پرویز حسینی
در طلب طلسم…
«چل گیس خاتون» نمایشنامهای در هشت مجلس است و در حقیقت ادامه نمایشنامه « مارنقره» از محمود طیاری است و روایت همان «سردار- مار» است که روزها در جنگ با قیصر است و چون مار به هر کجا میخزد؛ درستیز با نامردمان ، به هر کوی و بیابان ، و آنگاه که پرده از رازش برداشته میشود و طلسمش میشکند ، هفت سال به سرزمین دیوان تبعید میشود . آنهم وقتی که پاشنه آشیل او به دست «چل گیس خاتون» ضربه میخورد، هر چند که خاتون خود باید تاوان هفت سال جدایی را نیز بدهد. به نوعی تاوان «معرفت» و «رازدانی»، پس در طلب طلسم و جستجو باید بهایی سنگین پرداخت.در این نمایش ، بازهم «پیرخارکن» را داریم و سه دختر او زرینه مو[همان چل گیس خاتون] که پاکیزه خو است و به ازدواج با سردار- مار، تن میدهد و «سیمینه تن» که پرخاشجو است و «فتانه» که شیطان و موذی مینماید و فراموش نکنیم که پیرخارکن خود سالها «مارکش » بوده است!اکنون که جز خارکنی، کاری نمیتواند و به وصلت دخترش با مار [که شکل نمادین دارد] تن می دهد تا او بانوی قصر فیروزه بشود. بدیهی است که نقطه اوج تراژدی در همین نکته است. چرخش تقدیر،دختر مارکُش را به وصال ماری میرساند که البته بدون حکمت نیست.، و « گشودن راز، بی شباهت به پوست کندن پیاز نیست، هر لایهی آن، اشکی تازه میآورد!»
اما در بازی تقدیر این چلگیس خاتون است که پیروز میشود.«چل گیس » نماد بانویی است که عقل و تجربه کاملی دارد و می داند چگونه راز را بگشاید .« چل گیس» به نوعی معنای «چهل عقل» و یا « عقل کامله » را در خود دارد. تنها چنین کسی شایسته است تا خاتون و بانوی قصر فیروزه گردد. کسی که اهل معرفت و « رازدانی » است.« چل گیس خاتون» نمایشی است که آگاهانه از عناصر اسطوره مدد جسته است. عنصر «مار» که وسوسه کننده «خاتون» است. در «طلب رازدانی» ، در نمایش پیشین طیاری با نام «مارنقره» نیز به همین منظور آمده است و میتوان پیشگویی کرد که در نمایش بعدی نیز با نام «عروس زره پوش» در صحنه حاضر بشود، یعنی در تریلوژی «مارنقره، چل گیس خاتون ، عروس زره پوش» ، « مار» محور هر سه تراژدی است و نقشی یکسان دارد. «مار» به عبارت دیگر ، دو صفت متناقض نما دارد. از یک سو وسوسه گر، خطر ساز و ستیهنده است و از دیگر سو آگاهی بخش ، یاور و هوشیار، از سویی خوف آور واز دیگر سو آرام کننده است. بدنی نرم و رام دارد و فریبنده ، نیشی زهرآگین و کُشنده. و پرداخت نمایش به گونه ای است که آدمی هم وسوسه می شود تا این «مار» را دوست بدارد. تا جایی که با پذیرش آن به مرحله ی روان پالایی( catharsis) ، می رسد، و در این راه گفتگوهای سنجیده نمایش به خوبی مدد میرساند ، به همراه فضاسازی و رنگ آمیزی صحنه، که اجرایی هوشیارانه میطلبد.اصولا باز سنگین نمایش، بویژه بار دراماتیکی آن، پیوسته بر دوش گفتگوهای پرسوناژهای اصلی است، چه به شکل منظوم و غیرمنظوم، و در اینجا تراژدی، از دل دیالوگها زاییده میشود. هرچند گاهی این زایمان به دشواری صورت میگیرد، اما سرانجام مولودی زیبا دارد، و این یاری ذهن منظوم طیاری و «حس گیری» مدام است، اگر چه گاهی سخت پایبند قافیه سازیِ گفتگوهاست، و گاهی عباراتی بسیار سهل و محاوره ای در کنار جملاتی موزون و تفکربرانگیز میآورد. نمونه بیاورم:
فتانه: فقط شکمش کمی گرد شده!
زرینه موی [با لبخند] مارمولکی درکار نیست!
فتانه: هدیه ای پنهان، از برای پدر!
زرینه موی : هدیهی او عصاست.
سیمینه تن: هر کودکی عصای دست پدر است.
فتانه: و هر نوه ای، کندوی خاطرات پدر بزرگ!
[ص ۳۶-۳۵ از مجلس چهارم]
در این گفتگو، فتانه که مدام شیطنت میکند و فتنه میجوید، دیالوگهای یکدستی ندارد و جمله آخر را انگار نویسنده در دهان او گذاشته است، وهمچنین جمله «مارمولکی در کار نیست!» از زبان «زرینه موی» بعید مینماید. بهتر بود این جمله را «سیمینه تن» ادا میکرد که شخصیتی پرخاشجو و بهانه گیردارد و اتفاقا در گفتگویش با فتانه [ پیش از آمدن زرینه موی] اشاره به مارمولک کرده است.[ر.ک. ص ۳۴- سطر ششم]
و نیز گفتگوی میان «کنیز» و« خاتون» در صفحه ۵۲ از مجلس ششم، چندان با شخصیت ها، همخوانی ندارد.
طیاری در این نمایش نیم نگاهی هم به عناصر افسانه داشته است: شعرهای منظوم [ که زبان افسانههای قدیمی است]- تأکید بر اعداد هفت و چهل و ترکیبهایی چون « هفت سال و ماه و راه…» – «هفت روز و هفت دهان» – «چهل زخم» – «چهل سنجاق»- «چهل انگشتر» و « چهل گیس» – پرداخت شخصیتهای «غلام» و « کنیز» و «دیوان» و «غولان» – تاکید بر طلسمی که باید به سنجاقی گشوده شود، و …ضمن توفیق در پرداخت اینهمه، باید اشاره کنم که حضور «غولان » در میان «شخصیتها» ، غیر ضرور و اضافه مینماید به دلیل اینکه در هیچ کجای نمایش از آنان سخن به میان نمیآید و تنها صحبت از «دیو» و «دیوان » است و همین بسنده و کافی مینماید.
و اما …درخاتمه این مقال، حیفم میآید که از زیبایی شعرگونه متن به سادگی بگذزم، به ویژه شعرهای پایان نمایش که عالمانه در آخر آمده اند تا مدتها در ذهن شنونده و بیننده ادامه داشته و عصاره ای از کل نمایشنامه هستند و با یک اجرای موفق، تا سالها در خاطره ها باقی خواهند ماند، و آدمی را ناخواسته به وجد و پایکوبی وا میدارند:
– راه میرفته، غبار دیده
توی غبار، سوار دیده
سوار ، نی میزده!
مثل مار، هی میزده!
هی میزده!
هی میزده!
……………………..
بزن ای دل
بزن ای دل
چه زیبا میزنی ای دل
……………………
تو از پاکان و
بی باکان
همه خوی کرده زلفْ –
آشفتگانِ
پیرهن چاکان…
نفس ُببْریدگان –
در سینه،
اما میزنی ای دل!
تمام.