آبان ۰۷

یک جیپ دولتی در‌ کوه‌های الموت

می‌آمدیم بی‌آنچنان نگاهی، به تپه‌ها و خانه‌های گلی؛ بی‌تفقدی به آنها که توی جاده مانده بودند و دستی بلند می‌کردند. چرا که خود بر خرابه می‌نشستیم؛ و از کوره را می‌گذشتیم:
جیپ، بی لاستیکِ ‌زاپاس و آینه بود؛ گرد و خاک هوا می‌کرد و ما را محورِ کوه می‌گرداند.
آنچه پیش رو داشتیم، انگار آخرِ دنیا بود. دهِ کوچک کم خانواری، با یکی دو معدنِ گچ و آهک، و زاغه نشین‌هایی، که چرک ُمردگی و غبار ِراه را، انگار به سر و روی خود داشتند.
پیرزنانی با دستانی چروکیده، به کارِ پشم ریسی و دوک، و دخترکانی شیردوش، ‌با یکی دو بُزِ سیاه؛ که مایه‌ی آن، قاطی ِسرفه‌های خشک‌ و‌ سرخ‌شان می‌شد؛ و باد‌های شنی، شناور در بوی ِپِهن؛‌به پهنای زخم و مگس و تراخم!
آن که پشت فرمان جیپ بود؛  در پُست معاونت فنی درمان بود؛ به اقتضای شغل، گاه دلی به دریا می‌زد؛ در بازدید از منطقه‌ی آلوده ؛‌ به کار ‌کشف ِبیماری‌های واگیر‌دار، با ما سر به بیابان می‌گذاشت!
با درکی‌از حرفه و‌ مرام‌و ‌نگاه‌من پرسید-:
“از من دلخور نیستی که؟”
“برای چی ؟”
“این که، تو کوه‌های الموت می‌گردونمت. کارت تو بیابونه و به آب و اصلاحت نمی‌رسی.”
گفتم:”اما جفت‌مون رو، به یک درشکه بسته‌ان. تفاوت‌مون در مواجب بیشتری‌یه که شما‌ می‌گیری. آن هم لابد در ازای کار بیشتر…”
معاونت‌ فنی گفت:” بارِ بیشتر می‌گفتی، بهتر بود!”
وبه جاده که پیچ می‌خورد، چشم دوخت. آن پایین دره‌ی عمیق و ترسناکی بود.
” پس با ما، روی یک خال هستی…”
گفتم : “امانه روی یک خال گوشتی! بعدشم صورتم رو مثل شما سه تیغه نمی‌کنم!”
گفت :”اینی که تو داری سبیل نیست ، دسته بیله!”
و خندید!
گفتم:‌” یک چیز رو، هنوز نتونستم فراموش کنم. ”
” یادمه، نه. به‌ام نگو!”
“ازشما چیزی کسر نمی‌شه. اما من، کمی سبک تر می‌شم. اولین روزِ انتصابت بود. صفر و اتوکشیده و یقه‌آهاری؛ با یک جیپ لندرور می‌آمدی؛که مثل ما بزنی به صحرا؛ به  پایگاه درمانی‌مون.بازرسی یا بُزگیری فرق نمی‌کرد. من تو مسیر بودم. دست بلند کردم؛ نیش ترمزی زدی؛ مکثی واما نایستادی‌؛‌رد شدی!”
” سرکشی می‌اومدم خب، می‌اومدم ببینم محل کارتون هستین، یانه. چه جوری می‌تونستم سوارت کنم. خاصه خرجی می‌شد خب. نورچشمی که نبودی!”
“اما تو چشم که می‌اومدم! اگه هدف بهره برداری از کاره؛ هیچ فاصله‌ای بین کار و کارفرما، نباید باشه. تو اسم کاری‌رو که می‌کنی، کنترل می‌ذاری؛ اما بازده‌ی کار، می‌آد پایین. من آن روز دیرم شده بود. اگه با خودت می‌آوردی‌ام ، چیزهای بهتری از شما، تو ذهنم حک می‌شد.”
“اگه چیزی تو حافظه‌ات مونده، و خیال پاک کردنش رو نداری؛ بهتره بنویسی‌اش!”
گفتم؛ و ناگهان هم:
“اگه لازم بشه، از ناخنات می‌نویسم.”
در نگاهی سرد و کنجکاو، گفت:
“از چی؟”
“از ناخن‌هات! نه این که به من پنجول کشیدی؛ این که…”
گفت:”تو شوخی می‌کنی!”
گفتم:”نه. من باگذشته‌ات آشنام!”
گفت: “نیستی، نیستی! تو چه می‌شناسی‌ام. وانگهی، گذشته‌ای تو کار نیست!”
گفتم:”‌با صدات‌ هم آشنام.‌هنوز تو‌گوش مه. اونجا، تو مردم. تو می‌گفتی.‌از میله‌ها می‌گفتی. از بچه های در بند. با دست‌هات می‌گفتی!”
برای یک لحظه، با ترس، دستهایش را پس زد.
“دست‌هات رو از من ندزد. این‌ها، یک وقت تو هوا می‌رقصید. سایبان چشمت بود. گذشته تو و آینده‌ی ما، تو همین دست‌هاست!”
دستپاچه گفت:”من نمی‌دونم تو از چی حرف می‌زنی. گذشته کدومه، آینده کدومه؟ نکنه این‌هایی رو که می‌گی ، می‌خوای بنویسی؟ اگه این‌طوره، بهتره که هیچ وقت ننویسی!”
جیپ آهسته می‌رفت؛ رود می‌پیچید و باد با برگ‌های زیتون، نجوای دلپذیری داشت.
گفتم:”نوشتنت مهم نیس. ساختنت مهمه! تو نیمه راه موندی. یکی باید کمکت کنه؛کمکت کنه که بایستی؛ و تو این همه مردمی که پاهاشونو هوا کرده‌ن؛ دست‌هات رو، هوا کنی!”
سر به زیر، با شرم و نجوا گفت:
“متأسفم. من تو این هواها نیستم. من سرم تو لاک خودمه؛ از حالا گفته باشم؛ تو نخ ِهیچی هم نیستم. تو هم بهتره، کار دست خودت ندی!”
گفتم:”من فقط به گذشته ات رنگ می‌دم!”
“فایده‌اش چیه؟”
“درت کینه می‌مونه. آینده مون شکل می گیره. تو سوای کینه‌ات، با همه‌ی گذشته‌ات، هیچی نیستی!”
رنگ پریده و نا‌آرام گفت:
“دست از سرم بردار. من حافظه ام رو از دست دادم ؛ می‌فهمی،  قانع مثل همه به باریکه آبی و  بخور و نمیر…”
گفتم:”از پول و پله ش هم بگو ، معاونتی و…”
“باشه؛ دلت خنک شد؟ معاونتی هست و یک تاج شاهی. باهاش پز می‌دم!”
گفتم:”باج شاهی ، شاید ! اما تو زخم خورده و مریضی!”
گفت:”منم همین رو می‌گم. تو نباس به‌ام بند کنی. یا ازم بنویسی. من حالم خوش نیست. من اذیت شده‌م. زیاد نمی‌تونم بحث کنم. دکتر می‌رم. تو که باس بفهمی!”
گفتم: ” تو رو بفهمم از تاریخم عقب می افتم.”
برافروخته و سرآسیمه با صدای بلند گفت:
“جغرافیا‌ت رو بچسب ، تاریخ پیشکشت!”
گفتم: “خب، می‌فهمم.”
“پس چی. با من چی‌کار داری؟ چی‌کارم می‌کنی؟”
در بزنگاه، سرد و ناغافل گفتم:
“من هیچ کاری نمی‌کنم؛ مگه ناخن‌هاتو بگیرم لاک کنم!”
گفت:”من ناخن‌هام رو…” و بُرید.
تندی گفتم:”تو،تو ناخن‌هات چی؟ناخن‌هات رو چی‌کار کردی؟!”
“هی..هی.. هیچ…هی- چی!”
گفتم:”نه، بگو! چی‌‌کار کردی؟”
گفت:”من، ناخن‌هام‌ رو…اونا، اونا ناخن‌هام رو…ک ک ، ک …شیدن!”
و سفید به رنگ گچ، تو خودش شکست؛ و ریخت:
” اوه، سرم. چقدر درد می‌کنه. ما خیلی بودیم. اونجا، جلو فلکه‌؛ می‌گفتیم و بی مهابا شعار می‌دادیم. اولش یک کامیون… بعدش کلاه فلزی‌ها. بعدش گرفتن‌مون؛ اوه نه.  سرم، وای,نه! نه، نه، نه…!”
بعدش‌توقف ِجیپ‌‌ بود؛ در آن گردنه‌ی‌خاکی؛ سینه‌ای‌فراخ؛ دهانی نیمه‌باز؛‌تفی‌خون‌آلود؛‌و‌ فریادی‌‌که‌‌از‌ما می‌رفت!
محمود‌طیاری-   رشت /آبان ۱۳۴۵

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید