اردیبهشت ۱۵

نارنجستان

زیر بارانی از شکوفه، میان یک نارنجستان
شهرزاد ، زیبا و مجسم آرمیده
درختان نارنج بر او چتر بگشوده
عطر کلام سحرآمیزش
هفت باغ جان ملکزاد را
آکنده است:
” بچه چوپون جون ، چه دیدی؟
– دیدم صنمی خفته ، گل به بالینش ریخته
زار زار می گریست ، از دست یار بی وفا”
شهرزاد،
این قصه ناتمام بگذاشت
و چون بیمار بود، در بستر بیافتاد
ملکزاد چهل روز بر بالین او بود
و خواب چون سگی ولگرد، به گرد چشمان او پرسه همی زد
و چون حکیمان دانا نبودند ، دفتر ایام چندان ورق نخورد ، که شهرزاد بِمُرد
ملکزاد ،
غلام مرگ را با شمشیر دشنام گردن زد
و سوار بر یالِ باد
تا آتش فشان سینه شهرزاد ، که بی شباهت به یک نارنجستان نبود ، تاخت:
– ابرسیاه ! تو ندیدی؟
نه ، نه.
– گمگشته ای به راه ، ندیدی؟
نه ، نه .
– سرگشته ای چو ماه ندیدی؟
نه ، نه .
– چوپان گله ها ! خاتون قلعه ها ، سیمرغ قله ها، ندیدی؟
نه ، نه.
– ای تک درخت بید ، تنها و ناامید
آن یار بی پناه ، آهوی بی گناه ، ندیدی ؟
نه ، نه!
– ای آب ، ای باد ، ای آتش ؟
آب ، روان .
باد ، دوان .
تا آتش می خواست چیزی بگوید
آب و باد بر آن می افتادند
آتش زبانه ای می کشید و
خاموش می شد!
– دیو سیاه ، تو ندیدی؟
نه ، نه.
ای روسیاه ، تو ندیدی؟
نه ، نه.

بهمن ۱۳۶۵

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید