از تو جنگل صدای تبر میآمد. بوتههای کیش پر از مارمولک بود؛و کناره ی آب، با جلبکها و لاک پشتهای خفته، دیدنی!
مرد با چهره آفتاب سوخته، کلاه حصیری لبه دار، دست از کارِ پرچین برداشت؛ و بی تفاوت، مرا تا کناره ی ایوان، که برای رویت کارت مالاریا – که به دیوار نصب بود- و اعلام بازدید ماهانه ام میرفتم، زیر نگاه خود گرفت:
آنها یک قرص نان را، به صدها بسته قرص پیشگیری، که آن هم به ازای تهیه لام خون، از سرانگشتان بی خون شان گرفته میشد؛ ترجیح میدادند.
زیر سنگینی آن نگاه، گفتم:
” عجب آفتابی…”
مرد گفت:”آفتاب مرده تعریف نداره!”
و یک تشر به دخترکش که به کناری ایستاده بود، زد:
“وایستادی نگاهم میکنی؟”
دخترک گفت: ” چیکار کنم. ”
و پشت درخت توت، با رگ برگهای بهم بافته ی رز، قایم شد.
مرد گفت:” چرا نمیری علفت رو ببری. مأمور دولت که زیاد میبینی.آب میره، برق میآد. برق میره، اجرا میآد!”
و تو چشمهایم زل زد:
” بعدش هم یک ژاندارم، کت بسته تحویل پاسگاه میدهدت! ”
گفتم:” پاسگاه دیگه واسه چی؟”
مرد گفت: ” خیال میکردم من فقط بی خبر از دنیا م!”
و به دختر گفت:” هنوز که نرفتی… ”
گفتم: ” نه خب، میره.”
مرد گفت: ” یه نگاهی به گاو بکن، پشت خونه بسته مش؛ ول نباشه واسه ما درد سر درست کنه. میبینی که همه جا قرقه!”
دختر گفت: “نه. ” و رفت.
نازکی اش به شاخه ی درخت میرفت؛ سبزی اش به دامنه.
گفتم: ” خیلی میزان به نظر نمیرسه.”
مرد گفت:” مریضه.”
” جدی؟ ”
” داشت میمرد. رو دست بردمش شهر. در خونه ی یارو. ”
” یارو؟ ”
چیزی نگفت.انگار هرکس میتوانست باشد؛ جز نزولخواره ای که هفت پارچه آبادی رادر سندی منگوله دار زیر بالشک خود داشت!
“یه لنگه پا موندم؛مهمونی داشت؛ تمام چراغهای خونه روشن.آقازاده ش از خارج برگشته بود؛ بالاخره اومد. گفتم:” دستم به دامنت!” “پرسید: ” چی شده؟ “گفتم:. ” نذار بمیره، درستش کن!”
نگاهی توی صورت بچه کرد؛ با حرص خندید:”این که چیزیش نیس؛ آت و آشغال خورد؛ رو دل کرده. نمیمیره. خوب میشه. برگرد ده.”
گفتم:” فکر کن بچه خودته. ”
گفت:” بچه خودم هم که بود، ولش میکردم به امون خدا! باورت نمیشه؟ ” گفتم: “حالا دیگه چرا. چون از زبان خودت شنیدم!”
گفت: ” خب پس! معطل چی هستی. مرد که نباس از بیل وحشت کنه. خیال کن هیچی ش نیس! برگرد ده، بیلت رو بزن!”
مرد مژه هم نمیزد. سینه اش پر از هوا بود. آه کشید:
” اگه… بیل همراه م بود! ”
پرسیدم: ” چیکار میکردی؟ ”
مرد چیزی نگفت. منهم. از تو جنگل، هنوز صدای تبر میآمد!
بهار ۱۳۴۴
|