آنجا محوطهی ساکت و بازی بود؛ با چند ساختمان دولتی؛ یک جایگاه بنزین؛ و این اخطارکه “سیگار نکشید!”
و برف بود؛ گاهی ماشینی چیزی میآمد، مثل کبوترسفیدی، با دو شاخه برف پاکن، از دو طرف بال میزد و میگذشت.
ما توکافه بودیم؛ جماعتی سرما زده، در فاصلهی دو شیفت کار؛ با پوستی ترک خورده و چرک؛ و نگاهی یله به بیرون؛ با چقدر حرف و چای…
مأمورگشتی هم بود؛ که به خاطر ِکلاه پوستی و عینکِ دسته نخ قند، روی گوش چپ؛ و سگ ُُکشی که از طرف یک مجتمع ساختمانی، با همکاری بهزیستی، راه انداخته بود ؛”گشت-هاپو”؛ و بعد ها “گشتاپو”صدایش میکردند!
زن برفی تکاند؛ با پاهای یخ زده و ُنکِ دماغ قرمز؛ بیرون ماند.
“انگار با شما کار داره!”
قهوه چی به پادو یش گفت:”با من؟ چیکار داره، نه .”
اما زد بیرون؛ و در پچ پچی کوتاه، یک جبهه هوای سرد را ریخت تو:چون در، باز مانده بود!
بازیِ سنگِ “ ُدبنه ”چند لحظه متوقف شد:
“انگار دنبال یه جایی می گرده” .
حرفِ گشتاپو معنیدار بود:“چه فراوونه جا…”
اما شنید:”جاکشم فراوونه!”
شلیک خنده، مزهی چای را، به دهان گشتاپو، به طعم قهوه نزدیک کرد؛ و قهوهچی را، درحالی که با صدای بلند میگفت:”همین نزدیکیها یک باجه تلفن هست.” کشاند تو .
زن تو برف مانده بود؛ و راه به جایی نمیُبرد.
ما پرسیدیم:“چی شده ؟”و میدیدیم که زن با چادرسیاه، در سرما میرفت.
قهوهچی گفت:“دنبال تلفن بود.”
آن که با جثهی کوچکاش، مثل یک ویترینِِ ِخالی از مواد غذایی بود و پا توکفش گشتاپو کرده بود؛ گفت:”تو جایگاهِ بنزین، یه تلفن صندوقی هست.فقط پولخوره داره؛ البته هر۳ دقیقه یک بار! شانس آوردیم مثل شرکت نفت، معده اش با دلار، پر و خالی نمی شه!” او کارگر اخراجی شرکت بود.
من گفتم:“تو ساختمون بهداری، یه سانترالاش هست.زنه هم مثل این که از اونجا میاومد؛ خب از همونجام میتونست تلفن کنه.” ”
قهوهچی گفت:“میخواست تلفن کنه، اما نذاشتنش!”
پادو با ُلنگ خیس و گره شلاقی، زد به پاهای خودش گفت:“از ماست که بر ماست!اون گوزترسه نذاشت، اپراتور ِشیفتِ صبح.میشناسمش! خیلی ناخن خشکه. کارِ ِبیچاره زنه رو، راه نینداخت!”
گشتاپوگفت:“تا کارش چی باشه. حالا به کجا میخواست تلفن کنه؟ ”
قهوهچی گفت :”متوفیات”!
“متوفیات واسه چی؟”
“چه میدونم.کسیاش مرده بود، لابد. شاید هم میخواست زنگ بزنه، بیان تو رو جا به جا کنن!”
گشتاپو نگاه به دانههای درشت برف، که چرخزنان، تا روی مژه ومویِ ته سوراخِِ ِگوش آدم، انگارمینشست؛ کرد و با حس ِسرمای استخوانسوزِ بیرون گفت:
“داشتیم؟باشه خب! حسرت ِیه بیست لیتری نفت رو، به دلت میذارم! من رو بگو میخواستم ازپمپ بنزین، تا درِِدکونت لوله کشی گازکنم!”
قهوهچی نگاه بهمن کرد وچشمک زد:”تو که مخرجت گرفته!” وازمن پرسید:”چای ببندم به ناف تون، قربون؟”
گفتم :“نازل بفرمائید!”
استکان ونعلبکی را مثل بال چلچله بهم زد؛ چای دبشی با طعم دارچین، ریخت و آورد گذاشت جلویم،گفت: “حالا تو این برف ، باس بکوبه بره تا جایگاه.”
گشتاپو گفت:“آبجی من هم ممکنه فردا، از یه سازمان دولتی، بخواد تلفن کنه؛ یعنی میتونه؟”
یکی، که تو بازیِ سنگ دبنه، دنبال چهار و سه؛ به “بازار”میرفت ؛ و بار دومش بود که می ُبرد ؛گفت:”اگه نمره تلفن منو داشته باشه …خب بله!”
بیرون باد بود؛ و از لای ترکهی در، و ترکیدگی دیوار کناره لوله بخاری ، سوز سردی میزد تو ؛ ومینشست پس کله مان.گفتم :
“یک سازمان دولتی، در اصل مال مردمه.نباس با ُگه بیجی، این جوری خودش رو، تو مردم تابلو کنه!”
حریفِ باخته، که سنگ هایش را میشمرد و سرخیِ ِکجاش، به صورتش افتاده بود؛ گفت:
“پس فرقش با توالت عمومی چیه ؟ ”
گشتاپو گفت :“اون هم مال مردمه ”
حریفِ قدر ِبازی، که چهاراسبِ بخار، زور داشت؛ و توی آن جمع، تنها کسی بود که از سیگاراشنوی من، به اعتبار و دست خوشِِ ِ ُبرده هاش میکشید و سبیلهایش از مال من ُپرتر بود؛ گفت:”با اجازه!”
استکان چای را از جلویم برداشت؛ ریخت روی سرِ گشتاپو، گفت:
“عمومیتش، مال خودت!”
و پولی پیش روی قهوهچی گذاشت؛ و از در زد بیرون.
کارگر ِاخراجی، کبریت درآورد؛ و بی خودی زد . یکی ، دو تا ، سه تا …
هر بار، دستش با شعله ی باریکی میسوخت.
فکرکردم آن زن، حالا دیگر باید، از جایگاه خارج شده باشد!
۱۳۴۶
مهر ۲۲