اگر ُپلی
به میان دلها زده نشده
دختر، دربنفشه زار چه می کند
– پسر،
در کارْ زار، چه؟
جبههی عشق ،
باز است و یک سرباز
تفنگش را به دلش فروخته…
– گلِ بنفشه خریده؟!
و چه به طول میانجامد آنجا که من چیزی میخواهم بگویم. باز قصد به آن چه گفتهام، نبود.
بگذار دیر تُرا بخوانند؛ تُرا که نام، بهار است و آیینات عطرِ گل سرخ… که تا زمان دیگر، نامِ هیچ سبزْنگارِ شوخ چشمی نیست:
چهار چلچله
به منقار میبرند
باغ شعر مرا، تا نیم ُکرهی آفتابیی آن سیهْ چشمان
آنها برمی گردند، با ترکهی علفیی نگاهِ تو
به آشیان.
تنهایی آواز میخواند، با زخمی بی دهان
تو مینوازی مرا
در بهاری سیاه با مژگان
بگذار از بهار نزدیک تری بگویم. از چهار پَرِ کاهْ مانده به غروب. بگذار سقفِ نگاهم، آشیانهی خیس ِجوجکان ِهنوز به دنیا نیامده، باشد.
صدای پای بهار، بیوقفه در گوش مینشیند؛ به زبان سبزِ علف ، در تکه ابری بر بام روستا، که باردارِ آفتاب است. در خمیازهی درخت، با هزاران شاخ و برگ. در آوای جنگل و بوی هیمه و کاه گل و ِپهِِن، که فرش ِ زیر پای درخت آلوچه قرمز است و داس ُنک آویز بر تنهی چنار، حضور بههنگام ِمردان گیل و تالش و گالش و… را در حریم خانه، نوید میدهد:
نیمتاجی می شوم
ازگل زرد و برگ سبز کدو
در آستانه ی زفافِ روستایی تو
پیراهن ململی میشوم، که تو دوست داری بپوشی
پپچ پچهای هم از آن دست، عاشقانه و ممنوع، که شاخساران بر آن رشک میبرند.
و چه پر معنا است، در بهاری که آمدنش را، هزاران شکوفه، از پیش به جشن و چراغان نشستهاند:
عروسان ِ نارنج، آهسته میگریند
رگبار، در بوسهای غافلگیرانه، با هزاران شکوفه…
به زیر چترِ درختِ نارنج میرود!
در بهاری دل آشنا و فندق شکن، آنک رقص باله را، در بالهای پروانه، بر چمن زار میبینیم:
بهار، خوابِ گنجشکی ست، با ارتفاع کم!
۲۹ اسفند ۱۳۸۸