خوفِ راه
آنک
کسی در پناه داس می آمد:
-ایست!
و راه های دریایی محاکمه می شد…
دراین فاصله که آنها، میان راه در صدای پرنده، تمشکی بچینند؛ دختر با یک کلاه آبی، مثل یک قایقِ کوچک بادبانی، آمد کنار پل و نگاه به آب داد؛
تابستان بود:
“همهش سهتا؟”
“چی؟”
“ماهی…”
آب چین برداشت؛ و دختر تندی گفت:”بکش.”
پسر گفت :”آه. ”
و چوب ماهیگیری را کشید. هیچ نبود؛ خندید:
“حالا بیاین شما “…
دخترگفت:” نه، مرسی.”
“روزخوبی یه، نه؟”
“برای ماهیگیری، خب بله “.
“شمام که توکارِ پرسه و شکارین؛ بدتون نمیآد یکی رو تور کنین ! ”
“هاه ، هاه…از کجا می دونین آقا ! “
“دونستنش آسونه. کافیه برگی از دفتر خاطرات تون، رو سبزه های یک پارک، ورق بخوره! ”
دخترگفت:”چه بامزه کنایه میزنین. اگه حرف تون حسابی نیس، عوضش لحن تون کتابییه! می تونم تعجب کنم؟”
پسرگفت:”خب منم. به تون نمیآد باهوش باشین! ”
دخترگفت:”با هوش که نه؛ زیرکم “!
و خندید. چقدرهم.
باد میآمد، برگ میآورد؛ آب میآمد میبُرد. آسمان در آبیی چشمهای دختر بود؛ که بهم میخورد!
دخترگفت:”ممکنه یه دقه اون چوبِ ماهیتو ول کنی؛ معنیِ چیزی رو که گفتی، بم بگی؟ الانه هوا تاریک میشه؛ پدراینام، برمیگردن که بریم. ”
پسرگفت:”هروقت خواستی بری، برای شما یکی، دستی میتکونم. اون “گاوکُشه” که برِ ِخطه، مال شماست؟”
دخترگفت:”ماشین آلبالویی یه؟ بله خب، دست دومه! ”
پسرگفت:”مبادا به جایی بزنین؛ چیزی زیر کنین! ”
دخترگفت:”اوه، میکُشندمون، نه! خب نگفتی، چه اتفاقی قراره روی سبزههای یک پارک بیفته؟”
پسرگفت:”قبلأ افتاده!-: برگ اول- آشنایی با یک پسر- شامگاه:- جهنم که تلفن نمیزنه!.شمال بهانهی خوبییه. پر از پسرهای بُرنزه و نمک. فراموشش می کنم! ”
دخترگفت:”لابد یکی از آن پسرهای بُرنزه هم خودتی! ممکنه بس کنی؟ نمیدونستم اینجام تمشک داره! ”
پسرگفت:”تمشکِ اینجارو، کسی با دست نمیچینه و بی زخم. شما یه غریبهای و اینو نمی دونی! ”
دخترگفت:”همهی کلاه آبیها اینجا غریبهن. لابد شمالیای ناب اینطور فکر میکنن. شما باید یه کسی مثل آدمهای توی جنگل باشین! ”
پسرگفت:”من یه آدم معمولیام؛ و خوشحالم که هیچ برگی، تو دفتر خاطرات یک دختر، برای من ورق نمیخوره!”
دختر به یک مرتبه، مثل یک قایق کوچک بادبانی، تکان خورد.
باد میآمد، صدا میآورد:
“آزیتا…”
دختر فریاد زد:”بله بابا… ”
و با بیست سالگیاش، به سبکیِ یک قاصدک، از کناره جنگل رفت.
برگ دیگری در نگاهِ پسر ورق خورد:
“یعنی نتونست بفهمه من غیر از دخترای دیگهم. کلاه م حصیری یه و ماشینم دست دوم؟ برای چی بم کنایه میزد: “بهتون نمیآد باهوش باشین!” با این کلاه، خب بله. کاش پرتش می کردم توی آب. برای آشنایی بهانهی خوبی بود.”
در نگاهی طغیانی به کنارهی رود، آب تند و کف آلود میآمد؛ شاخه ای از تمشک میآورد؛ و چیزی حصیری و آبی.
“این کلاه حصیریِ آزیتا ست، بخدا… ”
چوب ماهی پرت شد؛ و پسر تمام فاصله را تا پل ، با صدایش رفت:
“آزیتا … !”
جاده میآمد، پیچ میخورد؛ باد، تاریکی میآورد؛ آن صدا را می بُرد!
رشت ۱۳۴۷
•