیمنهی میرزا و صولت و آوازهی نام او، چوپان را آشفته خاطر میکند. او بیمِ جان خود دارد. اما میرزا میگوید: « هر که را بر نان و آب تو طمع نباشد، جانت از او در امان خواهد بود!»
و برّه را که یافته است به چوپان میدهد و با او به چاشت مینشیند.
چوپان خوفِ قشون شاهی را دارد و از همدمی با میرزا پرهیز میکند.
او زنی در خانه دارد «نی نواز» و بینیاز، و چون در نی بدمد، چوپان، دزدان را با آن رد میگیرد. چوپان که آوازهی میرزا را در دل کوه نیز شنیده، دمسازیاش را با تفنگ، ناساز دانسته؛ و راز آن میجوید.
میرزا میگوید: «گرگان چون به گله زنند، تو چه میکنی؟»
چوپان: « آنها را میکشم!»
میرزا: « سرکردگان شاهی، همان گرگان شبانگاهیاند؛ علوفه خوار مردم اند؛ اما تیغ برگلویشان میگذارند!»
آن دو، میرزا و چوپان، در کار درکِ یکدیگر- اند که صدای نیی زنِ چوپان شنیده میشود، که حاکی از کمک طلبی اوست: چون دزدان به خانهی چوپان- که آن سوی تپه، پایین نیزارها است، شبیخون زده، هرچه برجای بوده، به غارت برده- اند؛ اما صدای باد، بخشی از صدای نی را با خود میبرد و مانع آن میشود که چوپان خطر را احساس کند. او تنها یک بار از میرزا میپرسد:« آیا تو چیزی نمی شنوی؟» که میرزا با گوشی سپرده به باد، میگوید: « من جز بع بعِ گوسفندانی چند، چیزی نمیشنوم!» و دوباره به گفتگو مینشینند و اوضاع سیاسی آن زمان، اشغالِ دو سوی ایران، روسها در شمال، انگلیسیها در جنوب – و منطقه ی مرکزی خنثی و بیطرف – در چند دیالوگ بازتاب مییابد.
میرزا که عازم کوه است، و دل نگران سرنوشت و گردش زمانه ی خویش و ناخویش، با نگاهی به تودههای ابر پراکنده، شترانی در آسمان میبیند که با بار پنبه به هرطرف می روند؛ که معنای کناییی آن را چوپان، با دیالوگِ « زمستان سختی در پیش است.» باز می کند؛ و با یاد برّههای گمشدهی میرزا، دمی در نی، می دمد!
این همان آهنگی است با حس و ریتم و درد و درکِ مشترک، که لحظاتی پیش، شنیده میشده؛ که آن دو را تذکاری بر آن نبوده؛ و معادل مفهومی آن، این است:
« دزدانا بامونا / دزدان آمده اند
درّانا ، خورّانا / درنده و خرناس کنان
سبیلانا تیزانا / سبیل ها تیز
چشمانا هیزانا / چشم ها هیز
زاکانا ترسانا / بچه ها را ترسانده اند
زهله انا ترکانا / زهره هاشان را ترکانده اند
میرزا ، آی میرزا، آی میرزا
دِ بیا، دِ بیا، دِ بیا!
–
خندانا / خندان
رقصانا / رقصان
دستانا چوبانا / توی دست هاشان چوب
پاهانا کوبانا / پاکوبان
شیرانا دوشانا/ شیر ها را دوشیده
ماستانا خوردانا / ماست ها را خورده
گلهّ انا بردانا / گلّه ها را برده اند!
میرزا، آی میرزا، آی میرزا، آی میرزا
دِ بیا، دِ بیا، دِ بیا!(۱)
در لحظات پایانی نمایش، پسرکی روستایی، سرآسیمه و ترس خورده، از راه میرسد و خبر فاجعه را میدهد:
« عموجان، اوی عمو جان! دزد زده به خانه تان، به داد زن عموجان برس… خانه خراب شدیم همه مان، چپاول کردن مان.هیچ برجای نمانده ، اوی عمو جان!»
که میرزا با تفنگ، برق آسا به پشت نیزارها میزند و صدای چند تیر پیاپی شنیده میشود: و این ، یعنی اعلام حضور جنگلی میرزا!
——-
واما:
۱) در دستور صحنه، این آهنگ به شیوه ی هم سرایی و کُر آمده، که صاحب نام موسیقی اصیل گیلان ، فریدون پوررضا، آن را تنظیم و رهبری کرده است.
–
گوسفند دوخان: به معنی « جمع خوانی و فراخان گوسفندان» که نیزنام آهنگی است فولکلوریک، و بخشی از آن را استادان موسیقی ایران- از جمله استاد ابوالحسن خان صبا – اجرا کرده اند.
–
گوسفند دوخان، نزدیک به روایت « محمود ، آی محمود (۲) » است، که شاعر و یار جنگلی میرزا، حسین کسمایی ، شعر آن را سروده، مایه اصلی و ابیاتی چند از آن ، در متن نمایش تک پرده «گوسفند دوخان»، و در روایت تالشها هم حکایتی با خود دارد، که بخشی از آن، در این نمایش ، و آواز نیِ – زن ِچوپان آمده است!
–
«گوسفند دوخان»، اپیزود اول از دو نمایش من است، که آن بخش دیگر، « درخت غار» نام دارد، و اجرای آن ، پهلوانی دیگر، با پوستی در گذر از به دباغ خانه، میطلبد!
۲- این روایت را فقط چند بار ، در ۶ یا ۷ سالگی ، از زبان مادر،
به گوش دارم! و در ترجیع بند شعر، جز نام خود ، اسمی از میرزا نشنیده ام!
محمود طیاری
رشت – آذر ۱۳۷۲
نوشته شده توسط admin
Edit
یک نظر برای “یادداشتی بر اجرای نمایش گوسفند دوخان”
۱٫ علیرضا گفت:
تیر ۳۱م, ۱۳۸۹ در ۱۱:۴۱ ق.ظ ویرایش
چه جای حاشا؛ متونی این چنین است که به اعتبار یک اسطوره می افزاید؛ جاودانش می کند و ناماش را به قد و قامتِ بارگاهش؛ بلند میگیرد.
اگر چه اجرای بی گرد و خاک نمایش «گوسفند دوخان» را بیش از یک دهه ی پیش؛ روی صحنهای متبرکْ به خاکهی بارانِ رشت، دیده، اما؛ خوانش این متن، که ایماژ و صور خیال را تا پشتِ پلک میکشاند، سبب شد؛ با لبی خشک و دهانی بسته؛ در انتظار فـَلـَق نشسته؛ چشمی تر کنم.
در پوست کشی صورتک که نه ماسماسک تئاتر ملی از “یافت آباد” و “دباغ خانهی تئاتر معاصر” که بگذریم؛ جز چرم مصنوعی وارداتی یافت نمی شود و بس! لاجرم:
با معطل ماندن متون نمایشی میهنی، از چاپ تا اجرا، معلوم است؛ از این همه بادی که به شیپور و کُرنا دمیده می شود؛ فقط گرز رستم است که روی کاغذ بودجه؛ خمیده می شود!