کلاغ پر
آن در وقتی با آن همه طول باز شد، من به خودم گفتم: مهمان ناخوانده؛ و دیدم نگاهش یخ زد. گفت:خب حالا، بیا تو! گفتم نه، برمیگردم. گفت: چه برزخ. من چیزی نگفتم. گفت: میل خودته. و می رفت در را ببندد که یکی با صدای آب ها گفت: کی میتونه باشه عزیزم ؟ آن دوست گفت: هیچکی! و از من پرسید: نمیخوای باهاش آشنا بشی؟ گفتم: درست وقتی که ما باهم بیگانه شدیم. گفت: تقصیر خودته. تو من رو دربست میخواستی، حال آن که یکی هم بود که میخواست ماه عسلش رو با من بگذرونه. گفتم : تو خودت رو اجاره دادی و من مثل درخت برفزدهای باید خودم رو تو تاریکی بتکونم. آن در مثل پرِکلاغی بهمخورد و من به یک کوچهی ُپر از شب پیچیدم!-۱۳۴۱