مهر ۲۹


به قلم محمود طیاری

افول کنایه ای از یک جرقه بود. جنبشی که فرو نشست. صدایی در تاریکی؛ و سکوت!
و اما، “ افول ” یک طلوع است. و سکوت هرچه بیشتر حضرات؛ احترام انگیزاست! توطئه ای در کارنیست:
لحظه ی طلوع را در لطافت “سکوت” بیشتر می شود حس کرد؛ و فهمید!
حاشیه:
افول زیر چاپ بود. به“ اکبرخان”نوشتم: “ خیلی دلم می خواهد “افول” ترا ببینم!”
نوشت: “ هنوز خیلی مانده“ افول” مرا ببینی!”

محمود طیاری. رشت. زمستان ۴۳
چاپِ‘جنگ آرش، دوره دوم،شماره دوم: زمستان ۱۳۴۳


یک
حرف از “سپیده دمی” است و“بیلچه ای خون آلود”،“ مرگی هولناک”و“نگاه نگران” مردی“کنار پنجره”و “ مسافرت ناگهانی” همان مرد ؛ و شک! شک به آن که رفته؛ چه دستپاچه؛ و آن “ نگاه ” چه مخفی؛ و آن بیلچه، چه خون آلود… و برگشتی بی صدا؛ و دفاعی ساکت…
آه، محکومیت آن مرد، حتمی است: جنایت با دستهای غیر!
در اینجا مردی که پاگون از روی کول امنیه می کند؛ مردی که معتقد است:“ آنها، نارستانی ها ، سرنوشت شان توی دست من است؛ کافی است سرشان را بالا بگیرند، تا خوشبختی آنها را ترک کند.” و یک وقت تنها به خاطر یک خانه پوسیده اش، ته یک خیابان کج درآمده؛ یعنی غلامعلی کسمایی،مالک ۴۵۰ جریب زمین، و ، و، و…در شرایط ناباوری مورد شک وقضاوت“فرخ” برادر زاده اش قرار می گیرد:“من نمی توانم آن بیلچه خون آلود، مسافرت ناگهانی شما در آن سپیده دم، آن مرگ ظالمانه را…”
بله او نمی تواند هیچ یک از اینها را – سوای عمویش – فراموش کند:“ حس می کنم به دست های من یک لخته خون چسبیده…”
عدل در اینجاست. فرخ به عمویش پشت می کند؛ و در این برگشت“ انگشتر” ی پرت می شود.
کسمایی می ماندو دخترش؛ زبانی تلخ و حرفی دردناک، از برای فرخ:“ من می توانستم از گرده ات کار بکشم. می توانستم یک انبار نمناک و بدبو را به ات بدهم که اول جوانی پاهایت ورم کند.”
و یک تأسف، تأسف: “ می توانستم برای همیشه توی چشم هایت نگاه نکنم.”

دو
فرخ از آن طرف سیم ها برمی گردد. از یک بن بست:“ مثل این که زندگی را از زیر پای من کشیدند.” او بهانه ای است برای ستیز:“ الان یک چیز در حال وقوع است.” انگشتی است به یک دمل پخته: “ من برای شما یک فرصت هستم.”
گرم و پی گیر به جهانگیر می پیوندد: به مردی تنها و صمیمی. با اندیشه های انسانی و آرمان های نو، و تعهداتی شگرف ، در مقابل روستای“ نارستان”و سوگندی عجیب، که به تحریم روابط زناشویی، تا لحظه ی آخر می انجامد.
فرخ: (شیفته) “یک حلقه چاه آرتزین، سخن رانی در اتحادیه توتونکاران، ساختمان مدرسه…”
جهانگیر : “من فقط به احتیاجات مردم پرداختم.”
با اینهمه وی سخت مأیوس و از روستای“ نارستان” ناراضی است:
“ گوش کنید( صدای سنج و فریاد های مذهبی از دور- ۱) برای آنها حقیقت دیگری وجود دارد.آنها از راه همدردی با مردان بدبخت تاریخ ، به سرنوشت خودشان ضجه می زنند. ”
او فرخ را می پذیرد . و این پذیرشی است سخت؛ اما غیر همه جانبه: مرسده زنش، او را برحذر می دارد؛ و عماد پدر زنش به او نهیب می زند و چهره برزخی از“کسمایی” نشان می دهد:“ دارم فکر می کنم این پسره چطور جرأت کرده این طرف ها آفتابی بشود.”
و چهره ترسیده ئی از خودش؛ و حرف از یک ضربه ی احتمالی:“ باید منتظر باشیم یک رعد این بالا بیفتد و خانه ی ما را به لرزه درآورد.”
از این پس، روابط بین عماد و جهانگیر که تیره بوده؛ تیره تر می شود. عماد، تندخو و پرخاشگر، در مقابل خواسته های جهانگیر و فرخ و“ میلانی” مدیر مدرسه می ایستد؛ و با نقشه و هدف آنها که :“ عمده ساختمان یک مدرسه است با شش کلاس” مخالفت می کند. چه او از کسمایی بیم دارد: “ تو هنوز کسمایی را نمی شناسی . او کسی است که توی رشت ، به خاطر یک خانه پوسیده اش ، ته یک خیابان ، کج درآمده .”و اعتراف به بیم می کند: “ او می تواند برای ما دردسر درست کند.”
————————-
(۱) [– صدای سنج و فریاد های مذهبی، در تمامی طول پرده ها، به استثنای یک صحنه از پرده پنجم، لحظه ی پایانی – لحظه ای که مرسده سینه ریزش را با همان نقش مقدس، قران، به خودش می فشرد؛ آینه تمام نمایی است که روستای نارستان را تصویر، و مصرانه در موضع گیری مردم آن مبالغه می کند. ]
علت بیم: “ نهری که زمین های ما را مشروب می کند از رمین های او می گذرد.”
و یک سئوال: “ اگر او جلوی آب را بگیرد..؟”
اما نقطه ی تأثر، شک ، نگرانی و تندخوییِ عماد را بیشتر می توان در تنهایی دخترش و روابط موجود بین مرسده و جهانگیر جست: ببینم شماها توی این سه سالی چه کردید. روزهای اول می گفتم به درک دختره خوشبخت باشد؛ آنهای دیگر را می شود یکجوری کنار آمد.”
او دست کم می خواهد بداند آیا: “ توی این خانه به امیال کسی رسیدگی می شود؟”
پرده ئی نیست. می شنود: مرسده نمی خواهد شوهرش را با بدنش دوست داشته باشد. تصویر مرسده در اینجا جذاب و پر گذشت است. اما عماد نیز حرفی دارد: “پس جواب مرا بده. آن چیزی که این رابطه ی قلابی را باید محکم کند، کجاست؟ بچه ات کو؟ او ترا دم پنجره غال گذاشته رفته آنجا دارد با زمین های من لاس می زند.”
اما مرسده باور نمی کند که کنار پنجره دارد زنگ می زند. فقط هوای باران می کند و گریه. با این همه وی همچنان تنهاست و شاید دست نخورده!برای او هرچه هست کنایه هست و تحقیر:“ اما تو لحنت مثل دخترهای سی و پنج ساله شده!”
حتی از آنکه با او از یک پستان شیر خورده؛ فرنگیس: “ تو خوشبخت نیستی. درست است؟جسمت هرگز آن انبساط لازم را پیدا نکرده. بهمین جهت سعی می کنی برای خودت یک محیط روحانی درست کنی!”
چه می تواند بگوید؟ هیچ. جز گلایه: “ پنجاه فرسنگ راه آمده ای که این حرفها را به ام بزنی؟ ”
و حرفی با جهانگیر، اینکه داشتن یک بچه چه ربطی به مبارزه او دارد.”
می شنود: او نمی خواهد صبح که از خانه خارج شد نیمی از دلبستگی هایش را در آن بگذارد.

سه
حرف از فرخ بود. ؛ اینکه به جهانگیر می پیوندد؛ و میلانی مدیر مدرسه؛ و پسرکی به اسم “ آریا” و پیشنهاد همکاری به مرسده بوسیله میلانی مدیر. و حرف اینکه مدرسه را بکوبند و از نو بنا کنند و حرف کمبود معلم و نداشتن زمین کافی:
فرخ : “عمده ساختمان مدرسه است با شش کلاس. ”
و حرفی از روسو: آموزش در فضای بازو پیشنهاد آریا: “ اینکه حیاط مدرسه بقدر کافی باز است و بدنیست میانش را یک تیغه دیوار بکشند”
و مخافت و تهدید ضمنی عماد: “ مدرسه توی ملک منست؛ اگر حرارتی نشان ندهم…” وکنایه ای نچسب و قلمبه ، به جمع، و ایجاد یک سوء تفاهم: دلخوری میلانی و دخالت فرخ، و پرخاش عماد:
“ همینقدر خیلی گندی تو میلانی! راه می افتی می آیی خانه من و زبانت را هم برای من دراز می کنی.”

چهار
دکتر شبان: “ نگاه کنید. هوا مثل حریر است. حیف نیست این هوا را با مسائل جدی آلوده کنیم؟“ و یک “ بغلی” در می آورد. “گیلاس” ها حرف می زنند! -:
شبان: “ توی همین هوا بود که من ذره ذره پوسیدم.”
فقط گیلاس آریاست که هیچ نمی گوید!
میلانی:“ دکتر جان…شوایتزر شهید، ساقی، یک پسته!”
شبان: “من بی آنکه خم به ابرو بیاورم ، سرنوشت خودم را تحمل کردم. فقط با یک تبسم. درست موقعیکه سخت ترین لحظه ها از کنار من می گذرند؛ و شیار های خودشان را روی پوستم باقی می گذارند.” و آنگاه شبان می رود و گفتگوی کوتاهی درمی گیرد:
فرنگیس : “ حیف…”
فرخ: “ کمی زیاده روی کرده بود.”
میلانی :“ الکل ، زیادش احساسات را تحریک می کند .”
فرنگیس : “ این وظیفه دوستانش است که نصیحتش کنند.”
چرا حیف؟این گفتگوی کوتاه ، دکتر شبان را می شکند. نه ، او را نمی شکند؛ آنهای دیگر را می شکند: فرخ را ، فرنگیس را ، میلانی را… و اینکه نتوانسته اند
حرفها و حالات دکتر شبان را ، صمیمانه بفهمند. و که را نصیحت کنند؟!

پنج
کسمایی می آید فرخ را ببرد؛ با دستی که هرگز فشرده نمی شود!-:
“فقط دستت را بیار جلو. آن دستی را که هرگز نگذاشتم سختی ببیند” و خشکش می زند:
“ نمی دانم آنها چه زهری توی قلبت ریخته اند؛ که اینطور سراسیمه شده ای. تو دیگر آن فرخ سابق نیستی…”
بله نیست. او روز های دیگری هم داشت: “ روزهایی که هوا سرد بود ؛ و ما و نیزه ها ، زیر باران مانده بودیم. ”
سخت و وحشت زا: “ روز ها ، در آن ساعات کند و بی رحم، که انسان از خدا و هر چیز دیگری خالیست؛ ما مثل زنهای فاحشه، توی راهرو چندک می زدیم؛ و آنها برای کشتن روح مان، مبتذل ترین آهنگ های نیروی هوایی را پخش می کردند.”
فرخ ، دست نیافتنی است. کسمایی برمی گردد. تنها ، با سرکوفتی برای عماد؛ و دشنامی برای جهانگیر:
“ عماد، عماد فشخامی!تو اینقدر مفلوک شده ای که هر بی سر و پایی، از گرد راه رسیده؛ یک توسری بهت زده؛ اما من نمی گذارم.”

شش
میلانی می آید. با سه کیلو زیتون ماری برای مرسده؛ و گلایه ای از عماد؛ و حرفی از دفتر یادداشت، که جا گذاشته بود. و این که : خودم را خیلی تنها حس می کنم؛ و شیفته ی کسی است که: “ یک شباهتی، یک شباهتی به شما داشته باشد.”
مرسده ناباور حرکتی می کند.
میلانی: “کجا..؟”
مرسده: “می روم آن کوزه را از همان بالا برای شما پرت کنم.”
اما این فقط یک سوء تفاهم بود. حرف از فرنگیس است ؛ و دیر پسندی او،
و التماس! میلانی با آنهمه “اشرافیت روحی” و “ تمدن داخلی”که در خودش سراغ دارد؛ همچنان زانو زده: “ التماس می کنم. روی مرا زمین نزنید؛ به بی کسی و تنهایی من رحم کنید!”
این نقطه ضعف ، تنها به چشم عماد نیست که بطور ناغافل می آید؛ چشمگیر ما هم هست!

هفت
فلسفه ی مهندس جهانگیر معراج:
“ زمین ، پر از مردان بی امتیاز است. مرگ چیزی نیست که من از آن پرهیز کنم.
من از مرگی می ترسم که مرا دست خالی غافلگیر کند. مرگ کوچک…”
با برداشتی از :- ( صدای طبل و سنج و فریاد های مذهبی)“ این صدای ضجه مردم نارستان است”
“ مثل اینکه آسمان هم از آنها بریده.”
در برخوردی با عماد: “ زمین چیز پر افتخاری نیست. آن چیزی که به اش عظمت می دهد؛ یک تکه عضله گرم است که توی سینه شما می زند.”
و آنچه که باید بکند: “ وظیفه من خراب کردن است. اولین قدم بسوی کمال.”
اما می شنود: “ پس بگذار حالیت کنم. اینجا نارستان است. از تو گنده تر هایش، خیلی ها، آمدند و زه زدند؛ و آرزوهاشان را قاتی خیلی چیز ها، گذاشتند زیر سنگ.”
وسعت یکباره“ افول” در همین جاست. کافیست “نارستان” وسیع بشود.این آرزو های به خاک شده، برای من آشناست.
افول با جذر و مدی آرام پیش می رود. مثل مشتی سنگین باز و بسته می شود.
آنچه آنرا می سازد مسائل عاطفی و خانوادگی است؛ و آنچه بدان معنی برتری می دهد، آرزوی بهزیستی است. یک بهزیستی اجتماعی:
“ به من اعتماد کنید. زمین باز هم بارور می شود.” و “ ته بوی ساقه های برنج، توی کومه هاتان می پیچد.”
اما این لحظه های باز، لحظه های مد ، لحظه های وسعت، زود و بی دوام و تحت الشعاع مسائل عاطفی است. “نارستان” دوباره حدودی می یابد:تکه ای از یک سرزمین، با همان مدرسه سه کلاسه. پرچین و پزشک و میلانی و سبوی زیتون… و حرف عماد اینکه به کسمایی “قول شرف” داده فرخ را برگرداند؛ و جهانگیر برای جلب اعتماد عماد هم که شده، باید این“ فرصت ” را از دست ندهد.

هشت
برگشت مجدد کسمایی و پیشنهاد “ حل بعضی از مسائل در یک محیط دوستانه”به جهانگیر:“ چرا نمی خواهید یک زندگی آرامی برای خودتان بکنید. چه کسری دارید؟ پول ، جوانی، یک زن واقعا محترم. دیگر چه می خواهید؟”
و آشتی ناپذیری جهانگیر: “ زمان ما ، زمان نزع شماست!”
و یک مد دیگر… گسترش، گسترش:“بترسید از اینکه زمین از سیاهی بگندد وآنها با رقص کیفر ، به جان خیابانها بیفتند.”
کسمایی : “ شعار بچگانه…”
و حرف آخراو: “ سیم های خاردار باید از زمین های ما برداشته شود: ۱۵۰+۴۵۰=۶۰۰ یعنی نارستان! ”
زیر سلطه کسمایی ، نقدا“…

نه
آه، : در نارستان آدمها نم کشیده اند و خورشید چوبی است.
جهانگیر در لحظه ی یاس و اولین نقطه ی ضعف:“ فرخ برگرد!”
و تشدید همان نقطه ضعف: لحظه ای که دکتر شبان با جسد نیمه جان یک دهاتی به خانه او می آید؛ در اعتراض جهانگیر و ترس اینکه مباد آن مرد دهاتی بمیرد (۲)، که عادلانه نیست. و پرخاش آن دو نسبت به هم ، که حاکی از یک درهم گسیختگی درونی است :
“ اما از وقتی که شما به “نارستان” آمده اید؛ هولناک ترین مرگ ها را با خودتان آورده اید.”
چه وقتی که دکتر شبان ، شخصیت بارز نمایش، با همه ی بی طرفی ، و “بی زاری” یی که از“همه ضعف ها” دارد؛ آنچنان جهانگیر را قضاوت می کند؛ در واقع چندان امتیازی به کسمایی مالک، که جهانگیر را “ ریشه ی همه بدبختی ها” می داند؛ ندارد.حال آنکه اینطور نیست. در او برتریت چشمگیری هست:“ ما هیچیک آدم های خوبی نبوده ایم.” که قضاوتی در خور است.
——————
[۲ – این نقص بیشتر متوجه دیالوگ نویسنده است؛ تا جهانگیر و شاید شبان.]

ده
سند دیگری از محکومیت کسمایی: آن نعش و این شورش:
مادر آن دهاتی : ( در بالاترین لحظه مد و گسترش افول)“ دهنش را بستند چون صدایش از صدای همه شما قشنگتر بود.”
پرخاش مردم ، و حرفی از تقاص:
جهانگیردر لحظه ی تهییج با پیامی ضمنی:“ در زیر این لباس های کهنه، قدرت هولناکی نهفته است؛ که فقط باید با عقل رهبری شود.”
و بازدم فلسفی:
“ زمین عبوس است؛ و هوایی که ما را احاطه کرده، عادلانه نیست.”
و بشارتی محدود:“ من بار دیگر به شما وعده می دهم.”
لحظه ی جذر:“ وعده روزهایی که در“ نارستان” ، مدرسه ما بدرخشد.”
لحظه ی مِد: “وعده هایی که هر دفعه از ما یک سر خون آلود گرفته است.”
مادر آن دهاتی: “تو ، دکتر شبان! زندگی را به او برگرداندی.”
و فریادٍ : “ معجزه. توی این خانه معجزه شد. مدرسه باید بالا برود. زیرهمین باران، ما حاضریم.”

یازده
عماد : “ اینکه می نویسید ، سند واگذاری املاک هست.”
میلانی نمی خواهد بنویسد. دفتری جا گذاشته. حاوی خاطرات…آمده آنرا بگیرد
و برود. اما عماد شرط می گذارد. میلانی سر باز می زند؛ و دفتر را می قاپد(خیلی بد). عماد تهدید می کند؛ و از آن لحظه حرف می زند. با مرسده، آنجا، زیر درخت… که زانو زده بود؛ و میلانی تسلیم می شود. می نویسد.
عماد:“ حالا لبخند بزنید. خیال کنید هیچ اتفاقی نیفتاده.”

دوازده
صحنه تهیه سند، جهت واگذاری به کسمایی، طبیعی نیست.تشریفاتی لازم دارد. دفتری ، دستکی ، دنبکی… و نشخوار کلماتی کهنه و زنگ زده که سالهاست مثل اشباح در خشت خشت دفتر های خشتی هر دفترخانه آرام گرفته! و تازه لزومی به تهدیدمیلانی نبوده. چه عماد می توانسته آنرا بی صدا، در خارج تهیه کند. اشکال دیگر، امر تهیه سند بوسیله میلانی، در نظر فرخ و جهانگیر، یک “خیانت” تلقی می شود. ما برای این واژه، معانی بزرگتری تا بحال داشته ایم. دیگر اینکه موردی برای شک فرخ نیست: طوری نشده. کسی دست به تهیه سند، برای عماد جهت واگذاری ملکی به کسمایی، زده؛ خوب بزند! خائن است؟پس دفترخانه ها هم با آن معاملات ملکی شان ، بله؟ باری نحوه انتقال مهم نیست ؛ خود انتقال مهم است؛ و عمل آنکه منتقل می کند. در اینجا نگاه برزخی اگر هست ، بیشتر باید متوجه عماد بشود.نه میلانی ، یا دکتر شبان و… جهانگیر هم در این مورد، حرف بی موردی دارد: “ چه دلیلی دارد که یک دفعه سوء ظن پیدا کردید؟”تا اینجایش مثلا درست. اما بعد: “ آنهم نسبت به صدیق ترین افراد ما.”این حرف کلی حزبی است! فرخ می رود؛ برای همیشه.

سیزده
دیگر زمینی در کار نیست؛ و نیز مدرسه ای.هرچه هست با کسمایی است و زیر سلطه ی قدرت او :“ من به جرم نمک شناسی دیشب تان( به مردم) سقف قهوه خانه ی شما را برمی دارم.”
و برمی دارد. نارستانی ها چه می کنند؟ هیچ! سند واگذاری املاک را توی دست کسمایی می بینندو به جهانگیر پشت می کنند.

چهارده
به تسلیم عماد بیاندیشیم. اینکه چرا میدان را خالی کرد؟و هرچه داشت فروخت:“ سه سال است که من از ته دل نخندیده ام.”
می شود باور کرد. و یا :“شاید این وسیله ئی بشود که تو بخانه ات برگردی.”
او صادق است ؛ چه عرصه را بر او ، از نقطه نظر مسائل خانوادگی تنگ کرده اند. با اینهمه، “ اگر یک روز بروم، یک دستم برای او ( مرسده ) از خاک بیرون است.آه، عماد تبرئه می شود.

پانزده
دکتر شبان: “ میلانی خودکشی کرد.”
مرسده :“ پریشب برای ما یک سبو زیتون آورد. چطور ممکن است؟ ”
دکتر شبان: “ او هنوز وجود دارد. آنجا روی تخت ، یک بدن خوشبخت افتاده. با یک مچ بریده، و یک قلمتراش…”
و اتاقی که هنوز عزب افتاده بود.مثل اینکه زندگی اش را صدا می زد؛ و پشیمان شده بود.
و اما یک ضربه: “ این ضربه از طرف کی بود؟ ” نگاه ها متوجه عماد می شود. وحشت عمادو فریاد ناگهانی او:“ آهای گدا،گدای مادر قحبه..!”
وانت دم جاده است:“ دیگر بودن من در اینجا فایده ندارد.”
می رود. کوکب هم. گدا هم. و لحظه ای بعد، شبان هم. فرنگیس هم.

شانزده
آریا: “ حالا چه تصمیمی دارید؟”
جهانگیر:“ افکار من فلج شده.”
آریا هم .

هفده
مرسده: “ بمن پناه بیار. تو نمی دانی یک مرد شکست خورده؛ چقدر با شکوه است.”
جهانگیر: “ من نتوانستم آنها را از تاریکی دربیاورم.”
جهانگیر هم. تنها مرسده می ماند.
در شلوغی آن صدا ها…و توسلی مشکوک ، و پرده.

حاشیه:
گدا، کوکب، میرآقا، طی این بازی نامه، یک زندگی ضمنی دارند. ضمنی و کوچک.
تذکار:
فرنگیس: “ اینجا چقدر ساکت است.آدم صدای پشه ها را از بالای درخت می شنود.”
عماد: “ آه ، چه تاریک است اینجا… آدم نفسش بند می آید.”
کوکب: ”توی این خانه لعنتی دارم دق می کنم.”
گدا: “ فوقش مرا با خودش ببرد خانه شاگردی اش را بکنم.”
نارستانی ها: “ ما در این گوشه زمین فراموش شده ایم.”
آریا: “ حقیقت چیزی جز گوشت شکنجه دیده من نیست.”
جهانگیر: “ افکار من فلج شده.”
دکتر شبان: “ هیچیک از ما آدم های خوبی نبوده ایم.”
شخصیت ها:
در برگزیدگی جهانگیر حرفی نیست.
عماد، جالب و طبیعی. فقط تسلط وی بر جهانگیر و اهانت هایش به او:“ میدانی داماد سرخانه یعنی چی؟ یعنی آدمی که طبعش گدا مانده.” بطور علنی ، منطقی نیست.به شخصیت نمایشی جهانگیر لطمه می خورد. همینطور به وجهه ی شغلیِ وی. یکی هم اینکه ، ما ناگهان متوجه می شویم ایشان، “ عماد”، سواد که هیچ، اصلا” امضاء هم ندارند؛ با آن همه حرف ها، بد شد.
فرخ، می شود گفت مسئله ایست: نبض و سکان افول. او جالب و تأیید شدنی است. فقط موضوع “ پناهندگی ” وی طبیعی نیست: شما با پناه دادن من…”
پناهندگی معنی ندارد. باز “ همکاری” حرفی است.
فرنگیس، فاصله ای با واقعیت ندارد. او بعضی چیز ها را به شکل جالبی قضاوت می کند:” او ( عماد پدرش ) بعد از سی سال دوندگی، حس می کند که دارد متلاشی می شود. بد انگی هایی که می کند خودش نشانه ی این حالت است.”
با اینهمه آنجا که می گوید:“ می دانی من آنقدر امل نیستم که خودم را برای اینها(فرخ) بگیرم؛ ” به تصویر “نو” یی که نویسنده از فرخ چند جا ارائه می دهد؛ لطمه می زند.
مرسده، تأیید می شود. تنها ، مهربان، کم حرف. فقط آنجا که سینه ریزی به وی هدیه می شود؛ با نقشی از قرآن، “ یعنی تو خودت به این چیزها عقیده داری” اش را ، بد می آید!چه این صراحت آنهم با لفظ چیز، زیبنده ی وی نیست.
دکتر شبان، شکسته ای است به گوشه ای پرت شده؛ خودش جایی و خانوده اش جایی. تنها و محترم، طبیعی و دوست داشتنی. میلانی را به اسم کوچکش صدا می زند و مرسده را به فرانسه قلقلک می دهد. اشکالی که بر او وارد است:
دوستی با جهانگیر به او زیبنده تر است تا میلانی. یکی هم: بغلی اش را بیخود توی بغلش گرفته و بیش از یک بار در نمی آورد که روشن بشود!(۳)
آریا، گوشه گیری به خدمت فرهنگ درآمده و بخت برگشته و به قولی“ جغد مانند”که نه دودی است و نه شبگرد. پسرکی با یک گمیج لوبیا؛ که از حضور فرنگیس “ یک دنیا عذر می خواهد”؛ و به جهانگیر خیلی تمام رسمی می گوید: “ خواهش می کنم شما تشریف نیاورید و می رود که در پرده پنجم بگوید:
“ شاید یک روز در مقابل خیلی چیز های بدیهی زانو بزنم.” (۴) و بگوید که به پول هایش فرع می بسته؛ و آنرا چیزی در ردیف زدن چاه، و ساختمان مدرسه و سخنرانی و … می دانسته؛ قضیه ی مادرش ، و اینکه می گفته پیر و ناخوش بوده؛ دروغ … و میلانی احمقی بیش نبوده؛ و آنوقت که “ از حماقت لبریز می شده؛ می آمده پیش او، تا از بهترین لحظه هایش بارگیری کند.”می بینیم که او، آریا، با احساسات ما بازی می کند. در اینجا ما به مراسم تدفینی می رویم بی آنکه مرده ای در کار باشد! او در حین اینکه با ما می گرید؛ به ما می خندد: او، پسرکی دوگانه و ساختگی ، با مادری ساختگی است! بگذریم.
حرف من اینست: آریا ، دیر شکل گرفت. طی چهار پرده رد پایی از او نیست. و نیز نشانه ای از آن گونه اندیشیدنش. با اینهمه، او گاه خوش می درخشد:“ حقیقت ، چیزی جز گوشت شکنجه دیده ی من نیست.” و یا: “ همین که آن اتفاق بیفتد، از اینجا می روم. می روم و نکبتی که زندگی ام را گرفته، با یک خمیازه از تنم در می کنم.” آریا، شخصیت چشمگیر، اما مشکوکی است.
———————
[۳- من به بغلی او مشکوکم. آن یک حقه بود. مشروب کم آمده بود؛ نویسنده تردستی کرد!
۴- تعارف از بدیهیات نیست؟]
میلانی، بین شخصیت های جدی“ افول” سخت کوچک و معمولی است. همینقدر در برخوردی بین او و مرسده و جهانگیر: وقتی او می آید؛ جهانگیر می رود. وقتی او حرف می زند، مرسده به ساعتش نگاه می کند. پس آیا میلانی یک شخصیت ساختگی است ؛ یا نویسنده او را اینطور ساخت؟بعقیده من ، میلانی پس از خودکشی اش است که معنی می گیرد. او رمانتیک بود؛ متأثر شدم.
گدا، همدری مرا برانگیخت.
کوکب، گربه بی گربه. جالب.
میرآقا، با دوچرخه اش جالب است. فقط آنجا که از کسمایی، ( لحظه ی برداشتن سقف قهوه خانه ) می خواهد نقل قول کند؛ به نظر می رسد نفسش دارد بند می آید. ( اتفاقا همینش جالب است) با اینهمه ، کاش هیچ نمی گفت!
گلدانه ، زائد.
کسمایی، طبیعی و جالب تصویر شده. محکومیت تاریخی اش حتمی است . دودی است که به چشم همه می رود.
افول کنایه ای از یک جرقه بود. جنبشی که فرو نشست. صدایی در تاریکی؛ و سکوت!
و اما، “ افول ” یک طلوع است. و سکوت هرچه بیشتر حضرات ؛ احترام انگیز است! توطئه ای در کار نیست:لحظه ی طلوع را در لطافت “سکوت” بیشتر می شود حس کرد؛ و فهمید!
حاشیه:
افول زیر چاپ بود. به“ اکبرخان”نوشتم: “ خیلی دلم می خواهد “افول” ترا ببینم!”
نوشت: “ هنوز خیلی مانده“ افول” مرا ببینی!”
چطور بود؟

محمود طیاری. رشت. زمستان ۴۳
چاپِ‘جنگ آرش، دوره دوم ، شماره دوم: زمستان ۱۳۴۳

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید