مهر ۲۹

پری دریایی

آنک
کسی در‌پناهِ داس می‌آمد:
– ایست!
و راه‌های دریایی، محاکمه می‌شد…

در‌این فاصله، که آنها، میانه‌ی جنگل‌ در‌صدای پرنده، ‌تمشکی بچینند؛ دختر‌ با یک کلاه آبی، مثل یک قایقِ کوچک بادبانی، آمد کنارپل، و‌نگاه به آب داد؛ تابستان بود:
“همه ش سه تا؟”
“چی؟”
“ماهی.”
آب چین برداشت؛ و دختر تندی گفت:”بکش.”
پسر، چوب ماهی را کشید.
“آه.”
هیچ نبود؛ و‌خندید:
“حالا بیاین شما…”
دختر‌گفت:”نه، مرسی.”
“روز‌خوبی یه، نه؟”
“برای ماهیگیری، خب بله.”
“شمام که توکارِ‌ شکارین؛ بدتون نمی یاد برای یک پسر تور پهن کنین!”
“هاه ،هاه…از کجا می دونین آقا!”
“دونستنش آسونه. کافیه برگی از دفتر خاطرات تون، رو سبزه های یک پارک، ورق بخوره!”
دختر‌گفت:”چه بامزه کنایه می زنین.اگه حرف تون حسابی نیس،
عوضش لحن تون کتابی یه. دارم تعجب می کنم.”
پسر‌گفت:”خب منم. به تون نمی‌آد با هوش باشین!”
دختر‌گفت:”با هوش که نه؛ زیرکم!”
و خندید. چقدر‌هم.
باد می‌آمد، برگ می‌آورد؛ آب می‌آمد می‌بُرد.آسمان در آبی‌ی چشم های دختر بود؛ که بهم می‌خورد!
دختر‌گفت:”ممکنه یه دقه اون چوب ماهی تو ول کنی و معنیِ چیزی رو که گفتی، بم بگی.الانه هوا ابر می شه؛ پدر‌‌اینام، برمی‌گردن که بریم.”
پسر‌گفت:”هر‌وقت خواستی بری، برای شما یکی، دستی می تکونم.اون “گاوکُشه” که برِ خطه، مال شماست؟”
دختر‌گفت:”ماشین آلبالویی یه؟ بله خب، دست دومه!”
پسرگفت:”مباد به جایی بزنین؛ چیزی زیر کنین.”
دختر‌گفت:”اوه، می کُشند‌مون، نه.خب نگفتی، چه اتفاقی قراره روی سبزه های یک پارک بیفته؟”
پسر‌گفت:”قبلأ افتاده.آشنایی با یک پسر، شامگاه:جهنم که تلفن نمی زنه.شمال بهانه ی خوبی یه.پر از پسرهای بُرنزه و نمک.فراموشش می کنم!”
دختر‌گفت:”لابد یکی از آن پسرهای بُرنزه هم خودتی!ممکنه بس کنی؟ نمی دونستم اینجام تمشک داره!”
پسر‌گفت:”تمشکِ اینجارو، کسی با دست نمی چینه و بی زخم.شما یه غریبه ای و اینو نمی دونی!”
دختر‌گفت:”همه ی کلاه آبی‌ها اینجا غریبه ن.لابد شمالیای اصیل این طور فکر می کنن.شما باید یه کسی مثل آدم های توی جنگل باشین!”
پسر‌گفت:”من یه آدم معمولی ام؛ و خوشحالم که هیچ برگی، تو دفتر خاطرات یک دختر، برای من ورق نمی خوره!”
دختر‌به یک مرتبه، مثل یک قایق کوچک بادبانی، تکان خورد.
باد می‌آمد، صدا می‌آورد:
“آزیتا…”
دختر فریاد زد:”بله بابا…”
و با بیست سالگی اش، مثل خرگوش سفیدی، از کناره جنگل رفت.
برگ دیگری، در نگاه پسر، ورق خورد:
“یعنی نتونست بفهمه من غیر از دخترای دیگه م.کلاه م حصیریه و ماشین م دست دوم؟ برای چی بم کنایه می زد:”بهت نمی آد باهوش باشی!”با این کلاه ، خب بله. کاش پرتش می کردم توی آب. برای آشنایی بهانه ی خوبی بود.”
در نگاهی به کناره ی رود، آب با دهانی کف آلود می آمد؛ شاخه ای از تمشک می آورد؛ و چیزی حصیری و آبی.
“این کلاه حصیریِ آزیتا ست، بخدا…! ”
چوب ماهی به کناری پرت ؛ و تمام فاصله تا پل ، با صدای پسر، طی شد:
“آزیتا…!”
جاده می آمد، پیچ می خورد؛ ابر، تاریکی می آورد؛ پری دریایی را، از راهِ خشکی، می بُرد!
رشت ۱۳۴۷

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید