بازار روز
صبحگاهان
چه شلوغ و پر آدمک است
بازار روز…
یک تاکستان چشم، یک نگارستان ابرو
یک بهارستان دست، یک نیستان آرزو
عطر نان و-
بوی گندم
تیغ آنجا دست مستان است
بازار روز
انبوهِ زنان ُمحجّبه، با النگوهای نمایشی
مردانِ سفید و زاغ ،
با چوقای تالشی…
راه بندان ؟
– نه ،
حنابندان است!
بازار روز…
برگِ کاهو،
سیب ُترش و انار
کلم و گوجه ، بادرنگ و خیار
مرغ و ماهی ، دنبلان و جگر
چشم حسرت، هر طرف در کار
ُتنگ آب و ُسفرهی بی نان
استخوان، لای زخم
پنهان است!
بازار روز…
هرکه را ، دست و پا
به چوب و فلک
زن درآنجا، شکسته بینی و فک
گر شکایت کند از آن تنه لش…
می زند مرد،
خانه را آتش!
جای او بیگمان زندان است.
پس
چه باید، بگو! با او کرد
بچه بیمار :
« آتش تب او…؟
-او که میمیرد امشب، از تب زرد!
وای، خاکم به سر …! »
پشیمان است!
« بوی کافور میدهد بازار
کاش می شد زد
یکی را دار …! »
مردکِ غول
نشسته در خانه
زن بیپول ، رفته تا بازار
پسرک راه مدرسه ، ناشتا
دخترک مانده بیناهار، آنجا
گریه درمان ؟
– نه !
کافرستان است!
بازار روز…
یک بی نوا ، به ساز
به آوازِ حُزن
می گوید از نیاز، به خرما و عطرِ نان
او با تلاوت قرآن
سوگند میخورد، آه در بساط که نه، چه دارد
در خانه جز دستی دراز و –
چند دهانِ باز؟
در پیش رو ، زنبیل پر زکاه …
زن، پا به ماه!
چاقوی تیغه کُند و، خونِِ ُدلمه شده
سرکنده، مرغِ گردنْ لختٍ پاکوتاه ، در بازار سیاه
مرغ بریان…
بر سفرهی خان است!
بازار روز…
درویش،
با تفالهی مو، آبشار ریش…
هو، حق، کنان
می ُجست رزقِِ خویش.
انگار داشت جای پول، به کشکول، نان خشک
بی روی خوش،
آمادهی فرودِِ تبرزین
بر فرقِ نوشکافتهی پرده دار پیر!
یک مارگیر
موش به قفسِ مار میبَرَد
آنجا نمایشی است ، نفس گیر
دندانِ مار و –
پوزهی موش پیر…
کار دعا ، به صاحب قرآن
گداییِ صلوات، بعد از حشیشِ فراوان است!
صبحگاهان
چه شلوغ و پر آدمک است
بازار روز…
یکه تازان، خشم. بی نیازان، مشت!
هرکه حرفی زد؛
باید او را کُشت؟
مردمان را
نان و ریحان، آفت جان:
هرکجا گلد سته ای، بانگ اذان تا ناکجای آسمان
مرگ ارزان است!
بازار روز…
۱۳۸۵-۱۳۶۵
مهر ۱۹ام, ۱۳۹۰ در ۱:۵۱ ب.ظ
خیلی قشنگه . چقدر روان وساده .انتخاب بازار بعنوان جامعه ای کوچک خیلی همشمندانه است