شبزده، در پی ِوسوسهای و بیگریز از آن؛ به پسرک که انگار، سیم رابط ِمان بود؛ تلفن زدم.
گفتم: “میبخشی؛ معلمت نیستم؛ و دیگه هم بهت تلفن نمیکنم!”
دختر، با نرمهی گوشی به تلفن، اشاره به پسر برد؛ که: “نه”
و پسرکه: “نه!”
“نه که چی؟ ”
“تلفن کنین!”
پرسیدم:”کسی پهلوته؟”
پسرگفت: “نه .”
بعدش گفت: “دوستمه.”
گفتم: “دختر؟”
گفت: “بله.”
گفتم: “ممکنه سلام منو برسونی؟”
دخترگفت: “اون دیگه نباس با شما حرف بزنه؛ بچهست؛ گولش میزنین!”
گفتم: “شما رو چی؟”
دخترگفت: “نه؛ یعنی ازش حرف درمیآرین…”
گفتم: “باشه .”
دخترخندید: “من که گول نمیخورم. همین جوری گفتم.”
گفتم: “وقتی دیدمت؛ چشمهات پایین بود.داشتم زیرِ نگاهت له میشدم!”
دخترگفت: “وای نه، بگین. جدی منو دیدین؟ یعتی نگاهم این قدر سنگینه؟”
گفتم: “حتی بهام سلام گفتین!”
دخترگفت: “من؟ هاه، هاه…! من به تون سلام گفتم؟”
گفتم: “باشه خب، نه. پسش میگیرم!”
دخترگفت: “چی رو؟ سلام رو، یا دلت رو؟”
گفتم: “من فقط یک سلام بهت دادم، همین! “
دخترگفت: “بهتره با اون حرف نزنین!”
پرسیدم : “با شما چی؟”
دختر هیچ نگفت.
گفتم: “خب پس، اجازه میدین گوشی رو بذارم؟”
دخترگفت: “نه!”
“نه که چی ؟”
دختر گفت: “شما کی هستین، بگین!”
گفتم: “صبح، یازده!”
و به وقت زنگ زدم.
گفت: “اگه به موقع زنگ نمیزدین…”
و منتظر بود.
گفتم: “حالا که زدم؛ با یه فنجون قهوه چطورین؟”
دخترگفت: “شما طالع بینین؟”
و خندید: “خب، مثلا کجا؟”
” تو کافه.”
دخترگفت: “وای نه، بده.”
گفتم: “خوبه که دیدمتون؛ اگرچه، بیشتر از یک نگاه، میارزین!”
دختر گفت: “وای نه؛ چه وقت؟”
گفتم: “با چه پُزی هم می اومدی…”
دختر گفت: “وای نه ”
گفتم: “تازه فال قهوه هم بلدم بگیرم!”
دخترهیچ نگفت.
گفتم: “پس فیلم…”
“نه! ”
“پس چی؟”
دخترگفت: “جدی منو دیدین؟”
گفتم: “حتی به ام سلام گفتین!”
گفت: “حقه!”
بعدش گفت: “شما میخواین ببینین تفاهم هست؛ یا نه…”
گفتم: “بلکهم …”
دخترگفت: “بلکهم…؟
و عصبی گوشی را گذاشت. من زنگ زدم. پسر بود؛ و چه برزخ.
گفتم: “اگه بخواین دیگه تلفن نمیزنم.”
صدای دختر گفت: “نه!”
پرسیدم: “خودتونین؟”
دختر آهسته گفت: “صبح.” و فریاد که: “دیگه تلفن نزنین!”
بعد صدا رفت.
کلاف سیم، ازجعبهی سیاه تلفن، بیرون زده؛ مثل ماری، دورِ ِدستم پیچیده بود.
به فاصلهی دو نگاه، با ترکیبی از آه و مژه های سیاه، دوباره زنگ زدم.
صدای پسر گفت: “لطفا قطع کنین!”
گفت: “قطع کنین میخوای تلفن کنیم!”
بعد، یخ ِصدای دختر، در ُهرم ِ نفسم شکست:
“ممکنه بگین، شما کی هستین؟ کجا درس خوندین، تیتری چیزی هم دارین؟”
گفتم: “تیتر باید تو خود ِآدم باشه. ”
دخترگفت: “بگین خب. ممکنه دیگه نتونیم با هم حرف یزنیم. عاشق که نشدین؟”
گفتم:”مطمئن نیستم.اما خیلی ها، قبل ازعشق، آه میکشن؛ بعد می شینن به آروغ؛
و حل ِجدول ِکلماتِ متقاطع…”
” شما کی هستین، بگین! ممکنه؟”
“و طلاق! اما همه ی طلاقها هم، یک شکل نیست.بعضیها طلاقِِ ِملحفه میکنن.
بعضیها شکم، بعضیها فیلم، بعضی هام…”
” شما کی هستین؟”
“محضر و دفتر…!”
دخترگفت: “ممکنه بگی؟ از خودت، زندگیت.
یعنی من هیچی نباس بدونم؟ هیچی؟ هیچی؟”
آفتاب میرفت؛ و صدای دختر می آمد:
“خب از خودت می گفتی، باقیش…”
گفتم:”یه کم موزیک گوش کن؛ بعد…”
“بعد چی؟”
“بعد، مدرسه… ”
“صدای بارون رو می شنفی؟ صدای ِباد رو؟”
دخترگفت: “من هیچی نمیشنفم!”
“بعد؟
– نظام!
بعد؟
– تقاضا!
بعد؟
– کار…”
“من نزدیک پنجره م. گلها خم شدهن…یه شاخه نزدیک بشکنه؛ جهنم که میشکنه!
اگه گفتی من کیام؟ اگه گفتی…؟”
“کی ؟”
“ترجیح میدم ناشناس بمونم؛ چون نمیخوام بشکنم؛ چون تو منو نمیشنفی! من همان
صدای بادم، همان صدای بارون. پچ پچ باد، تو شاخهها…شُرشُرِ آب، از تو ناودون…!
“الو، کی ؟”
-…………
“الو، الو، الو…!”
-…………….
می آمد؛ گفتم سلام!
فکر این که مزاحمی و گذشت
با پاهای شرقی، نگاه مات، و شانههای کوچک…
رشت ۱۳۴۶