باتسلیتیعمیقبهیارانِبهسوگ نشستهدرفقدانافرایهمیشه جوانبهزادموسایی. محمود طیاری ۱۳۹۳٫۶٫۲۳
یادداشت
محمود طیاری
یادمان همیشه ی او!
دوستی استوار، که نام “بهزاد موسایی” را در مرتبتی با خود دارد؛ چند سالی است در مساحتی بالنده، به کار ادب و پژوهش است و از عِلیین! چترش در اقصا نقاط ، کار بر طاووسان تنگ آورده؛ انگشت به لانهی زنبوران می کند؛ شاید از برای ذائقهی شیفتهگانِ حیطهی ادب و هنر، عسل فراهم آورد؛ که جز خلق آثارِ نه الساعه نیست!
به همین نظر، با پیام های پسین، ُطره از قلم موئین ما چیده، از پی ِپاسخ است!
این بار وارسته مردی را نشانه رفته ؛ که حمد و حیات بیش ازپیش بر او باد، حضرت” محمود اعتماد زاده ” دانای کل در روایت و زبانِ ترجمه به آبِ ” دن آرام” شسته” ؛ م.ا.به آذین است!
بهزاد از من خواست ، در این باره چیزی اگر دارم رو کنم؛ می خواستم بگویم چیزی که ندارم” رو” است!
اما او به شیوه ی موسی ، با افکندن عصایش بر زمین؛ از من انتظار معجزه داشت!
گفتم چیزی از دارالایام، از ایشان ته خورجینمان است؛ که بی مالکیت واگذار می کنیم؛ و آن دست خطی است که سفارش اداری من، به غیر برده و شأنِ خود، بی قصد و منظور، به والایی در آن باز تابانده:
در دارالمرز گیلان، ُخردک آدمی بودم ، به کشت زار و روستا اندر، روح و زبان ، محشور با جلگه نشینان ، روزانه به چند فرسخ پای پیاده ، از میانه ی جنگل و کوه، به زاغه ی روستانشینان رفتمی؛ و احوال شان- ذیل اوصاف تب و نوبه ، به ضرب ُقرص و طرزِ سوزن- که همان تزریق است؛ بگرفتمی . تا آنجا – چنان که استاد، به مدیر منطقه بنوشت- به سستی پا و تکیدگی صورت نائل شدمی؛ و دل به این خوش داشتمی که از دنیای زخم و مگس و تراخم ؛ به جهان زن پوشان مرد ُکش ، از طرح های روستایی خود ؛ سازه های نو، به اندازه ی بی قامتان کیلویی نویس امروز، درانداختمی!-:
“به چشم هایم آب می زدم ، خنک بشوم/ گاودزد پایین محله مان را دیدم/ به یک امنیه /
اُسو تعارف می کرد / ماتم ُبرد!”
و بهآذین، این” زاویه دید ” را ، در تراکم تاریکی آن زمان ، گرفته بود.
آن دست خط، جز از طریق پشت پاکت ، عنوان نداشت؛ و گوبا باید به فرهیخته آدمی ، با رخت افزار مدیریت، سپرده می شد؛ تا بر من از سایه سنگین سخت افزارِ کار بکاهد!
آن دست خط ، هیچ وقت تسلیم گیرنده ی آن نشد. شاید من به نوعی با مشکلم کنار آمده بودم ؛ یا شأنِِ هیچ کدام از ما برنتافت، کلمه را که خدا آفرید؛ به کارگزارش تسلیم کنیم!
اما سی و چهار – پنج سال ، دست خط حضرتش، سر به ُمهر پیشم بماند ؛ تا “بهزاد موسایی” به دنیا بیاید و به کارِ کشفِ شأن و منزلت آدمی چون” م.ا.به آذین” ، راوی و دانای کل” دختررعیت”باشد.
بی نگاهِ انسانی و ژرف نگر ِمترجم ژان کریستف و جان شیفته، و بی” پنجاه” رفته بر آثار من ،آن دست خط، شأن چندانی نمی توانست داشته باشد. چنان که بی قامتِ افرایی ِ”بهزاد موسایی” نیز، دست ما از نخل بلند ِنام “م.ا.به آذین” بار ِیادمان ، نمی گیرد.
پس، ُمردگانند لام تا کام حرف نزده گان از پویاییِ و منزلت آدمی، زبان به دهان گرفته گانند، آن بی مقداران؛ لالانند…
تهران ۲۱ بهمن ۱۳۸۰
مهر ۱۷ام, ۱۳۹۳ در ۹:۴۱ ب.ظ
سلام جناب طیاری تا به حال متنی به این زیبایی درباره رفتن به باشگاه نخونده بودم بسیار زیبا و تاثیر گذار بود
امیدوارم بتونم متن های ارزشمند شما رو بیشتر بخونم
با سپاس فراوان
مهر ۱۷ام, ۱۳۹۳ در ۹:۴۴ ب.ظ
و همین طور متن بسیار شیرین و فاخر شما درباره به آذین
همه زندگیم می خواستم به این نثر برسم که نشد حالا هم جز تحسین حرفی ندام