پرویز حسینی
اینهمانیِ موشها و آدمها
در باره «مسترموش» تازه ترین نمایشنامهی محمود طیاری
نشر افراز/ چاپ ۱۳۸۸
«مسترموش» و بیشتر نمایشنامههای طیاری، ویژگی خاصی دارند و آن این است که «متن»هایش را باید «دید» و« اجرا»هایش را باید «خواند». به دلیل این که ظاهرش فریبنده است و باطنش هزارتویی است با لایههای تو در تو؛ و همیشه رازی در میان است که باید به کشف آن بروی و ترفندهایی که طیاری در پنهان کاری ِ این راز به کار میگیرد که مثل سراب مدام مریی و نامریی، رخ مینمایند که اگر به زبان و تکنیک نویسنده آشنا نباشی، چشمه دیده به آب نخواهی رسید.
طیاری با طنز سیاهی که دارد جهان ابزورد را به نمایش میگذارد.جهانی که خودش نوح وار در صدد نجاتش است اما چه حاصل؟ جهانی که پوچ و پوک است و در آن گربهها و موشها و آدمها در منش و کنش یکسان عمل میکنند. بی سبب نیست که نویسنده میکوشد تا ما را از جهان فاضلابی که پلشت و پست است ، بیرون بکشد و هر روزه در کار دامگذاری است تا شاید با حیله و تدبیر ، موشها را که دیگر گربه سان شده اند، به چنگ بیاورد، اما در نهایت خود به موش استحاله میشود و بکتاش [که نام با مسمایی است و به عمد انتخاب شده- به معنای امیر قبیله]، تبدیل به مسترموش میشود و این همان طنز سیاهی است که به پوچی و بیهودگی میرسد.
به لحاظ دیگر، نمایش در لفافهی کمیک – تراژیک پیچیده شده است. به صحنهی به دام افتادن بکتاش [چسب موش] دقت شود و به سرنوشت رویا، که دلخوش به هوای تازه در پیوند با بکتاش به شمال آمده اما باز به سراب اردبیل باز میگردد، دست خالی و سامان نیافته. و نام او هم عالمانه برگزیده شده است. زندگی رویا به رویا میگذرد.
از نشانههای بارز تراژیکی نمایش، اینهمانی ی موشها و آدمها در جهانی پلشت است. اگر خانهی بکتاش را کشتی نوح و یا نمادی از جهان در صحنه فرض کنیم و موش هایی که در آدمها و گربهها استحاله شدهاند، موشهایی که همه از فاضلاب برجسته اند و به همه چیز تاخت زدهاند و کابوسوار به همه چیز رخ می نمایند، می تواند از طرف دیگر، به نوعی تجسم فساد و گناه دنیا باشد و نویسنده برای روان پالاییی نمایش و تبدیل درام به کمدی تلاش میکند از پرسوناژهایی چون الی و بهزاد سود بجوید. الی که در ناکجاها سرخوش است و بهزاد که حضوری گذرا دارد و به اصطلاح نقش بسیار کوتاهی دارد، اما نماد کسی است که کناره گرفته و به جهان موشها و آدمها، ورود نمیکند. نویسنده با خلق دیالوگهای اکرم، باقرخان و سهراب سعیدارد فضای مفرح و کمیکی ایجاد کند.و با زیرکی خاصی پرسوناژ سهراب را به میانه میآورد با یادآوری تئاتر خیابانیاش، تا با یک تیر چند نشان بزند، اول اینکه نمایش خیابانی سهراب به نوعی شبیه سازیِ نمایش «مسترموش» است و ما را برای ورود به جهان نمایش بکتاش، آماده میکند. دوم به لحاظ ساختاری، نوعی پارالل ایجاد میکند تا فضای نمایش اصلی تلطیف شده، و از سوی دیگر توازنی ایجاد کند تا خلاء احتمالی ناشی از وزن و فشار آتمسفر نمایش، پوشیده شود.
نکته سوم که نویسنده ماهرانه چون نخ ابریشم در متن کارش جاسازی کرده و ما نباید از آن غافل بمانیم این است که سهراب نماد ازلی و آرکیتایپ بکتاش است. رونوشت برابر اصل است. سهراب به نوعی مکمل بکتاش است. همانطور که موشها همه یکیاند، در طرف مقابل بکتاش و سهراب هم یکیاند و کار همدیگر را در واقع کامل میکنند. پاراگراف آخر نمایش، در سطرهای پایانی بکتاش، خطاب به بهزاد میگوید:
«شماره سهراب رو، لطفا بگیر، بهشون خبر بده! بگو زبالهدانی تاریخ ما، یک موش کم داشت، اون رو هم به روایت خیابانی شما، گرفتیم!» – ص ۹۴
نکته جالب دیگر در نمایشنامه «مسترموش» ساختار بدیع آن است. بدین ترتیب که خط افقی زمان را درهم شکسته و به شیوه سیال ذهن [ اما نه با همهی مختصات آن ]، قاعده معمول نمایش را برهم میزند.
نمایشنامه سه پرده دارد و طرح صحنه یکم از پرده اول ، در واقع پایان آن است.در این صحنه، بکتاش تلفنی ظاهرا با مسئول [مرکز بازیهای فرسایشی]، که از همهی نمایش آگاهی دارد ، گفتگو و در خصوص حذف و اصلاحیهی متن نمایش صحبت میکند. همه تلاش بکتاش در این است که رخداد ها را آنطور که خودش میخواهد پیش ببرد هر چند که خطاب به مسئول مربوطه که ظاهرا عنوان دکتر هم دارد محافظهکارانه قول می دهد که احتیاط های لازمه! را بکند.
در این مقال مختصر ، قصد نداریم که همه ی نمایش را تعریف کنیم و صحنه به صحنه وارد جزئیات کار بشویم، چرا که به قول نویسنده : « کار زیاد داره. دیالوگ، مونولوگ، جنسِ آدمها و رابطه. درک موقعیت و طرح صحنه. خط قرمزش جای خود…»
یکی از موارد قابل تأمل در این نمایش ، بی مرگیِ موش – گربه سانان است.چرا که همه ی ابزاری که با آنها میشد به جنگ با آنها رفت دیگر کاربُرد ندارد. به عبارت دیگر اثر کُشنده ی «مرگ موش»، و«طعمه» و «ُقرص» و «اسپری» و…دیگر خنثی شده و از آنجا که همهی انبارها را به غارت بردهاند، فربه شدهاند به گونه ای که به گربهها باج میدهند و آنها را مطیع خود کردهاند. تولید مثل انبوه و لشگروار دارند و از آنجا که همه شبیه به هماند، گویی هرگز تمام نمیشوند و همه جا پراکندهاند. .شبح وار و هیولاگونه به همه چیز دست مییازند و جهان فاضلابی را جایگزین مدینه آرمانی کردهاند. در حقیقت نقطه اوج این نمایش تراژیک هم در همین نکته نهفته است. مهمانان بکتاش دچار بختکی میشوند که آرامش و آسایش از آنها سلب می شود؛ تنها سهراب است که بکتاش وار به ستیز با موش گربه سانان ادامه میدهد.
جالب اینکه بکتاش نیز در دام صفحه مینچ [چسب موش ] گرفتار میآید و به چهار دست و پا که میافتد حالت موجودی باخته و جانوری صید شده را پیدا میکند که با پوزهی آهنیاش تجسمِ همان موشها است و چقدر نویسنده در این بخش کافکاوار عمل میکند.
در اینجا جهانِ ابزوردِ طیاری، با جهانِ نیست – انگارانهی کافکا یکی میشود.به این توصیف دقت کنید:
«او، جفت پاهایش، به صفحه مینچ [چسب موش] که در استتار به زیر میز بوده، فرو رفته و در ادامهی صدای آیفون، دستپاچه به کنار میز غلطیده، سرپنجههای دستش نیز به چسب، آغشته و فروخلیده، به حالت حیوانی چهار دست و پا، در دام مانده را، پیدا میکند.» – ص ۸۸
میبینید که چقدر این توصیف یادآور « گرهگوار سامسا» در مسخ کافکا است در صحنهای که یک روز از خواب بیدار میشود و میبیند که تبدیل به حشره شده و به سقف چسبیده است.
اگر چه نمایشنامه «مسترموش» همهی عناصر تآتر پوچی را در خود ندارد اما تم اصلی آن، مسخ آدمها و حیوانگونگی آنها را به تصویر میکشد و این در تآتر ما نظیری ندارد.
این است که با حاصل جمعِ حس و اندیشهام، با توجه به آنچه نوشته آمد، حکما و بی تردید محمود طیاری بزرگترین نمایشنامه نویس زندهی معاصر ماست. نگاهی فرزانه و کاوشگر به مجموعهی کارهای نمایشیِ طیاری از آغاز [۱۳۳۹] تا امروز، بر این ادعا صحه میگذارد..
.