مهر ۲۹

ناشتایی

پدر بود که می گفت. ما هیچ نمی گفتیم. فقط زیر چشم می دیدیمش؛ که عصبی و مهربان بود؛ نان بیات می خورد ؛ و به مادر می گفت:
“ چای رو شیرینش نکن.”
مادر می گفت: “ آخه خب چرا ، بذار یه قاشق شکر توش بریزم.”و می ریخت ؛و او نمی خورد ؛ می گفت:
“ حالا نمی خواد برای من دل سوزی کنی!گفتم که شیرینش نکن، نمی خورم! بهتره بریزی واسه بچه ها…”
و مادر می گفت:“ می ریزم. واسه اونام می ریزم. پس چیکار می کنم …”و می ریخت و به پدر می گفت:
“ تو هیچ کارت به آدمیزاد نمی مونه! آدم خوب نیس ناشتا بمونه . نون تازه که هست ؛ خب بخور دیگه . ما زیادمونه !”
و پدر می گفت : “ باشه می خورم … ”
و هیچ نمی خورد!

١٣۴۶

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید