برای: اکبر رادی
زنک کفشِ چوبی پاش بود؛ جلف و بزک شده، یک چیز توی دهنش بود، که میجوید.
بغل ِمیز من، چند نفر نشسته بودند؛ که می، میزدند و حرف؛ و دورتر یک کاسب کار با یک پسرک، خلوت کرده بود؛ که هر دو ملتهب بودند؛ و مردک شریر بود؛ و پسرک ریش نداشت!
و ما دور و برِمان، درخت و گل بود؛ و بوتههای کیش، و شاخههای رز، و پیچکِ بالای سفال، که تو ریزبرگهاش، چراغ کشیده بودند؛ و دو سه تا مهتابی…
و هوا کور و سنگین بود؛ و بوهای سازگار وعادت شدهی ماست و، سیگار و، سالاد و الکل و خیارشور.
زنک تو چشمهام زل زد و گفت:
«ببین اون چی میگه…!»
«کی؟»
«ئه، اوناش دیگه.»
و نگاه به شاخههای رز بُرد.
پرسیدم: «خب»
زنک تو لبی گفت: «چه میدونم؛ انگار باهات حرف داره!»
زنک دور شد؛ و من نیمهام را، خالی کردم و پاشدم؛ سیگارم را برداشتم؛ و جلو رفتم:
او بود و یک میز و کمی شکستنی؛ با چند سایه از برگهای درشت رَز.صورتی استخوانی و باریکه سبیلی، پشت لب داشت؛ گفت: «بشینید.»
و پرسید: « روشن شدید؟»
«آره.»
«یک کم دیگه، چطوره؟»
«خوبه.»
رو میز زد؛ زنک جلو آمد و با کنجکاوی دیدمان زد.
«یه نیمه…»
زنک گفت: «مزه؟»
او به من نگاه کرد. من گفتم: «یک ماست، دو تا گوجه…!»
زنک رفت؛ او گفت:
«این زنیکه با این بزک تندش، منو یادِ زنای قلعه میاندازه؛ شما چی؟»
من گفتم: «آره.»
و سکوت شد.
او یک غریبه بود؛ با پلکهای سرخ و چشمهای خونی و نگاه رُک زده؛ و دندانهاش دودی و سیاه بود.
گفت: «میدونستم که میآی…»
«آره.»
«واسهی چی؟»
«حکمِ خرابات ست! »
پوزخند زد:
“و نه هر خرابآباد…!”
بعدش، زنک بود و سنگینی او؛ و سکوت ما….سپس او رفت.
غریبه گفت:«گوش میکنی که…؟ »
«آره»
«و تو حرفم نمی دوی…! »
گفتم:«آره.»
و کیفی داشتیم ماندنیتر از، می!
او گفت: «من سر پدرم رو شیکوندم.»
پرسیدم: «چه جوری؟»
نگاهی گله آمیز کرد؛ انگار نباید چیزی میپرسیدم. گفت:
«دوتایی پشت در بودهن. اون و مادر. آبجیم داد میزد: حالا یه امشب رو، نیا خونه.
برو یه جای دیگه.ببین چه جوری داری شر بهپا میکنی! من زور میزدم که راه بگیرم و برم تو.»
درسکوت، لیوانهایمانرا بههم زدیم؛ و روشن شدیم. من یک قاشق ماست، تو دهنم گذاشتم؛ و او فقط به سیگارش پک زد!
سه تا تازه وارد جلو آمدند؛ زنک جلو رفت؛ تا جابهجاشان کند.
هوا ابر بود؛ باد تو برگها میدوید؛ و کلی از شب گذشته بود. مردک پا شده بود؛ و پسرک را مست کرده بود؛ انداخته بودش جلو؛ و روی لب هردوشان، سیگار بود!
«…و پدر میگفت تو رو میکشم. تو نامحرمی. تو یه تنهلش بیشتر نیستی. تو به مادر خواهرتم، جفا میکنی! اگه نه…»
شاخهها بههم خورد؛ و ما و برگها، شروع کردیم به خیس شدن؛ و لرزیدن!
غریبه گفت: «خیال میکنی کی منو لو داد؟»
گفتم: «نمیدونم.»
چیزی شبیه بُغض، و میلی به گریه داشت؛ گفت:
«آبجیم. اون منو دیده بود؛ چیزی رو که از تو رف، کش رفته بودم…»
من گرم و سنگین بودم؛ و دنبال نام چیزی بودم؛ که حالا لابد، روی رف نبود!
پرسیدم: «اون چی بود؟»
«حرفش رو هم نزن! خودم تکفیر شدم؛ بسمه!”
«خب؟»
«فروختمش.»
«واسه چی؟»
«نیاز داشتم.»
«به چی؟»
«به یک لحظهی زلال…این که بیا اینجا، ببینمت.»
باران تند کرد؛ و من پرسیدم:
«چیز دیگهای نبود؟»
«دسترسم، نه! »
او سکوت کرد؛ بی آن که بداند چگونه در من قد کشیده است. بعدش گفت:
«یه بار که، خون تو چشمهامو گرفته بود؛ پس رفتم؛ وخودمو قایم کوبیدم به در. اون وقت آبجیم هوار کشید؛ پدر رو زمین افتاد؛ گیجگاهش خونی شد؛ و مادر مثل زنهای بیگانه سیحه کشید؛ اومد بیرون؛ وچسبید به یخهم؛ و به آبجیم گفت:«برو بیرون، برو یه پاسبون بیار؛ ببین این دیوثِ بیرگ، این بی دین وبیغیرت، چی از جون ما میخواد. چرا نمیذاره، یه گوشه برای خودمون به پلکیم. آخه چرا؟ آبجیم دو دل از خونه بیرون
رفت و من…»
«و تو گریز زدی؛ اومدی این جا…»
او تو خودش رفت. شب ته کشیده بود. درآن وقت، نه هوا سوزی داشت؛ نه باد بود؛ و نه بوران…و من خیالم، یک بازی تو آینه، با خودم داشتم!
|